بسم الله الرحمن الرحیم
ب رسم هر جمعه ...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
«السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان »
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
چهار سال ی مردی ک فقط اسم مرد بودن رو یدک میکشید اومد تو کشور هر کاری دلش خواست کرد مردم ما دم ک نزدن هیچ چهار سال بعدش هم بهش رای دادن....
حالا جناب رئیسی حدود نه ماه اومده سرکار ب اندازه نه سال داره خرابکاری های نامردا رو درست میکنه و هنوز هم انگار هیچ کاری نکرده اینقدر ک نامردی شده در حق این مردم ک البته انتخاب تاوان داره ولی حق همه نبود ....
چیه هی یاد حسن روحانی بخیر راه میندازین؟
دقیقا یاد چی بخیر ؟؟
دلار شد ۲۵هزار تومن یادش بخیر؟
سند مزخرف و کثیف ۲۰۳۰ امضا شد یادش بخیر؟
مردم ب جون هم افتادن یادش بخیر؟
برنج شد ۳۰۰ت یادش بخیر؟
دقیقا چی یادش بخیر چی⁉️⁉️
مردم عزیز کمی واقع نگر باشید!!!!
شما حق اعتراض دارید اما واقع نگر باشید
حسن فریدون هزارتا خرابکاری کرد اکثر شماها دم دمای آخر ب خودتون اومدید
واقعا جای تأسف داره ب خاطر ی ماکارونی 🍝 ک اکثر مغازه دار ها درموردش آتیش میندازن بین مردم این طوری میکنید ؟؟؟
دیروز میگفتن روغن تو بازار نیست
چرا؟؟؟
چون فروشگاه ها اونا رو انبار کردن ک مردم ب بگرد بگرد بیوفتن و اونا هم ک نونشون تو روغن بیارن ب قیمت گرون بفروشن...
کمی اندیشه خواهشاً!!!!!!!
فقط کمی...خودتون باشید خودتون فکر کنید
و تحت تاثیر فضای مجازی آتیش ب پا کن نا مربوط نباشید‼️‼️‼️‼️‼️
جای تأسف و خجالت داره تو ی کشور ب خاطر ی ماکارونی جنجال ب پا بشه😐😐
#سحججی
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت89🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-جان مامان..
+...
-چشم..
گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود...
منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه..
-چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید..
بعد هم روبه من ادامه داد..
-جمع کن اجی بریم خونه...
نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم..
علی فهمید...
-نترس عمو رفته خونه عمه اینا...
سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت...
+بخشکی ای شانس...
این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون...
-چه میدونم..
همینکه خونه ما نیست خداروشکر..
برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم..
+د بلند شو دیگه..
باید زودتر برم با بابا حرف بزنم..
حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت..
منم بلند شدم..
کاشکی خدا کاری کنه...
-ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز..
جواب حرف علی رو نداد..
+علی من کی میتونم بیام خونتون برای.....
حرفشو ادامه نداد..
سرمو انداختم پایین..
انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع..
رسیده بودیم بیرون..
+حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه...
-علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا
من نفهمیدم منظورشو...
علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد..
سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم..
هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم..
تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم..
در رو پروانه به رومون بازکرد..
منو بوسید و دست علی رو گرفت...
+بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این...
تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم..
بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم..
-دورت بگردم مادر..
بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم..
از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم...
مهربون من...
اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش...
از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد...
+جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی...
علی نگاهشو دوخت به زمین..
پروانه و من..
-مـــــَرد..
مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود..
+چی میگم مگه خانوم..
چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله..
و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم..
+معذرت میخوام بابا..
و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد..
اما این وسط
"به فکر دخترم بودن بابا"
ته دلم رو روشن کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت90🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+عمـو جون من نمیتونم..
لبخند زد عمو جونم..
-اختیاری نیست دخترم...
قرار من و محسن از ابتدا همین بوده..
و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا..
+عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟!
آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو..
-محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه!
نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد..
راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم..
نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه...
+خب حرف خاصی که نمیمونه...
-دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست...
سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش..
+بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط...
هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن...
شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت...
+دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره...
تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم...
فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه....
معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی...
+من زن دارم...
سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق...
هیین بلند پروانه
و وای گفتن زن عمو ،
دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد...
همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف..
شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش...
و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت91🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین...
-سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه...
هان؟؟!
-دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود...
شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین..
+صادق...
با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو..
عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون..
من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم..
به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این..
-خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت...
این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت..
+چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی
شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم...
سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش..
+خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟!
سوال علی بود از بابا..
-هیچی..
شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن..
محمد صادق در واقع کار بدی نکرده..
-عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم...
اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی...
-دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی...
علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش..
منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم..
پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من...
میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..
اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده...
-وااای خدا عرق پاک میکردی...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم...
همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد...
+ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو...
لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم...
واز ته قلب خداروشکر کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت92🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه..
امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم..
خیلی خوب..
در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود..
-سلام..صبحتون بخیر..
بلند شد..
+سلام همچنین...
سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد،
+خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت...
تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم..
با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم..
میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه..
مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه..
حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن..
تنهایی راهی خونه شدم..
وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب..
مستقیم رفتم اونجا..
عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت..
زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان...
حق داره فخر بفروشه خب..
خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد..
هیچی نداشت..
حتی نون شب..
خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت...
خبر داره مامان طلاهاشو فروخت..
دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا...
-اومدی مامان؟!
+جونم عزیزم..
سلام زن عمو..
جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ
و رو به مامان ادامه دادم..
+مامان عمه چیشده..
-عموت میخواد برگرده اونور...
+بهتر..
خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من...
-من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن...
+وا خب زن عمو داداششه ها..
اومده بوده مثلا بمونه نره..
و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد..
+داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا
جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد..
تک خواهر بود دیگه..
جراتشو داشت دستور بده..
حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل..
و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش...
و این یعنی این "تو بردی"
چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت92🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آ
سلام دوستان:
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت93🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+بابا؟!
عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه..
ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت...
و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست...
که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید..
+مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده..
-از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟!
+تو ببخشش
-ثریا هی منو نیار پایین
+بمیرم اگه قصدم این باشه..
خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود...
+بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما
تهش من برمیگردم دقیقا همینجا
تهش من برای شما میمونم و شما برای من
بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار...
چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین...
ببینید الان من میخام برم بابا
خفه میشم نخواین ببخشینم..
چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد...
دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه..
-برو سفرت بی خطر...
بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم..
صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید...
و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد..
روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم..
مامان نذر داشت هرسال این موقع ها
امسالم مامان حسام اومده بود کمک..
اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین...
مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن...
-نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست..
راست میگفت مامان..
دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت..
+چشم میکشم براش...
نوبرونه شو میبرم برای پسرم...
منظورش اولین کاسه بود...
پروانه نشست کنارم...
-میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟!
تعجب کردم
مگه روزه دلیل میخواست..
-علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم...
حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته...
بعدم با خنده بلند شد و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت94🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود..
لباس مشکی هایی که برتن کردیم..
کوچه هایی که مشکی پوش شد..
هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن..
دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود..
آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه..
آماده بودیم بریم هییت..
علی و بابا زودتر رفته بودن..
+سها تو چادر نمیخوای؟!
ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور..
فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم..
ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم...
اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم..
من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت...
یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم..
چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی"
چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود..
دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت #عشڨبیثمرے بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد..
از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم..
مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم..
-خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه..
+اهوم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تو دلم یه شوری به پا شد..
یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم..
یه حس خوب که باید محکمش میکردم..
پایه هاش رو قوی میکردم..
با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست...
گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم
"بسم الله
حال دلمان خوب نبود
روضه برپا شد.."
تاریخ زدم ۳/۸/۹۵
چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد...
یه سر بند مشکیه "یازهرا"
که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت..
اما سبحان طاقت نکرد و گفت،
"حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش"
از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت95🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت:
+بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع..
وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود...
-واااا دایی حالا برا یه سربندی...
خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه...
+سبحااان..
-جونم مامان دلتون هوس عروس کرده...
میگیرم برات😍
احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم...
صاحب این نگاه علی بود...
با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت، دیدی همه چی درست شد؟؟؟
لبخند زدم و در جوابش گفتم..
دیدم همه چی درست شد...
اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم..
فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من...
قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد..
+سلام عزیزم...
دستی به موهام کشیدم از خجالت..
+سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو...
خندیدن ریز ریز با مامان...
-میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود..
خاله هم با لبخند ادامه داد...
+دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه...
حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم...
برگشتم اتاقم...
همونطور که میخندیدم...
مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده...
این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو...
+اخه به این سرعت که نمیشه...
-داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم...
+اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه...
-آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین
ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه
کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره...
استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد...
و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش...
"نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند
من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه"
انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود...
لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم...
"فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭