📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
🏴📅 سفر سیدمهدی در بهار ماهها - روز هشتم (روز شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام)
👈سیدمهدی صبح زودتر از همیشه بیدار شد. حس میکرد چشمهایش قبل از خورشید باز شدهاند. پرده را آرام کنار زد؛ نور طلایی و نرم، حیاط را پر کرده بود، اما امروز در دلش افقی دیگر باز بود… روزی که تاریخ با بغض یاد میکند: شهادت مولایش #امام_حسن_عسکری علیهالسلام.
بر لبش بیاختیار آمد: «السلام علی المظلوم الغریب…» دلش پر کشید به سامرا؛ شهری که خورشیدش از حصار دیوارهای بیرحم عبور نکرد، اما نورش هنوز در دل مؤمنان جاری است.
دستش رفت سمت قفسه، صحیفه سجادیه را برداشت. شاید دهها دعا را بارها خوانده بود، اما امروز صفحهای بیمقدمه جلویش گشوده شد که گویی خود امام عسکری در آن نفس میکشید:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ مَتِّعْنِى بِالاقْتِصَادِ، وَ اجْعَلْنِى مِنْ أَهْلِ السَّدَادِ، وَ مِنْ أَدِلَّةِ الرَّشَادِ، وَ مِنْ صَالِحِ الْعِبَادِ، وَ ارْزُقْنِى فَوْزَ الْمَعَادِ، وَ سلامَةَ الْمِرْصَادِ
#دعا_بیستم_18
چند بار زمزمه کرد. هر بار که کلمه «اقتِصاد» را میگفت، به یاد زندگی امام افتاد؛ میانهروی نه فقط در خرج و خوراک، بلکه در همه انتخابها؛ حتی در سختترین روزهای محاصره و حبس، حتی در بخشیدن دشمنان.
«سداد» که بر زبانش آمد، خاطره همان پایداری امام را دید؛ ایستادگی در حرف حق، بیکم و کاست، بیافراط و بیتفریط.
بخش «أدلّة الرشاد» او را به فکر برد: چقدر امام، چراغ هدایت برای مردمش بود، حتی در زمانی که صدایش را برای همه نمیتوانست بلند بگوید.
و «صالح العباد»… یعنی بندهای که خدا از او راضی است و مردم از او آرامش میگیرند.
آخر دعا که رسید ـ «فوز المعاد و سلامة المرصاد» ـ حس کرد این همان آرامش لحظه شهادت است؛ وقتی که همه تیرها و کمینها پشت سر گذاشته شده و روح با لبخند به خانه برمیگردد.
سیدمهدی دفترچهاش را آورد و نوشت:
«امامم همه این دعا را زندگی کرد. حالا وقت من است که یک سطرش را زندگی کنم.»
هنوز چایاش را نخورده بود، اما تصمیم گرفته بود امروز دستکم یک گره را باز کند. حرف میرزا جواد آقا در ذهنش زنگ میزد:
«آنچه میان تو و خداست، اگر درست شود، خدا میان تو و همهچیز را درست میکند.»
بعدازظهر، کلید اولین قفلش را برداشت. به سمت کارگاه قدیمی رفت؛ جایی که سالها به خاطر اختلاف با شریکش رها شده بود. در که باز شد، بوی چوب و آهن زنگزده و… دو چشم آشنا. رفیق قدیمیاش با موهایی که حالا مثل خاکستری غروب شده بود ایستاده بود.
سیدمهدی یاد بخش «سَدَاد» دعا افتاد و با همان صداقت گفت: «آمدهام حرف بزنیم.»
چند لحظه سکوت… بعد یکی دو جمله کوتاه… و در نهایت، دستهایی که دوباره راه خانهشان را پیدا کردند. حس کرد نفسش آزادتر شد، مثل پرندهای که از کمینگاه جسته باشد.
شب که رسید، چراغ کوچک اتاق روشن بود و سکوت، همهجا را گرفته بود. لای دفترچه نوشت:
«مَن عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» (نحل/۹۷)
پایینتر اضافه کرد:
«امروز دعا مسیرم را عوض کرد. از اقتصاد تا سداد، از هدایت تا رستگاری، همهاش در یک روز لمس شد. شاید این همان حیات طیبه باشد که امامم در لحظه شهادت هم داشت.»
ادامه دارد…
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68209
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز نهم
👈باران از نیمههای شب بیوقفه میبارید. صدایش روی شیروانی، مثل هزار انگشت کوچک که پشت هم بر طبل عشق مینوازند، او را زودتر بیدار کرد. پنجره را نیمه باز کرد؛ هوای نمناک، بوی خاک تازه و کوچهی خیس را از لای پردهها به اتاق آورد. نگاهی به ساعت انداخت؛ وقت اذان نزدیک بود. زیر لب گفت: «امروز، روزیست که آسمان هم دارد جشن میگیرد… آغاز امامت مولای من، صاحبالزمان.»
آب بر چهرهاش ریخت؛ سرمای وضو مثل تلنگری برای دل خستهی چند روزهاش بود. ایستاد رو به قبله، و در همان رکعت اول نماز صبح، حس کرد امروز جهان برایش شکل دیگری گرفته. آخرِ سلام، به سجده رفت، و با صدایی که خودش هم از عمقش تعجب کرد، گفت:
🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ 🔹
🔸 «خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و به بهترین وجه مرا در مراعات حق #همسایه ها و بستگانم یاری کن» 🔸
این دعا امروز مثل حلقهای محکم، پل میان نماز صبحش و آغاز امامت امامش شد. حس کرد این توفیق، دعوتیست برای اینکه روزش را با مردم، مثل روزش با خدا، صاف و بیغبار نگه دارد.
دفترچهی کوچک را که همیشه روی طاقچه بود برداشت. با دستانی که هنوز از وضو خیس بودند، نوشت:
«هر روز یک میدان تمرین است… دیروز در آفتاب، امروز زیر باران، و امروز در آغوش روزی که به نام امام من آغاز میشود. عهد میبندم که این دعا، راهنمای امروز و فردایم باشد.»
پس از طلوع، راهی بازارچه شد. بارانِ ریز، سنگفرشهای کوچه را شسته و براق کرده بود. در همان کوچه باریک نزدیک خانه، یکی از کاسبان بیدلیل با لحن تند به او تاخت؛ موضوع، بهانهای پیشپاافتاده بود، ولی آهنگ صدایش تیزی خاصی داشت. لحظهای تپش قلبش بالا رفت، مثل آتشی که میخواهد از جرقهای کوچک شعله بگیرد. امّا یادش آمد که عهد کرده بود امروز با دعای صبحش زندگی کند.
زیر لب فقط یک چیز را تکرار کرد: «وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى وَ مَوَالِيَّ…»
سپس با صدایی آرام، گفت: «حق با شماست، من حواسم نبود.»
کاسب که عقب نشست، سیدمهدی به راهش ادامه داد. احساس کرد همین چند قدم، پلی بوده بر رودخانهای پرخروش؛ اگر میافتاد، همهی زحمات روزش را همان اول صبح میشست و میبُرد.
ساعتی بعد، برگشت و کارهای روز را با همان آرامش ادامه داد. دنبال بهانهای گشت تا باز هم به یاد آن دعا بیفتد: وقتی پیرزن همسایه را دید که خریدهایش سنگین بود، جلو رفت و کمک کرد. همان موقع لبخند زد و در دل گفت: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ تَوَلَّنِى فِى جِيرَانِى…»
شب که فرارسید، صدای باران سبکتر شده بود، انگار آسمان هم آرام گرفته بود. زیر نور چراغ نفتی، دفترچه را باز کرد و نوشت:
«گاهی پیروزی از آنِ کسی است که زودتر عقبنشینی میکند، نه کسی که تا آخر میجنگد. امروز فهمیدم، عقبنشینی برای خدا، پیشروی است برای روح.»
و زیرش آیهای گذاشت که با صبحش، عهدش، و شَبش همصدا بود:
“…وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ…” (آلعمران/۱۳۴)
دفترچه را بست. نگاه کوتاهی به آسمان کرد و زیر لب زمزمه کرد:
«مولای من… امروز را با عهدی بستم که از صبح تا شب حفظش کردم. فردا، باز به یاری همین دعا، به راهم ادامه میدهم.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل https://eitaa.com/sahife2/68216
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در مراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز دهم
👈 سیدمهدی از خواب برخاست، هوا آرام بود.
اما دلش نه؛ مثل آسمانی که ابرهایش را قورت داده باشد.
صبحچای را که آماده میکرد، یادش آمد دیروز قول داده بود کاری را تا عصر انجام دهد، اما به بهانه «وقت نکردم» جا زد. حالا دیگر کسی مطالبهگر نبود، ولی نگاه خودش را نمیتوانست فراموش کند.
روی صندلی نشست و به دفترچه زل زد. بالاخره نوشت:
«دروغ فقط آن نیست که به دیگران بگویی؛ آن است که با خودت قرار بگذاری و عمل نکنی. و بدتر از آن، روزی که توان کمک داری، اما وانمود میکنی نمیبینی…»
چای روی میز بود، اما گوشش گیر افتاد به صدای رادیو: «در #غزه، بیمارستانی بمباران شد… مادران با دستان خالی… کودکان میان آوار…»
حس کرد انگار یکباره اتاقش کوچک شد، دیوارها به او نزدیکتر آمدند.
دفترچه را بست، چشمهایش را آرام روی دعا لغزاند:
🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِى فَلَمْ أَنْصُرْهُ
🔸 «خدايا! پوزش مىطلبم از تو اگر در حضور تو به بیچارهای #ظلم شد و من یاری اش نکردم.»
اینبار دعا ساده از کنارش عبور نکرد.
با هر کلمه، تصویری از غزه در ذهنش نشست:
– «#مظلوم»… کودکی با پاهای برهنه و نگاه ترسیده.
– «ظُلِمَ»… انفجار پشت سرش.
– «بحضرتی»… یعنی همین حالا که من پشت این میز نشستهام، تو شاهدی و من هم شاهدی.
– «فلم أنصره»… یعنی تمام آن سکوتهای من در برابر ظلم، به حساب بیوفاییام نوشته شده.
سیدمهدی یاد جمله میرزا جواد آقا افتاد:
«هر که به خود وفا کند، از بیوفایی با دیگران در امان میماند.»
با خودش گفت: «شاید از همین امروز باید وفایی که به غزه دارم، همان وفایی باشد که به قول کوچک دیروزم میدهم.»
یک قلم و کاغذ برداشت و فهرستی نوشت:
۱. تمام کردن کاری که عقب افتاده بود.
۲. نوشتن یک یادداشت کوتاه برای رساندن صدای غزه به دوستان.
۳. کنار گذاشتن بخشی از درآمد برای کمک.
وسط کار، هر بار که خسته یا وسوسهی چک کردن تلفن میشد، مثل ذکر زیر لب تکرار میکرد:
🔹 اللَّهُمَّ إِنِّى أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ… فلم أنصره
آخر شب، وقتی هم کار شخصی و هم کار برای غزه را انجام داد، حس کرد گره نه فقط از روی میز، که از روی دلش هم باز شده.
آیهای که نوشت، مهر آن روز شد:
«إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلْمُتَّقِينَ» (توبه/۴)
زیرش اضافه کرد:
«تقوا از همینجا شروع میشود؛ که میان کار شخصی و حق مظلوم، هیچکدام را زمین نگذاری.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68230
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز یازدهم _ #شب_جمعه
👈هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت. آسمان صاف شده بود، ولی زمین کمی گلآلود بود؛ مثل دل آدم بعد از گریه — سبک، اما هنوز ردّش پیداست.
سیدمهدی صبح که دفترچه را باز کرد، چشمش روی جمله دیروز ماند:
«وفا به وعده، حتی بیتماشاگر.»
با خودش گفت: بعضی وقتها نگاهها هستند، اما سنگینی وفا از سنگینی نگاهها بیشتر است.
در مسیر بازار، یکی از آشناهای قدیمی صدایش زد. مردی که سالها پیش، به خاطر سوءتفاهمی، زخمی بر دل سیدمهدی گذاشته بود. حالا همان مرد، با لبخند، کمک میخواست برای صاف کردن حسابش با اهل محل. کاری آسان، ولی امضای دل سیدمهدی را میطلبید.
در دلش دو صدا پیچید:
صدای اول: «این فرصتِ بیهزینه گرفتن حق است؛ نادیدهاش بگیر.»
صدای دوم: «این شاید همان امتحان آرام خدا باشد که رد کردنش، ردّ نگاهی مهربان است.»
نشست روی نیمکت کنار مسجد. امروز پنجشنبه بود — شب جمعه، شبی که زمین به آسمان میگوید: «السلام علیک یا أبا عبدالله». دیروز، وسط دعاهای همیشگیاش، یاد #غزه کرده بود؛ مردمی که نامشان در هیچ کوچهای از محلهاش نیست، اما خون و خاکستر و اشکشان، بوی خانه میدهد.
با خودش گفت: «اگر شب جمعه، زیارت حسین علیهالسلام شفا میدهد، چرا دعای ما مرهم زخم غزه نباشد؟»
دفتر را باز کرد و آرام خواند:
🔹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ عَوِّضْنِى مِنْ ظُلْمِهِ لِى عَفْوَكَ، وَ أَبْدِلْنِى بِسُوءِ صَنِيعِهِ بِى رَحْمَتَكَ، فَكُلُّ مَكْرُوهٍ جَلَلٌ دُونَ سَخَطِكَ، وَ كُلُّ مَرْزِئَةٍ سَوَاءٌ مَعَ مَوْجِدَتِكَ
#دعا_سی_نه_3
با هر کلمه که میخواند، حس میکرد این دعا فقط جوابِ زخم شخصی او نیست؛ پاسخ فریاد غزه هم میتواند باشد: «خدایا، از ظلمی که بر ما میرود، عفو تو را عطا کن… به جای بدرفتاری آنها با ما، رحمتت را بفرست…»
بلند شد و بدون مکث گفت: «بیا برویم. من کمکت میکنم.» نگاه متعجب آن مرد، مثل بادی، غبار سالها کینه را برداشت.
شب، پس از حلوفصل همه کارها، سیدمهدی وضو گرفت، رو به قبله نشست و زیارت امام حسین علیهالسلام را خواند. هر بار که گفت: «السلام علیک یا أبا عبدالله»، ذهنش به کربلا رفت و دلش به سمت غزه. حس کرد گذشت امروزش همانقدر که آرامش به دل خودش آورد، میتواند در جهان غمزده هم جایی باز کند.
در دفتر نوشت:
«وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ» (فصلت/۳۵)
و افزود: «شب جمعه فهمیدم دعایی که از دل بگذرد، هم زخم تو را مرهم میکند، هم زخم دورترین برادرانت را.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68243
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز دوازدهم
👈صبح ناگهان بوی نان تازه در حیاط پیچید. سیدمهدی از پنجره سر کشید؛ پسر نوجوانی در ابتدای کوچه، سنگکهای داغ را با یک دستکش کهنه جابهجا میکرد. بخار نانها آرام بالا میرفت، شبیه دعایی که بیصدا از دلها برمیخیزد.
یاد روز گذشته افتاد؛ وقتی که با گذشت و پا درمیانی، باری از روی دلش برداشته شده بود. همین سبکبالی، امروز هم به او جرات میداد که به دنبال کاری برود که بوی همان آرامش را بدهد.
لباس پوشید و به طرف مسجد کوچک محله راه افتاد. میان راه، پیرزنی که همیشه کنار دکه سبزیفروشی مینشست صدایش زد:
— آقا سید! برایم از داروخانه نسخه بگیری؟ چشمهام نوشتهها را دیگر نمیبیند.
برگشتنی، چشمش دوباره به همان پسر نانفروش افتاد؛ اینبار نگاهش دنبال تکتک حرکات سیدمهدی بود، نگاه یک جستجوگر خاموش.
در مسجد، پس از نماز، جوانی ناشناس جلو آمد و آهسته گفت:
— آقا سید… همین کارهای کوچک شما، باعث شد دوباره بیام مسجد.
سیدمهدی مکث کرد؛ باورش نمیشد حتی نگاههای پنهان، مسیر دل کسی را اینطور عوض کند.
خانه که رسید، کتاب میرزا جواد آقا را گشود. جملهای روی صفحه درخشید:
«چه بسا نگاهی کوتاه یا لبخندی بیقصد، راهی را در دل کسی باز کند که خودت حتی در خواب هم نمیدیدی.»
با مداد پررنگش زیر آن نوشت: «کارهای مخفیانه، نه فقط از خدا پنهان نمیماند، بلکه از دلهای بیدار هم پنهان نمیماند.»
برای ذکر روز، دعایی از صحیفه سجادیه انتخاب کرد؛ اما اینبار در دلش، دعا را به سمت آنهایی فرستاد که در #غزه، زیر بار محاصره و آوار، همچنان دلشان را از کینه خالی نگه میدارند:
🔹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ سَدِّدْنِى لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِى بِالنُّصْحِ، وَ أَجْزِىَ مَنْ هَجَرَنِى بِالْبِرِّ… 🔹 #دعا_بیستم_9
او با خود گفت: این دعا یعنی حتی وقتی خانهات را ویران کردند، محاصرهات کردند، خون عزیزانت را ریختند، تو با ایمان، بر نفرت غلبه میکنی و با عملِ نیک، در میدان میمانی؛ این همان سلاحیست که هیچ قدرتی نمیتواند آن را خلع کند. در غزه، مادرانی را دیده بود که به کودکان آموختهاند پاسخ تیر و تحقیر، با محبت به همسایه بیپناه و یاری مجروح است. این همان روح صحیفه است؛ مقاوم، اما بیکینه.
بعدازظهر در بازار، دید همان پسر نانفروش حالا به پیرمردی که سینی سبزیهایش افتاده کمک میکند. سیدمهدی اینبار تنها ناظر بود؛ اما دلش پر از شکر شد که مهربانی، مثل رود، حتی در کوچههای بیآب هم راهی باز میکند.
شب، این آیه را در دفترش نوشت:
«وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا…» – (سجده/۲۴)
کنار آن یادداشت کرد: «چه در کوچههای محاصرهشده غزه، چه در کوچههای امن شهر خودت، هدایت نتیجه همان صبری است که خدا نگاهش میکند و بعد، اجازهاش را میدهد.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68254
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز سیزدهم
👈صبح با اذان بیدار شد. صدای باران از شب گذشته خاموش شده، اما خیابان هنوز برقِ خیس داشت. مسجد محله آرام بود؛ جز پیرمردی که در گوشهای با دفترچهای کهنه مینوشت و گاه آهی میکشید.
در مسیر خانه، حسینآقا — همسایه قدیمی — از پنجره صدا زد:
— آقا سید! لطفاً این پاکت رو ببر مغازه پسرم. امانت مردمه.
پاکت را گرفت؛ سبک بود اما حس میکرد سنگینی خاصی دارد. تا به چهارراه رسید، دو مرد غریبه جلو آمدند:
— اگر این پاکت رو بدهی به ما، نصف پولش برای تو. همین الان.
وسوسه مثل ثانیههای کند یک شب بارانی، در ذهنش نشست. فکر کرد: «هیچکس هم نمیفهمد…» اما ناگهان، جملهای از میرزا جواد آقا ملکی تبریزی یادش آمد:
«هر که بر هوای نفس خویش لگام نهد، خداوند بر درِ قلب او گنج امانت میگشاید.»
چشم بست و در دل زمزمه کرد:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ حَلِّنِي بِحِلْيَةِ الصَّالِحِينَ وَ أَلْبِسْنِي زِينَةَ الْمُتَّقِينَ…»
#دعا_بیستم_10
با خودش گفت: «حلّه صالحان را وقتی میپوشم که امانت را بیکموکاست به صاحبش برسانم. خیانت، جامه متقین را میسوزاند.» و آنوقت یاد مردمی افتاد که در #غزه، در میان ویرانی و محاصره، باز هم امانت خون شهدا و ایمانشان را پاس میدارند؛ حتی وقتی دنیا سکوت کرده. شاید کوچکترین امانت امروز من، شبیه پاسداری آنها از حقیقت باشد.
برخاست، پاکت را گرفت و مستقیم به مغازه پسر حسینآقا رفت. وقتی تشکر شنید، حس سبکی در دلش نشست که با هیچ سکهای عوض نمیشد.
شب، زیر نور چراغ نفتی، در دفترچهاش نوشت:
«إِنَّ ٱللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا ٱلْأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰٓ أَهْلِهَا» (نساء/۵۸)
و کنارش افزود: «در کنار برادران و خواهرانم در غزه، امانتداری من هم شعله کوچکی است در راه بزرگ عدالت خدا.»
ادامه دارد ....
👈(قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68266
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ۱۴
👈هوا صبح، بوی خاک بارانخورده را در آغوش گرفته بود. میلاد پیامبر رحمت، محمد مصطفی(ص) از راه رسیده بود و شهر در آغاز هفته وحدت، نسیم دیگری داشت؛ نسیمی که انگار دلها را به هم نزدیکتر میکرد.
سیدمهدی تازه داشت بند کفشش را میبست که گوشیاش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
– سلام آقا سید، من همان مغازهدار روبهروی پسر حسینآقا هستم. دیروز وقتی آن پاکت را آوردی، از پنجره دیدم. امروز مشتریای آمده که دنبال یک کارگر خوشحساب و امین برای چند روز میگردد. یاد تو افتادم.
دست سیدمهدی لرزید؛ هفتهها بود دنبال کار موقت میگشت تا هزینه درمان مادرش را کامل کند. همان ظهر رفت، گفتوگو کرد، و همانجا کار را به او سپردند.
در مسیر برگشت حس کرد این اتفاق مستقیم به کار بینام و نشان دیروز وصل است. در دفترچهاش نوشت: «کارهای پنهان، راههای پنهان را میگشایند.»
کتاب میرزا جواد آقا را باز کرد و خواند:
«آنکه برای خدا امانتدار شود، خدا زمین و آسمان را برای امانتداریاش به شهادت میگیرد، و از همان آسمان، درهای گشایش را برایش میگشاید.»
آنگاه، برای دعای روز، دست روی صفحه صحیفه سجادیه گذاشت و با بغضی که از کودکان بیپناه غزه در گلویش بود، با تمام جانش خواند:
🌿 «فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجًا هَنِيئًا، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجًا وَحْيًا» 🌿
💧 «پس بر محمد و آل او درود فرست، ای پروردگار، و به فضل خویش درِ گشایش را به رویم باز کن، دست اندوه را از من کوتاه گردان، نیکو بنگر بر آنچه شکایت بردهام، کام دلم را به اجابت شیرین ساز، و از نزد خویش رحمت و گشایشی مبارک به من عطا فرما، و راه بیرون شدن از این تاریکیها را آماده کن.»
شب در مسجد، همان پسر نانفروش دیروز با لبخندی پرنور جلو آمد:
– عمو سید! امروز خیلی خوشحالم…
سیدمهدی در دل گفت: «شاید گشایشها همیشه در یک لحظه، برای چندین دل گرهخورده باز میشوند… حتی برای قلبهای کوچک کودکان محاصرهشده.»
در پایان صفحه دفترچه، آیهای نوشت:
«وَمَن يَتَّقِ ٱللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجٗا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ» – (طلاق/۲-۳)
و کنارش نوشت: «خدا میداند از کجا مرا بیابد… حتی اگر من ندانم، از کجا باید آغاز کنم.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68277
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ۱۵
👈ظهر ، در پاساژ قدیم بازار، جلسهای کوچک برپا بود؛ چند مغازهدار گرد هم آمده بودند تا درباره تعمیرات راسته تصمیم بگیرند. گرمای هوا صدای غرغر بعضیها را از زیر لب بیرون میکشید.
در میان بحثها، مردی گفت:
— باید هزینه اجاره انبار را بین همه تقسیم کنیم.
بعد کسی رو به سیدمهدی چرخید:
— ولی شنیدم شما اصلاً از انبار استفاده نکردید. مگر نه؟
لحظهای کوتاه، نفسش سنگین شد. میتوانست بگوید «نه، استفاده نکردم» و سهمش را کم کند. اما ته ذهنش سایهای افتاد… تصویر دو چمدان جنس که هفته پیش برای دو روز به امانت گذاشته بود، بالا آمد. کم، ولی… استفاده بود.
در دلش زمزمهای گذشت، از همان دعا که صبح در دفترچهاش یادداشت کرده بود:
«خدایا! هر وسوسه و گمانبدی که شیطان به دل من میافکند، یاد عظمت تو را در دل من بیفکن… و هر سخن بیهوده و ناروا را بدل کن به سپاس و تمجید تو.»
احساس کرد زبانش میان دروغِ سبک و راستیِ سنگین معلق مانده، و دعا مثل نسیم، پردهی دود را کنار زد. گفت:
— استفاده کردم، هرچند کم. سهم من کامل مثل بقیه.
چند نفر ساکت شدند؛ نگاهها نرم شد، گویا سنگی از کفه ترازو برداشته شد.
بعد جلسه، مردی که تا آن روز فقط سلامی سرد کرده بود، نزدیک شد:
— سید، از همین صداقتت خوشم آمد. اگر کمکی خواستی، روی من حساب کن.
در راه خانه، کتاب میرزا جواد آقا را باز کرد:
«صداقت، تقویم عمر تو را پرثمر میکند. یک روز راست، معادل سالها فرصت است.»
شب هنگام، دوباره دعا را زمزمه کرد، اما این بار با فهمی تازه؛ حس کرد امروز خدا آن «سخن زشت و بیهوده» را پیش از تولدش خفه کرده و جایش «الحمدلله» نشانده.
زیر آیه نوشت:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ – توبه، ۱۱۹
و اضافه کرد: «راست گفتن، حتی اگر کیسهات را سبک کند، قلبت را سنگین و وزین میکند.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68288
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖 سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز شانزدهم
👈سپیدهدم، کوچهها رنگ دیگری داشت. پرچمهای سبز و سفید بر سردر خانهها تاب میخوردند و بوی نان تازه با نوای شاد مردم که از ولادت پیامبر رحمت ﷺ و امام صادق (ع) میگفتند، در هوا میپیچید.
آخه فردا ۱۷ ربیع الول است
سیدمهدی ناندان کوچکش را برداشت و به نانوایی رفت. صف بلند بود. مردی جوان، با صدایی بلند، از دیر شدن پخت و بینظمی کارگرها شکایت میکرد. یکی از مشتریها آرام زمزمه کرد
— این بنده خدا تازه از بیمارستان مرخص شده…
دل سیدمهدی گواهی داد که این حرف حقیقت دارد، ولی میدانست گفتنِ ماجرا جلوی جمع، پرده از رازِ زندگی کارگر برمیدارد. دلش میخواست دفاع کند، اما یاد جملهای از کتاب میرزا جواد آقا افتاد:
«همیشه گفتن، خیر نمیآورد. گاهی خاموشی، آبرویی را نگه میدارد که با هزار سخن برنمیگردد.»
نانها را که گرفت، به کارگر رو کرد و با لبخند گفت
— خدا قوت عیدتون مبارک… امروز بوی نونتون، بوی بهاره بهارهاست
کارگر لبخندی زد که انگار غبار خستگی را از چشمش شست.
در مسیر بازگشت، ذهنش غرق در دعای امروز شد. زمزمه کرد:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ…
خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و مرا نیرو ده بر آنکه به من ستم کند، زبانم گویا کن بر آنکه ستیزهجوست، و مرا به اطاعت آنکه راه مینماید موفق ساز…
احساس کرد هر جملهٔ دعا، راهی است برای انتخاب امروزش؛ سکوتی که نه از ترس، که از شفقت برخواسته بود.
عصر، همان پیرمردی که دیروز در جلسه همیارش بود، سر کوچه گفت:
— سید، امروز با سکوتت، یک دل رو از شکستن نجات دادی.
شب، در دفترش نوشت:
«لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ» – مائده/۱۰۰
و زیرش افزود:
«امروز فهمیدم بعضی سکوتها، طیباند؛ بوی مدینه میدهند، بوی میلاد پیامبر ﷺ.»
ادامه دارد ....
👈قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68307
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ۱۷ #ربیع_الاول
👈امروز شهر رنگ دیگری داشت. از صبح، گلدانهای دمدر خانهها با آب تازه برق میزد و بوی اسپند از کوچهها بالا میرفت. پرچمهای سبز و سفید در باد میرقصیدند. زنها و بچهها ظرفهای شلهزرد و حلوا را بین همسایهها تقسیم میکردند.
سیدمهدی آرامتر از همیشه قدم برمیداشت. نه به خاطر گرمای ظهر ، که برای نوشیدن با تمام جان این حسِ عید؛ عید میلاد پیامبری که زمین با آمدنش از برکت پر شد و امامی که با علم و حلم، راه را هموار کرد.
دو روز پیش، در کتابچه قدیمیاش شرح میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را درباره این روز خوانده بود:
«این ماه مثل بهار، باران رحمت را بر زمین میریزد… هیچ رحمتی از آغاز آفرینش به بزرگی رحمتی که در این روز نازل شده، نیامده است؛ چون برتری این رحمت، مانند برتری رسول خدا بر همه مخلوقات است. این روز، روز کاملترین هدایا، برترین برکات و زیباترین نورهاست…»
همانطور که با خودش تکرار میکرد «مهم داشتن حالت قلبی مناسب در این عید بزرگ است»، سر بازار کوچک چشمش به مردی میانسال افتاد که روی دوچرخه خرابش خم شده بود. دستهایش تا آرنج سیاه از روغن، شبیه دستان کارگرهای سحرگاهی. زنجیر دوچرخه سر ناسازگاری داشت.
سیدمهدی ایستاد. انگار دعای امروز صحیفه سجادیه، از صبح کمین کرده بود برای این لحظه:
«اللهم صلّ على محمد و آله، و وفقنی لقبول ما قضیت… و استعملنی بما هو أسلم.»
— اجازه بدهید کمک کنم.
چند دقیقه بعد، زنجیر جا افتاد و چرخ نرم چرخید. مرد گفت پیک کتابخانه مرکزی است و باید بستهای مهم را به جلسه شهرداری برساند، وگرنه کار خیریه برای بچهها عقب میافتد.
سیدمهدی اول میخواست خداحافظی کند، اما پای لنگ و چشم نگران مرد، و آن عبارت «استعملنی» دوباره در ذهنش جرقه زد.
— بیایید خودم میرسانم.
در مسیر، بوی نان تازه از نانوایی و همهمه مردم عید را پررنگتر میکرد. وقتی بسته را تحویل داد، مسئول بخش فرهنگی شهرداری که منتظرش بود، با گرمی گفت:
— سیدجان، ما برای جمعآوری داوطلبها در محله، یک معتمد میخواهیم… این کار، خودِ تویی.
عصر، با خستگی شیرینی برگشت. یاد جمله میرزا جواد آقا افتاد که:
«اگر دل تو حتی یک چشمبههمزدن خدا را فراموش کند، از شوق او میمیرد…»
شب، در دفترچه چرمیاش نوشت:
«وَمَن أَحْسَنُ قَوْلٗا مِّمَّن دَعَآ إِلَى ٱللَّهِ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا…» (فصلت/۳۳)
و زیرش این یادداشت را گذاشت:
«در روزی که کاملترین رحمت خدا بر زمین آمد، شاید بزرگترین شکرگزاری، عمل صالحی است که خودش بیانتصاب، روی مسیرت میگذارد. گاهی تو انتخابش نمیکنی؛ او تو را انتخاب میکند.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68308
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز ۱۸ (#شب_جمعه)
👈هوای امشب فرق داشت؛ کوچه انگار بوی دو حرم را با هم میآورد: کربلا و بقیع… شب جمعه بود؛ شبِ سلام دادن به حسین علیهالسلام، و سحرش آغاز روزی که به #امام_زمان عجّلالله فرجه منتسب است.
سیدمهدی از صبح مثل مورچه کارگر بین انبار و خانههای محل در رفتوآمد بود. هنوز اذان ظهر نرسیده بود که یکی از آشناها آمد و گفت:
— سیدجان، فلان مغازهدار معروف میگه اسمش رو تو لیست بذار، بستهها رو بده به خودش، بقیه رو اون میرسونه؛ هم راحتی، هم کمتر خسته میشی.
پیشنهادش ساده بود… حتی کمی دلفریب.
اما سیدمهدی یادش افتاد امشب شب جمعه است؛ شب نگاه مهربان حسین در کربلا، و فردایش روز صاحبالزمان است که غیبتش مانع دیدن اما نه مانع دیدبانی اوست. و توی این بساط، عدالت یعنی خودت بنشینی دم درِ هر خانهٔ محتاج، نه اینکه کلیدش را بدهی دست یک نفر دیگر.
او با آرامش گفت: — من همه را باید خودم ببینم؛ یکنفر نباید سهم بقیه را تعیین کند.
شاید حرفش به مذاق خیلی ها خوش نیامد. ولی عصر همان روز، زنی تازهوارد به خیریه با گریه گفت:
— خدا خیرت بدهد؛ اگر امروز خودت نمیآمدی، تا یک هفته دیگر بچههایم چیزی برای خوردن نداشتند…
وقتی برگشت، دفترچه میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را ورق زد. این بخش از المراقبات #ربیع_الاول مثل چکش روی قلبش فرود آمد:
“ربیعالاول، بهار ماههاست؛ چرا که بزرگترین رحمت، نور محمدی، در این ماه بر زمین نازل شد. رحمتی که برتریاش بر همه رحمتها، همانند برتری رسول خداست بر همه مخلوقات… بر مسلمان مراقب واجب است این روز و این ماه را برتر از همه ایام بداند، در شکر این نعمت بکوشد، و با عبادات قلبی ـ ذکر، شناخت، شکر ـ به او نزدیک شود. هرچند شکر حقیقی این نعمت بر توان هیچکس نیست، اما همان اندک با اخلاص پذیرفته میشود. مهم، شرمساری از قصور و تلاش برای دوری از غفلت است…”
سیدمهدی لبخندی زد؛ حس کرد همین امانتداری امروز هم بخشی از همان شکر است.
آن شب، در خلوت بینالطلوعین، صحیفه سجادیه را گشود و با تمام جان خواند:
🔹الْحَمْدُ لِلَّهِ رِضًى بِحُكْمِ اللَّهِ، شَهِدْتُ أَنَّ اللَّهَ قَسَمَ مَعَايِشَ عِبَادِهِ بِالْعَدْلِ، وَ أَخَذَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ بِالْفَضْلِ🔹
🔸خداى را سپاس میگویم و به حکم او رضا میدهم؛ گواهی میدهم که او روزی بندگان را به عدل تقسیم کرد و با فضل خویش بر هر یک افزود🔸
و زیرش نوشت: «وَمَن يُعَظِّمْ حُرُمَاتِ ٱللَّهِ فَهُوَ خَيْرٞ لَّهُ عِندَ رَبِّهِ…» (حج/۳۰)
گفت: «خدایا، شاهد باش. اگر راه سختتر را انتخاب کردم، برای این بود که این شب با بوی کربلا و این ماه با نور محمدی گره خورده است… و آسانیِ بدون حقیقت، سهم من نیست.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68324
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2
📖 #داستان : #دفترچه_بهار_دل (30 روز)
برگرفته شده از کلمات نورانی عارف باللَّه مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ره در المراقبات
📖سفر سیدمهدی در بهار ماهها – روز 19
👈صبح نوزدهم ربیعالاول، هوای محله آمیخته بود با بوی نم باران شبانه و گنجشکهایی که انگار از خوشحالی این ماه، بیوقفه زمزمه میکردند. بهار ماهها بود، و سیدمهدی همیشه این روزها را جور دیگری نفس میکشید.
قبل از بیرون رفتن، طبق عادت روزانه، کنار میز چوبی قدیمیاش نشست. صحیفه سجادیه همانجا بود، باز مانده بر دعایی که دیشب نیمهشب با بغض خوانده بود. انگشتش هنوز رد قطرههای اشکش را روی حاشیه صفحه حس کرد. زیر لب زمزمه کرد:
«قَلَّ عِنْدِی مَا أَعْتَدُّ بِهِ مِنْ طَاعَتِكَ، وَ كَثُرَ عَلَيَّ مَا أَبُوءُ بِهِ مِنْ مَعْصِيَتِكَ…»
در دل گفت: “همین یادآوریه که آدم رو نگه میداره که مغرور نشه به کارهای کوچیکش.”
قرار بود امروز همراه چند داوطلب بستههای غذایی را به خانههای دور محله برسانند. مسیر طولانی و بارها سنگین بود. بوی نان تازه از مغازهها بیرون میزد اما زمان تنگ بود.
در بین داوطلبان، پسر لاغر و تازهواردی بود که به سختی کیسه را روی شانهاش نگه میداشت. هر چند قدم یکبار نفسش را با صدای بلند بیرون میداد. یکی از افراد باتجربه به سیدمهدی گفت:
— سید، شما برو جلو، ما باهاش میآییم.
سیدمهدی همانجا مکث کرد. نگاهش روی آن قامت خمیده و صورت سرخافتاده ماند. یاد جملهای از صحیفه افتاد که میگفت حتی اگر طاعتت کم و کوتاه است، با دل و نیت درست انجامش بده. پیش خودش گفت: “شاید امروز طاعت من این نباشه که اولین باشم، بلکه اینه که آخرین رو جا نذارم.”
پیچ بعدی را که رسیدند، آرام از جمع جدا شد، برگشت و گفت:
— بیا، با هم بریم… این راه، جای تنها رفتن نیست.
سرعتشان کمتر شد، بستهها دیرتر رسیدند، ولی در آن لبخند خستهی پسر، سیدمهدی حس کرد بخشی از باری که روی قلبش بود، سبک شده است—انگار دعای صبحش، قبل از اتمام روز، جواب داده بود.
شب که شد، خستگی در پاها موج میزد، اما دلش آرام بود. چراغ اتاق را کم کرد و دوباره کنار همان میز چوبی نشست. کتاب حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی را برداشت. خواند:
«این ماه همانگونه که از اسم آن پیداست، بهار ماههاست… میلاد رسول خدا در این ماه است، کاملترین رحمت، برترین برکت… بر مؤمن واجب است با شکرگزاری و طاعات تام، این روز را از دیگر روزها برتر بداند.»
کتاب را بست و این جملات را در ذهنش به امروز گره زد: «رحمت خدا گاهی همین است که به تو اجازه بده، حتی بخشی از مسیرت را ببخشی به دیگری.»
بعد، دوباره صحیفه را باز کرد؛ همان دعا، اما این بار با طعمی متفاوت:
🔹 «قَلَّ عِنْدِی مَا أَعْتَدُّ بِهِ مِنْ طَاعَتِكَ، وَ كَثُرَ عَلَيَّ مَا أَبُوءُ بِهِ مِنْ مَعْصِيَتِكَ، وَ لَنْ يَضِيقَ عَلَيْكَ عَفْوٌ عَنْ عَبْدِكَ وَ إِنْ أَسَاءَ، فَاعْفُ عَنِّی» 🔹
#دعا_سی_دو_10
امشب، وقتی این دعا را خواند، دیگر فقط اعتراف نبود—عملی بود که صبح انجام داده بود: ماندن کنار کسی که جا مانده بود، نه از توان مالی یا بدنیاش، بلکه از توان دل و نیتش.
کنار آیهای از قرآن نوشت:
📖 «وَتَعَاوَنُوا عَلَى ٱلْبِرِّ وَٱلتَّقْوَىٰ…» – (مائده/۲)
و زیرش یادداشت کرد:
«گاهی شکر نعمت پیامبر، یعنی راهِ ما، راهِ دیگری هم بشه.»
ادامه دارد ....
👈 قسمت قبل
https://eitaa.com/sahife2/68338
#داستان_صحیفه_سجادیه #ميرزا_جواد_آقا_ملكى_تبريزى #ربیع_الاول
🆔 @sahife2