eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
949 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
•🫁• یه نفسی که حالت رو جا بیاره... | |
•• آخر شب‌ها مخاطب‌های ساحل رمان به دو دسته تقسیم می‌شن: ۱. اونایی که مثبت ساحل رمان رو دارن؛ و قشنگ و با آرامش می‌خوابن.😴🦦 ۲. اونایی که مثبت ساحل رمان رو ندارن؛ و تا صبح کابوس می‌بینن.😧💀 ‌ بله.🤌🏼😂 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نهم / قسمت چهل‌وششم - شده مثل علم بهتر است یا ثروت زنگ انشاء! آزادی بهتر است یا محدودیت! اما آقامهدوی این خُنکی و این آتیش برای من بلال رو طلب می‌کنه! اگه بلال بود تموم بود! مصطفی با چوبی که دستش گرفته بود ذُغال‌ها را زیرورو کرد و گفت: - آقا ماها خواسته‌هامون برای همین لحظه نیست، اگه هوس می‌کنیم حتماً قبلاً مزه چشیدیم یا تبلیغ شده و دهنمون آب افتاده و لذتش رو بردیم! قبول دارید که یه کم سخته تَرک اون چیزی که بهش اعتیاد پیدا کردی؟ مهدوی تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت، آرشام لبی جمع کرد و گفت: - اهالی ما خیلی توی قِیدوبند نیستند، هرچی توی خونه بوده، توی موبایل و ماهواره بوده همون شده روال! دیگه درست و غلط مهم نبوده و نیست! - امکان نداره درست و غلط مهم نباشه، اگه یه چیزی برای اهالیتون درست باشه عکسش می‌شه غلط! اعتقاد همینه دیگه، اندیشه‌ت همون شده، اخلاقت هم روی همون رفته جلو، مُزخرف شده! آرشام حرف علیرضا را شنید و گفت: - درود و بدرود! وقتی توی بغل این تیپ فکری بزرگ می‌شی، خب شبیهشون می‌شی! وقتی این وقتی‌ها هست و بقیۀ وقتی‌های دیگه... توقع داری من چی بشم؟ همون می‌شم که شدند! مصطفی آستینش را به زور تا روی انگشتانش پایین کشید و دسته کتری را گرفت، از گرمای آتیش صورت عقب کشید و همان‌طور که استکان‌ها را پر می‌کرد گفت: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
سلام و نور خوشحالم که هستید و قوت می‌دید به انگیزه‌های من. اربعین نزدیک است و من و دوستانم هر سال یه سری کتاب نذری همراه می‌بریم در مسیر و هدیه می‌دیم. اگر دلتون خواست که شما هم در این ثواب شریک باشید این شماره‌ای کارت رو داشته باشید. البته میتونید دیگران رو هم دعوت کنید به این کار زیبا.👇 6104337338149907 یه کار دیگه هم پیشنهاد می‌کنم که هر کسی عازم است یک کتاب به نیت حضرت ابوالفضل همراهش برداره، بعد از اینکه خوند هدیه بده به نفر بعد، خیلی فرصت زیاد داریم در مسیر و مرز و موکب‌ها برای مطالعه. اگر کسی از کتابهای من نذر کنه و بخواد با چهل درصد تخفیف براش ارسال می‌کنیم. دوستتون دارم . شکوریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌¹ صبح‌بخیرِ امروزو از خارجِ کشور می‌شنوید! ✈️ ‌••
‌² از خیابابونایِ خوشگل‌ موشگلش! 🚦 از آدم‌های بافرهنگ و منظمش! از برج‌های چندصدمتری‌ و شیکّش! 🏫 ‌••
‌³ یکم از خوشیا و ناخوشیای اون طرف بگیم؟ تجربه‌ای، سفر قوم و خویشی، چیزی! دو گوش شنوا خدمت شما.👂🏻👀 @SAHELE_ROMAN ••
⁴ یک فریم از خوشی‌ها!👍🏼📷 ‌
⁴ و یک فریم از ناخوشی‌ها!👎🏼📷 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁵ میثم‌و که می‌شناسید، هوم؟ از مغزهای روزگار که یه زمانی فـــرار کـــرده بود ویَــن! و حـــالا برگشته با کلی حرف نگفته!👨🏻‍🎓 | | ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نهم / قسمت چهل‌وهفتم - خیلی قضاوت یه طرفه هم نکنید اهالی و پدر و مادرا رو! اختیارِ انتخاب داشتید، تا یه سنی خونواده ما رو توی مشت خودش می‌گیره، بعدش دیگه خودمونیم که دنیا رو توی مشت خودمون می‌گیریم. لبخند تلخی نشست روی لب‌های جواد، این جملۀ طلایی بود که در چاه فاضلاب افتاده بود. اختیاری همۀ لحظات زندگی‌اش را انتخاب کرده بود، اختیاری…! رو کرد سمت مصطفی و گفت: - حرف که می‌زنی از بس حقه و تلخه، دلم می‌خواد خفت کنم. مصطفی استکان جواد را داد دستش و نگاه عمیقش را دوخت به چشمان جواد. ترجیح داد همدلش باشد تا مقابلش. - تو باش، منو بزن! حالا هم بخور تلخی حرف من رو می‌بره! مهدوی با شنیدن اسم پدر و مادر دست در جیب شلوار ورزشیش کرد و موبایلش را بیرون آورد و گفت: - بلند شید یه زنگ بزنید حال و احوال کنید! - آقا دیروز پیام دادیم دیگه! - دیروز دیروز بود علیرضا! مصطفی اول از همه موبایل را گرفت و چند بوق نخورده مادرش جواب داد: -بَه مادر من! - سلام پسر من، یادی از ما کردی؟ - سلام عزیزمادر، من ظهر دیروز از شما جدا شدم! - برا مادر یه ساعتم یه ساعته! همه چیز خوبه! - زیادی! - ببین مصطفی نری دنبال خوشی خودت همۀ کارا بمونه برای خانوادۀ معلمتون! مصطفی خنده‌اش گرفت و چشمی گفت که شد ادامۀ سفارشات برای کمک در اردو. - مواظب خودم هم باشم؟ - اون که سپردمت به امان خدا! مصطفی چند جملۀ دیگر گفت تا مادر را خوشحال کند و تماس را قطع نکرده وحید گوشی را از دستش کشید و گفت: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
خوشحالی‌های دسته‌جمعی زیر سایه‌ی پرچم قشنگ ایران خانوم مبارکمون باشه!🇮🇷🤍 دم قهرمان‌هامون گرم که حسابی کاممون‌ رو شیرین کردن.🫂 🥇 سعید اسماعیلی 🥈 ناهید کیانی 🥉مبینا نعمت‌زاده‌ ‌@SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|📜| جمعه‌ها طبعِ من احساس تغزل دارد‌...🪐 @SAHELEROMAN |
•• کیا مشغول بستن کوله‌ی اربعینن؟🎒 تو هم قراره امسال راهی‌ بشی؟ یکم گپ بزنیم: ✉️ @SAHELE_ROMAN ••
ساحل رمان
•• کیا مشغول بستن کوله‌ی اربعینن؟🎒 تو هم قراره امسال راهی‌ بشی؟ یکم گپ بزنیم: ✉️ @SAHELE_ROMAN ••
•• بریم که پیشنهاد ویژه‌ی ساحل رمان رو برای دوستامون ارسال کنیم🪄😌 ••
ساحل رمان
•• بریم که پیشنهاد ویژه‌ی ساحل رمان رو برای دوستامون ارسال کنیم🪄😌 ••
•• اگه از این ماجرا جا موندی، تا آخر شب وقت داری پیام بدی و نویسنده رو دریافت کنی!💎 منتظرت هستیم!=)🤝 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نهم / قسمت چهل‌وهشتم - وحیدجان یه خورده کمتر اذیت کن! - من؟ - نه پسر من! - میگم، شریف‌ترین فرد اردو از جهت نسب و رفتار و منش منم! میان صحبت وحید جواد کم کم از جمع فاصله گرفت. علیرضا تماسش بی‌پاسخ ماند و با تاسف گفت: - اهل خانۀ ما خوابند الی یازده! آرشام هم به پیامی قناعت کرد چون مادرش شدیدا تلخ برخورد کرده بود که این دهاتی‌بازی‌ها چیست که شما هم ذوقش را می‌کنید و سفر کیش را به خاطر روستا از دست دادی! ماند جوادی که کنار چشمه نشسته بود و مات آبی بود که می‌جوشید، زلال بود و کمی آرامش می‌کرد. فکر کردن به آن اتفاقی که داشت درون خانه می‌افتاد و هنوز در موردش به نتیجه هم نرسیده بود، دردی بود که قلبش را مچاله می‌کرد و درد می‌انداخت تا سراسر بدنش! آمده بود این‌جا تا دور باشد اما انگار نمی‌شد از زندگی خالی شد، تا هستی همراهت هست! آرشام گوشی را مقابل صورت جواد گرفت و گفت: - یه پیام بزن که بعدا آقای مهدوی رو به سیخ نکشند! - خودت بنویس!   [فصل ده] خودش نشسته بود و بین بچه‌ها مسابقه گذاشته بود تا بالای کوه بروند یک نوع گیاه کوهی بچینند و بیایند. دو ساعت وقت داده بود. پسرها گونی به دست دویده بودند، اولش با مسخره‌بازی و خنده راهی شدند کنار هم، اما حالا سایه‌هایشان بالای کوه تک تک دیده می‌شد. پسرها که رفتند زنگ زد تا محبوبه و مادر با بچه‌ها بیایند کنار چشمه. حسابی آب‌بازی کرده بودند، برایشان سیب‌زمینی پخته بود و بچه‌هایش داشتند با دستان کوچکشان پوست می‌کندند. مادر بچه‌ها را دور خودش نشانده بود تا مهدی و محبوبه کمی زمان دو نفره هم داشته باشند. مهدی هم سرش گرم جدا کردن پوست‌های سیاه سیب‌زمینی‌ها بود که محبوبه گفت: - سیب‌زمینی آتیشی یه طعمی داره که نمی‌شه ازش گذشت! سیب‌زمینی را داد دست محبوبه و نمک پاشید. دلش می‌خواست محبوبه باز هم حرف بزند ولی می‌دانست محبوبه گوش شنوای خوبی دارد: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
-🌤'• نوشت: - خدا همیشه هست و کمکمون‌ می‌کنه تا به ما بفهمونه چه‌قدر بزرگ‌تر از دردهامونه‌. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا