eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 بچه ها از سر و کولش بالا می روند. موهایش را می کشند. گوشش را سخت فشار می دهند. بینشان دعوا درمی گیرد. می رود سوایشان کند. با دست های کوچک و سنگینشان سیلی بر گوشش می نوازند. بغضش را فرو می خورد. هیچ نمی گوید. تلفن زنگ می خورد. ایستاده جواب می دهد. بچه ها به دامنش آویزان می شوند و تلاش می کنند او را بنشانند تا گوشی را از دستش بگیرند. کمر دامنش را با یک دست محکم گرفته است. خانم همسایه می گوید: میای بریم پارک؟ این هیولا کوچولا دارن سر در میرن بیا بریم هم خودمون یه هوایی تازه کنیم هم اینا رو از قفس بیرون کنیم یکم از این حالت بیان بیرون. میای؟ 🌿 صدای سرفه یکی از بچه ها گوشش را خراش می دهد. یاد حرف شوهرش می افتد: زن یه وخ بچه ها رو بیرون نبریا. اگه تو این اوضاع ویروسی داشته باشن و به مردم منتقل کنن حق الناسه. فرض کن اون غریبه ، پدر و مادر خودتن. 🌾 دامنش را قدری بالا می کشد و می گوید: تو این اوضاع بهتره شمام پارک نرین. بالاخره یه جوری موفق میشیم تو خونه سرگرمشون کنیم. شاید چند ساعتی با کلاغ پر یا با یه قل، دو قل یا با پر و پوچ یا داستان گویی بشه سرگرمشون کرد. بالاخره یه جوری موفق میشیم. شمام امتحان کن. 🌿 خداحافظی می کند. گوشی را می گذارد. یک تکه کاغذ برمی دارد. آن را گلوله می کند. گوشه اتاق می نشیند. بچه ها را دور خودش می نشاند. گلوله را درون مشتش پنهان می کند. بازی شروع می شود. بچه ها آرام می نشینند. به مشت او خیره می شوند. 📝 @sahel_aramesh
🌸 خدای روزی رسان 🌀 در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام قدری ترشی گذاشت. همه با لذت غذا را خوردند. 😥 رضا خجالت زده به سمانه نگاه کرد. خواست بگوید:این ویروس جدید کار و کاسبی ما رو بهم ریخت. شرمندتون شدم. 😔 سمانه به چشمان رضا نگاه کرد. خواست بگوید:فردا اینم نداریم. 😌 نگاهی به آسمان انداخت و با خودش گفت:برا فردام خدا بزرگه و روزی رسون. ☎ تلفن زنگ خورد. سمانه گوشی را برداشت. دختر خاله اش بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:خدا رو شکر حقوق آقا جواد ثابته و تونستیم امسالم نذرمونو ادا کنیم. زنگ زدم ببینم اگه خونه این براتون گوشت نذری بفرستم. 😊 سمانه نشاط به صورتش برگشت. با خوشحالی گفت:خدا نذرتونو قبول کنه. آره خونه ایم. ☺ خداحافظی کردند. سمانه خبر را به رضا داد. لبخند بر لبان رضا نشست. 📝 @sahel_aramesh
📄 🌱 مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟! 🚍 خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟ 😐 کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه. 😤 روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور ☺ مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه 😳 خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس. 🚌 اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟ 😔 مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف. 😯 خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده. 😊 مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد. 😷 بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن. 😈 📝 @sahel_aramesh
😋 ؟ 🏠 امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟ 😅امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت. 🕌مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب. 😴امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد. ☕️کتری را روی اجاق گاز گذاشت. 🖥 تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما. 😒امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟ 😤امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه. 😔امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. 📔 از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. 🍳بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟ 😣مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم. 😞امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود. 🕛 ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟ 📞مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم. 😲امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟ 🤧مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه. ❌امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم. 😐مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند. 😉امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم. 😈 📝 @sahel_aramesh
❌ هنوز داستان جدی است ... ✅ همیشه پیشگیری بهتر از درمان است. 📝 @sahel_aramesh