eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠تا حالا مـــــادر رودیدی؟ تا حالا حس یه مادرکه بچه اش رو برگردونن لمس کرده ای!? دیدی یه مادر شهید با پسرش حرف بزنه؟! دیدی یه مادر شهید قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی😔 دیدی یه مادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و از چشماش می ریزه... 🔷عزیزان... آنها مذهبی و غیر مذهبی نمیشناسه! @SALAMbarEbrahimm
؛ ؛ 🌷سال ٦٢ در ادامه عملیات خیبر در جزیره مجنون، می‌ خواستیم به‌ همراه بچه‌ های اطلاعات و تخریب لشگر ١٧ علی ‌بن ابی‌ طالب (ع)، عکس بیندازیم. یکی از بچه ‌ها گفت: خوبه که به آقا مهدى هم بگیم بیاد با ما عکس بندازه! من و یکی از بچه ‌ها رفتیم دم سنگر، صداش زدیم گفتیم: ببخشید می‌ خوایم عکس بندازیم. 🌷با توجه به مشغله کاری که داشت؛ رفت تو سنگر و پیرهنش رو کرد تو شلوارش، خودش رو مرتب کرد، فانوسقه ‌اش رو مرتب کرد، پوتینش رو پوشید اومد بیرون. بعد گفت: کو دوربینتون؟ گفتیم: دم سنگر تخریب می‌ خوایم عکس بندازیم! حدوداً ٥٠ متر اون ‌طرف‌ تر بود. تو اون شرایط عملیاتی که هر لحظه امکان بود گلوله بیاد، اومد اونجا و ایستاد عکس انداخت! 🌷بعد از چند دقیقه ‌ای یک خمپاره اومد نزدیک جایی که عکس انداختیم اصابت کرد که اتفاقاً من بدجور مجروح شدم و سه، چهار ماه بیمارستان و درمانم طول کشید. 🌷....و این شد یه خاطره از اخلاص شهید زین ‌الدین.... ما می‌ خواستیم عکس با فرمانده لشگر بندازیم باید می‌ رفتیم دم سنگر فرماندهی، نه ایشون بیاد دم سنگر تخریب! و ایشون با متانت و خوشرویی قبول کرد و به ما هیچ چی نگفت....! 🌹 به ياد سردار شهيد مهدى زين الدين راوى: سردار حسین كاجى ❌ مسئولين كدومتون اينچُنين هستين....؟!
کانال کمیل
#شهید‌_محسن‌_حججی #قسمت‌_هشتم دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...