eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🕊 👈 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام برابراهیم 🌸 @SALAMbarEbrahimm
👇 ‌ مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی میگرفت، هم به تیم ملی دعوت میشد. در اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف به فینال رسید. مربیان میدانستند که قهرمان میشود. روی تشک رفتند، هنوز داور نیامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم، اما سرش را به علامت تایید تکان داد. نفهمیدم چه شد اما ابراهیم کشتی را خیلی بد شروع کرد! همش با خونسردی دفاع میکرد و حریفش که در ابتدا ترسیده بود، جرأت پیدا کرد و مرتب حمله میکرد تا اینکه ابراهیم با سه اخطار، بازنده مسابقه اعلام شد! حریفش از خوشحالی گریه میکرد. آنقدر از دست ابراهیم عصبانی بودم که به در و دیوار مشت میزدم و دعوایش میکردم! او خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقد حرص نخور! بعد سریع رفت. دیدم حریفش به سمتم آمد و گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید! من قبل مسابقه به آقا گفتم هوای ما رو داشته باش، مادر پیرم تسبیح به دست و برادرام بالای سالن نشستند! کاری کن که خیلی ضایع نبازم! رفیقتون سنگ تموم گذاشت! با گریه ادامه داد: من تازه ازدواج کردم، به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم. ‌ خدایا کمک کن 💚 💞 ‌ @SALAMbarEbrahimm
🕊 💠 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم