eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
#امـام_خامـنہ‌ای: رحـمت و رضـوان بـرشھـید عـزیـز سـردار شـجاع و مـؤمـن ڪه عـمر خـود را در جھـاد فـداڪارانہ گـذرانید خـداوند او را باشھـدای صـدر اسـلام محـشور فـرمایـد #شهید_محمدناظری #سالروز_شهادت #فرمانده... @SALAMbarEbrahimm
♥️ 🌷 💠✨در ستاد لشگر بودیم. یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. 💠✨آن برادرم دائم می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: « یعنی این!» و چاقو را نشان داد. 💠✨خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. 💠✨ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. 💠✨بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد یکی از گردانهای لشگر! @SALAMbarEbrahimm
؛ ؛ 🌷سال ٦٢ در ادامه عملیات خیبر در جزیره مجنون، می‌ خواستیم به‌ همراه بچه‌ های اطلاعات و تخریب لشگر ١٧ علی ‌بن ابی‌ طالب (ع)، عکس بیندازیم. یکی از بچه ‌ها گفت: خوبه که به آقا مهدى هم بگیم بیاد با ما عکس بندازه! من و یکی از بچه ‌ها رفتیم دم سنگر، صداش زدیم گفتیم: ببخشید می‌ خوایم عکس بندازیم. 🌷با توجه به مشغله کاری که داشت؛ رفت تو سنگر و پیرهنش رو کرد تو شلوارش، خودش رو مرتب کرد، فانوسقه ‌اش رو مرتب کرد، پوتینش رو پوشید اومد بیرون. بعد گفت: کو دوربینتون؟ گفتیم: دم سنگر تخریب می‌ خوایم عکس بندازیم! حدوداً ٥٠ متر اون ‌طرف‌ تر بود. تو اون شرایط عملیاتی که هر لحظه امکان بود گلوله بیاد، اومد اونجا و ایستاد عکس انداخت! 🌷بعد از چند دقیقه ‌ای یک خمپاره اومد نزدیک جایی که عکس انداختیم اصابت کرد که اتفاقاً من بدجور مجروح شدم و سه، چهار ماه بیمارستان و درمانم طول کشید. 🌷....و این شد یه خاطره از اخلاص شهید زین ‌الدین.... ما می‌ خواستیم عکس با فرمانده لشگر بندازیم باید می‌ رفتیم دم سنگر فرماندهی، نه ایشون بیاد دم سنگر تخریب! و ایشون با متانت و خوشرویی قبول کرد و به ما هیچ چی نگفت....! 🌹 به ياد سردار شهيد مهدى زين الدين راوى: سردار حسین كاجى ❌ مسئولين كدومتون اينچُنين هستين....؟!
#فرمانده تعریف میکرد حاج ابراهیم کولرماشین را روشن نمی‌کرد وبه بقیه می‌گفت: شیشه‌هاراپایین بیارید تاخنک بشید بقیه می‌گفتند:چرا؟ می‌گفت:چون کولرروشن کنید وضع بسیجی‌های درخط را درک نمی‌کنید!! #حاج_ابراهیم_همت ❤️ @SALAMbarEbrahimm
♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم‌ دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند دست تقدیر هم کرد👥 در جبهه‌های سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت. ♦️آخه هر دو، عاشق❤️ سینه چاک بودند. ↼یکی‌شون شد؛ تیپ سیدالشهدا ↼یکی‌شونم تیپ سیدالشهدا✅ ♦️القصه؛ زودتر شهید شد🕊 اونم چه ...! فرمانده هرچی که تو روضه‌ها خونده و شنیده بود حالا به چشم می‌دید😔 یه پتو آورد و شروع کرد به گلی که پرپر شده🌷 بود. ♦️تخریبچی شو تو بغل گرفت💞 و گفت: ای بی‌معرفت! و منو با خودت نبردی؟ اما تخریبچی بی‌معرفت نبود. سه روز🗓 بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و پر‌کشیدند🕊 تا خود خدا. همون‌جایی که (ع) ساکن بود. ♦️خلاصه قصه شون هم شد: ⇜عشــ💖ـقِ سیدالشهدا ⇜ سیدالشهدا ⇜محضر (حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا 🌷 یادشون کنیم با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در نقطه ای از این عالم تو را گم کردیم کسی نیست در این شهر پرهیاهو #تو را طلب کند... و تو هنوز مظلومی #فرمانده.... #جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان
بیچارھ ها از ملتے میڪُشند ڪھ دعاي بعد از نمازشان ؛ | | است...! 1:20 هنوز انتقامت رو نگرفتیم و لحظه ای دلمون آروم نمیگیره تا جنایت کاران رو به سزای اعمالشون برسونیم سربازانت تا آخرین نفس در راه تو ثابت قدم خواهند ماند❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃جگرم بیقرار و درمانده ست 🌱در رگم شورِ خونِ فرمانده ست 🔥شعله آن شب که فکر غارت بود ✨شبِ جمعه، شب زیارت بود 💔آن شب جمعه روضه احیا شد 😔تنِ فرمانده ارباً اربا شد... 1:20 راهت ادامه دارد...
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روی قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمه الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش می دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان می برد. پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجا، گرفتار معبر ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ... 🌷
دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره." لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!" . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم." فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد. گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی." بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا. همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️ می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد." همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود. از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده‌ بودم
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...
31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 💔پاشو سردار ، این وطن خیلی به جوون مردی هات بدهکاره😔 💔 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ولادت بی بی چقدر جای خالی مدافعانش حس میشه.‌‌..💔 حاجی رفتی اما بدون بی قرار لحظه ی وصلیم...😔 ✨راه نیمه تمامت رو با حضور خودت تموم میکنیم ✌️ هرچند اگه ظاهرا رفتی اما هستی و حضورت هر لحظه احساس میشه..🕊
اگه برید خاطراتشو بخونید میبینید که خیلی جاها اصلا انگار نه انگار لشگره !!! شهید مهدی باکری🌷
🌱به روایت یک رزمنده یهو میومد میگفت: چرا شماها بیکارید..؟!🤨 میگفتیم: حاجی..! نمیبینی اسلحه دستمونه..؟! یا ماموریت‌ هستیم‌ و مشغولیم..؟!😐 میگفت: نه، بیکار نباش!! زبونت‌ به ذکرِ خدا بچرخه پسر همین طور که نشستی، هر کاری که میکنی ذکر هم‌ بگو...😊❤️ حاجی چجوری بگم دلتنگ‌اون اخم و لبخند های تکرار نشدنیت هستیم!😔 دلمون آرامشی میخواد که جز با بودن در کنار خودت بهش نمیرسه...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا بدون تو معنایی نداره...💔 سلام 😔 خوش بحالت حاجی که فرمانده خریدارت شد..🍃