چشم میگردونم بین لباسهام و یکی یکی ورقشون میزنم.
- این نه، اینم که نه، این یکی هم نه، آره... همین... خودشه!☑️
دستی به پیرهن مشکیم میکشم و گَردِ مهمونِ روی شونههاش رو میتکونم.
تنگ در آغوش میفشارمش و آهسته میگم:
- دلم... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟🤍
دیروز که با بچهها تو گروه گپ میزدیم،📱
آرمان هم همین رو میگفت؛
رفیقِ ساکن کانادام رو میگم.
امیر هم؛
پسرِ حاج حیدر، تاجر معروفِ شهر.
مصطفی هم؛
از بچههای هیأت.
رامین هم؛
گَنگِستر دانشگاه که از قدیمالایام "پسر پولداره" صداش میکردیم.
شایان هم؛
شاگرد اوس محمدِ نانوا.
نمیدونم؛ نمیدونم!
رازِ این محبتِ همهجایی و همهزمانی در فهم نمیگنجه!🪐
خودت بگو حسین...
چهطور انقدر خوب بلدی حال دل آدمها رو خوب کنی؟ ... :)🪴
🏴| #محرم
♥️| #در_زیر_خیمهاش_همه_یک_خانوادهایم
|@saheleroman|