شنیده بودم یکی از آشنایانمان #نیاز شدید مالی پیدا کرده است.
مقداری از حقوقم را برایش کنار گذاشتم تا در فرصتی مناسب به او #هدیه دهم .
مدتی گذشت. فراموش کردم آن پول را برای چه کنار گذاشته ام.
همسرم برای کاری از من پول خواست. تمام آن را به او دادم. بعد از مدتی آن قوم و خویش را در جایی ملاقات کردم.
یاد پولی افتادم که برایش کنار گذاشته بودم و فرصتی که از دست دادم.
آن موقع فهمیدم چرا مادرم همیشه اصرار می کرد: «اگر قصد انجام نیکی یا بخششی داری در انجامش عجله کن.»
او می گفت:« #شیطان ها #مانع تو خواهند شد. بدون آنکه متوجه ممانعتشان بشوی.»
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِذَا هَمَّ أَحَدُكُمْ بِخَيْرٍ أَوْ صِلَةٍ فَإِنَّ عَنْ يَمِينِهِ وَ شِمَالِهِ شَيْطَانَيْنِ فَلْيُبَادِرْ لاَ يَكُفَّاهُ عَنْ ذَلِكَ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 143
امام صادق عليه السّلام فرمود:هرگاه يكى از شما قصد خير يا رساندن نفعى به غير كرد از سمت راست و چپش دو شيطان هستند بايد شتاب كند تا مبادا او را از آن كار خير،بازدارند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_اول
#جاماندگان
🔸 شب را تا صبح با درد و آه و ناله سپری کرد. صبح با صدای تلفن حمید از جا پرید. پدر شوهرش بود. می گفت : «برای پیاده روی روز آخر ماه صفر و عرض تسلیت شهادت عمو به برادر زاده شان با دایی حسین به آقا علی عباس می روند، اگر می خواهند بیایند تا یک ربع دیگر به خانه آن ها بروند.»
🔹 حمید سر از پا نمی شناخت. یاد خوابش افتاد. خواب دیده بود برای زیارت به آقا علی عباس رفته است. گفت:«سمیه حال خوشی ندارد. تنها می آیم.»
🔸 سمیه با شنیدن این حرف به صرافت افتاد. با خودش درگیری داشت. نمی توانست نرود. دلش نرفتن را تاب نمی آورد. حال خوشی هم نداشت. نمی دانست چه کار کند. بالاخره دلش را به دریا زد. به حمید گفت:«چرا گفتی نمی آیم. می آیم. فقط اول زنگ بزن ببین جا دارند؟»
🔹 حمید زنگ زد. جا داشتند. قبل از رفتن با سمیه حجت را تمام کرد که :«وسط راه، اظهار ناتوانی نکنی یا مثل سال قبل انگشت پاهایت اگر سیاه شد تقصیر من نیاندازی. ممکن است ماشین نباشد که سواره برویم.»
سمیه در ظاهر باشدی گفت و با خودش واگویه کرد:« حتما یک نفر پیدا خواهد شد من را با ماشینش ببرد.»
🔸 آن دو با موتور به طرف خانه پدر حمید حرکت کردند. چند دقیقه بعد از رسیدن آن ها دایی آمد. سوار ماشین شدند و به طرف متین آباد به راه افتادند. حرکت کاروان پیاده روی از زیارت ابوزیدآباد با عبارت حرم تا حرم بعد از نماز صبح شروع شده بود. موکب های بین راهی کاکائو، شیر ، میوه و کلوچه پخش می کردند. علی آباد حلیم شور می دادند. جوانی پرچم به دست کنار خیابان ایستاده و جلو ماشین ها را می گرفت تا برای صرف حلیم داغ بروند. کار نداشت کیست. محجبه است یا بد حجاب برای همه شخصیت قائل بود. هر چند آن ها برای خودشان شخصیت قائل نباشند. سمیه با دیدن این صحنه یاد کسانی افتاد که در انجام کار نیک از یکدیگر پیشی می گیرند و با شوق و نشاط خاصی آن را انجام می دهند؛ یاد«السابقون السابقون»
🔹 آش رشته و جو، شله زرد، ساندویچ فلافل، سیب زرد، نارنگی، شیر و چایی ترافیک سنگینی در جاده به وجود آورده بود. دایی ماشینش را در سه راهی متین آباد پارک کرد. سمیه همراه حمید، دایی و پدرش از ماشین پیاده شدند. لباس های گرمشان را داخل ماشین گذاشتند و در مسیر پیاده روی حرکت کردند.
🔸 ابتدای حرکت هوا خنک بود. اما با پیش روی به سمت ظهر هوا گرم و گرمتر می شد. سمیه فقط برای رفع تشنگی از موکب های بین راه آب، شیر، کاکائو و شیر قهوه خورد و به بقیه گفت:«اگر واقعا گرسنه نیستید غذا یا آش نگیرید و زیاد از حد نیازتان طمع نکنید یا اگر می بینید ممکن است دوست نداشته باشید برندارید و اسراف نکنید.»
🔹 حدود یک ساعت به ظهر به روستای فمی رسیدند. کودکان بین راه بیسکویت تعارف می کردند و مادر و پدرانشان آش. کمی جلوتر نهار برنج عدس بود، همراه دوغ و نوشابه. سمیه غذا نگرفت و فقط دوغ خورد. سمیه می خواست در این مسیر مقدس اندکی طعم گرسنگی را بچشد و تا حدی طعم تشنگی را هم چشید تا یادی از پیاده روی اربعین باشد و جبران جاماندن از غافله عشق را بنماید.
🔸 وارد مسیر میانبر خاکی شدند. مسیری که مثل برزخ بود. چند موکب با فاصله زیاد درون آن قرار داشت. در طول جاده هیچ صندلی برای استراحت نبود و به ندرت آبی برای رفع تشنگی یافت می شد. آفتاب سوزان نیز با شدت می تابید تا شاید کسی را از رفتن بازدارد.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
تا امروز حتما با افراد زیادی #دست داده ای، با دوستت، همکارت و ...
آیا می دانستی وقتی با کسی دست می دهی #کینه های بینتان از بین می رود؟
آیا می دانستی وقتی دو #مؤمن با یکدیگر دست می دهند #خداوند به آنها توجه می کند؟
آیا می دانستی تا زمانی که دستت درون دست دیگری است گناهانتان مثل #برگ درختان می ریزد؟
اگر تا امروز این عمل را انجام داده ای خوشحال باش
و اگر از آن غافل بودی انجامش بده تا از خواصش بهره مند گردی.
أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِنَّ اَلْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا اِلْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَقْبَلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ وَ تَسَاقَطَتْ عَنْهُمَا اَلذُّنُوبُ كَمَا يَتَسَاقَطُ اَلْوَرَقُ مِنَ اَلشَّجَرِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق عليه السّلام فرمود:
چون دو مؤمن به هم برمىخورند و به هم دست مىدهند،خداى عزّ و جلّ رو به سوى آنها مىكند و گناهان آنها را مىريزد،همانطور كه برگ درختان،مىريزد.
أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیهالسلام قَالَ:
تَصَافَحُوا فَإِنَّهَا تَذْهَبُ بِالسَّخِيمَةِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق علیهالسلام فرمود: بههم دست بدهید که کینه را میبرد
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_دوم
#جاماندگان
🔸 اولین پیچ جاده به باغی پر از درخت های به جوان با قدی کوتاه منتهی شد. میوه های به روی شاخه ها کنار هم نشسته بودند و جمعیت زوار رهگذر را تماشا می کردند. سمیه و حمید با ذوق به درخت ها خیره شدند. سمیه گفت:«باورم نمی شد درخت های به این جوانی میوه زیادی بدهند.»
🔹 حمید گفت:«اگر می بینی پدر بزرگ و مادربزرگ های ما بچه زیاد داشته و شاد زندگی می کردند؛ چون سن ازدواجشان پایین بود. وقتی سن بالا برود زن و مرد نه حوصله بچه را دارند و نه توان جسمی بچه داری را. برای همین از تعداد فرزندانش کم می شود و متأسفانه بر عکس ذهنیت اشتباه اکثر مردم از کیفیت تربیت هم کاسته می شود و اما به بادرود و این اطراف معروف و جزو محصولات صادراتی است.»
🔸 سمیه گوشی همراهش را به حمید داد. او از باغ به فیلم گرفت. چند صد متری دورتر از باغ جز درخت های گز که برای تثبیت شن های روان کاشته بودند هیچ آبادی به چشم نمی خورد. وسط بیابان را با کفی صاف کرده و باران چند روز گذشته خاک های روان را سر جایشان نشانده بود. ترک های بعضی نقاط جاده از بین شن ها سرک کشیده و بیابان بودن آنجا را فریاد می زدند. کفی شن های نمور را در کنار جاده نشانده و گاها درختی را زیر گرفته یا کمرش را شکسته بود. سمیه از این بی احتیاطی ناراحت شد. درخت ها را به حمید نشان داد و گفت:«مگر نمی گویند این درخت ها سرمایه ملی است و برای کاشتش هزینه بسیاری شده است؟ پس چرا آنطور که باید حواسشان به بیت المال نیست؟»
🔹 حمید سری تکان داد. آهی کشید و گفت:«ای خانم جان، در این مملکت کم کسی پیدا می شود که حق الناس سرش بشود و حواسش به بیت المال باشد. حالا شما به راننده کفی که فقط می خواهد جاده را برای امثال من و تو هموار کند ایراد نگیر.»
🔸 سمیه قانع نشد. ولی دیگر حرفی در این مورد نزد. در اولین دو راهی جلو مسیر پیاده روی را با پژو سیاه رنگی بسته بودند و رهگذران از جلو آن رد می شدند. موتور سوارها هم اجازه ورود داشتند؛ اما ماشین ها باید از مسیر سمت راست که دورتر بود می رفتند. راننده یکی از ماشین ها به بستن جاده اعتراض کرد. آقایی که مسئول بستن جاده بود و لباس پلنگی اش به نظر می رسید جزو بسیج منطقه باشد جواب داد:«موتورم را به شما می دهم با آن بروید ولی اجازه ندارم راه را برای ماشینتان باز کنم.»
🔹 سمیه با خودش گفت:«ای جان، یعنی راست می گوید؟ کاش حمید موتور را می گرفت و من را اندکی، حداقل اندکی جلوتر می برد.»
🔸 حمید در حالی که از آقایان عبور کردند گفت:« گناه دارند بندگان خدا، باران شن جاده را خوابانده و با آمدن آن ها خاک به هوا بلند نمی شود. نگاه کن زمین هنوز نم دارد. چرا اجازه عبور نمی دهند؟»
🔹 سمیه با شیطنت گفت:«کجا زمین نم دارد. این شن ها خشک هستند.»
🔸 خانمی از پشت سر در تأیید حرف حمید گفت:«بله، باران این چند روز شن ها را به زمین چسبانده است. زمین هنوز نم دارد.»
🔹 سمیه که شیطنتش ناکام ماند، نگاهی به زمین نمور انداخت و ساکت شد. زن و مرد، پیر و جوان وسط جاده روان بودند. درد سراغی از پاهای سمیه گرفت.سرعت پیاده رویش کم شد. دایی و پدر حمید گاهی با صد متر فاصله و گاه کمتر یا بیشتر جلو می افتادند. حمید پا به پای سمیه می رفت. هر چند دوست داشت با پدر و دایی اش همراه شود؛ اما دلش نمی آمد سمیه را تنها بگذارد. وقتی سمیه عقب می افتاد. می ایستاد. به پشت سر بر می گشت. منتظر رسیدن سمیه می ماند. کنار سمیه راه می رفت و ذکر حسین حسین(ع) بر لب داشت.
🔸 درد امان سمیه را برید. شصت پای راست و چپ فریاد برآوردند. نرمی کنار پای چپ سر به شورش گذاشت. سمیه بازوی حمید را گرفت و لنگ لنگان قدم برداشت. از درد می نالید. به خودش ناسزا می گفت که درد سال گذشته را فراموش کرده بود. حمید به سمیه گفت:«آرامشت را حفظ کن زن. اجرت را به خاطر کمی درد از بین نبر. تو که تحملت بیش از این حرف ها بود. تازه مگر نگفتم وسط راه اظهار ناتوانی نکنی؟ اگر می خواستی از درد بنالی چرا دنبالم آمدی؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
همیشه می گفت:«من #بدبخت هستم. نمی دانم خدا دوستم دارد یا نه؟ حتما دوستم ندارد که هر چه #سختی و #عذاب در دنیا هست برای من می فرستد.»
هیچ وقت نسبت به خدا و کارهایش دیدگاه مثبتی نداشت. همیشه هم جز شر و بدی برایش پیش آمد نمی شد.
آنقدر این حالت برایش تکرار شده بود که نه تنها خودش، دیگران هم به بدشانسی او یقین کردند.
بالاخره یک روز خسته شد. دعا کرد. می خواست روی دیگر #سکه_زندگی را هم ببیند.
از اول صبح هر چه افکار منفی هجوم آوردند، از شر آنها به خدا پناه برد و به خوبی ها اندیشید.
با خود گفت:«توکل بر خدا. حتما امروز برایم پول زیادی خواهد فرستاد.»
شب، چادرش را بر سر کشید. نگاهی به آسمان کرد. مشغول کار برای مرد خوش حسابی شده بود.
خدا را شکر گفت.
امام رضا علیهالسلام:
احْسِنِ الظَّنَّ باللّهِ فَانَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یقُولُ انَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی المُؤمِنِ انْ خیراً فَخَیراً وَان شَرّاً فَشَرّاً
کافى، ج 2، ص 72؛ بحارالانوار، ج 67، ص 366.
به خداوند نیکو گمان باش که خداوند عزوجل میفرماید:من به گمان بنده مؤمنم هستم،اگر خوش گمان بود به خوبى با او رفتار مى كنم و اگر بدگمان بود، به بدى با او رفتار مى كنم.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_سوم
#جاماندگان
🔸 سمیه رو ترش کرد. به حمید گفت:«الان چه کسی سرزنش می کند؟»
🔹 حمید منتظر چنین سؤالی بود. فوری جواب داد:«بله، شما غر می زنی و شرایط را برای سرزنش شدن از طرف من آماده می کنی. خوب خانم جان کمتر آه و ناله کن و غر بزن.»
🔸 سمیه خواست حرفی بزند که خانمی از پشت سر به آن ها نزدیک شد. با آن ها سلام و احوالپرسی کرد. کمی که دور شد. سمیه پرسید:«این خانم کی بود؟ چقدر قیافه اش برایم آشناست.»
🔹 حمید نگاهی به خانم که جلوتر می رفت انداخت و آهسته گفت:«فامیل بابا هستند. حتما در مراسم¬ها او را دیده ای»
🔸 سمیه از درد لنگ می زد و راه می رفت. به خاک های انباشته کنار جاده با حسرت نگاه می کرد و آرزو داشت اندکی روی آن ها استراحت کند. ولی دوست نداشت چادرش خاکی شود. حمید می گفت:«تازه موتورم داغ شده است و تا هر کجا بگویید پیاده می آیم.»
🔹 سمیه به شوخی گفت:«پس من را هم کول کن و با خودت ببر.»
🔸 حمید نگاهی به هیکل سمیه کرد و گفت:«شما که وزنی نداری. من حرف ندارم کولت می کنم و می برم.»
🔹 سمیه از اینکه حمید حرفش را جدی گرفته بود سرخ شد و گفت:«آخر من پیرزن نیستم. خجالت می کشم. تازه، کار درستی نیست و از نظر اسلام برای زن جوان بی حیایی محسوب می شود.»
🔸 حمید خندید و گفت:«چرا پیرزن هستی. آن هم از نوع غر غرویش.»
🔹 به موکبی رسیدند. حمید برای سمیه در به در دنبال آب جوش می گشت. اما آب جوش در کار نبود. وسط جاده ساندویچ آماده نان، پنیر و سبزی همراه چای و شکلات تعارف می کردند. کنار جاده هم یک تانکر آب قرار داده بودند. سمیه یک ساندویچ و شکلات برداشت. حمید برای او آب آورد و خودش چایی برداشت. سمیه شکلات را داخل جیب مانتوش گذاشت. آب را یک نفس سر کشید. هنوز تشنه بود. یک لیوان دیگر آب ریخت و نوش جان کرد. ساندویچ را درون کیفش گذاشت و آن را به حمید داد. حمید بند کیف را دور گردنش انداخت.
🔸 نگاه سمیه روی زمین می دوید. حمید لیوان درون دستش را داخل کیف گذاشت. همانطور که نگاهش به جلو بود خطاب به سمیه گفت:«خیلی بی ادبی است اگر لیوانت را کنار جاده دور بیاندازی.»
🔹 پسر بچه ای با فاصله کمی جلو آن ها می رفت. هنوز صحبت حمید به نقطه پایان نرسیده بود که لیوان یک بار مصرفش را کنار جاده انداخت. سمیه و حمید با تعجب به همدیگر نگاه کردند. سر تکان دادند. حمید خم شد. لیوان را برداشت. کمی جلوتر داخل پاکت زباله انداخت. مقداری که از موکب جلو افتادند. سمیه کفش هایش را از پا بیرون آورد. حمید آن ها را برداشت و گفت:«خانم، آنجا که زمینش نرم بود کفش هایت را در نیاوردی اینجا که زمین سفت و سنگلاخی دارد این کار را می کنی؟!»
🔸 سمیه تاب درد نداشت و نمی خواست غر بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به حمید انداخت. لنگ لنگان به راه ادامه داد. گنبد آقا علی عباس از دور خودنمایی می کرد. حمید دست بر سینه گرفت. سلام داد. بعد گفت:«خانم، گنبد را ببین. رسیدیم.»
🔹 سمیه نیش خندی زد و گفت:«تا من از درد نمیرم نمی رسیم. ما کجا زیارت کجا. هنوز نیمی از راه مانده است.»
🔸 حمید گفت:«نترس خانم، نمی میری. ماشاءالله شما خانم ها سخت جان هستید. با یک ذره درد از پا در نمی آیید.»
🔹 سمیه هم سلام داد. درد پاهایش اندکی آرامتر شد. مینی بوسی از پشت سرشان عده ای را از وسط جاده سوار کرد و از جاده کناری به طرف آخر مسیر خاکی برد. موتور سوارها هم گاهی از کنارشان می گذشتند. یک ماشین پلیس و یکی دو ماشین شخصی هم پر مسافر از کنارشان گذشتند. سمیه به ماشین ها نگاه می کرد. درد می کشید و حسرت می خورد. یاد آخرین دفعه پیاده روی اربعینشان افتاد. حمید قول داده بود سال بعد با ماشین خودشان بروند. اما ...
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
بیایید امروز سؤالی از خودمان بپرسیم:
«خدا را چقدر قبول داریم؟ به اندازه چه کسی؟ یا شاید چه چیزی؟»
مثلا وقتی ماشینمان را قفل فرمان کرده یا دزدگیرش را فعال می کنیم، با خیال راحت می خوابیم یا دنبال کارهایمان می رویم.
یا وقتی فرزندمان را #مهد یا #مدرسه می سپاریم، نگران نیستیم.
تا حالا برایمان پیش آمده که چیزی را به #خدا بسپاریم و با #خیال_آسوده دنبال کارمان برویم ؟
#نشده؟
#شده و خدا #امانتدار خوبی نبوده؟
اصلاً نباید چراغ را روبروی باد گذاشت و خدا خدا کرد خاموش نشود؟
باور نمی کنم خدا امانتدار خوبی نباشد، مگر اینکه برای خدا، موقع سپردن امانت #شریک قائل بشویم.
خدا شریک خوبی است و تمام امور را به شریکش می سپارد. پس فقط به خدا باید اعتماد کرد.
بله، #چراغ را نباید روبروی باد گذاشت. اما یک زمانی پیش می آید که چاره دیگری نداریم. آن وقت چه کنیم؟
راه حل ساده است. به خدا اعتماد کنیم. قبولش داشته باشیم. دلمان نلرزد. خدا بهترین امانتداران است.
رسول الله صلی الله علیه و آله :
إنَّ لُقمانَ الحَکیمَ کانَ یَقولُ : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ إذَا استَودِعَ شَیئاً حَفِظَهُ
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:لقمان حکیم، پیوسته می گفت: «هر گاه چیزی در نزد خداوند عز و جل به امانت گذاشته شود ، حفظش می کند»
کنز العمّال : ج 6 ص 702 ح 17475
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_چهارم
#جاماندگان
🔸 اما نشد. رهبر کشور جوانیش را به پای مسئولین اجرایی گذاشت. راه را به آن ها نشان داد. اما هیچ کدام به درستی حرف او را نفهمیدند. چندین سال شعار سال را اقتصاد مقاومتی قرار داد. کارهایی در این زمینه صورت گرفت؛ اما نه آنطور که رهبر انتظار داشت. سرمایه گذاران شرکت ها با وام های کم بهره پشتیبانی شدند؛ ولی این کار به حال قشر ضعیف جامعه سود چندانی نداشت. مشاغل خانگی آنقدر که باید و شاید حمایت نشد. کارگران به لقمه نانی که از دست صاحب کارهایشان می گرفتند، دل بستند. ولی سرمایه دار تا نانش در روغن بود سر به جان کارگرش نمی گذاشت و زمانی که اندک فشاری به او وارد می شد، دست به تعدیل نیرو می زد. حمید وقتی حرف از خرید ماشین می زد، خبر نداشت به زودی قانون تعدیل نیروی صاحب شرکت شامل حالش خواهد شد.
🔹 حمید و تعداد زیادی از دوستانش همان سال از شرکت اخراج شدند. حمید در به در دنبال کار می گشت و تنها در حد روزی همان روز و گاهی بسیار کمتر درآمد داشت. سمیه از اوضاع جامعه با خبر بود. به همین علت به حمید فشار نمی آورد. او می دانست نابسامانی اقتصادی کشور زیر سر لیبرال هاست. آن ها که شعارشان در ظاهر پیشرفت کشور، به هر قیمتی حتی له کردن و تحت فشار قرار دادن قشر ضعیف جامعه است. اما در واقع به فکر عیاشی و خوشگذرانی خودشان هستند. نه به پیشرفت کشور می اندیشند و نه به خدمت برای مردم.
🔸 ناگهان موتوری از کنار سمیه با صدای نخراشیده ای گذشت و رشته افکار او را پاره کرد. سمیه زیر لب گفت:«ماشین نخواستیم. بخورد توی سرشان. اوضاع مملکت را چنان درهم و برهم کردند که دزد روز تاسوعا موتور فکسنی مان را دزدید.»
🔹 اشک درون چشمان سمیه حلقه زد. رو به گنبد گفت:«آقا، خودت جواب این ظالم ها را بده. ما صاحب داریم. مملکتمان صاحب دارد. این ها چه فکر کرده اند؟ از الان دارند برای رسیدن به لقمه چرب و لذیذ قدرت و ریاست با هم می جنگند. خدایا دیگر وقت آن نرسیده است که صاحب الامرمان تشریف بیاورند؟ اللهم عجل لولیک الفرج»
🔸 پدر حمید و دایی اش به موکبی رسیدند. روی چادر صدری آن با خطی درشت و رنگی نوشته بود؛ موکب امام علی بن موسی الرضا علیه السلام. چند نفر زن و مرد با کمک همدیگر غذاهای نذریشان را داخل سینی های بزرگ روحی گذاشته و پخش می کردند، یک پیاله گوشت لوبیا و نان لواش. آن ها غذا گرفتند و روی زیرانداز پلاستیکی پشت موکب نشستند. حمید هم غذا گرفت. پیرمردی جلو آمد. غذایی را به سمیه تعارف کرد. سمیه تشکر کرد. از او فاصله گرفت. حمید گفت:«بیا اینجا قدری استراحت کن. بلکه جان بگیری.»
🔹 پیرمرد ظرف غذا را به حمید داد و گفت:«مگر می شود غذا نخورید. غذای امام رضا علیه السلام است. به نیت شفا بخور خانم.»
🔸 سمیه حرفی نزد. روی زیرانداز نشست. به غذا خوردن دایی حسین، پدر شوهر و حمید نگاه می کرد. با خودش گفت:«این مردها به گمانم بیش از من انرژی سوزانده اند. اگر برنج عدسی که در روستای فمی خوردند را خورده بودم الان تا بیخ حلقم پر بود. چطور می توانند با اشتها غذا بخورند؟»
🔹 خدمتگزاران موکب از خودشان در حال پخش غذا عکس و سلفی می گرفتند. آقایی با فاصله پشت به سمیه نشست. خستگی از تن بیرون رانده و گذر زائران را تماشا می کرد. مگسی روی ظرف غذای سمیه پاهایش را به همدیگر می مالید. سمیه آرام با چادرش او را پراند. ناگهان نگاهش به طرف خانمی چرخیدکه غذا پخش می کرد. دوربین موبایل را به طرف آن ها گرفته بود. سمیه وسط کادر بود. ناراحت شد که بدون اجازه می خواست از آن ها عکس بگیرد. چادرش را روی صورتش کشید. وانمود کرد از گرمی آفتاب است.
🔸 حمید غذایش را تمام کرد. ظرف غذای سمیه را به همان پیرمرد بازگرداند و گفت:«حیف است. دست نزده ایم. اسراف می شود. بدهید یک بنده خدای دیگری بخورد.»
🔹 پیرمرد نوش جانی گفت و تشکر کرد. حمید بند کیف سمیه را گرفت. آن را از زمین بلند کرد. سمیه به زحمت از روی زیرانداز بلند شد. کفش هایش را پوشید و دوباره وارد جاده خاکی شدند. چند متر جلوتر موکب دیگری سرک کشید.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
وارد #قبرستان شد. بالای سر قبر پدرش نشست.
فاتحه ای خواند. به #قبر خیره شد. فکر و خیال او را با خود برد.
کنار #مادر نشست. صورت او را بوسید. از خوشحالی نمی توانست یک جا ثابت بنشیند.
پدر خانه نبود. برایش تبلت خریده بود.
مادر دستی روی سرش کشید. گفت:« دخترم، یادت باشد خداوند از دنیا هر چه نصیبت کند برای #عبرت گرفتن است و هر چه را از تو بگیرد برای #امتحان است.»
اشک از چشمانش جاری شد. روی سنگ قبر #پدر ریخت. با خود گفت:«چه امتحان سختی.»
قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ :
مَا أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً
الکافي , جلد 2 , صفحه 261
امام صادق(عليه السّلام)فرمود: به هيچ بندهاى چيزى از دنيا داده نشده جز براى عبرت گرفتن،و از بندهاى چيزى دريغ نشده جز براى آزمودن.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_پنجم
#جاماندگان
🔸 مردی جوان وسط جاده ایستاده بود. برش های قرمز هندوانه، داخل سینی بزرگ روی دستش از دور، زوار را جذب می کرد. هر کس یک یا دو برش هندوانه بر می داشت و تا چند قدم آن طرف تر سرخی اش نیست می شد و پوسته را روی زمین یا داخل نیسان کنار جاده می انداخت.
🔹 دو جوان با فاصله از موکب، سطل بزرگ آبی رنگی را کنار جاده قرار دادند تا زائران پوسته ها را روی زمین نریزند. سمیه نگاهی به داخل موکب انداخت. چند خانم مشغول برش هندوانه ها و چیدن آن ها داخل سینی بودند. یکی از آن ها در حین برش زدن هندوانه، چشم در چشم سمیه شد. چاقو دستش را برید. سمیه به طرف حمید رفت. از کیفش چسب زخمی بیرون آورد. چسب را به آن خانم داد. سمیه برای لحظه ای خودش را داخل موکب کربلا روبروی دالیه دید.
🔸 آن روز دالیه با جارو دستی مشغول جارو کردن موکب بود. بیشتر زائران برای زیارت امام عشق به طرف زیارت رهسپار شده و چند نفر گوشه و کنار موکب نشسته یا لم داده و مشغول صحبت بودند. سمیه نزدیک در، کنار کوله هایشان نشسته بود. به گرد و خاک بلند شده در چادر نگاه می کرد. دالیه در حد امکان روی موکت آنجا را جارو کشید. مشغول جمع کردن خاکروبه ها بود که دستش برید. خون از دستش جاری شد. دالیه بر خلاف تصور سمیه از دخترها و زن های چاق و هیکلی عرب، دختری لاغر و بلند بالا بود. توان جسمی کمی داشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. سمیه فورا کوله اش را گشت. چسب زخمی بیرون آورد. جلو رفت. زخم دالیه را با آن بست. دالیه با لهجه عراقی تشکر کرد. مثل همان روزی که سمیه و سمیرا برای اولین بار به آنجا آمدند و دالیه با لهجه دلنوازش جوابشان کرد و گفت:«جا نیست. شَلوغ است.»
🔹 آن ها رفتند. ولی بعد از مدت کوتاهی با خواهش و التماس پدرشان برگشتند. دالیه راست می گفت. جا نبود. زائران امام حسین علیه السلام دورادور چادر با کوله هایشان جا گرفته بودند. دو خانم شمالی نزدیک در نشسته و آن دو را زیر نظر داشتند. وقتی سمیه و سمیرا را حیران و سرگردان دیدند، برایشان جا باز کردند. سمیه تشکر کرد و گفت:«خدا خیرتان بدهد. کربلا این چند روز خیلی شلوغ است. دیشب داخل درمانگاه آن طرف خیابان خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود. پتو پیدا نمی شد؛ یعنی پیدا می شد، ولی خودخواهی امان نمی داد. یکی زیر سرشان گذاشته و دو تا رویشان کشیده بودند و خواهش هایمان فایده نداشت. تا صبح یخ زدیم.»
🔸 خانم شمالی خنده ای کرد و گفت:«در عوض اینجا شب پتو می دهند. فقط جای خوابیدن تنگ است و باید دوستانه بخوابیم.»
🔹 سمیه سرش را پایین انداخت و گفت:«شرمنده. حلال کنید جایتان را تنگ کرده ایم.»
🔸 خانم دستش را زیر چانه سمیه گرفت و گفت:«سرت را بالا بگیر. اشکال ندارد. حضرت زینب سلام الله علیها در اینجا بیش از این حرف ها سختی کشیده اند. این سختی ها که به پای آن هم نمی رسد.»
🔹 صبح فردا بعد از جمع کردن پتوها یکی از دختران خدمتگذار چادر به طرف سمیه رفت. قدش کوتاهتر از دالیه، تپل تر و رنگ صورتش روشن تر از او بود. جلو او ایستاد. به عربی چیزی می گفت. اما سمیه متوجه نمی شد. تا اینکه با حرکت دست او متوجه شد دوباره چسب زخم می خواهد. سمیه با لبخند چسب را از کیفش بیرون آورد و به او داد. او تشکر کرد و رفت. زائران خوزستانی می گفتند:«اینها خواهر هستند و مادرشان معلم است.»
🔸 هر شب خانم جوانی به موکب می آمد. به زبان فارسی سخنرانی می کرد و در آخر روضه می خواند. عده کمی از جوان ها دورش را می گرفتند. اکثر خانم ها خسته راه بودند و شاید به استراحت، بیشتر نیاز داشتند . شب چادرش را بر سر کشید. حمید، سمیه را صدا کرد تا آماده حرکت به طرف سامرا شوند. سمیه و سمیرا کوله شان را برداشتند با دالیه و بقیه خداحافظی کردند و از چادر بیرون زدند. سمیه با صدای دالیه به طرف چادر برگشت. سمیرا گفت:«یعنی چه کارت دارد که با لهجه نازش دوباره صدایت کرد: سمیه خانِم؟»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh