eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
(٢ / ١) ! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که در یک پادگان قرار داشت، به صورت موقت در کنار تعدادی دیگر از اسرا جای دادند. در آنجا برادری بود که از ناحیه ‌ی سینه ترکش خورده بود و یک تیر کلاشینگکف نیز دو طرف پهلوی او را سوراخ کرده که در نتیجه ‌ی آن روده ‌اش نیز سوراخ شده بود. 🌷او حال خیلی بدی داشت. بدنش عفونت کرده بود و هر چه نگهبان عراقی را صدا می‌ زدیم، آنها توجهی نمی‌ کردند. گاه گاهی هم سربازی می‌ آمد و ما به او می‌ گفتیم که این اسیر در حال مرگ است؛ ولی آن سرباز وعده ‌ی آمدن پزشک را می‌ داد و می‌ رفت. 🌷او چهل و هشت ساعت ناله می‌ کرد و به خود می‌ پیچید و کسی در آن سالن داغ و آتشین به فریادش نمی‌ رسید. ما هم که مضطرّ شده بودیم، عراقی‌ ها را صدا می‌ زدیم و آنها می‌ آمدند و بر سرِ ما فریاد می‌ کشیدند؛ ولی ما هم کوتاه نمی‌ آمدیم و می‌ گفتیم که: باید این مجروح را به بیمارستان ببرید. چون می‌ دیدیم که او دارد از دنیا می‌ رود. 🌷پس از گذشت چهل و هشت ساعت آمدند و گفتند که دکتر آمد. ناگهان دیدیم یک پسر بچه ‌ی پانزده، شانزده ساله یک روپوش سفید به تن کرده و دارد می‌ آید. آن بچه، یک تکه گاز روی محل جراحت او که روی زمین افتاده بود، گذاشت و دو تا چسب هم روی آن قرار داد و رفت. آنجا فهمیدیم که تمام راه ‌ها بسته شده است. 🌷حال دوستمان هم خیلی وخیم شده بود. بالای سر او نشستم. متوجه شدم که سیاهی چشمش کنار می‌ رود و سفیدی آن نمایان می‌ شود. دیدم لحظات آخر زندگی را می‌ گذراند. من با صدای بلند بالای سرش داد زدم و گفتم:.... ....
کانال کمیل 🇮🇷
#قسمت_اول (٢ / ١) #نظركرده! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که د
(٢ / ٢) ! 🌷....بالاى سرش داد زدم و گفتم: اسمت چیست؟ و چند بار تکرار کردم. او به آرامی گفت: محمدعلی. گفتم: نام فامیلت چیست؟ گفت: مرادی و خیلی آهسته گفت: مبارکه ‌ی اصفهان. یک سنگریزه برداشتم و اسم آن را روی دیوار نوشتم. بچه‌ ها دور او را گرفته بودند و گریه می‌ کردند. صحنه ‌ی غریبانه ‌ای بود. یک رزمنده ‌ی اسلام در غربت و زندان دشمن، داشت مانند شمع خاموش می‌ شد. عراقی ‌ها صدای ناله ‌ی بچه‌ ها را شنیدند و ریختند داخل و با مشت و لگد بچه ‌ها را زدند و همه را از اطراف محمدعلی دور کردند و از سالن خارج شدند. 🌷یکی از دوستان مشهدی به نام حامد کیومرثی که از همه ‌ی ما کم‌ سن‌ تر و چهره ‌اش نمایانگر پاکی بود، به من گفت: سید! بیا برای شفای محمدعلی یک دعای توسل بخوانیم! من یک قسمتهایی از دعا را حفظ هستم و شما هم قسمتهایی دیگر؛ چون ما از آمدن پزشک ناامید شده ‌ایم. حرف حامد به دلم نشست. با بچه‌ ها در میان گذاشتیم و همه رو به قبله نشستیم. حامد دعای توسل را با اشک و آه شروع کرد و بچه‌ ها خیلی گریه کردند. در دعا، شفای محمدعلی را طلب کردیم. هنوز دعا کاملاً تمام نشده بود که عراقی‌ ها، صدای ما را شنیدند و آمدند و دعا را بر هم زدند و ما پخش شدیم و هر کدام با حالتی اندوه بار در گوشه ‌ای نشستیم. 🌷همین که عراقی ‌ها بیرون رفتند، ناگاه صدای ضعیف محمدعلی را شنیدیم. بچه ‌ها خوشحال شدند و ریختند بالای سرش. او گفت: مرا بلند کنید! می‌ خواهم راه بروم. گفتیم:‌ چطور می‌ خواهی راه بروی؟ به هر حال او باز هم حرف خود را تکرار کرد و بچه ‌ها زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. چند قدم که راه رفت، گفت:‌ مرا بر زمین بگذارید! پس از چند دقیقه گفت: مرا بلند کنید که راه بروم! و چند مرتبه این وضعیت تکرار شد. 🌷کل ماجرا همین بود و محمدعلی دیگر راه می‌ رفت. از بصره ما را به بغداد انتقال دادند. در آن‌جا من با محمدعلی بودم. تا اینکه به اردوگاه موصل بردند. آنجا محمدعلی را در زمین فوتبال می‌ دیدم و هیچ مشکلی نداشت. آن روزها هر چند وقت یک بار، من محمدعلی را در اردوگاه صدا می‌ زدم و در جای خلوت و بی‌سر و صدایی می‌ نشستیم. به او می‌ گفتم: محمدعلی! تو نظر کرده هستی. لایق بودی که مولا به تو نظر کند. با نظری که مولا به تو کرد، در واقع یک پیامی هم به ما داد و فرمود که ما در اینجا شما را زیر نظر داریم و رهایتان نمی ‌کنیم. 🌷....محمدعلی پس از گذشت بیش از هشت سال با بقیه ‌ی آزادگان به وطن بازگشت....