•
برای من تو دنیا، هیچ کاری به اندازهی اینکه به آدمهای دوستداشتنی و مهم زندگیم هدیه بدم، قشنگ نیست.🎁
اون لحظهای که لبخند رضایت رو لبهاشون میشینه، انگار زمین و زمان در مدار لذت قرار میگیره.🥲🪐
@SAHELEROMAN | #سوژهجات
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلودوم
سردی آب و نسیم خنک، لرز شیرینی بر تنش نشاند.
هرکدام که کنار شیر آب مینشست در ذهنش دنبال چنین لحظهای در گذشته میگشت تا بتواند این لذت را در جای دیگری از زندگیش بیابد
جز مصطفی و وحید آن سه نفر سکوت اختیار کرده بودند و تنها مات تاریکی بودند.
مصطفی از سکوت سحری لذتی به جانش نشسته بود که نمیتوانست پنهانش کند،
لبخندزنان سر بالا گرفت و رد ستارههای بیشمار را دنبال کرد و به خودش غر زد که چرا شب را بیدار نمانده تا کمی آسمانگردی کند اما باز هم این نسیم و این لطافت بینظیر را مدیون مهدوی میدانست و اگر رهایش میکردی مهدوی را به آغوش میکشید.
وحید ایستاد کنار مصطفی و همانطور که گوش تیز کرده بود برای صداهای مختلف،
صدای اذان مهدوی تاریکی و سکوت وهمآور روستا را به هم زد،
به خودشان آمدند.
مهدوی بدون آنکه منتظر باشد زیلویی را از کنار دیوار برداشت و پهن کرد،
ایستاد و دستانش را تا کنار سرش بالا آورد و صدای اللهاکبرش شروع حالی متفاوت برای همه شد.
مصطفی پشت سر مهدوی ایستاد و اللهاکبر گفت.
وحید به رکوع رسید.
جواد تکیه از دیوار گرفت و قامت بست و چشمانش را هم روی هم گذاشت تا صدای قرائت مهدوی نوازشش کند که سخت محتاج این نوازش بود و آرشام با تعلل کنار جواد ایستاد و علیرضا شیر آب را در دستانش فشرد و برنخواست.
صدای مهدوی آرام آرام قطره قطره جریان پیدا میکرد در فضا و جاری شد در جان و روح بچهها!
« به نام خدایی که زندگی را به همه بخشیده و تمام کم و کاستیهای خوبانش در دنیا و آخرت را میبخشد...»
مصطفی لب گزید و فکر کرد که حالا که خودت با محبتت شروع کردی چرا من دل ندهم به این محبت؟
« تو خالق و پرورش دهنده و رشد دهنده همه هستی و همین هم، سپاس را مخصوص تو میکند»
خواندن مهدوی تمام شود نسیم صورت همه را نوازش کرده بود و چشمها را بیخواب و دلها را به هیاهویی متفاوت خوانده بود!
برای جواد که مدتها بود دلش سر ناسازگاری گذاشته بود با هرچه که بود و نبود،
گذشتهای که مثل خوره خودآگاه و ناخودآگاهش را به گند کشیده بود
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من؛
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد...🌬
.
@SAHELEROMAN | #شعریجات
هزار بار خودش را در حال گفتگو و فریاد با کسی دیده بود؛
اما فقط در خیال!
از واقعیت هراس داشت و فراری بود... فراری که او را به هیچ کجا نمیرساند.
.
📖- عاشق شو
📽- #ســکـانــسیـــجات
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلوسوم
و حالش خراب بود و برای آرشام و علیرضای دیوانه و وحیدِ پشیمان از اشتباهات زیاد و دیگر خانه برایشان تنگ شده بود و اتاقشان مثل یک زندان بهترین لذت بود!
اجبار نبود و خودشان خواهانش بودند!
نگاه جواد ماند روی مصطفی که حس میکرد آرامشی دارد حسرتبار!
حسرت همه دنبال آرامش مصطفی بود!
و مهدوی که شده بود آینه!
داشت هرکس را نشان خودش میداد؛
خودت کردی…
خودت ساختی…
خودت خواستی…
روی زیلوی کف حیاط مهدوی و چند دقیقهای سر به مُهر گذاشت، قامت که راست کرد رفت سمت اتاق،
کتری آبجوش با استکانها پشت در بود.
مصطفی جنبید و کتری را برداشت و همراه مهدوی شد.
خواب از سر همه پریده بود اما انتظار داشتند که مهدوی تعارف بزند تا در هوا شیرجه بزنند سمت رختخوابهایشان،
مهدوی بیخیالتر از این حرفها بود اما؛
- آبجوش و عسلتون رو بخورید، بریم!
- بریم؟
- وحید!
- آقا منظورم اینه که چهقدر خوبه که بریم!
جواد ترجیح میداد در پازل مجهول مهدوی یک تکۀ تکرنگ باشد که هرجا خواست قرارش بدهد و بردارد تا جای درستش پیدا شود
اما آرشام بیحوصلهتر از این بود که بخواهد بداند و
علیرضا در فکر اینکه آبجوش تبدیل به چای میشود یا نه که استکان آبجوش و عسل مقابلش یعنی نه!
هنوز از گلویشان پایین نرفته بود که مهدوی پرسید:
- میتونیم طلوع رو بالای کوه باشیم، میتونیم اینجا باشیم!
مصطفی میدانست استراتژی مهدوی چیست، قبل از اینکه بچهها اشتباه کنند جواب داد:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
•• ریاضیت خوبه؟👀
••
هیچ خبر دارین ما یه PDF چهل و دو صفحهای از کتاب #رنج_مقدس رو تو کانال داریم؟!😎🤌🏼
بفرمایید، نوش جان!🤝
هدایت شده از نمکتاب
ماه صفر بدون بلا بگذرد انشاءالله با صدقهای که میدهیم.
امشب شب اول ماه است این ماه زیاد صدقه بدهید
6104337338149907
"روی کارت بزنید کپی میشود"
خیریه زمزم کوثر ولایت
ارسال فیش واریزی👇🏻
📩¦ @p_namaktab
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلوچهارم
- آقا هرچی شما برنامه ریخته باشید خوبه!
بگید کوه، میگیم کوه.
بگید دشت، میگیم دشت.
بگید اینجا، میگیم اینجا...
و با چشم به همه فهماند که همین رمز موفقیت است.
مهدوی نگاهش را در آسمان پرستاره چرخاند و کمی طولانی باقی نگه داشت.
همراه صورت او که رو به آسمان بود، چشمان همۀ بچهها هم روی آسمان و ستارهها چرخید.
صدای استکانهای خالی که مهدوی آهسته گذاشت توی سینی بلند شد:
- پس تا من صبحونه رو تحویل بگیرم بپوشید بریم کنار چشمه!
در سکوت سحر گذشتن از کوچه پس کوچههای باریک روستا که خاکی بود و اصالت انسان را نشانش میداد لذتی مضاعف داشت.
صدای سنگریزههای ریز و درشت کف کفشهایشان انقدر بدیع بود که همهشان بخواهند ساکت باشند و گوش کنند به این صدا.
رسیدند و چشمه، چشمه میماند اگر مهدوی میگذاشت!
جاریاش کرد روی بچهها!
خُنکای اول صبح و خُنکای خیسیِ لباسها،
خواب را که پراند هیچ،
وادارشان کرد برای گرم شدن،
چوب خشکهای اطراف را جمع کنند و آتش درست کنند و البته چای آتشی هم ماند برایشان!
اگر آرشام میگذاشت:
- آقا، جون میده با این ذُغالا قلیون چاق کنی!
مهدوی ریز نگاهش کرد:
- قلیون؟
آرشام خیالاتش را مرور میکرد و خودش هم میدانست با واقعیت فاصله دارد،
اما با این خیال خو گرفته بود، کمی مکث کرد و گفت:
- آقا یه آرامش حداقلی میده لامصب، میگن خستگی رو همهجوره میبره.
مهدوی نمیخواست چیزی را به بچهها تحمیل کند،
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد؛
که تا ز خالِ تو خاکم شود عَبیرآمیز...🌬
.
#حافظ
@SAHELEROMAN | #شعریجات
هدایت شده از ساحل رمان