فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خــوب من...
محــبوب من🍃♥️
🔺 قابل تأمل
▫️پسر : پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟!
- پدر : اسلام کهنهست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافهست پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک.
▫️پسر : جمله ای که گفتین از کیه؟
- پدر : زرتشت گفته.
▫️پسر : زرتشت کی هست؟
- پدر : پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده.
▫️پسر : این که خیلی کهنه تره!
- پدر : 😐
▫️پسر : پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟
- پدر : آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن.
▫️پسر : پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم، تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها، رومی ها رو شکست دادن مردم روم زرتشتی نشدن؟!
از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن، پس چه جوریه که همه مسلمونن؟! اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده!
- پدر : ☹️
▫️پسر : پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی راستی راستی کبیر بوده؟!
-پدر : آره پسرم، خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی کبیر بوده.
▫️پسر : پس چرا هیچ ادیب و دانشمندی یا هیچ شاعری اسمی ازش نبرده؟! مثلا چرا اسمی ازش تو شاهنامه ی فردوسی نیست، یا تو این همه شعر از حافظ و سعدی و مولوی و سنایی و عطار و رودکی و خیلی های دیگه هیچ اثری از این عمو کوروش نیست؟!
- پدر : 😕
▫️پسر : پدر، مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب بدرد خودش میخوره؟
-پدر : آره میگفت، خوبم میگفت.
▫️پسر : اما پدر، خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟
- پدر : خب که چی؟
▫️پسر : پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه کشور عربیه؟! چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس، و کلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟!
- پدر : 😑
▫️پسر : پدر، یه سوال دیگه...
- پدر : نه دیگه کافیه!
🤔 امام علی (ع) : اندکی حقیقت، نابود کننده ی بسیاری از باطل هاست.(غررالحکم، ح 6735)
معراجعاشقانه🇵🇸
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_نوزدهم
حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ...
شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم.
تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد.
سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ...
انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت:
_این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون..
مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟!
این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه.
روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد.
کمی که گذشت سایه اش پیدا شد.
گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه.
هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد .
اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟
دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ...
بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟
_آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم.
کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم.
فواد از پشت سر صدایم میزد
_صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن
برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم.
کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد.
_چیزی شده دادا؟
تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت...
چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟
هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم.
_نه شرمنده یادم نمیاد
_فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟
سرژیک...سرژیک
تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم.
_سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت
با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم!
هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند.
_خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار
نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم .
لبخندتلخی زد.
_خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه.
به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد.
به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست.
کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم.
احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟
گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید.
عکس را از میانش بیرون آوردم.
_این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن.
کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است.
عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد.
ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم.
لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش....
هنوز هم میخوای ببینیشون؟
سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب.
زیر لب چند بار زمزمه کرد.
_قسمتت بوده
از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم.
گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت.
_سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم.
تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری.
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای.
متحیر گفتم: یعنی چی؟
گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی.
تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم .
👇
مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم.
خودش جلو رفت و من هم پشت سرش.
زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد.
با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی.
یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم،«سرژیک» کلامم را برید و
گفت:« خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی»،
زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیرکرده بود که او گفت:«سلام پسرم»
و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا…»
متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت:
سروژ برادر منه ، همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه
دقایقی تا بفهمم کجا هستم و چه شده است.
دقایقی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد.
آرام سلام کرد.
سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینب هست. تو خونه صداش میزنیم زینب.
نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان نه نه فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید.
دچار شوک عجیبی شده بودم.بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم حالم را دگرگون کرد.
بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم.
همه با تعجب نگاهم کردند.
کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود.
سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار.
مادرش گفت: صبرکن براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده.
#ادامه_دارد
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_بیستم
دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟
کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت.
یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم.
دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم.
با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند.
پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟
سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه
فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد.
_داربست؟
_اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد.
متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم.
_ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟
_نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود.
نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟
جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم"
فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه.
خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند.
_خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟
فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین!
در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم…
به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد.
واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد.
بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود.
شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند.
👇
اون شب سخت ترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین(علیه السلام) پخش می شد گوش دادم و در دلم به امام حسین(علیه السلام) گفتم که من سلامتی پسرم رو در راه تو از دست دادم و از تو می خوام که سلامتیش رو به من و به اون بازگردانی، حتی نذر کردم که اگه این اتفاق بیفتد هر سال شله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشم. پنجمین شبی بود که در بیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم. چه شب بزرگی بود…
مکث می کرد و با پلک زدن های مکرر سعی داشت جلوی اشک چشمانش را بگیرد.
_بله، فریاد زدم«سروژ» و به سمت اتاقش دویدم اما پرستارایی که دور تخت بودند اجازه ندادند اونو در آغوش بگیرم و تنها پاهاش رو که از ملحفه ای که به روش کشیده بودند لمس کردم و دستمو روی صورتم کشیدم. بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم.
سرژیک گفت : وقتی ما رسیدیم بیمارستان، مامان اونجا نبود.
سوالی نگاهش کردم.
فاطمه خانم گفت: بله، من بزرگترین هدیه زندگیم رو در طی 57 سالی که عمر کردم اون شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم می خواست فریاد بزنم و مثل بچه ها تا امامزاده صالح(علیه السلام) بدوم… البته این پیشنهاد نارینه بود. اون گفت بریم امامزاده.
همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری اون مطمئن شدم با نارینه خودمون رو به امام زاده رسوندیم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز رو بده و دعا رو بخونه و وقتی متوجه شدم که کارش تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه اش هستند به حیاط دویدم و داستانم رو برای اون گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای اون روحانی وضو گرفتم و پیشش برگشتم.
و از همون حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام رو دادم و دِینم رو به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم.
نگاهم به نارینه افتاد. فاطمه خانم انگار متوجه شده بود که گفت: من نذر داشتم اما نارینه خودش قبل از این متوجه شده بود. و شاید اون شب فقط یه تلنگر باعث شد که تصمیمش رو بگیره.
کتاب را برداشتم و به آن اشاره کردم: تلنگرتون این بود؟
نارینه نگاهش که به کتاب افتاد . تبسمی کرد و گفت: بله. از وقتی سروژ حالش بد شد. همه جا در زدم. هرچی دعا میکردم فایده نداشت. یه دوست هم محله ای داشتم یه روز که خیلی حالم خراب بود. دیدمش داشت میرفت مراسم. دلم گرفته بود رفتم پیشش و باهاش حرف زدم. فاطمه این کتاب و بهم داد و گفت:" تا آخر بخون. بعد که فهمیدی چه بلایی به سر امام حسین ما اومد، چه بر سر خانواده اش گذشت. اون وقت باهاش درد و دل کن .آروم میشی. گفت مطمئنم اگر از امام حسین کمک بخوای دست رد به سینه ات نمیزنه.
در حالی که حرف میزد، اشک هایش به روی گونه اش میچکید. قلب من در سینه هر لحظه تنگ تر میشد. حسین ... حسین ... دست رد به سینه ی من نمیزنی؟
نارینه با دست اشکش را پاک کرد .
_فاطمه بهم گفت: از این حسین کمک بخواه.
کتاب رو که تموم کردم شب تاسوعا بود. و اونجا معجزه ی امام حسین و اصحابش رو دیدم. مگه میشد بی تفاوت از کنارش عبور کنم؟
👇👇👇
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم.
پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟
فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم.
با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن.
وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند.
اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم!
یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد.
_ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟
_مرضیه خانم
_بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟
– اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد.
اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم.
همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند.
ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟
گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ.
_این واقعه کی اتفاق افتاد؟
_۴ سال قبل
گفتم: و حالا بعد ازچهار سال…
گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند.
#ادامه_دارد
_______________
*توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است.
به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته .
و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم.
حتما حتما حتما تا آخر مطالعه کنید!
________
آگاهی خود را در خصوص دشمنان اسلام و نظام اسلامی بالا ببرید
معراجعاشقانه🇵🇸
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطم
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_آخر
نارینه
حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است.
اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم.
_شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟
اشاره به کتاب کرد.
_همین؟ یعنی این کتاب کمه؟
نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد.
_هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها.
اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره.
همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟
با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟
خندید و گفت: چرا راه ندن.
همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای.
گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه.
فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه.
شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه.
شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد.
مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد.
محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت.
ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟
در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟
سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود.
سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟
ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو.
با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد.
ناگهان یادم به سروژ افتاد.
_الان سروژ کجاست؟
سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن.
گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم.
_خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم
سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون
_نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟
سرژیک سر جنباند
_بیا خودم آژانس. میرسونمت
ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو.
همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند.
به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند.
با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم:
👇
من دیگه رفتنیم از این حرفها جلوی من نزن.
خودم را رفتنی میدیدم. سرژیک بارها تماس گرفته بود اما تلفن من خاموش بود. آدرس خانه را داشت سری به پدر زده بود و او هم آدرس بیمارستان را به سرژیک داد. یک روز با مادرش و نارینه به بیمارستان آمدند.
فاطمه خانم مادرم را دلداری میداد. گفت: اگر اجازه بدید ما اینجا یه زیارت عاشورا بخونیم. مادرم که شنید اشک هایش جاری شد. فاطمه خانم و نارینه زیارت عاشورا خواندند و من به خوابم فکر میکردم. این که آیا لحظه ی آخر جان دادن کسی دستم را میگیرد؟
از مرگ واهمه داشتم. وحشت سراپایم را احاطه کرده بود. لحظه ی آخر رفتنشان نارینه مکثی کرد و گفت: خودتون رو بسپرید به امام حسین! دستتون رو بذارید توی دستش . هرجا باشید ارومتون میکنه. سپس تسبیحی از کیفش بیرون آورد و گفت: این تسبیح تربت کربلاست.
تسبیح را به دستم داد. در ان وانفسای رفتن مهر آن دختر در دل من افتاده بود. به خودم نهیب زدم .
_تو که پات لب گوره دیگه دلبستگیت چیه؟
لحظه ای که خانواده ی هاراطونیان از آن جا میرفتند بغضی سنگین گلویم را می فشرد. فاطمه خانم گفت: ما برای مراسم عزاداری امام رضا راهی مشهد هستیم.
مادرم تا اسم مشهد را شنید زد زیر گریه، بلند بلند.
دروغ چرا؟ ناگهان خودم هم دلم گرفت
گفتم: برام دعا کنید.
همان جا بود که دلم شکست.
آن شب باران میبارید و شیشه ی پنجره را می شست. با صدای شر شر باران به پرستار گفتم میخوام بارون و ببینم.
اول مخالفت کرد اما وقتی گفتم: آخرین آرزوی یک مُرده رو براورده نمیکنی ؟
پرستار دلش برایم سوخت. شیشه ی پنجره را باز کرد. کمک کرد تا نزدیک آن بایستم.دستم را بیرون بردم. تاکید داشت حالم بدتر میشود اما آن لحظه هیچ چیزی برایم مهم نبود. دستان لرزانم که خیس شد به صورت کشیدم. در دل گفتم: شماها یک ارمنی رو شفا میدید. اونی که صداتون زده. ازتون کمک خواسته اون وقت من...
منی که شماها امامم هستید. منِ شیعه باید اینجا دستم خالی باشه؟ درسته بدم، گنهکارم اما
نمیتونم باورتون کنم همینجوری رهام کنید. این همه نشونه برای چی بود؟ الکی که نبود. اون کتاب، یروژ، نارینه . چرا خودتون رو بهم نشون نمیدید؟ چرا بهم ثابت نمیکنید که هوامو دارید. پس کو؟ به نفس نفس افتاده بودم.
پرستار اصرار داشت مرا از پنجره جدا کند اما سفت آن را چسبیده بودم.
با کمترین رمقی که داشتم داد زدم : باشه خوبی هاتون برای بقیه است. نه ما . نه من به ظاهر مسلمون. من آدم بد، گنهکار. اما به شما میگن مهربان. به شماها میگن بخشنده . چرا فقط خوبی هاتون برای بقیه است. ما این وسط چیکاره ایم. شیعه ها دلشون به چی خوش باشه.به چی؟
پرستار پنجره را بست و من دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی*
سه روز گذشت و شدت بیماری فرهاد آن قدر زیاد بود که بین بیهوشی و بیداری به سر میبرد. گاهی یک چشم باز میکرد و مجددا از هوش میرفت. بعد از سه روز، وضعیتش وخیم شد و در بخش مراقبت های ویژه بستری شد.
بیهوشی کامل. پزشکان میگفتند سه روز تحمل کند هنر کرده.
سرژیک از طرف فواد جویای حال فرهاد بود. نارینه وقتی خبر به کما رفتن فرهاد را شنید، بدون گفتن حرفی از محل اقامتشان در مشهد بیرون زد. به طرف حرم راه افتاد. شب شهادت امام رضا علیه السلام بود. دسته های عزاداری یکی یکی وارد حرم میشدند.
پشت سر یکی از دسته ها از باب الجواد وارد صحن جامع رضوی شد. نیت کرد این زیارت را به نیابت از فرهاد به جا آورد. اذن دخول را که خواند رسید به این فراز " و یسمعون کلامی و یردون سلامی" زیر لب گفت: جواب سلامش رو بدید.
آهسته قدم هایش را برداشت. جمعیت زیادی در حرم به چشم میخورد. وارد صحن گوهرشاد شد با دیدن گنبد طلایی لبخند زد و کنار دیوار ایستاد.
شکوه بارگاه مطهر رضوی چشم هایش را گرفته بود. آهسته سرش را کج کرد و با امام رضا شروع به حرف زدن کرد:
"سلام بر مولای غریب. میگن شما غریب هستید، من در این شهر غریبم. غریب به شما پناه آورده. من آدم خوبی نیستم اما شما اهل بخشش و بزرگی هستید. شما را قسم میدم به مادرتون فاطمه زهرا خودتون به این جوان و خانواده اش کمک کنید. اگر خیرش در زنده موندن هست نگهش دارید. اگر هم به رفتن ... دستشو بگیرید. ایرانی ها به جز شما پناهی ندارن.
اشک هایش چکید. از رواق امام رد شد و در صحن ازادی روبه روی ضریح ایستاد. کتاب دعا را برداشت و زیارت نامه را به نیابت از فرهاد قرائت کرد.
اشک هایش می چکید و میگفت: بهش ثابت کنید که امام رضای همه هستید.
همه جای حرم سیاهپوش بود. صدای مداح بلند شده بود
_شب آخریه بی بی می خواد سفره و جمع کنند، سفره ای که خودش دو ماه برا حسینش، براحسنش، برا باباش، برا امام رضا پهن کرده. شب آخر ماه صفر، با دستای خودش شال عزا از گردن مهدی در میاره، همه می گن ما مزد عزاداری از فاطمه می خواهیم، ما میگیم عذر عزاداری از فاطمه می خواهیم، بی بی جان عذر می خواهیم نتونستیم حق روضه هاتونو ادا کنیم،
مادر مادر مادر
👇
وقتی خواست از مدینه حرکت کند، زن وبچه اهل و عیال، همه را جمع کرد، فرمود: من دارم میرم، همتون پشت سر من گریه کنید، وقتی گفتند: آقا جان خوب نیست آدم پشت سر مسافر گریه کنه، آقا سر انداخت پایین، فرمود: آره، اما مسافری که امید برگشت داره، من که یقین دارم که دیگه از این سفر برنمی گردم.
اباصلت می گوید:خدمت اقا بودم به من فرمود: اباصلت،منتظرم بمان اگر آمدم و دیدی عبا بر سر افکنده ام دیگر با من صحبت نکن بدان مرا مسموم کرده اند. بدان هدف شان را به نتیجه رسانده اند. اباصلت می گوید:آقا رفت من هم چشم به در گشودم. خدا کند آقا عبا به سر نیفکنده باشد، اما یک وقت دیدم در باز شد، امام عبا را به سرافکنده از خانه ی مأمون بیرون آمد، نمی دانم چه شده بود؟ اما بعد از هر چند قدمی یک لحظه می نشست، یک لحظه بلند می شد-
می فرمود: اباصلت،جگرم پاره پاره شد.
این سم چه کرد با بدن آقا؟! حضرت داخل منزل شد، در را بستم. آقا سئوال کرد:خدمتکارها غذا خورده اند؟! گفتم:نه یابن رسول الله، با این حالی که شما دارید مگر می شود غذا خورد. فرمود: بروید سفره بیندازید، همه را خبر کنید. اباصلت می گوید:سفره انداختیم، خدمت کارها و غلام ههیام:
ا سر سفره نشستند، زیر بغل های امام رضا را گرفتند و آوردند. از یک یک آن ها حالشان را پرسید. سفره را برچیدیم و خدمتکارها رفتند. لحظه ای بعد دیدم آقا ضعف کرد. فرش ها را کنار زد و شکم را به زمین چسباند؛ یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلیم؛ مثل مار گزیده به خود می پیچید، دائماً به در نگاه می کرد و انتظار می کشید.
یک وقت دیدم از گوشه حیاط یک آقازاده دارد می آید. دویدم جلو گفتم: آقا! مگر در خانه باز بود؟ گفت: نه پس شما از کجا آمدید؟ صدا زد: ابا صلت! همان کس که مرا از مدینه به اینجا آورد همان کس مرا از در بسته عبور داد. گفتم: شما کی هستید؟ فرمود: من محمد بن علی هستم. حجره را به او نشان دادم. آمد طرف داخل اتاق، دیدم آقا پسرش را بغل کرده است. ابا صلت میگوید: من خیلی منقلب شدم. در میان صحن خانه گریه می کردم و راه می رفتم. طولی نکشید یک وقت دیدم آقازاده از میان حجره بیرون آمد، اما حالش خیلی منقلب بود ... عرضه میداریم یا جوادالائمه شما خودتون رو از مدینه بالای سر پدر رساندید و لحظه ی آخر سر پدر رو بر دامن گرفتید. اما دل ها بسوزه برای غریبی امامی که در کربلا، بدن اربابا سه روز میان بیابان خشک و بین درندگان باقی بود.
خود امام رضا علیه السلام فرمود: یَا ابْنَ شَبِیبٍ: إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ. اى پسر شبیب! اگر خواستی براى چیزى گریه کنى براى امام حسین (ع) گریه کن!.. یعنی شب شهادت من ِ امام رضا هم بگو:حسین…
سحرگاه شام شهادت امام رضا بود، لحظه های آخرِ مرگ پسر جوان، نوری در اتاق تابید. کمی بعد از میان لوله های تنفسی پلک های فرهاد بازشد. دقایق به کندی میگذشت. با صدای بوق دستگاه پرستار سراسیمه خودش را به بالای سر بیمارش رساند.
فرهاد را با چشم های باز می نگریست.
قطره ی اشک از گوشه ی چشمش چکید.
به خوابی که دیده بود فکر میکرد :"ما هیچ گاه رهایتان نکرده ایم"
آری این خانواده به حکمت و مصلحت شفا میدهند. یادمان نرود معجزه همیشگی نیست. اگر خدا مصلحت بداند مرده هم زنده می شود آن هم به واسطه ی پاک ترین انسان های عالم!
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
تقدیم به بزرگ بانویِ عالم حضرت زهرای اطهر
۲۹ صفر ۱۴۴۲ ه.قمری
مصادف با ۲۶ مهر ۱۳۹۹ شمسی
زهرا صادقی(هیام)
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
[ناشناسمون فعاله]
https://harfeto.timefriend.net/16289150028372
دوستان عزیز رمان آموزنده و فوق العاده زیبای #نارینه ب قلم بی نظیر هیام عزیز ب پایان رسید
از رمان های دیگر ایشون ک بسیار آموزنده اند میتونم ب
#خوشهماه
#رویایوصال
اشاره کنم ...ک بسیار آموزنده اند...
ایشون خیلی با تجربه و تامل رمان ها رو نوشتند ...
من باز هم کمال تشکر رو از نویسنده مذهبی کشورمون دارم...
انشاءالله در پرتو حق سلامت باشند 🌼
شما میتونید نظراتتون رو در خصوص رمان #نارینه ب ما ابلاغ کنید تا در اختیار نویسنده عزیز قرار بدیم 🌺
بسم رب المهدی
مَتی تَرانا وَ نَراکَ...
کی میشود تو ما را ببینی و ما تورا...؟
"دعای ندبه"
_____________♡
اَلّهُمَّ عَجِّلِ وَلیِّک اَلفَرج🤲