کانال کمیل
🕊 ۲۱ آبان ماه سالروز شهادت شهدای اربعه حلب ❤️ #شهید_سیدمصطفی_موسوی ❤️ #شهید_احمد_عطایی ❤️ #شهید_محم
#الگو_برداری_از_شهدا
وقتی درونت پاک باشد
خداچهره ات راگیرا میکند
این گیرایی از زیبایی وجوانی نیست
این گیرایی از نور ایمانی
است که درظاهرم نمایان میشود
@salambarebrahimm
#شهید_محمدرضا_دهقان
در هیاهوی این شهرِ آلوده هوا !
که نه دستت به #مشهد میرسد
نه به #کربلا
نه به #نجف
و نه حتی به قم !
دنج ترین جا
برای پر کردن خلاء قلبت
همیـن جاست ..
جایی کنار #شهدا ..
آن هم از نوع گمنام !
اینجا بی اختیار خم میشود پاها ..
اشک می ریزد چشم ها 😭...
حاجت می خواند لب ها ...
#شهداگـمنام
#قولى_كه_براى_جنازه_اش_داده_بودم....!
🌷شیرعسکر قد و قامت بسیار بلندی داشت. وقتی پشت لودر می نشست و کار می کرد، قامت رشیدش بیشتر در چشم می آمد. وقتی آتش زیاد می شد؛ می گفتیم: تقصیر شیرعسکر است، آنقدر قدش بلند است که از فاصله دور هم دیده می شه و دیده بان های دشمن می بینندش!
🌷....شب دوم کربلای ٥ بود. پاتک سنگین دشمن شروع شد. ساعت سه نیمه شب بود که دستور آمد سریع عقب بکشیم. ده نفر از بچه های مهندسی پشت تویوتا نشستیم. آتش دشمن سنگین بود و راننده با سرعت از میان گلوله ها به عقب حرکت می کرد. در حین حرکت نور ماشین روی یک مجروح افتاد، که با حالت کمک دستش را به سمت ما دراز کرده بود. امکان ایستادن ماشین نبود. یک لحظه، شیرعسکر پایش را به عقب ماشین گیر کرد و با دست های بلندش، مجروح را گرفت و کشید. حدود ده متری مجروح دنبال ماشین کشیده می شد، اما شیرعسکر کوتاه نیامد. کمکش کردیم و مجروح را کشیدیم بالا.... دقایقی بعد که عراق آن خط را گرفت، دیدم شجاعت و جسارت شیرعسکر جان یک مجروح را نجات داد...
🌷 می گفتم: شیرعسکر، تو نباید شهید بشی، آخه آنقدر بلندی که پاهات از تویوتا و آمبولانس می زنه بیرون، مجبور می شم خمش کنم! می خندید و می گفت: تو دعا کن من شهید بشم، با تریلی و لودر بیا جنازه من را ببر!
🌷....چندین شب بود که در حال خاکریز زدن بودیم. سر و روی همه شده بود پر از خاک. شیرعسکر گفت: می خواهم فردا برم حمام! گفتم: نور بالا می زنی، حتماً غسل شهادت هم بکن! گفت: تو هم برو دنبال تریلی، که جنازه ام روی زمین نمونه!! روز بعد رفت حمام و طرف های ظهر بود که برگشت. آتش سنگین پاتک دشمن روی خط بود. یک لحظه بدنم گرم شد و افتادم. وقتی به هوش آمدم، راننده آمبولانس گفت: رفیقت هم شهید شد! اشک در چشم هایم پیچید، به او قول داده بودم برای جنازه اش تریلی ببرم، اما نتوانستم!
🌹 سنگر ساز بی سنگر شهید شیرعسکر رضا زاده، شهادت: ١٦/١٢/١٣٦٥، شلمچه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
شرکت کننده شماره 1⃣1⃣ سلام برشهیدگمنام..🕊 سلام براخلاصت..🕊 سلام برعشق تو به خدا🕊 سلام برتو ای اهل آ
شرکت کننده شماره 2⃣1⃣
کاش امشب دل ما را به لقایی ببری
کاش یک شب برهانی ام ازاین دربه دری
عشق گویند که دیوانگی عشاق است
حال،مجنون شده ام!حیف زمن بی خبری
ناز داری و عجیب از بر تو نازکشیم
عادلانه ست که اینگونه دل از ما ببری؟!
گرچه جان دادن ما بهر شما ناچیزاست
نظرت دارو ندار است و نداری نظری
حال ما بدتر از آن است که میپنداری
راه دارد که شبی ناز مراهم بخری؟
یک نفر هست که جانانِ من و مال خداست
یک نفر هست وبرادر تو همان یک نفری
سوختم بس که تو را خواندم وتنهاماندم
نظری کن به دلم یک شبی یا یک سحری
ای که جان دادی و گشتی تو فدایی حرم
می شود تا دل ما را به لقایی ببری؟!
کانال کمیل
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین با عرض سلام و ادب خدمت تک تک شما عزیزان 🌹 💢دوستان ما تصمیم گرفتیم مسابقه
سلام رفقا🌹
ان شاءالله امشب نفر اول رو تیم پشتیبانی کانال کمیل مشخص میکنه و به رسم یادبود هدیه ای خیلی ناقابل تقدیم اون بزرگوار میشه🌹
فقط امیدواریم نفراول سیمکارتش شارژی باشه😁
🌹از حق نگذریم دلنوشته همه عزیزان عالی بود و دلنشین❤️ انتخاب نفر اول هم سخته😅
ان شاءالله مثل همیشه با ، انتقاد ، پیشنهاد و ارسال دلنوشته ها ازکانال خودتون حمایت کنید🌹 و خارج از مسابقه هم مثل گذشته به فعالیتتون ادامه میدید ❤️
#معركه_گيرى_يك_شهيد!!
🌷در چندین عملیات که همراه رسول فیروزبخت رفتم، همیشه اعلام آمادگی اش برای عملیات با یک مقدمه خاص آغاز می شد. یادم است یک روز پیش از اجرای عملیات «كربلاى ٥» هر چه لباس درون ساکش داشت بین بچه ها تقسیم کرد که یک پیراهن چهارخانه هم به من رسید. کتانی هایش را به ناصراسماعیل یزدی داد. از بذل و بخشش وسایل اش که فارغ شد شروع کرد به داد و فریاد با صدای بلند و کف دست هایش را به هم می زد و می گفت:«شفاعت. شفاعت. هر كسى شفاعت می خواد بیاد جلو...» همه را دور خودش جمع می کرد و اسباب شادمانی را برای بچه ها فراهم می کرد و حرف های جدیش را با شوخی بیان می کرد.
🌷وقتی قرار شد با رسول برای عملیات «نصر۴» برویم به گردان هایی که باید به آنها مأمور می شدیم تا معبر بزنیم، معرکه رسول شروع شد. دیدم صدای رسول می آید و دارد با لب و زبانش «مارش» عملیات می زند. یادم است پشت بلندگو می گفت: «رزمندگان اسلام از جبهه ها بگریزید عملیاتی در پیشه. مواظب باشید نفتی نشین.» مقر شهيد تابش را در جنگل های بلوط بین بانه و سردشت روی سرش گذاشته بود. همه که توجه شان جلب شد شروع کرد سخنرانی کردن. و آخرش به شوخی می گفت: «برادرها! کسی شفاعت نمی خواد. شفاعت. شفاعت.» و شهید زعفری صدا می زد: «بدو ...بدو ...ششششفاعت. ارررزونش کردیم.» شهید زعفری زبانش می گرفت و قبل از اعزام بچهها به گردان ها حاج رسول همه را شارژ کرد.
🌷رسول در عملیات «کربلای ۵» جزو غواص هایی بود که به «دژ شلمچه» زدند. در این عملیات مجروح شد و تیر به سرش خورد و در عملیات «نصر ٤» هم تیر به پای راستش اصابت کرد و تا شهادتش پایش را روی زمین می کشید. اما شب قبل از شهادتش من همراهش نبودم. همرزمانمان روایت کرده اند که این بار هم وسایل ساکش را بین بچه ها تقسیم کرد و برای آخرین بار، معرکه شفاعت گرفت.
🌷خوش به حال رزمندگانی که شب شهادت و روز شهادتِ رسول از او قول شفاعت گرفتند و یقین بدانند که رسول به قولش عمل می کند. از دوستانی که شب آخر همراهش بودند شنیدم که رسول گفت: «دوست دارم موقع شهادتم یک جوری شهید بشوم که یک لحظه ای را زنده باشم و با زبان بریده بتوانم بگویم یا زهراء (سلام الله علیها).»
راوى: رزمنده جعفر طهماسبى از تخريبچيان لشكر ١٠ سيد الشهدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
گویند که چرا دل به شهیدان دادی! ولله که من ندادم آنها بردن...❤️ 🌹ارسالی شما 👇 #طریقه_آشنایی
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
سلام
میخوام از آشناییم با داداش ابراهیم براتون بگم .🌹
قبل از آشنایی با داداش ابراهیم ٬ فقط عکسش رو در سایت ها و ... میدیدم و نمیشناختمش و با خودم میگفتم که این شهید کی هست و چه شخصیتی داره که همه جا عکسش هست ٬ یه روزی یکی از دوستانم از داداش ابراهیم تعریف کرد و منو عضو یه گروهی کرد و منم همزمان شروع کردم به خوندن کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ٬ روزای اول که کتاب رو میخوندم ٬ همه چی برام عادی بود ٬ تا اینکه روزای عید بود که دوستانم گفتن داریم میریم راهیان نور .
همون روز دوستم گفت که ای کاش بشه به ما هم بگن تا جا باشه و ما هم بریم ٬ نمیدونم یه لحظه چی شد که منم به دوستم گفتم ٬ منم میام .
با مسئول تماس گرفتم و گفتم اگه بشه اسم منم ثبت نام کنید ٬ مسئول اردویی گفت که خیلی دیر هست و ده روز قبل ثبت نام تموم شده و دو روزه دیگه حرکت میکنن.
خیلی ناراحت شدم و ناگهان عکس همون شهید که روی کتاب بود رو دیدم ٬ از داداش ابراهیم خواستم که اگه قسمت بشه منم برم .
همون روز دقیقا بعد از سه ساعت٬ مسئول اردویی تماس گرفت با من و گفت دو نفر انصراف دادن و گفت حتما فردا برای ثبت نام برم . بلاخره شهدا دعوتم کردن و راهی جنوب شدیم . یه حس عجیبی داشت وقتی راوی از جنگ و مقاومت و رشادت های شهدای عزیزمون صحبت می کرد و مکانی بودیم که خاکش با خون پاک و مقدس این شهیدان عجین شده بود .😭
شک ندارم که خود داداش ابراهیم منو دعوت کرد تا بیشتر خودش و دوستاشو بشناسم😔
بعد از برگشتنم از راهیان نور جنوب ٬ یه تحول عجیبی در من ایجاد شد. این تغییر که شهدا کمکم کردن باعث شد که یه خودسازی داشته باشم .☺
راستی امسال از شهدا ٬ زیارت کربلا هم خواستم و به آرزوم رسیدم . نایب الزیاره داداش ابراهیم بودم.😌
از این اتفاق مهم و بهترین خاطره زندگیم به بعد ٬ داداش ابراهیم و دوستان شهیدش به من لطف دارن و هر جا دلم گرفته و یا کارم گیر بوده ٬ با توسل به ائمه و توجه شهدا٬ حاجتم رو گرفتم . چند سالی بود که حاجت مهمی داشتم در کارم ٬ که امسال بعد از سفرم به جنوب ٬ مشکلاتی در مراحل کارم پیش اومد ٬ شب روز که نتیجه اسامی مشخص میشد ٬ خواب دیدم در جایی هستم که گفتن بیایید و اسامی پذیرفتگان رو نگاه کنید ٬ وقتی رفتم و اسمم رو در لیست پذیرفتگان دیدم ٬ با خوشحالی به بیرون از اتاق رفتم و همان لحظه برادر زاده ام که هفت سالشه اومد و به من گفت : عمه جون ٬ یه عکس شهید هست که روی کتابت هست ٬ اون آقا همراهت بود و وقتی رفتی اسمت رو نگاه کنی ٬ اون آقا کنارت وایستاده بود .😔
فردای اون روز ٬ تماس گرفتن که اسمم در لیست پذیرفته شدگان هست .☺️
خیلی خوشحال شدم که داداشم هوامو داره .
رفقا
این خاطره رو گفتم که وقتی یه دوست شهید انتخاب میکنید و یا عکس یه شهیدی دائم در ذهنتون مجسم میشه ٬ مطمئن باشید ٬ اتفاقی نبوده و دوست شهیدتون شما رو میبینه ٬ و این یه لطف بزرگی هست که شهدا به ما دارن ٬ پس ما هم در مقابل این لطفشون باید از زندگیشون بیشتر بدونیم و اخلاق معنوی و روش زندگیشون که هدف رسیدن به خداست رو یاد بگیریم و الگوی زندگیمون قرار بدیم .
مطمئن باشید اگه در این راه قدمی برداریم ٬ شهدا دستمون رو میگیرن و کمکمون میکنن😊
🍃داداش ابراهیم دستمو بگیر 🍃
🌷 دعای شهدا بدرقه ی راهتون 🌷