eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
☝ روز انتخابات فرا رسید. به خانه مادر بزرگ رفتم تا برای رأی دادن کمکش کنم. دیوارهای کاه کلی خانه تغییر ماهیت نداده بود. فقط گاهی آن را با کاه گل جدید، قدری ترمیم کرده بودند. داخل خانه شدم. خشت های دیوار، بوی صفا و صمیمیت می داد. مادر بزرگ با کمر خمیده، صورت چروکیده و عصا به دست، جلو در اتاق ایستاد. لبخند نازکی روی لبان چروکیده اش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:«چه عجب! از این طرف ها ؟!» ☝ دستان چروکیده اش را درون دستان مردانه ام گرفتم و گفتم:«می دانید امروز انتخابات است. گفتم شاید با دیجیتال کردن صندوق های رأی نیاز به کمک داشته باشید یا موفق به انتخاب اصلح نشده اید. پس آمدم تا کمکتان کنم.» ☝ دستم را به طرف داخل اتاق کشید و گفت:«حالا بفرما نفسی تازه کن.» ☝ وارد اتاق کوچکش شدم. جلو تلویزیون به پشتی های استوانه ای تکیه دادم. مادر بزرگ کنار سماور نشست. برایم چایی ریخت. تعارفم کرد. در حال سر کشیدن چایی بودم که گفت:«من صبح زود رفتم و رأی دادم مادر. این هم نشانه اش.» ☝ به محض دیدن اثر جوهر روی انگشتش، چایی در گلویم پرید. پرسیدم:«رأی دادید؟ چطور؟بلد بودید چه کار باید کرد؟» ☝ مادر بزرگ آرام و با متانت جواب داد:«بله گلکم، شما جوان ها فکر می کنید ما عقب افتاده هستیم یا از پشت کوه آمده ایم. درست است که گوشی لمسی یا کامپیوتر ندارم اما این دلیل نمی شود کار کردن با آن ها را بلد نباشم. ما هم در همین دنیا زندگی می کنیم و باید استفاده از تجهیزات پیشرفته را بلد باشیم وگرنه زندگیمان مختل می شود.» ☝ از سوالم شرمنده شدم. سرم را پایین انداختم. گرمایی بر جانم نشست. سرخی صورتم را از درون حس کردم. می خواستم بدانم به چه کسی رأی داده است. اما روی سوال پرسیدن نداشتم. مادر بزرگ روسری گل گلش را درست کرد و گفت:«شاید دوست داشته باشی بدانی به چه کسی رأی داده ام. این را هم بدان پسرم، من از روی هوا به کسی رأی نمی دهم. رأی مسئولیت دارد. به خاطر رسیدن به خواسته های خودم هم رأی نمی دهم. پس شعارهای فریبنده و شیطانی بعضی کاندیداها روی من یکی اثر ندارد. نمی خواهم به کسی رأی بدهم که لایقش نیست و مدیون چند میلیون نفر شوم. از این حزب بازی هایی هم که در مملکت راه انداخته اند، اصلا خوشم نمی آید. فقط یک حزب می شناسم. آن هم، حزب الله است. بقیه با هر شعار و منشی باشند حزب شیطان هستند. آقایان در مملکت بخور و بچاپ راه انداخته اند و من و امثال من را نمی دانم چه حساب می کنند. سال هاست اختلاس می کنند و حالا که گندش درآمده باز هم اعتماد به نفسشان آنقدر بالاست که می خواهند مردم دوباره به آن ها رأی دهند. نمی دانم خودشان را چه حساب می کنند و مردم را چه؟» ☝ به حرف هایش گوش می دادم و به بصیرتش آفرین می گفتم. مادر بزرگ را تا این حد نمی شناختم. وقتی همه جمع بودیم، دوست داشت به همه خوش بگذرد و نمی گذاشت بحث های سیاسی یا هر چیز دیگر خاطر مهمان هایش را مکدر کند. در مهمان نوازی، خوش رویی و خوش خویی حرف اول را می زد و سرآمد فامیل بود. مادر بزرگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«اگر همه مردم گوششان به صحبت های رهبر عزیزمان بدهکار باشد، هرگز راهشان را خطا نمی روند و انتخابشان بهترین خواهد بود. با همین سواد نهضتی ام، بروشورهای کاندیداها را خواندم. تا جایی که می شد از عملکردشان اطلاعات جمع کردم. شعارهایشان را به ذهنم سپردم و در آخر سر تمامشان را با ملاک هایی که رهبرم بیان کردند مقایسه کردم. خیلی راحت به نتیجه رسیدم. به خدا توکل کردم و رأیم را داخل صندوق انداختم. شما در این مدت چه کرده ای؟ کاندیدای مورد نظرت را چطور انتخاب کرده ای؟» ☝ از سوالش، برق از چشمانم پرید. فکر برم داشت. او کجا بود و من کجا؟؟؟؟؟! @sahel_aramesh
🌹 ! آیا اگر کسی را که از خود و از سر تنها به حضور تو می کند بی نیاز می کنی؟ ! پس کسی را که جز تو ای نمی یابد، نکن. ! در حالی که به تو روی آورده ام از من روی نگردان و با آنکه در حضورت ایستاده ام دست رد بر پیشانیم نزن. ای کسی که هیچ کاری برایت سخت نیست و هر چه بخواهی انجام میدهی. 🌹 @sahel_aramesh
فرزانه از حرف تینا ناراحت شد. نزدیک بود، روی سرش شاخ دربیاورد. دیروز از خانه بیرون نرفته بود. حالا تینا با چشمک و ضرب آرنج می پرسید:«دیروز آن پسر کی بود، شانه به شانه اش راه می رفتی؟» هر چند آیه و قسم آورد:«دیروز خانه بودم.» تینا باور نکرد. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِذَا اِتَّهَمَ اَلْمُؤْمِنُ أَخَاهُ اِنْمَاثَ اَلْإِيمَانُ مِنْ قَلْبِهِ كَمَا يَنْمَاثُ اَلْمِلْحُ فِي اَلْمَاءِ الکافي , جلد 2 , صفحه 361 امام صادق عليه السّلام،فرمود: هرگاه مؤمن به برادر(دينى)خود تهمت زند،ايمان از دلش همچون نمك در آب،از بين مى‌رود. @sahel_aramesh جهت پیشرفت کانال ما را در جریان نقد و نظرهایتان قرار دهید. @sadaf_313
🌸 «انقلاب کردیم که چه بشود؟» این سؤال هر روز دور سرش می چرخید. راحتش نمی گذاشت. هر روز جوابی برایش پیدا می کرد. اما باز روز بعد سؤال رهایش نمی کرد. گاهی سؤال های دیگری را همراه خود می آورد. مثلا می گفت:«انقلاب کردیم که چه بشود؟ اصلاً انقلاب کردیم، چه کردیم؟» 🌸 با سرعت جواب ها پشت سر هم ردیف می شد:«انقلاب کردیم تا عدالت را برقرار کنیم. تا دینمان را به تاراج نبرند. تا دست ظالم را از روی سرمان برداریم.» 🌸 هنوز جواب ها به جلو چشمان قهوه ایش نرسیده بود که سوال هایی، جواب را کنار می زدند و خودشان را به جای آن می نشاندند:«الان که انقلاب کردیم دینمان به تاراج نرفت؟ مثل اینکه خواب هستی؟ از خانه بیرون نمی روی؟ وضع مردم را نمی بینی؟ دزدی، قتل، فحشا و ... را نمی بینی؟» 🌸 چشمانش را بست. موهای سفید و تو خالیش را میان انگشت هایش گرفت. پاهایش را داخل شکم جمع کرد. صورتش را روی زانوها گذاشت. بلند گفت:«بس کنید. بس کنید. زمانی که ما انقلاب کردیم، مردم از ظلم شاه به تنگ آمده بودند. ما ظلم و بی عدالتی را با چشمانمان می دیدیم و با پوست و گوشتمان لمس می کردیم. ما می فهمیدیم ظلم یعنی چه. ما تشنه بودیم و پیر خمین سیرابمان کرد. حرف هایش مانند کبریتی بود که چراغ درونمان را افروخت. ما انقلاب کردیم که ظلم سرنگون شود.» 🌸 سؤال ها دوباره جلو زبانش را گرفتند. نیشخندی زدند و گفتند:«خوب ظلم را سرنگون کردید! پس اینهمه ظلم از کجا سرباز کرد؟» موهایش را محکم کشید. گفت:«نمک بر زخمم نپاشید. مگر امام اخطار نداد؟ مگر نگفت نگذارید انقلاب دست لیبرال ها بیافتد؟ امام راه را می شناخت. مردم فریب خوردند. مردم بعد از انقلاب کوتاه آمدند. آن ها بودند که ظلم ها را فراموش کردند. بی عدالتی ها یادشان رفت. گوششان به حرف های رهبرشان دیگر بدهکار نبود. حواسشان پرت شد. رفته رفته نسل انقلابی کم و کمتر شدند. دشمن در این سال ها بیکار نبود. روی تک تک مردم سرمایه گذاشت. برای تمام مغزها خوراک فرستاد. ذائقه ها را تغییر داد. ما انقلاب کردیم و با انقلابمان خیلی چیزها تغییر کرد. ثروت بیش از قبل بین مردم تقسیم شد. دست دول استعمارگر غرب و شرق را بریدیم. تأمین امنیت و آسایش مردم حرف اول را می زند و خیلی موارد دیگر.» 🌸 صدای قاه قاه خنده گوشش را کر کرد. دستانش را روی گوش هایش گذاشت. صدا درون سرش پیچید:«چطور دست بریدید؟ شما که هنوز کنارشان پای یک میز می نشینید. قاه قاه می خندید. حتما چند سال بعد هم گند خنده ها بیرون خواهد زد.» 🌸 از جا پرید. سیخ ایستاد. فریاد زد:«بله، بله، این همان چیزی بود که امام درباره آن اخطار داده بود. مردم باید بیدار شوند. باید تشنه باشند تا خوب به سخنان امامشان گوش دهند و راه را از چاه تشخیص دهند.» سؤال ها قدری آرام گرفتند. اما باز یکی به صدا درآمد و پرسید:«حالا اگر بیدار نشوند چه خواهد شد؟» 🌸 مرد خسته و دل شکسته جسم ناتوانش را روی صندلی رها کرد. جواب داد:«هیچ، اوضاع آنقدر بر ما و آنها تنگ و سخت خواهد شد تا همه بیدار شویم. گوش به فرمان رهبر گردیم. هیچ چون و چرایی روی حرفش نیاوریم. إن شاءالله آن هنگام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز ظهور خواهند نمود.» @sahel_aramesh
راه می رفت و دعا می کرد. بعد از چند روز کار سخت، انتظار مزدی درخور داشت؛ اما مقداری از دستمزدش را داده و بقیه را روی یخ نوشتند و در آفتاب گذاشتند. بارها سراغشان رفت. به زبان های مختلف درخواست وصول دستمزد باقیمانده را کرد. فایده نداشت. نمی خواستند بدهند. آن را خورده و یک لیوان آب هم رویش نوش جان کرده بودند. چاره ای جز دعا و شکایت نزد خدا ندید. هر روز دعا می کرد. یک روز می گفت:«خدا تمام اموالشان را نیست و نابود کند.» روز دیگر می گفت:«خدا نسلش را قطع کند.» روز بعد دستانش را بالاتر می گرفت و با شدت بیشتری می گفت:«خدا زن و فرزندش را از او بگیرد.» دعاهایش حول مرگ ، نابودی، از بین رفتن سلامتی و کل اموال صاحبکارش می چرخید. در حالی که او با ظلمش فقط قسمتی از مزد او را نداده بود. أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: إِنَّ اَلْعَبْدَ لَيَكُونُ مَظْلُوماً فَمَا يَزَالُ يَدْعُو حَتَّى يَكُونَ ظَالِماً الکافي , جلد 2 , صفحه 333 حضرت صادق عليه السلام مي فرمود: همانا بنده ای مظلوم شود و پيوسته دعا كند تا ظالم گردد. @sahel_aramesh
سر از تخم در آورد. با دنیای اطرافش آشنا شد. پر پرواز گرفت. پرواز کرد. وطنش را شناخت. جهان را گشت. دنیا دیده شد. به وطن برگشت؛ به همان لانه خاک گرفته قدیمی. هیچ جا برایش مثل لانه اش نبود. همان جا که سر از تخم درآورد. @sahel_aramesh
🌹 ! را به سبب ت از ما دور گردان و به ما در تو خوارش گردان و میان ما و او ای قرار ده که آن را ندرد و محکمی ایجاد کن که آن را نشکافد. 🌹 @sahel_aramesh
أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: بِئْسَ اَلْعَبْدُ عَبْدٌ يَكُونُ ذَا وَجْهَيْنِ وَ ذَا لِسَانَيْنِ يُطْرِي أَخَاهُ شَاهِداً وَ يَأْكُلُهُ غَائِباً إِنْ أُعْطِيَ حَسَدَهُ وَ إِنِ اُبْتُلِيَ خَذَلَهُ . إرشاد القلوب , جلد 1 , صفحه 178؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 343 حضرت باقر عليه السلام فرمود: بد بنده‌اى است كه دو رو و دو زبان داشته باشد و در حضور برادر مسلمان خود،در مدح و ستايش او راه مبالغه در پيش گيرد و به دوستى و علاقه به او تظاهر نمايد و در غيابش به مذمّت و غيبت او بپردازد و اگر مالى به او برسد،حسادت برد و اگر به مشكلى دچار شود،او را تنها بگذارد. @sahel_aramesh
🌾 نفسی عمیق کشید. هوای پاک بهاری روستا، درون ریه اش چرخید. جسمش را جلا داد. طراوت و تازگی گیاهان اطراف جوی را بو کشید. صدای شرشر آب روحش را به پرواز درآورد. دوست داشت اسم و خواص گیاهان را بداند. از دوستش پرسید:«سمانه، شما اهل این روستا هستی. حتماً اسم این گیاهان را بلد هستی؟» 🌿 سمانه دست سمیه را گرفت. گفت:«این ها همه علف هرز هستند. به درد نمی خورند. بیا برویم کنار چشمه با دوستانم آشنایت کنم.» سمیه خندید و گفت:«باشد. برویم.» 🌾 کنار چشمه سمانه دوستانش را به سمیه معرفی کرد. پدر یکی از دوستانش گلابگیری داشت. سمیه از شنیدن اسم گلابگیری به وجد آمد. از سمانه خواهش کرد او را به آنجا ببرد. 🌿 ورودی گلابگیری بوی عطر گیاهان مختلف در هم پیچیده و هوش و عقل از سر می پراند. چند قدم دورتر از در، دیگ های مسی بزرگ روی گاز بود و درشان با میله ای فلزی به پارچ بزرگ مسی داخل جوی وصل شده بود. سمیه اطراف را نگاه کرد. چند بشکه بزرگ کنار حیاط قرار داشت که در قسمت پایینش شیری وصل بود. بنر بزرگی روی دیوار پشت دیگ ها زده و عکس گل و گیاهان و خواص آن ها را نوشته بودند. دوست سمانه همراه پدرش از پشت کارگاه جلو آمدند. سلام و احوالپرسی کردند. سمانه گفت:«اینجا بزرگترین گلابگیری روستاست. پدر فهیمه تمام گیاهان را می شناسد.» 🌾 فهیمه وسط صحبت سمانه پرید و گفت:«اگر دوست داشته باشید پدرم می تواند گیاهان دارویی روستا را به شما معرفی کند.» 🌿 سمیه چشمانش برقی زد و گفت:«البته، اتفاقی از این بهتر امکان نداشت برای من پیش بیاید.» 🌾 سمانه با بی حوصلگی اطراف را می پایید. دوست نداشت دنبال سمیه برود. سمیه را به فهیمه سپرد. به کنار چشمه رفت. پدر فهیمه تک تک گیاهان کنار جوی را به سمیه نشان داد. اسم و خواصشان را گفت. سمیه از خوشحالی بال درآورده بود. تمام خواص گل و گیاهان را داخل دفترچه نوشت. از آن ها عکس گرفت. با کدگذاری، عکس و نوشته ها را به یکدیگر مرتبط کرد. آسمان رو به خاموشی گذاشت. سمیه از فهیمه و پدرش تشکر کرد و به خانه سمانه برگشت. 🌿 فردا برای چیدن میوه همراه سمانه راهی باغ آنها شد. سمیه در راه تمام گیاهانی را که دیروز سمانه به اسم علف هرز می دانست به او معرفی کرد و از خواصشان گفت. گیاهی جدید توجه او را به خود جلب کرد. از سمانه پرسید:«اسم این گیاه را می دانی؟» 🌾 سمانه دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. پشیمان شد. قدری فکر کرد و گفت:«حتماً این هم اسم و خواصی دارد و ما نا آگاه هستیم.» 🌿 سمیه خندید و گفت:«حتماً. حیف نیست این همه گیاه که گاهی می تواند جانتان را نجات دهد نشناسید و به داروهای غربی که از عوارضش هیچ اطلاعی ندارید پناه ببرید؟ طلا کنارتان و در دسترستان است. فقط باید علم استفاده از آن را کسب کنید. واقعا حیف نیست؟ می دانی سمانه، جمله؛ علم بهتر است یا ثروت؟ اشتباه است. این علم است که ثروت می آورد. علم، طلاست. علم، ثروت است.» @sahel_aramesh جهت پیشرفت کانال ما را در جریان نقد و نظرهایتان قرار دهید. @sadaf_313
🌹 ! در های ما راه ورودی برای قرار نده و منزلگاهی برایش در آنچه نزد ماست آماده نکن. ! آنچه را از برای ما می دهد به ما بشناسان و وقتی شناساندی ما را از انجام آن نگاه دار. 🌹 @sahel_aramesh
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْ شِيعَتِنَا أَتَى رَجُلاً مِنْ إِخْوَانِهِ فَاسْتَعَانَ بِهِ فِي حَاجَتِهِ فَلَمْ يُعِنْهُ وَ هُوَ يَقْدِرُ إِلاَّ اِبْتَلاَهُ اَللَّهُ بِأَنْ يَقْضِيَ حَوَائِجَ غَيْرِهِ مِنْ أَعْدَائِنَا يُعَذِّبُهُ اَللَّهُ عَلَيْهَا يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 366 حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر مردى از شيعيان ما كه نزد مردى از برادرانش برود و در بارۀ حاجتى از او كمك بخواهد و او با اينكه قدرت بر آن دارد كمكش نكند خداوند او را گرفتار كند كه حاجت ديگرى از دشمنان ما را برآورد و بدان واسطه خداوند در روز قيامت او را عذاب كند. @sahel_aramesh
🌷 به طرف خانه خواهرش رفت. باید جلو اعزام برادر زاده هایش را می گرفت. شصتی کوچک زنگ را فشار داد. صدا از پشت در گفت:«چه کسی هستی؟» 💐 بلند جواب داد:« خواهر، من هستم. در را باز کن.» 🌷 درِ رنگ نخورده و زنگ زده باز شد. خواهرش کنار دیوار کاه گلی ایستاد. لنگه در را باز کرد و گفت:«بفرما داخل، خان داداش.» 💐 قدم هایش را سنگین برداشت و جلو رفت. شن های کف حیاط سنگینی قدم هایش را تاب نیاوردند و جای پاهایش میان آن ها باز شد. وسط حیاط ایستاد. خواهرش تعارف کرد تا به اتاق کوچکشان برود. قبول نکرد. گفت:«مهمانی نیامده ام. آمده ام تا جلو تو و پسرانت بایستم. آمده ام تا نگذارم جوان هایت را که با خون دل درون این ویرانه بزرگ کرده ای جانشان را فدای ایرانی ها کنی. می خواهم عروسی شان را ببینم.» 🌷 اشک از گوشه چشم های بادامی اش روی گونه های چروکیده اش جاری شد. بغضش را فرو خورد و گفت:«یعنی فکر می کنی من نمی خواهم عروسیشان را ببینم؟ این چه حرفی است برادر؟ مگر ما شیعه نیستیم؟ مگر حضرت زینب سلام الله علیها خواهر امام حسین علیه السلام نیست؟ یعنی می خواهی بگویی امام فقط امام ایرانی هاست؟ حضرت زینب سلام الله علیها پسرهایش را فدای راه حق برادرش کرد. آیا ما باید بگذاریم به حریم او تعرض شود؟ آیا غیرتت قبول می کند؟» 💐 برادر دستی روی ریش سفید و توخالی اش کشید. گفت:«نه، غیرتم قبول نمی کند. اما آیا دیگران نیستند که تو باید تنها دارایی و سرمایه های زندگیت را بفرستی؟ اگر پس فردا بگویند باید بساطتتان را جمع کنید و به کشورتان برگردید چه می کنی؟» 🌷 با گوشه روسری، بینی اش را پاک کرد. گفت:«هر دو را قبول نمی کنند. گفته اند از دو برادر یکی حق اعزام دارد. اما اگر هر دو را هم می بردند، حرفی نداشتم. مهم نیست امروز کجا و فردا کجا باشم. خدا همه جا هست و هر کسی به اندازه خودش باید در قبال دینش احساس مسئولیت کند. باید در جایی که لازم است از خودش و خانواده اش بگذرد. اگر من بخواهم بگویم چرا من؟ دیگری فرزندش را بفرستد. دیگری از شوهرش بگذرد. سنگ روی سنگ بند نمی شود.» 💐 برادر آرامتر از قبل به طرف در برگشت. دست چروکیده اش را روی زبانه قفل در گذاشت. آن را کشید. در باز شد. به طرف خواهر برگشت. گفت:«باشد. امیدوارم خدا از شما این ایثار و فداکاری را به بهترین شکل بپذیرد.» @sahel_aramesh جهت پیشرفت کانال ما را در جریان نقد و نظرهایتان قرار دهید. @sadaf_313
تا حالا شدید؟😊 حال آدم های را درک می کنید؟😏 آدم های دلشان برای یک لحظه حرف زدن با معشوقشان می رود.😍 دنبال ها و هایی می گردند که با معشوقشان کنند.😌 امشب است؛ شب بازی با .😍 شبی است که می توانی با بهترین عالم خلوت کنی و قربان صدقه اش بروی.😘 چه قربان صدقه ای می تواند بالاتر و بهتر از در باشد؟ ☺️ روزی تمام باشد الهی😇 @sahel_aramesh
🌹 ! از که موجب به است مان فرما و ما را به خود درباره با او مددی نیکو نما. ! های ما را از عملش لبریز کن و خود را شامل ما کن تا رشته هایش را پاره کنیم. 🌹 @sahel_aramesh
ی 😭 روزیتان اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین @sahel_aramesh
وسط حیاط مدرسه ایستاد. با هم کلاسی هایش صحبت کرده بود تا هر چند نفر را می توانند به وسط حیاط بیاورند. همه جمع شدند. صدایش به سختی به همه می رسید. صندلی شکسته ای را زیر پایش گذاشت. بالاتر از بقیه قرار گرفت. بلند گفت:«دوستان می خواهم سرمایه گذاری کلانی راه بیاندازم. پول هایتان را به من بدهید اسمتان را می نویسم و در سرمایه گذاریم شریکتان می کنم. آخر سر بر طبق سود حاصله و سرمایه ای که گذاشتید، پول و سودتان را پس خواهم داد.» بسیاری از بچه ها سر از پا نشناختند و بدون فوت وقت هر چه در جیب داشتند به او دادند. بعضی ناراحت شدند که پول ندارند و به او وعده فردا یا پس فردا را دادند. عده کمی درباره نوع و نحوه سرمایه گذاریش سؤال کردند. چنان با آب و تاب برایشان دروغ بافی می کرد که حتی خودش هم باور کرده بود. بعضی حرف هایش را پذیرفتند. عده بسیار کمی هر چه تلاش کردند بقیه را منصرف کنند فایده نداشت. پس از جمع آنها دور شدند. در مسیر برگشت به خانه وقتی تنها شد، نگاهی به پول ها انداخت. کاغذ اسم ها را مچاله کرد. آن را درون جوی انداخت. با خود گفت:«از چه راهی بهتر و سریعتر از این می توانستم پولدار شوم. حالا شکمی از عزا در می آورم. در آخر کار هم خواهم گفت پروژه با شکست مواجه شد و در سود و ضرر هر دو شریک هستند.» قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ذَاتَ يَوْمٍ وَ هُوَ يَخْطُبُ عَلَى اَلْمِنْبَرِ بِالْكُوفَةِ : يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ اَلْغَدْرِ كُنْتُ مِنْ أَدْهَى اَلنَّاسِ أَلاَ إِنَّ لِكُلِّ غُدَرَةٍ فُجَرَةً وَ لِكُلِّ فُجَرَةٍ كُفَرَةً أَلاَ وَ إِنَّ اَلْغَدْرَ وَ اَلْفُجُورَ وَ اَلْخِيَانَةَ فِي اَلنَّارِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 338 امير المؤمنين عليه السّلام يك روز بر منبر كوفه سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم اگر دغل و عهدشكنى بد نبود من سياستمدارترين مردم بودم، آگاه باشيد كه هر عهدشكنى و دغلی تباه كارى و هرزه‌گى است و هر تباه كارى ناسپاسى و كفرى در بردارد، آگاه باشيد كه بيوفائى و تباه كارى و خيانت در آتش است. @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با مردم صادق و رو راست باشیم و نخواهیم فریبشان بدهیم اوضاع جامعه خیلی خوب خواهد شد.☺ @sahel_aramesh
🌷 دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. همه داخل حسینیه جمع شده بودند. بعضی با دیدن دوستشان از خانواده جدا شده و با اشتیاق به طرف او می رفتند. سلام و احوالپرسی گرمی می کردند. با صدای هر ماشینی که از پشت دیوار حسینیه رد می شد. نگاه ها به طرف در می چرخید. خانواده ها محو تماشای قد و قامت عزیزشان بودند. پیرمردی کوتاه قد لنگ لنگان وارد حسینیه شد. دور تا دور حسینیه را دید زد. با حرکت آرام سر و لب هایش با همه سلام کرد. دست به کمر گرفت. به طرف جوان بلند بالا، سفید پوست با چشمان زاغ درشت و موهایی بور حرکت کرد. با او دست داد. سلام و احوالپرسی کرد. با تعجب پرسید:«شما هم افغانستانی هستی؟» 💐 جوان، نگاهی به چشمان نگران مادرش انداخت و گفت:«بله. چطور مگر؟» 🌷 پیرمرد گفت:«آخر قیافه ات با بقیه متفاوت است. چهره ات نور بالا می زند. سیمایت چنان جذاب است که هر کسی را جذب می کند.» 💐 جوان لبخندی زد و گفت:«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست / ای برادر سیرت زیبا بیار.» 🌷 ماشینی بیرون حسینیه ایستاد. جوانی از بیرون صدا زد:«آقایان تشریف بیاورید بیرون. اتوبوس رسید.» 💐 همه با عجله از خانواده هایشان خداحافظی کردند و از حسینیه بیرون رفتند. فرمانده اسم هایشان را می خواند و آن ها یکی یکی سوار اتوبوس می شدند. پیرمرد همراه آن ها از حسینیه بیرون رفت و مابینشان چشمانش دنبال آن جوان خوش سیما می گشت. آن جوان در حالی که با جوانی دیگر بحث می کرد از حسینیه خارج شد. هر دو نزدیک فرمانده رفتند. جوان خوش سیما گفت:«فرمانده، من برادر بزرگ هستم و اولویت با من است؛ اما برادرم قبول نمی کند. نمی شود هر دو بیاییم؟» 🌷 مادرشان سراسیمه جلو رفت. گفت:«جانم به فدای حضرت زینب علیها السلام، اجازه نمی دهم با هم بروید. من پیرزن تنها بدون سایه بالای سر، در این شهر غریب چه کنم؟ الان یکیتان می رود، هر وقت برگشت دیگری به جایش خواهد رفت.» 💐 صورتش را به طرف پسر بزرگش چرخاند .گفت:«پسرم برو. حواست باشد کجا می روی و برای چه می روی. مردانه بجنگ. مرد شدنت را به مادر ثابت کن.» 🌷 فرمانده لبخندی زد. گفت:«الحمدلله، مادر، مشکل را حل کرد. حالا هر کدام آمادگی بیشتری دارید، سوار شود.» 💐 برادر بزرگتر دستش را جلو سینه برادرش گرفت و گفت:«دیدی مادر چه گفت. فعلاً نوبت من است. تا بزرگتر باشد به کوچکتر نمی رسد.» خداحافظی کرد. صورت مادر و برادرش را بوسید. خیز برداشت و سریع سوار شد. 🌷 یک ماه گذشت. جوان با برادرش تماس گرفت. گفت:«چند روز دیگر می آیم. خودت را آماده کن.» 💐 برادر از خوشحالی بال درآورد. می خواست هر چه زودتر برادر بیاید تا او پر پرواز بگیرد و بپرد. چند روز گذشت. برادر خودش را آماده کرد. با او تماس گرفتند و گفتند:«برادرتان را آورده اند. بیایید برای آخرین دفعه او را ببینید.» 🌷 این خبر مثل تیری بود که بالهایش را شکست. آژانس گرفت. همراه مادر راهی شدند. به مادر گفت:«برادر مجروح شده است. می رویم او را ببینیم. اگر حالش خوب بود او را با خودمان به خانه خواهیم آورد.» 💐 اما دل مادر زمزمه ای دیگر بر لب داشت. حقیقت را می دانست. وارد حسینیه سپاه شدند. تابوتی بالای حسینیه قرار داشت. مادر با دیدن تابوت آهی جانسوز کشید. دستانش را رو به آسمان بلند کرد. سرش را بالا گرفت. گفت:«یا حضرت زینب علیها السلام یوسفم را بپذیر. یوسفم فدای تو. خدایا شکرت پسرم به آرزویش رسید. فدایی حضرت زینب علیها السلام شد. » 🌷 مادر جلو رفت پرچم ایران را آهسته از روی تابوت کنار زد. سر یوسفش را نوازش کرد. به لبان خندان یوسف خیره شد. اشک دیدش را تار کرد. با دستمالی اشک جلو چشمانش را گرفت. آهسته کنار گوش پسرش گفت:«مادر شیرم حلالت. مردانگی ات را ثابت کردی. راضی شدم. شهادتت مبارک. مادرت را فراموش نکن...» @sahel_aramesh