eitaa logo
تنها ساحل آرامش
66 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
و را مان کن آنگونه که تو داری باشیم و الحمدلله رب العالمین @sahel_aramesh
از حرف های مادر شوهرش ناراحت شده بود.😔 آرام و قرار نداشت. باید ظلمی را که در حقش روا شده بود برای کسی تعریف می کرد. تلفن را برداشت. 📞 👼 کسی را کنارش حس کرد که می گفت:«حرف بدی زد؟ بگذر. حلالش کن. خودت را به و آلوده نکن. خواهش می کنم گوشی تلفن را سر جایش بگذار. رهایش کن. برو غذایت را درست کن. خانه را جارو بزن. گرد گیری کن.» 👿 کس دیگری در سمت دیگرش می گفت:«همه چیز تقصیر مادر شوهرت است. اینکه الان حوصله ات به غذا درست کردن و بقیه کارها نمی رسد. شماره بگیر با مادرت یا خاله ات یا ... درد دل کن. آرام می شوی. آنوقت به همه کارهایت هم خواهی رسید.» گوشی را کنار گوشش گذاشت. شماره گرفت.☎️ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَيْنِ رُوحُ اَلْإِيمَانِ يُسَارُّهُ بِالْخَيْرِ وَ اَلشَّيْطَانُ يُسَارُّهُ بِالشَّرِّ فَأَيُّهُمَا ظَهَرَ عَلَى صَاحِبِهِ غَلَبَهُ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 67 , صفحه 53 امام ششم عليه السّلام فرمود: قلب آدمى داراى دو گوش است روح ايمان در يكى راز گوئى بخير و خوبى ميكند و شيطان هم در بارۀ شرور و بدى‌ها رازگوئى ميكند هر يك از اين دو عامل بر ديگرى چيره شد او دل را تصاحب ميكند. @sahel_aramesh
🔸 سمیه با ذوق به حمید نگاه کرد و گفت:«چه خاطره ای؟» 🔹 حمید تفاله سیب را بالا گرفت. نگاهی به آن انداخت. گفت:«اربعین امسال در موکبی استراحت می کردم. پیرمردی کنارم دراز کشیده بود. حرف کسب و کار پیش آمد. باغدار دماوندی بود. از به زمین رفتن سیب هایش، واردات غیر ضرور، بی تدبیری دولت و عدم حمایت باغداران می نالید.» 🔸 سمیه اخم هایش را درهم برد. گفت:«اصلاً دولت و مسئولین اجرایی بی تدبیر، چرا می گذارند نعمت خدا به زمین برود و اسراف شود؟» 🔹 حمید با حالت تمسخر گفت:« باغدار بیش از ارزش مالش باید هزینه کند تا آن را وارد بازار کند. تازه چه بازاری؟ بازاری که از میوه های اعلای خارجی و قیمت پایین تر از قیمت باغدار ایرانی اشباع شده است. باغداری برایش نمی صرفد. باغش را خشک می کند. درخت هایش را می برد. به آقا زاده ها می فروشد تا در آن ویلا بسازند و حالش را ببرند. حالا خانم چه پیشنهادی دارند؟» 🔸 سمیه با عصبانیت گفت:«آخر چرا بخشکانند؟ چرا بفروشند؟ بین جوان های بسیجی یک فراخوان بزنند و برای نجات محصولاتشان از آن ها کمک بگیرند. ارزش کارشان را برایشان توضیح دهند. توجیهشان کنند اگر این میوه ها از بین بروند در این مورد هم به خارج وابسته خواهیم شد. این باعث به کرسی نشستن حرف آنهایی می شود که می خواهند نفت را در قبال غذا تبادل کنند.» 🔹 حمید دستی به ته ریشش کشید و گفت:«خانم، کدام جوان بسیجی؟ چقدر خوش بین هستی. اگر جوانی هم باشد به باغ های خودشان می رسند.» 🔸 سمیه نگاهی به صندلی های کنار مسیر انداخت. چادرش را تنظیم کرد و گفت:«شما جوان های کشورمان را دست کم گرفته ای. اگر به اهمیت موضوع پی ببرند، رایگان از خانه و زندگیشان می زنند و برای کمک می روند. این حرف را از روی باد هوا نمی زنم بلکه جوانانمان در سیل چند وقت پیش این را به اثبات رسانده اند.» 🔹 حمید شانه به شانه سمیه راه می رفت. گفت:«این چه قیاسی است می کنی؟ سیل یک بحران بود. بحرانی که چند نفر محدود را درگیر نکرد. چندین روستا و شهر درگیرش شده بودند. ضرر چند باغدار و خشک شدن چند باغ به اندازه یک سیل مهم نیست.» 🔸 سمیه رو به حمید شد و گفت:«چطور مهم نیست؟ بله، شاید خسارت یکجا وارد نشود. اما به مرور زمان سرمایه ملی یک کشور از بین می رود و به اقتصاد و خودکفایی مملکت ضربه بزرگی وارد می شود.» 🔹 حمید دست سمیه را گرفت. با هم از خیابان گذشتند. آن طرف که رسیدند، گفت:«باشد قبول که مسأله مهم است. اما برای خیلی از مردم مهم جلوه نمی کند. وقتی بازار از انواع میوه با نازلترین قیمت اشباع است، حتی خودت هم میوه ارزانتر را می خری.» 🔸 سمیه با بی حوصلگی گفت:«باغدار هم نباید خودخواه باشد و فقط منافع خودش را در نظر بگیرد. همیشه منافع ملی ارزشمند تر از منافع فردی هستند. اصلا مثل این آقایی که سیب می داد سیب هایش را خیرات کند. از مالش بگذرد بعد ببیند چقدر برکت وارد زندگیش می شود. هنوز در کشورمان هستند کسانی که سال تا سال روی یک میوه تازه و رسیده را نمی بینند. هر کس باید به سهم خودش گذشت داشته باشد.» 🔹 حمید سری تکان داد. سکوت کرد. به فکر فرو رفت. سمیه به طرف صندلی ها رفت. چند نفری خسته راه روی آن ها نشسته بودند. سمیه روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست. وسط جاده چای و حاجی بادامی تعارف می کردند. آن طرف دیگ و بساط آش بر پا بود. چند خانم و آقا مشغول درست کردن پیاز داغ بودند. بچه خردسالی با پای برهنه وسط دست و پایشان اینطرف و آنطرف می رفت. حمید برای خودش چایی و برای سمیه یک مشت حاجی بادامی برداشت. به طرف سمیه رفت. حاجی بادامی ها را به او داد. کنار جدول نشست. چایی را نوشید. تا امامزاده یک خیابان کوتاه بیشتر فاصله نبود. @sahel_aramesh
مان را الساعه قرار ده از هر چه که بوی می دهد از هر چه که بوی تعفن دارد از هر چه که را به خود نمی پذیرد مان ده از هر چه از تو است یا منجی @sahel_aramesh
همکارش از اول صبح با زبانش او را نیش می زد. او کرده و هیچ نمی گفت. بالاخره همکارش حرفی زد که کاسه صبرش را لبریز کرد. مقابل او ایستاد. چشمانش شد. رگ های گردنش برآمد. بدنش گُر گرفت. مثل اینکه به جای خون، داخل رگ هایش جریان دارد. همانطور که چشم در چشم همکارش داشت، با دست روی میزش را در پی وسیله ای می کاوید. برای لحظه ای از حالتی که به او دست داد . نکند کار خطایی انجام دهد. سرش را پایین انداخت. روی صندلی اش . نفس عمیقی کشید. کمی آرام گرفت. قَالَ الإمام الصادق عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : اَلْغَضَبُ مَمْحَقَةٌ لِقَلْبِ اَلْحَكِيمِ وَ مَنْ لَمْ يَمْلِكْ غَضَبَهُ لَمْ يَمْلِكْ عَقْلَهُ. تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 371؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد 15 , صفحه 360؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 305 ، دل حكيم را تباه سازد و آن كس كه اختيار خشمش را ندارد، اختيار عقلش را نيز ندارد. @sahel_aramesh
🔸 مردم هر جا قرار تجمع داشته باشند، سر و کله دست فروش ها در آنجا پیدا می شود. دو طرف خیابان تا نزدیک در ورودی صحن بساط دست فروش ها پهن بود. حمید، کیف سمیه را به او داد و همراه دایی و پدرش برای تجدید وضو رفتند. سمیه وضو داشت. قرار گذاشتند چهل دقیقه بعد، همه کنار قبور شهدای گمنام بیایند. 🔹 سمیه با تنی خسته و گرد گرفته وارد صحن شد. جلو در ورودی رواق نایلونی برداشت. کفش هایش را کند. داخل نایلون گذاشت. از بین جمعیت گذشت. وارد رواق شد. اذن دخول و زیارتنامه خواند. *ءَاَدْخُلُ یا رَسُولَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا حُجَّةَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا مَلائِکَةَ اللهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فى هذَا الْمَشْهَدِ، فَاْذَنْ لى یا مَوْلاىَ فى الدُّخُولِ اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لاَِحَد مِنْ اَوْلِیآئِکَ، فَاِنْ لَمْ اَکُنْ اَهْلاً لِذلِکَ فَاَنْتَ اَهْلٌ لَهُ * بِسْمِ اللهِ الَّرحْمنِ الَّرحیمِ *اَلسَّلامُ عَليکُما اَیّهَاالسَّیِّدانِ الزَّکیّانِ الطّاهِرانِ الوَلیّانِ الدّاعیانِ الحَفیّانِ، الشَّهیدانِ المَقبوُلانِ المَظلوُمانِ، اَشهَدُ اَنَّکُما قُتِلتُما حقّاً وَ نَطَقتُما صِدقاً وَ دَعَوتُما اِلی مَولایَ وَ مَولاکُما عَلانِیَةً وَ سِرّاً، فَازَ مُتَّبِعُکُما وَ نَجی مُصَدِّقُکُما وَ خَابَ وَ خَسِرَ مُکَذِّبُکُما وَالمُتخَلِّفُ عَنکُما اِشهِدا لی بِهذهِ الشَّهادَةِ لِاَکوُنَ مِنَ الفائِزینَ بِمَعرِفَتِکُما وَ طاعَتِکُما وَ تَصدیقِکُما و اتّباعِکُما. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی مَنِ اتَّبَعکُما مِنَ المُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ. اَلسَّلامُ عَلَیکُما یَا سَیِّدیَّ وَ بْنَیْ سَیِّدی یَا عَلی عَبّاس وَ یَا مُحَمَّدُ یَا بَنَی الاِمام الغَریبِ المَسموُمِ الشَّهیدِ المَحروُمِ موُسَی بْن جَعفَرٍ عَلیهُمَا السَّلام. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی اَبیکُما وَ عَلی اَخیکُمَا الاِمامِ الشَّهیدِ المَظلوُمِ الغَریبِ المَقتوُلِ بِالسَّمِّ الْحَفَا عَلیّ بْن موُسَی الرِّضَا. اَلسَّلامُ عَلَیکُمَا وَ عَلی ابائکُمَا الطَّیّبینَ الطّاهِرین وَ اَجدادِکُما وَ رَحمَة اللهِ وَ بَرَکاتُهُ* 🔸 اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روبروی ضریح ایستاد. شهادت امام رضا علیه السلام را به آقا علی عباس و امامزاده محمد علیهم السلام تسلیت گفت. جلو رفت. ضریح را لمس کرد. از محضر امام زادگان تبرک جست. دست به سینه از ضریح فاصله گرفت. داخل رواق جایی پیدا کرد. کیفش را کنارش گذاشت. نماز ظهر و عصر و تعقیباتشان را به جا آورد. نگاهی به اطرافش انداخت. 🔹 پیرزنی چروکیده با چهره ای بشاش که مانتو و پلیور صدری بر تن داشت، روبروی او و کنار در ورودی صحن اصلی نشسته بود. عصای آهنی باریکی جلوش روی زمین قرار داشت. کنار او به در شاخه ضخیم درختی تکیه داده بودند. خادم های حرم هراز گاهی از او می پرسیدند:«این چوب دستی برای شماست؟» 🔸 پیرزن با حالت اکراه جواب می داد:«خانم جان این برای من نیست. نمی دانم از کیست. وقتی اینجا نشستم آن هم اینجا بود.» 🔹 سمیه به ضریح خیره شده بود و درد دل می گفت. ناگهان پیرزنی روستایی از جلوش بلند شد. کمرش در حالت رکوع خشک شده بود. با همان حالت خمیده به طرف در رفت. چوب دستی را برداشت. پیرزن شهرستانی با حالت خاصی به او نگاه می کرد. پیرزن با کمک چوب دستی اش بین جمعیت از دید سمیه و او پنهان گشت. سمیه آهی کشید و با خود گفت:«پیرزن تهرانی از رنج هایی که باعث خمیده شدن کمر این خانم شده خبر دارد؟ نه و حتماً نه. هر کسی در این دنیا سختی های مخصوص به خودش را پشت سر می گذارد. ما حق نداریم برای کسی قضاوت کنیم یا با حالتی چندش برانگیز به او خیره شویم.» 🔸 نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. باید از حرم بیرون می رفت. کیف و کفشش را برداشت. بلند شد. از دور سلام مجددی داد و از رواق خارج شد. به طرف قبور شهدای گمنام رفت. خبری از مردها نبود. کنار قبری نشست. دستش را روی سنگ سیاهش گذاشت. در حین فاتحه خواندن قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد. آرام و زیر لب گفت:«کجائید ای شهیدان خدایی؟ اطاعت از امر رهبر، شما را خدایی کرد. شما به سعادت رسیدید. دنیا را برای اهلش گذاشتید و رفتید. وجود شما مایه خیر و برکت برای همه بود. شما رفتید و اهل دنیا را برای ما باقی گذاشتید. البته هنوز امثال شما هستند، اما تعدادشان خیلی کم است. کاش ما هم مثل شما سعادتمند شویم و دنیا بماند برای جاماندگان.» @sahel_aramesh
هر آنچه دریافت از سوی توست را برایمان فراهم کن که و و همه از توست. @sahel_aramesh