#پول_خرد
خورشید تازه از سفر برگشته، آهسته آهسته رخ می نمود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دست داخل کیفش برد و یک #اسکناس بیرون آورد. راننده #پول_خرد خواست. سمیه با چند #سکه ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد. وقتی پیاده شدند، مادر حمید کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت. مادرشوهر سکه را پس نگرفت.
سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.» حمید خنده ای کرد و گفت: «آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول را بدون چون و چرا قبول می کردی. بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچک ترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته و سرخورده نشوند باید کوچکی کنند.»
#آرامش
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh