eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت:«سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشد از جانتان الهی. چه شده؟» 🍀محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد. نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد و گفت:«خواهر جان در این مدت که نیستم هوای خانمم را داشته باش. یک وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاوری ها. مثل دو تا خواهر با هم باشید.» 🌸فهیمه خنده ای کرد و گفت:«ای بابا خان داداش این چه حرفی است میزنی؟ ما همیشه با هم خواهر بوده ایم و إن شاءالله خواهیم بود. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت:«دیگر سفارش نمی کنم. جان شما و جان آسیه.» 🍀محمد کنار تخت آسیه ایستاد. پیشانی آسیه را بوسید و گفت:«مواظب دخترهای من باش. ببینم بیدارند؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت. گفت:«بله» محمد گفت:«پس به شیوه همیشه یک خداحافظی با دخترهایم داشته باشم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از بچه ها آنجا بود و گفت:«زهرا خانم، بابا جان اگر شما زهرای من هستی یک دست بده بابا.»آسیه ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. محمد حرکت آرام دست عروسکی را زیر دستش لمس کرد. 🌸محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد و گفت:«فاطمه خانم، بابا جان اگر شما فاطمه ی من هستی یک پا بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت:«ماشاءالله دختر بابا عجب زوری دارد. حسابی مراقب خودت و بچه ها باش. به خدا سپردمت.» 🍀محمد با آسیه و فهیمه دست داد. خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه ای او شد. با خود گفت:«کاش می توانستم همراهت بیایم. کاش» 🌸محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان کرد. گلدان های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن،تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سرجایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد. 🍀در فرودگاه دمشق هواپیما روی زمین نشست.همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده اول به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس(ع) تا آخرین لحظه زینبش را رها نکرد. از امشب شما عباس زینب(س) هستید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه ها بیشتر و بلندتر شد. هر کس وسط گریه چیزی می¬گفت و با حضرت، عهدی می بست. 🌸زیر لب و آرام گفتم:«خانم جان الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت من است که به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین(ع) رفتم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین(ع) گفتم:«آقا جان، سال هاست در حسرت فرزندانی سالم و صالح شب را به روز رساندم. دوست داشتم فرزندانم را برای سربازی امام زمان(عج) تربیت کنم. آقاجان، برای خدا بر گردن من باشد اگر به حسرت چندین ساله من خاتمه بخشید هر طور باشد برای دفاع از اسلام و حریم خواهرتان به پا خیزم.» شبکه های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای برپای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر بزیر. عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم. 🍀من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم. هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد. @sahel_aramesh
ها جاری می شود وقتی موج جمعیت را به سوی می بیند.. این حرارتی است که تو در قرار دادی و ای جوشان را بوجود آوردی. همان اشکی که ناجی صاحبش است. تو،چقدر که به ذره بهانه ای، می خواهی بندگانت را بهشتی کنی تو را چگونه گویم؟ علی ما انعم و تو خود، بزرگ ترین نعمتی برایم العالمین از داشتنت @sahel_aramesh
خسته می شود. مقابل موکبی برای استراحت می ایستد. چایی شیرین را با در نوش می کند. می خواهد به راهش ادامه دهد که کاغذی روی زمین توجه اش را جلب می کند. خم می شود. را بر می دارد. می خواند. لبخند بر لبانش نقش می بندد. کوله اش را زمین می گذارد. کاغذ را به پشتش سنجاق می کند. کوله را بر پشتش سوار می کند. سبک بار به سوی پر می کشد. روی کاغذ نوشته است: عن امیر المؤمنین علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ، وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا، وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا؛ وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ. همانا خداوند پيامبرى راهنما را با كتابى گويا، و دستورى استوار بر انگيخت. هلاك نشود جز كسى كه تبهكار است و بدانيد كه بدعت ها به رنگ حق در آمده و هلاك كننده اند، مگر خداوند ما را از آنها حفظ فرمايد. و همانا حكومت الهى حافظ امور شماست، بنابر اين زمام امور خود را بى آن كه نفاق ورزيد يا كراهتى داشته باشيد به دست امام خود سپاريد. به خدا سوگند اگر در پيروى از حكومت و امام، اخلاص نداشته باشيد، خدا دولت اسلام را از شما خواهد گرفت كه هرگز به شما باز نخواهد گردانيد و در دست ديگران قرار خواهد داد. نهج البلاغه، خطبه 169 او می فهمد اطاعت بی چون و چرا حق امام است و اگر امام را اطاعت نکند گرفتار خواهد شد. @sahel_aramesh
🌸 اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می سوزاند. چند صدمتر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدای تیرهایی که سوت کشان از کنار گوشمان می گذشت را می شنیدیم. باید جلو پیش رویشان را هر طور شده می گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی دانم با چه شلیک می کرد. اما حسابی از آنها تلفات می گرفت. هر چه آنها را می زدیم مثل مور و ملخ از زمین می جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهایشان. 🍀 صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش می رسید. برای چند لحظه ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. با کمک ستاره ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می-خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرت شد. 🌸 خشاب اسلحه ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد.آنها را بی هدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک تر بود. نیم خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم.خورشید کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، فشار شعله پوش سر اسلحه را روی کمرم حس کردم. صدای خشن و نخراشیده ای بلند داد زد:«انهض يا حثاله،تحرّک.» 🍀 معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده ای که با نوک اسلحه به کمرم وارد می آورد و به جلو پرتم می کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم. 🌸 بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. طوری که صدای در رفتن استخوان کتفم را حس کردم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند. 🍀 دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می کشید. اندامی ورزیده، سبیل های تیغ زده و ریش بلندداشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتش آفتاب سوخته شده بود. ابروهای پر پشتش، چشمهای قهوه ای دریده اش را پوشش می داد. سفیدی چشمهایش، سرخ می نمود. روی بینی اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود. مدام داد می زد و به جسد هر شهیدی می رسید آب دهان می انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست انداز کتفم بی اراده تکان می خورد و بر دردهایم افزوده می شد؛ امّا از آنجا که با دیدن زجر کشیدنم لذت می بردند. سعی می کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند. 🌸 بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت به زمینم کوبید. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس(ع)»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می آمد. عربی و خشن حرف می زدند. دستی جلو آمد. سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت. انگشتانش را بین موهایم گیر داد و روی زمین کشیدم. سرم از درد رو به متلاشی شدن می رفت. مقداری جلو رفت. ایستاد. رهایم کرد. حرفی پراند. دور شد. @sahel_aramesh
و چه عجیب است وقتی را می خوانی، سه بار.. و حتی بیشتر آنوقت را در و ات می کنی و شدنش را در رفتاری که با داری و رفتاری که دیگران با تو دارند و فضایی که بین تو و ایجاد می شود اینگونه است که با وصل کردن خودت به ، را در خود و دیگران جاری می سازی# ، از داشتنت، از اجازه ای که به ما برای با خود داده ای، از جاری شدنت در لحظاتمان، از بی حد و اندازه ات الحمدلله رب العالمین @sahel_aramesh
دوست داشت نظر را بداند. می خواست بداند شرکت در مجالس و چیست. نزد امام رفت. سؤالش را پرسید. امام صادق علیه السلام پاسخ داد: لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتاً اَللَّهُ مُعْرِضٌ عَنْ أَهْلِهَا. داخل خانه هائی که خداوند نظر رحمتش را از اهل آن برداشته نشوید. الکافي , جلد 6 , صفحه 434 @sahel_aramesh
🌸 صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می جوید و بیرون می ریخت. با قنداق سلاحش به هر جایی از جسم ناتوانم می کوبید. آنقدر زد تا خسته شد. از نفس افتاد. اتاق را ترک کرد. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم. 🍀 سقف اتاق ریخته بود. به نظر می رسید سال هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمی آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد. 🌸 خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی اش را فهمیدم. بقیه اسرا را نیز با لگد و اسلحه نوازش کرد. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می پایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد. 🍀 درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا مرا ببخش که نمی توانم تیمم را درست انجام دهم. خدایا قبول کن.» 🌸 نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب هایم را بهم میزدم. احساس می کردم دو تکه چوب را به هم می کوبند. گاهی هم تراشه هایشان بهم گیر می کند. 🍀 چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید می کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروخته تر و نورانی تر شده بود. نمی دانم چه می شنیدند و درونشان چه می گذشت؛ امّا قیافه هایشان شبیه شهدا شده بود. شبیه کسی که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می تواند و از عهده پرواز بر می آید. 🌸 صدای آسیه درون گوشم پیچید:«نمی گویم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو.» آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می توانم نروم؟ من تو را دوست دارم. بچه هایم را هم دوست دارم. اما من دیگر محمد تو نیستم. من عاشق شده ام. معشوقم صدایم می زند. چطور می توانم جوابش را ندهم؟ تو خود می دانی ما برای زندگی ابدالدهر در دنیا ساخته نشده ایم. بالاخره روزی باید به آغوش معشوقمان برگردیم. پس چه دلیلی دارد به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم. نه آسیه، من نمی توانم. باید بروم. نگران نباش. برای دفاع از ناموس خدا و ناموس خودم می روم. برای اینکه تو در امنیت به سر ببری. نترس آسیه، تنهایت نمی گذارم. کمکت می کنم تا تو هم به من بپیوندی. آسیه نگران نباش. رهایت نمی کنم. فقط تو هم مرا رها نکن. خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 🍀 دهانم خشک بود. شر شر عرق می ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی کردم. دیگر نسبت به مگس هایی که دور و برم پرواز می کردند بی توجه شدم. 🌸 همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه ای دستش بود. گونی ها را روی سر هر کس می کشید، لگد محکمی هم نثارش می کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد. اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می داد، بوی کینه، بوی تجاوز. @sahel_aramesh
از وقتی باز کردم، در کنارم بودی بدون آنکه شناختی از سر به تو داشته باشم نهالم را دادی، نه از سر بگویم نهالی بودم و رشدم دادی ، نه واقعا فهمانیده ای به من که با ایجاد موقعیت های مختلف، وجودی ام را دادی رشدی که فقط مختص من است و با او آمیخته شده که مربی ای چنین دارد ممنونم که مرا کردی از داشتنت @sahel_aramesh
چند عدد خرما داخل زیر دستی گذاشته و برایش آورد. جلو او نشست. خرماها را به او تعارف کرد. خرمایی برداشت. در دهان گذاشت. شیرین و لذیذ بود. مادر نوش جانی گفت. تبسمی کرد و پرسید:«خرما را بیشتر دوست داری یا خدای آفریننده خرما را؟» شیرینی خرما هنوز به کامش بود. در فکر افتاد. گفت:«چه سؤال سختی. خب هر دو.» مادر لبخندی زد. گفت:«نمی شود. یا یا . دوستی خدا و دنیا هرگز در یک قلب جمع نمی شود.» سرش را بالا گرفت. گفت:«خدا.» مادر پرسید:«چرا خرما نه؟» جواب داد:«مگر خدا، خرما را نیافریده؟» مادر برای تأیید، سری تکان داد. فرزند خرمایی برداشت. به آن نگاه کرد. ادامه داد:« ارزش آفریننده بیش از مخلوقش است. چون اوست که اگر بخواهد، می آفریند و اگر نخواهد، نه. اگر بخواهد، این را قسمت و روزیم می کند و اگر نخواهد، نه. پس تنها او شایسته است.» رسول اللّه‏ صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏آله : حُبُّ الدُّنيا وحُبُّ اللّه‏ِ لا يَجتَمِعانِ في قَلبٍ أبَدا . تنبيه الخواطر : 2 / 122 @sahel_aramesh
🌸سوار ماشینمان کردند. ماشین با سرعت می رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می کرد حداقل یک چرخش داخل ناهمواریهای جاده بیفتد. ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه بود. خانه هایی روستایی که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ هایی با اندازه های متفاوت. کمتر خانه ای سالم به نظر می آمد. 🍀مردی با قد بلند، ریش های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می کردند و جار می زدند تا مردم جمع شوند و ببینند تا درس عبرت برای دیگران باشد. 🌸آرام و زیر لب ذکر می گفتم. زبانم به سختی حرکت می کرد. دختر بچه ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه ای بر تن داشت. خاک روی موهایش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده ای دو طرفه روی صورتش به چشم می خورد. بطری آبی را محکم بدست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگویش زیر دست او زد. سیلی محکمش روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر قرمز شد. دستش را روی گونه اش گرفت. گریه کنان به وسط جمعیت پناه برد. 🍀از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سرتا پا مشکی بود. جارچی بلندگویش را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت:«ای ایرانی های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.» 🌸دوستان شهیدم و فرمانده مقابلم ایستاده بودند. می گفتند:«محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می¬گذاشت. سر را هدف می گرفت. هر کس شهید می شد با صدای گروپی زمین می خورد. خونش زمین را سرخ می کرد. در آخرین لحظات حیاطم فقط ذکر می گفتم. یاران شهیدم را می دیدم که به استقبالم آمده اند. کلت را روی سرم گرفت. شلیک کرد. 🍀 برای ثانیه ای فکر کردم شهید شدم.اما فشنگش تمام شد. عصبانی شد. کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. صدای امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. گفتم:«آقا جان یعنی من را نمی پذیرید؟ هنوز لایق وصال نشده ام؟» زیر لب زمزمه داشتم. چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم. 🌸آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت:«عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد و گفت:«چیزی نیست الان خوب می شوی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می آورد. دردم کم می شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم:«اگر این من هستم پس این که روی زمین دراز کشیده و بدنش مثل آبکش، سوراخ شده کیست؟» 🍀دوستانم تبسمی کردند رو به آقا شدند. او گفت:«این مرکب دنیایت بود. بر آن سوار می شدی و هر جا در دنیا می خواستی می رفتی، هر کار می خواستی می کردی و هر چه می خواستی بر زبان می آوردی. تو امتحانت را خوب پس دادی. از مرکبت در راه خیر استفاده کردی و دیگر به آن نیازی نداری.» 🌸هنوز دهانم باز بود. پرسیدم:«جسارتاً شما که هستید؟» 🍀خنده ای کرد و گفت:«بنده ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیل هستم. مرا می بخشید باید از حضورتان مرخص شوم و به کارهایم رسیدگی بنمایم.» 🌸حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره ام کردند. همه یک صدا گفتند:«محمد بیا برویم. نمی خواهی خانه جدیدت را ببینی؟» 🍀هنوز نگران بودم. جواب دادم:«چرا. اما جسم خاکی ام چه می شود؟ یعنی این مرکب مهربانم را باید اینجا تنها رها کنم؟» @sahel_aramesh
در تمامی شلوغی های ، آن چیزی که آرامم می کند، مرا از همه چیز آزاد می کند، این است که به بودنت دارم و به خاص پر مهری که حتی بر من داری خطاهایم را به و و ات که ذره ای دوست ندارم و گناهی بکنم. اغفرللمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم والاموات @sahel_aramesh
می گرید. بر قلبش چیره شده است. گام بر می دارد. دهان به می گشاید. تمام مدت به یاد تشنگی و گرسنگی امامش است. جز به مقدار نیاز لب به غذا نمی زند. شده و در غمی عمیق فرو رفته است. جز به مصیبت های امام به چیز دیگری نمی اندیشد. آب نمی نوشد. مگر می تواند سیراب و با شکمی مملو از غذاهای گوناگون در راهی قدم بگذارد که امامش همانجا و به رسید. ذکر می گوید. می گرید. گام بر می دارد. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام فَزُرْهُ وَ أَنْتَ كَئِيبٌ حَزِينٌ مَكْرُوبٌ شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قُتِلَ حَزِيناً مَكْرُوباً شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً امام صادق عليه السلام: وقتی خواستی به زیارت حسین عليه السلام بروی، غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه ‏و تشنه او را زیارت کن که همانا حسین عليه السلام غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه و تشنه به شهادت رسید. کامل الزیارات، ص131 @sahel_aramesh
🌸دوستانم به همدیگر نگاه کردند و گفتند:«باشد. می خواهی مدتی اینجا بمان. پس ما فعلا تنهایت میگذاریم.» آنها رفتند. بالای سر جسدم ایستادم. به جان جسدهایمان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت، به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت. 🍀آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزامش حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ های اطرافیان کلافه اش کرده بود. چهرههای غمگین، نگاههای ترحم آمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی را در راه داشت. آسیه از هر کس می¬پرسید، جواب درستی نمی شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام بود. گفت:«عزیزم، ناراحت نباش من فردا به خانه برمی گردم. منتظرم باش.» 🌸آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت و گفت:«مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: امروز می آید.» 🍀مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند. منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فورا خودش را جلو مادر انداخت و گفت:«چه خواب خوبی دیدی آبجی. می شود کامل برایم تعریف کنی؟» 🌸آسیه دستش را به کمرش گرفت. به طرف دیوار رفت. به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت:«شما خیلی وقت است یک چیزی را از من پنهان می¬کنید. چرا نمی-خواهید راستش را به من بگویید. من طاقت شنیدنش را دارم. محمدم شهید شده؟ نه؟ درست می گویم؟ امروز هم جسدش را می آورند. درست است؟» :shamrock:فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت و گفت:«آبجی جانم گریه نکن. می دانی که برای خودت و بچه هایت ضرر دارد. آخر محمد شما را به من سپرده. اگر خدایی نکرده چیزیتان بشود من چه جواب خان داداشم را بدهم؟» 🌸آسیه با گریه گفت:«آخر شما چطور راضی می شوید من یک عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بماند؟ شما نمی دانید وقتی محمدم رفت حضرت زینب(س) را به عباسش قسم دادم که اگر محمدم شهید شد از خدا بخواهد جسدش را به من برگرداند.» 🍀فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید و گفت:«باشد آبجی جانم. باشد. قبول. می بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نماند و یک عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🌸فهیمه و مادرش لباسهای مشکی شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازه اش نبود. مادر محمد یکی از لباس هایش را به آسیه داد و گفت:«امتحان کن شاید اندازه ات شد.» آسیه پوشید.دور شکمش اندازه و بقیه اش گشاد بود.آسیه گفت:«کاچی بهتر از هیچی. ممنون» 🍀برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرر رفتند. داخل محوطه تابوتی، تنها وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شده بودند. او را همراهی نمی کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود. دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت. گفت:«آبجی جانم، پس چرا جلو نمی آیی؟»آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:«چیزی نیست. فقط می شود کمکم کنی؟ زیر کتفم را بگیری؟» @sahel_aramesh
با عرض سلام و احترام خدمت اعضای محترم امشب مشکلی پیش آمد موفق نشدم رأس ساعت هر شب ادامه داستان را برایتان بگذارم. عذر بنده را پذیرا باشید. از خداوند منان توفیقات روز افزون را برای همه اعضای کانال خواستارم. @sahel_aramesh
🔹 با خواندن نوری درون دلت به وجود می آید. 🔷 پس اگر می خواهی دلت شود ، نماز بخوان. رسول الله صلى اللَّه عليه وآله : صَلاةُ الرَّجُلِ نورٌ في قَلبِهِ ، فَمَن شاءَ مِنكُم فَليُنَوِّر قَلبَهُ پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله : نماز انسان، نورى در دل اوست. پس هر كس مى‏خواهد،(نماز بخواند و) دلش را نورانى كند. كنز العمّال : ج 7 ص 300 ح 18973 . @sahel_aramesh
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟» 🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.» 🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.» 🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد. 🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن. 🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.» 🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد. 🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند. 🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.» @sahel_aramesh
هر چه می کند، و پیش می رود. به محض های من، میشود. تمام وجودم را به تو میسپارم . دلم نمی خواهد نمی خواهم خودم دخالتی بکنم بلکه وجودم، در رو به تکاملش به سمت تو، پیش رود و به تو برسم مرا دریاب @sahel_aramesh
❤ خیلی دوست دارم کسی را که کارهای خوب را یادم بیاندازد. ❤ خیلی دوست دارم کسی را که از کارهای اشتباه و نهیم کند. اما با زبان نرم و در موقعیت مناسب تا پذیرش حرفش را پیدا کنم. می دانم تنها کسی که به مادی و معنویم می اندیشد خودش را برای این کارها به زحمت خواهد انداخت. 😡 دوست ندارم و در جامعه مهجور بشود. 😡 دوست ندارم دیگران نسبت به کارهایم بی تفاوت باشند. 😡 دوست ندارم نسبت به اعمال دیگران بی تفاوت باشم. زیرا آن زمان همه را فرا خواهد گرفت. همانطور که برای قوم های پیشین چنین شده است. رسول الله صلى الله عليه و آله :لَتَأمُرُنَّ بِالمَعروفِ و لَتَنهُنَّ عَنِ المُنكَرِ ، أو لَيَعُمَّنَّكُم عَذابُ اللّهِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد، يا عذاب خدا همه شما را فرا مى گيرد. وسائل الشيعة : 11/407/12 @sahel_aramesh