📄 #داستانک
❤ #خواست_خدا
🌱 مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!
🚍 خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟
😐 کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.
😤 روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور
☺ مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه
😳 خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.
🚌 اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟
😔 مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.
😯 خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.
😊 مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.
😷 بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.
😈 #کرونا
📝 @sahel_aramesh