🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_نهم داستان سوم: نان سوخته در تمامی مراسمات مساجد شرکت می کرد. نوع
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_دهم
داستان سوم: نان سوخته
آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو فقط بساز کاری نداشته باش.
ولی او گفت: کاری نمی کنم که لعنت مردم پشت سرم باشد.
بعد از چند مدت سقف مسجد فرو ریخت !
عبدالله جلیلی یک سال بعد از به دنیا آمدن فرزند چهارم مان آسمانی شد.
خودش می دانست که رفتنی است. یک جورایی به دلش برات شده بود.
تازه برای خودمان خانه ای ساخته بود. یک آینه و شمعدان به همراه یک فرش به خانه تازه ساز بردیم.
می خواستیم اسباب کشی کنیم که دعوت نامه جبهه برایش فرستادند. بچه ها دعوت نامه را پنهان کردند، آنها دوست نداشتند از پدرشان جدا شوند.
ولی شهید عبدالله جلیلی همان بسیجی را که دعوت نامه را آورده بود، اتفاقی در کوچه دیده و متوجه جریان شده بود.
موقع رفتن گفت: این آخرین باری است که می بینمتان.
به من سپرد که مراقب بچه ها باشم و بعد از شهادتش به خانه پدرم بروم و ازدواج کنم. او رفت و دیگر بر نگشت.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ حکم #کاشت_ناخن برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده....
#کاشت_ناخن
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
⚘نماز شهدا
💥التزام به نماز اول وقت در سیره شهید مجید شهریاری
⚘ از ویژگی های بارز شهید شهریاری ، التزام به نماز اول وقت بود . فرقی نمی کرد خانه باشد یا دانشگاه ، شهر باشد یا بیابان و کوه ،
⚘ بطور مثال : ما سه شنبه ها به همراه دکتر و برخی دوستان می رفتیم فوتبال . یک بار موقع رفتن ، دکتر هندوانه ای را خرید تا بعد از فوتبال بخوریم . وقتی فوتبال تمام شد ، ما دویدیم سمت هندوانه . اما دکتر با همان لباس ورزشی و در زمین چمن ، شروع کرد به نماز خواندن .
💖 شادی روح مطهرش صلوات
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
برگرد انتظار دل هفت آسمان 1.mp3
4.43M
مناجات_با_امام_زمان(عج)
برگرد انتظار دل هفت آسمان...🌹🍃
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...🌹🍃
🎤:حاج محمود کریمی
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ماشاءالله به این عمار آقا سیدعلی
🚨کل ضد انقلاب رو رنده کرد گذاشت کنار
🌱توصیه میکنم حتما بشنوید.
(حتما برای افرادی که مذهبی نیستند بفرستید و رودربایستی نکنید! نیت= برای خدا☝️)
اگر فقط در بین مذهبی ها رد و بدل بشه، خودمون و مسخره کردیم ها !
هدف تبیین مسائل برای اهلش هست! ما که میدونیم و مخالفش هستیم! بفرستید برای کسانی که نمیدانند!!!
بفرستیم و بگوییم بفرستند😇
#جهاد_تبیین
#حجاب
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ غربیها هم به کثیف بودن سگ رسیدن
⚠️آب دهان سگ زیر ذره بین
در صدر اسلام نمی شد
به آدما فهموند که ضررهای سگ چیه!
میگفتند :
#سگ_نجس_العین_است!!
ولی الآن با علم، خود غربیها
به کثیف بودن سگ
در این فیلم می پردازند !
البته اینها علل ظاهری است
و علل بسیاری وجود داره که هنوز
عقل و علم بشر بهش قد نمیده.
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️پیغامی از آینده به زنان ایران
🔻پروفسور مایکل جونز نویسنده کتاب "انقلاب جنسی و کنترل سیاسی" نسبت به نقشه سازمان سیا آمریکا درباره پروژه کشف حجاب در ایران هشدار میدهد...
#مهم
#لبیک_یا_خامنه_ای
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌹@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_دهم داستان سوم: نان سوخته آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_یازدهم
دستهای کوچکم از سوز سرما کرخت شده بود. انگار ذهنم هم یخ بسته بود. کاسه آب روی کرسی سنگ شده بود.
خواهر کوچکم از سرما گریه می کرد و نمی توانستیم ساکتش کنیم. نگرانی و اضطراب در چهره مادرم موج می زد. عجب شب غم انگیزی بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. پنجره از سرما یخ زده بود، فقط یک قسمت کوچکی از آن بیرون را نشان می داد.
همه جا یک دست سفید پوش بود. با صدای پارس سگ ها من و خواهرم به یکباره گریه
کردیم.
هر دو ترسیده بودیم .کاری از دست مادرم بر نمی آمد، یعنی در این موقع شب از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد.
دیگر هیزمی برای گرم کردن کرسی نداشتیم. آرام آرام چشمانم از خستگی گرم و سنگین می شد ولی از سوز سرما و صدای گریه خواهرم
توانستم بخوابم.
دیگر چشمانم بسته شده بود و فقط ذهنم سرما را حس می کرد. آرام آرام حس از بدنم رفت. نیمه خواب و نیمه بیدار صدای مادرم را می شنیدم. خسته بود ولی تمام شب را بیدار مانده بودم. حواسش به بچه ها بود تا سرما بیشتر از این اذیت شان نکند. بالأخره شب سرد زمستان جای خود را به طلوع زیبای خورشید داد. صبح بود و آفتاب کم رنگی از حیاط به درون اتاق می تابید. لحاف کلفتی به دور خود پیچیده و کنار پنجره ایستاده بودم تا با نور کم رنگ آفتاب گرم شوم. چند ساعتی که گذشت، هوا کمی گرم تر شد. نگرانی برای شب بعد در چشمان مادرم موج می زد.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_یازدهم دستهای کوچکم از سوز سرما کرخت شده بود. انگار ذهنم هم یخ بس
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_دوازدهم
نتوانستم خودم را نگه دارم، سوال کردم: اگر هیزم نیاورد دیگر نمی توانیم این سرما را تحمل کنیم. نگرانی مادرم با این حرف من انگار صد برابر شد.
یک دفعه در باز شد و پسر عموی مادرم با آغوشی از هیزم وارد حیاط شد. مادرم به
استقبالش رفت. محمدمهدی تا مادرم را دید سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد. مادرم از او دلیل ناراحتی اش را پرسید. گفت: دخترعمو جان مرا ببخش. من دیروز بخاطر سردی هوا نتوانستم از خانه بیرون بیایم و برایتان هیزم بیاورم. هیزم ها را یکی یکی در حیاط گذاشت و آرام رفت. مادر به خانه برگشت. انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. شروع به گریه کرد. من هم به همراه او گریه کردم. گفت: پسر عمویم با این سن کمش تمام مسئولیت خانه ما به گردنش افتاده است.
دیری نگذشت که محمدمهدی ترابی فر به فیض شهادت نایل شد.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin