eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
22.1هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و پنجم🔻 نسرین سوالش را دوباره تکرار می‌کند: -شما فهمیدید حرفایی که اون پسره به عبری گفت یعنی چی؟ کمی مکث می‌کنم و می‌گویم: -چیز مهمی نیست. تو می‌تونی از جزئیات صورت تامار برام بگی؟ نسرین چشم‌هایش را می‌بندد تا او را تصور کند، سپس می‌گوید: -صورتش گرد نبود، یه حالت بیضی و دراز داشت. لبش خیلی نازک بود و همیشه لبخند می‌زند و حالت چهره‌ش بشاش و شاداب بود. موهاش بلند و صاف بود، خرمایی رنگ... قدش بلند بود و چشم‌هاش هم روشن بود. بینی‌ش پخت نبود. در حالی که سعی می‌کنم گفته‌های نسرین را تصور کنم، می‌پرسم: -عینک می‌زد؟ نسرین با چشم‌های بسته سرش را تکان می‌دهد: -آره، همیشه. پیامی برای کمیل می‌فرستم و سپس بازجویی‌ام از نسرین را تمام می‌کنم: -خیلی خب، به نظرم برای امروز کافی باشه. نسرین نگاهش را به چشم‌هایم گره می‌زند: -یعنی نمی‌خواید در مورد ماموریت ما و کارهایی که قرار بود انجام بدیم بدونید؟ لب‌هایم را کج می‌کنم: -چرا که نه؛ ولی چون دونستن این مطالب توی الویت‌های ما نیست بهتره یه وقت دیگه در موردش صحبت کنیم که شما هم حالتون بهتر شده باشه. نسرین سرش را تکان می‌دهد و زیر لب تشکر می‌کند. همانطور که از روی صندلی بلند می‌شوم تا اتاق را ترک کنم، می‌گویم: -بهتره خوب استراحت کنید خانم نسرین، نگران مادر و خواهرتون هم نباشید. ترتیبش رو می‌دم همونجا بهشون رسیدگی بشه. از اتاق خارج می‌شوم و همانطور که به سمت دفتر کمیل می‌روم، به خانم قدس می‌گویم که می‌تواند به سر جایش برگردد. کمیل پشت لپ‌تاب نشسته و عینکی که زده از او یک کارمند سر به زیر ساخته است. نگاهش که می‌کنم ناگاه خنده‌ام می‌گیرد، فورا گله می‌کند: -به چی می‌خندی آقای برادر؟ دارم اوامر شما رو اجرا می‌کنم دیگه، وگرنه من با این سیستم و لپ‌تاب و اینا خیلی وقته که غریبم. روی صندلی کناری‌اش می‌نشینم و می‌گویم: -فکر کنم زدیم به هدف... نسرین حرف زد اونم چه حرف زدنی. کمیل صورتش را به سمتم برمی‌گرداند و می‌گوید: -الحق و الانصاف اون ایده‌ی کار کردن خبر خودکشی این دو نفر رو باید کتاب‌های درسی به دانشجوهامون یاد بدن. خنده‌ی پر سر و صدایی می‌کنم و می‌گویم: -حالا به جای هندونه گذاشتن زیر بغل من بگو از ماتار چی پیدا کردی؟ کمیل چند دکمه‌ی دیگر می‌زند و در حالی که به صفحه نمایش روی دیوار اشاره می‌کند، می‌گوید: -اگه سوژه‌ی ما همین باشه که من بهش رسیدم کار سختی واسه حذفش نداریم. ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -حرف می‌زنی یا نه؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -چرا که نه، مشخصاتی که نسرین گفت و جست‌جوی خودم از عاملی که توی ساختمون موساد در سلیمانیه‌ی عراق داریم من رو به یک اسم رسوند و اون هم کسی نیست جز تامار عیلام گیندین متولد 6 نوامبر 1973 میلادی که مدرس زبان فارسی و همچنین عضو هیئت علمی دانشکده شالم در دانشگاه عبری اورشلیم که یکی از دانشگاه‌های جاسوس پرور اسرائیله و همینطور عضو مرکز پژوهش‌های ایرانشناسی و خصوصا خلیج فارس در دانشگاه حیفا است. ابرویی بالا می‌اندازم و سرم را کج می‌کنم: -خیلی هم خوب، پس خیلی وقته که به طور حرفه‌ای کارش تحقیق در مورد ایرانه. کمیل می‌گوید: -دقیقا. سپس ادامه می‌دهد: -زمینه‌ی تخصصی‌ش هم فارسیهوده... که اگه بخوام ساده‌تر بگم همون زبان فارسی یهودی که در دوران ابتدایی و همچنین زبان معاصر یهودیانِ یزدیه. این حاج خانم اسرائیلی الاصل ما دانش‌ آموخته‌ی دانشگاه عبری اورشلیم در قلب اسرائیله و اگه بخوام در یک کلام به شما معرفی‌ش کنم باید بگم یه مامور کاملا سفید و بی‌نام و نشان و حرفه‌ای که سال‌های سال با چراغ خاموش و بی‌سر و صدا در مورد ایران و شیعه مطالعه کرده و حالا اومده تا کارش رو شروع کنه. از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌گویم: -یه پرینت از عکسش بگیر تا نشون نسرین بدم‌. اگه تایید کرد که طرف خودشه باید بشینیم و یه فکری در موردش بکنیم. کمیل سرش را تکان می‌دهد با اشاره به پرینتر می‌گوید: -خدمت آقای برادر. از او تشکر می‌کنم و یک راست به اتاق نسرین برمی‌گردم. خانم قدس می‌گوید تازه خوابش برده؛ اما بر خلاف میل باطنی‌ام مجبورم بیدارش کنم و همین کار را انجام می‌دهم: -خانم نسرین، ببخشید که انقدر زود برگشتم. یه عکس هست که بهتره شما ببینید و به ما بگید که می‌شناسیدش یا نه. سپس عکس تامار را پیش چشم‌های نسرین نگه می‌دارم. ناگهان چشم‌هایش گرد می‌شود: -این... این... این خود تاماره... شما چجوری تونستید پیداش کنید؟ چجوری؟! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و ششم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را بهم فشار می‌دهم و سوالم را دوباره تکرار می‌کنم: -خانم نسرین، شما مطمئنی که این عکس تاماره؟ همانطور که مبهوت به من خیره شده جواب می‌دهد: -بله آقا، همونقدر مطمئنم که می‌دونم الان روزه. از او تشکر می‌کنم و از اتاقش خارجش می‌شوم تا یک راست سمت دفتر حاج صادق بروم‌. بخاطر اتفاقات دیروز و سهل‌انگاری بچه‌ها که منجر به مرگ آرش شد، به قدری از من عصبی است که حتی با اینکه می‌دانست سه شبانه روز است در سازمان مشغول کار هستم، امروز صبح برای دریافت گزارشات شب قبل و خداقوت‌های همیشگی‌اش به من سر نزد. مسئول دفترش با دیدن من رو ترش می‌کند: -راستش حاج آقا الان جلسه... ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -زمان جلسه‌ی ایشون نیم ساعت دیگه‌س، لطفا هماهنگ کنید که ببینمشون. مسئول دفتر رئیس با اکراه تلفن را برمی‌دارد و داخلی چهار را شماره گیری می‌کند: -حاج آقا عذر می‌خوام که مزاحم شدم، راستش آقا عماد اومدن... بله، چشم. بعد از قطع گردن تلفن از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که به سمت دفتر حاج صادق راهنمایی‌ام می‌کند، می‌گوید: -فقط یه مقدار سریع‌تر که تداخل زمانی پیش نیاد. نگاهی یک وری به او می‌اندازم و وارد اتاق رئیس می‌شوم. در حال نوشتن مطلبی است که با دیدن من قید ادامه دادن را می‌زند: -بگو عماد، خیلی کار دارم. سرم را پایین می‌اندازم: -سلام آقا، باور کنید اتفاقات دیروز... حرفم را قطع می‌کند: -اگه می‌خواستم در مورد دیروز بدونم که همون دیروز خبرت می‌کردم، کار امروزت رو بگو. این یعنی حاج صادق هنوز هم به ادامه‌ی فعالیت من روی این پرونده امیدوار است. لبخندی می‌زنم و در حالی که عکس تامار را روی میزش می‌گذارم، می‌گویم: -آقا این خانم تامار عیلام گیندین هستن، مسئول پرونده‌ی سوریه‌سازی ایران با دو بازوی زنان و مذهب. حاج صادق نگاهی از بالای عینک به عکسی که به سمتش می‌گیرم می‌اندازد و می‌گوید: -تونستی بفهمی تو کدوم بخش کار می‌کنه؟ موساد یا... سرم را به مفهوم مثبت بودن جوابم تکان می‌دهم: -بله آقا، از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیله. حاج صادق بلافاصله می‌گوید: -اگه اینطوره که خیلی بعیده مغز متفکر عملیات باشه. از خودم دفاع می‌کنم: -آقا چندین و چند سال روی ایران و زنان و شیعه تحقیق کرده و تقریبا تمام جزئیات از اخلاق‌ها و علایق و سلایق خانم‌های ایرانی رو می‌دونه. با این اوصاف باید گزینه‌ی مناسبی واسه فرماندهی باشه؛ چون خیلی خوب می‌دونه که کجا باید چه حرکتی بزنه. حاج صادق با حوصله به حرف‌هایم گوش می‌کند و می‌گوید: -خودت که می‌گی، گزینه‌ی خوبی واسه فرماندهی میدانه. اگه بتونی بهش برسی و بزنیش تا چند هفته تیمی که توی کشور داره سردرگم می‌شن؛ ولی بعدش روز از نو روزی از نو. کمی حرفم را می‌سنجم و در نهایت می‌گویم: -آقا جسارتا شما از کجا مطمئنید که مغز متفکرشون اون نیست؟ حاج صادق دستی به موهای سفیدش می‌کشد و می‌گوید: -خب اعضای یگان سری ۸۲۰۰ برای میدان آموزش دیدند. برای لحظه... برای نبرد. مغز متفکر کسیه که عملیات‌ها رو به صورت کلان برنامه ریزی می‌کنه. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -بله درسته آقا، حق با شماست. حاج صادق از زحمات من و تیمم تشکر می‌کند و از من می‌خواهد تا هر چه زودتر بتوانم راهی برای حذف تامار پیدا کنم. از او اجازه می‌گیرم و به سمت اتاقم برمی‌گردم تا بعد از کمی استراحت خودم را شلوغی‌های شب سوم آماده کنم. شبی که قرار است اغتشاشگران آماده‌تر و با تجهیزات بیشتر پا به میدان بگذارند. روی صندلی اتاقم چشم‌هایم را می‌بندم و دو ساعت و بیست دقیقه‌ی بعد با صدای آلارم گوشی‌ام بیدار می‌شوم. از پشت پنجره‌ی اتاق به بچه‌ها نگاه می‌کنم که هر کدام مشغول‌ کار خود هستند. زخم لبم می‌سوزد؛ اما اهمیتی نمی‌دهم. خودم را به کنار اپراتور ستاد می‌رسانم و از طریق دوربین‌های کنترل ترافیک نگاهی به وضعیت شهر می‌اندازم. تعدادی که خیلی هم زیاد نیستند دوباره به داخل خیابان آمدند و سعی در همراه سازی مردم به خود دارند. یکی از دوربین‌ها تصویر زنی را نشان می‌دهد که رو سکو و موهایش را کوتاه می‌کند و دیگری چند خانم دیگر که روسری‌های خود را می‌سوزانند و آن یکی خانم جوانی که صورتش را پوشانده و لباسی یک دست سیاه به تن کرده و حلقه‌ای از پسرهای جوان دورش را گرفته‌اند... با اشاره به او از اپراتور می‌خواهم تصویرش را بزرگ کند، در کسری از به چشم‌هایم شک می‌کنم... چه چیزی در دست راست آن زن است... خدا امشب را خودش بخیر کند... یعنی قرار است مسلح به خیابان بیایند؟ یعنی افتتاح پروژه کشته سازی از بین مردم بی‌گناه و هزینه تراشی برای نظام به هر قیمتی... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و هفتم🔻 《فصل هفتم》 نازنین - شلوغی‌های خیابان اکباتان مردم دیگر عادت کرده‌اند که در این ساعت‌ها قرار است شاهد فعالیت‌های ما در خیابان باشند. روزهای قبل مغازه‌دارها دست در جیب می‌گذاشتند و به زحمت بچه‌های شورشی در وسط خیابان نگاه می‌کردند؛ اما حالا مجبورند که ما همراهی کنند. ایده‌ای که از نفر بالا دستی‌ام گرفته‌ام خیلی کارآمد بود که با استفاده از هزینه‌زایی برای مغازه‌داران و مردم معمولی آن‌ها را مجبور به همراهی با خودمان کنیم. من امشب با تیم ده نفره‌ام پا به خیابان گذاشته‌ام. گوشی‌ام را برمی‌دارم و بی‌تفاوت به هیاهوی جمعیت برای مخاطب اصلی واتساپم پیام می‌گذارم: -امشب ده تا دوست با خودم دارم تا کار رو یک سره کنیم. بلافاصله جواب می‌دهد: -خوبه، چهارصدتا برای خودت و نفری صدتا برای دوستات به حسابت می‌زنم، چک کن. فورا وارد سایت مربوط به موجودی حساب ارز دیجیتالم می‌شوم. مبالغ همانطور که گفته بود به حسابم واریز می‌شود. فورا برایش تایپ می‌کنم: -دمت گرم، کارت درسته. می‌خواهم تلفنم را درون کیفم بگذارم که متوجه می‌شوم در حال تایپ کردن است، کمی صبر می‌کنم تا پیامش را بخوانم: -می‌خوام کارهای شما باعث بشه تا اسم خیابون اکباتان تو کل ایران بپیچه. آتش زدن سطل و مغازه دیگه به دردمون نمی‌خوره... از مامورها تلفات بگیرید و به آمبولانس‌ها حمله کنید. اولین بار است که با خواندن پیامش کمی می‌ترسم و بلافاصله به یاد نکاتی می‌افتم که در ترکیه آموزش دیده بودم. نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و مهیار را می‌بینم. با او از سه ماه پیش در یکی از گروه‌های تلگرام آشنا شده بودم و در طول این مدت شناخت خیلی خوبی نسبت به او داشتم. پسر بی‌سر و صدا و حرف گوش‌کنی‌ست. استادی که در ترکیه داشتم از من خواسته بود تا از زنانگی‌ام برای برانگیخته شدن احساسات پسرهای مجرد استفاده کنم و با هر کدام از آن‌ها طوری رفتار کنم که خیال کنند برای من با بقیه فرق دارند. ‌من هم درست مطابق دستورالعمل‌های آن‌ها کار کردم و با چرخیدن در گروه‌های تلگرامی، با افراد معترض و مستعد همکاری ارتباط برقرار کردم تا بتوانم از آن‌ها برای پیشبرد اهدافم در خیابان استفاده کنم. مهیار یکی از همان‌هایی است که با اعتراض به بالا رفتن قیمت دلار و تاثیرش بر زندگی مردم سر حرف را با من باز کرد و بعدتر با پیام‌هایی که به شکل خصوصی برایم ارسال می‌کرد به من نزدیک شد و در حالی یک رابطه‌ی احساسی را با من شروع کرد که اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که من او را از قبل برای این کار انتخاب کرده‌ام. مهیار را صدا می‌کنم و بعد از اینکه به سمتم می‌آید از او می‌خواهم تا یکی از سیگاری‌هایی که برایم پیچیده را به من بدهد. بدون حرف فندکش را از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد و سیگاری‌ام را روشن می‌کند. فورا بین لب‌هایم نگه می‌دارم و چند کام عمیق می‌کشم... مهیار متعجب نگاهم می‌کند و دست چپم را محکم در دست می‌گیرد، سپس می‌پرسد: -خوبی نازنین؟ نفس‌هایم را عمیق می‌کشم تا شاید با پر شدن ریه‌هایم از این مواد لعنتی بتوانم استرسم را کنترل کنم. لبخند می‌زنم: -آره عزیزم، عالیه‌ام... عالی. مهیار به چپ و راستش نگاهی می‌اندازد و با اشاره به سیگاریِ بین لب‌هایم می‌گوید: -نکنه می‌خوای دیوونه‌بازی دربیاری که اینطوری عمیق ازش پک می‌زنی؟ چشم‌هایم را خمار می‌کنم: -دیوونه بازی نه؛ ولی می‌خوام امشب آتیش‌بازی راه بیاندازم... یه جوری آتیش به جون این پلیسا و بسیجیا بیاندازم که درس عبرت بشه براتون. مهیار نگران نگاهم می‌کند و لب‌هایش را تکان می‌دهد: -چی تو سرته نازی؟ خودم را به او نزدیک می‌کنم و سیگاری‌ام را روی لب‌هایش فشار می‌دهم: -بزن، عمیق پک بزن که امشب حسابی کار داریم عزیزم. مهیار نیز شروع به کشیدن می‌کند تا خیلی زود آرامشی محض جایش را به نگرانی‌های بی‌موردی که در سر دارد بدهد. سپس با لبخند به کفش‌های پاشنه‌دارم اشاره می‌کند و می‌گوید: -با اینا اومدی مبارزه کنی؟ کمی پاشنه‌های کفشم را به زمین می‌کشم و سیگاری‌ام را از مهیار پس می‌گیرم تا بتوانم پکی دوباره به آن بزنم و سپس می‌گویم: -با همین‌ها یه کاری می‌کنم که دلشون آتیش بگیره... با همین پاشنه‌های قشنگ! صدای پیام روی گوشی‌ام من را به اکباتان برمی‌گرداند، پیمان است... فورا پیامش را باز می‌کنم: -یکی با شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی و ماسک سبز اون‌طرف خیابون نزدیک پارکه، گمونم از این اطلاعاتیاس که واسه شناسایی لیدرامون اومده... ته سیگارم را روی زمین می‌اندازم و زیر پایم لهش می‌کنم. سپس می‌گویم: -بدو اون طرف خیابون، یکی که کیف دستشه و شلوار کتان کرم و کاپشن مشکی داره... نزاری بره‌ها... برو مهیار! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یامهدی: 📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣 دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده) را حتما دنبال کنید منتظر قسمت های (بیست و هشتم،بیست و نهم،سی ام) این رمان باشید 📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
سلام و ارادت خدا قوت بزرگوار، حتما سلام بنده رو هم به اعضای پایگاهتون برسونید. 🙏🙏
تشکر کردم از استاد سکاکی بخاطر رمان ستاد ۱۱۴ جواب ایشون 👆👆
⭕️ برای بازی در یک مینی سریال دستمزد میلیاردی گرفته! و تو در این موضوع اشکالی ندیدی! 🔻 با اقدام خودش تمام سرمایه گذاری بر روی فیلم رو به خطر انداخته و تو باز هم این رفتار غیر حرفه‌ای رو ندیدی! 🔻 تا زمانی که تو متوجه نشی مشکل تنها سلبریتی نیست، بلکه سلبریتیسم مشکل اصلیه آش همین آشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 این پشت پرده‌ی شبکه‌های باکویی است که علیه ایران اراجیف می‌گویند؛ 🔰طرف بستگانِ تجزیه طلبش در ایران به خاطر فحشا و مسائلی شرم آور که قابل بیان نیست بازداشت بوده اند، در باکو تلویزیون راه انداخته از عصمت زنِ الهامِ باکو و شرارت های ایران برای مخاطب می‌گوید ... 🔸️ این افشاگری یک فعال اهل باکو است درباره تلویزیون های تجزیه طلبی که این روزها علیه ایران بلبل زبان شده اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر محاربین و قاتلین اعدام نشوند چه می‌شود؟ ⭕️ نتیجه گذشت و بخشش جمهوری اسلامی را در دهه شصت ببینید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس سازمان انرژی اتمی: داروی یک میلیون سرطانی را با استفاده از سوخت هسته‌ای از داخل تهیه میکنیم
37.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی شد که فحش شعار شد؟ از امیر تتلو تا دانشگاه شریف! روایاتی تکان دهنده درباره فحش دهندگان پژوهشگر حسام‌الدین حائری‌زاده خیلی برنامه‌ی جالبی بود، حتما ببینید
🔴 سردار جلالی: راهبرد این بود که بسیج و سپاه را بدون اسلحه در میدان حاضر کنیم وگرنه جمع کردن اغتشاشگران توسط نیرو‌های نظامی کار دشواری نبود.
♨️ خانم سلحشوری هم خودش یک ورشکسته سیاسی است و هم جریان متبوعش، لذا چاره‌ای جز آن نمی‌بیند که از نمد فتنه‌ای که نقش دستگاه‌های اطلاعاتی خارجی در آن اظهرمن‌الشمس است، برای خود و جریانش کلاهی ببافد. این حرف‌ها را در آن پارادایم باید تحلیل کرد.
🏴 معنای لقب صدیقه کبری برای حضرت زهرا سلام‌الله علیها ــــــــ
♦️‌ ترانه علیدوستی بازداشت شد 🔹‌ خبرگزاری تسنیم نوشت: ترانه علیدوستی به دلیل اقدامات خود در جهت انتشار مطالب کذب و تحریف شده و تحریک به آشوب و حمایت از جریان‌های ضدایرانی بازداشت شده است. 🔹‌ همچنین سمیه میرشمسی عضو هیات پنج نفره رسیدگی به خشونت علیه زنان سینماگر، در توییتر خود این خبر را تایید کرد.
🛑 البته دیگه کم کم باید به فکر خرید یه کمپرسور خوب باشه😂