8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ فقط روایتگر یک دقیقه و چند ثانیه از درگیری ها، لحظات مجروحیت و شهادت رزمندگان مقاومت و مدافعان حرم تو سوریه ست. چه خون هایی که برای آرامش من و شما غریبانه روی خاکریزها ریخت. چه جوون هایی که برای صلابت #ایران پرپر شدن و چه بزرگانی که برای دفاع از کیان #اسلام و منافع ملی کشور، ریششون به خون سرشون خضاب شد.
#زندگی_به_سبک_شهدا
از آن بچه های درس خوان و باهوش بود.
وقتی برای دانشگاههای #فرانسه تقاضای پذیرش فرستاد، همهشان جواب مثبت دادند.
تو هول و ولای آماده شدن برای سفر به فرانسه بود که یکی از دوستانش از فرانسه به ایران آمد.
دوستش که آنجا مشغول تحصیل بود،
گفته بود:
"در اوج مبارزات #انقلاب یکبار در فرانسه خدمت امام(ره) رسیدم.
گفتند: به وجود تو در #ایران بیشتر نیاز داریم.
من هم قید #تحصیل را زدم و برگشتم".
همین یک جمله از #امام (ره) کافی بود که بعد از آن همه تقاضا و پیگیری، قید #فرانسه را بزند؛
همان جایی که دانشجو ها برای رسیدن به آن،سر و دست می شکستند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
🚩 چه رازی در عالم نهفته است..
چهلم سردار #شهید_سلیمانی و #شهید_ابومهدی_المهندس با سالگرد شهادت #شهید_عماد_مغنیه همزمان است..
سه فرمانده #مقاومت..
یکی از #لبنان، یکی از #عراق، یکی از #ایران
#انتقام_سخت
💠 در منزل #قرنطینه هستید ؟
چند روز ؟
حوصله تان سر رفته ؟
تحملتان تمام شده؟
خیلی خسته شدید؟
🔻لطفا این متن را با دقت بخوانید ببینید یک عده برای شرف و عزت و ناموس ودین ما چه کشیده اند .......
آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به #ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... #اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود😊
حسین می گفت: بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه
ازکتاب خاطرات۶۴۱۰ روز اسارت سرلشکر خلبان حسین لشکری
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی خاطرات شهید محسن حججی #قسمت7 چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_هشتم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم
جهانیان بدانند که ما فرزندان و نخبه های واقعی این کشور را فراموش نمیکنیم، آنان که ماندند و برای سازندگی و اعتلای ایران عزیزم کوشیدند و حتی جان دادند...
#ایران
#شهید_فخری_زاده🕊🌹
#ایران حـرم و مدافعـین حرمیم
پرچم علم است و جانفدای علمیم
در فتنـه ی آخر الزمـان دشمنان
سرباز وطن ، فدائیان حرمیم❤️
🌱@salambarebrahimm🕊
#شرکت_کننده_شماره4⃣2⃣
خانواده رضوی از قم
#ایران قوی
#جانم فدای رهبر
#مشارکت حداکثری
االهم عجل لولیک الفرج
📝 کاربر محترم عارف زاده از قم
#تاپای_جان_برای_ایران ❤️
#شرکت_کننده_شماره5⃣6⃣
سلام.ما رای اولی هستیم😁
امروز با رفیقم اومدیم تا در کنار صندوق های رای، جشن تکلیف سیاسیمونو جشن بگیریم😎✌️🏻. به شخصه خیلی خوشحالم که بالاخره به سنی رسیدم که بتونم توی ساختن آینده کشورم سهمی داشته باشم🥺.
#رای_اولیها
#جشن_تکلیف_سیاسی
#ایران
#انتخابات
📝کاربر محترم هدیه از کاشان
#تاپای_جان_برای_ایران ❤️
#شرکت_کننده_شماره3⃣4⃣1⃣
#ایران، خاک دلیران
#هوای سرد زمستانی
#شهرستان ابهر
#متولد 1307
📝کاربر محترم از ابهر
#تاپای_جان_برای_ایران ❤️
#شرکت_کننده_شماره1⃣7⃣1⃣
حضور پر شور نوجوانان انقلابی و
رایاولی هاومردموکودکان
روستای چشمه احمدرضاشهرستانتیرانوکروندر انتخابات یازدهم اسفند ۱۴۰۲
#حضور همگانی
#ایران قوی
📝کاربر محترم روستای چشمه احمدرضا شهرستانتیرانوکرون
#تاپای_جان_برای_ایران ❤️
#شرکت_کننده_شماره3⃣7⃣1⃣
ایران سرفراز#ایران قوی #تاپای جان برای ایران
📝کاربر محترم از خراسان رضویشهرستان بردسکن
#تاپای_جان_برای_ایران ❤️