#خاطرات_شهدا
✍بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
✍ گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
راوے : #همسر_شهید
#شهید_محمد_استحکامی🌷
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا
انقلاب که پیروز شد در سبزه میدان زنجان دکه ای فراهم آورد و کتاب فروشی تاسیس کرد . مهم نبود که ضرر می کند . مهم این بود که کتاب های مذهبی به دست مردم برسد . عاشق جبهه بود ، می گفت : « فقط برای شخص امام است که به جبهه می رویم . این دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است . »
به شوخی به مادرش می گفت : « من بالاخره خواهم آمد یا عمودی یا افقی !»
عملیات والفجر ۴ بود و عبدالحسین هم مسئول گردان ویژه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) . نیروها عقب نشینی کرده بودند اما عبدالحسین مانده بود تا همیشه برای ما زنده بماند .
🌹 سردار شهید عبدالحسین صدر محمدی 🌹
⚜ شهادت : پنجوین عراق
📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان
@salambarebrahimm
#خاطرات_شهدا
داشت می رفت جبهه ، موقع خداحافظی به گوشم گفت : « زهرا جان دعا کن من قبل از آزادی خرمشهر اینجا نیام خیلی شرمنده شما میشم . دعا کن برم . دلم پر میزنه ، می ترسم قبل از اینکه برسم خرمشهر آزاد بشه ، من نتونم هیچ کاری بکنم . »
وقتی جنازه اش را آوردند به این فکر می کردم که او می گفت خرمشهر آزاد می شود و من می آیم . او را تشییع می کنیم اما هنوز خرمشهر آزاد نیست .
وسط های تشییع جنازه، یک دفعه صدای بلندگوی مسجد را شنیدم : « خرمشهر آزاد شد .»
🌹 شهید ناصر علمی فرد 🌹
⚜ شهادت : دزفول
📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان
@salambarebrahimm
#خاطرات_شهدا
💠قصه ی شیرین کاری و جسارت علی در
آتش زدن نخلستان های حاشیه ی شهر
مندلی رسیده بود به حاج همت...
ازم پرسید : اون که میگن رفته توی
شهر مندلی و عکس امام رو زده در و
دیوار شهر کیه ؟!
گفتم : یه فرمانده گروهان از گردان کمیل
به اسم علی چیت ساز
گفت : براش توی تیپ 27 یه کار دارم.
گفتم : حتما میدونی که همدان قرار یه
تیپ مستقل داشته باشه ؛
علی رو برای مسئولیت اطلاعات و
عملیات اون تیپ انتخاب کردم..
همین هم شد . علی ، جوان 19 ساله
شد فرمانده ی اطلاعات عملیات
تیپ انصار الحسین ....
@salambarebrahimm
راوی: شهید حاج حسین همدانی .. همرزم سردار شهید علی چیت سازیان
🍃🍃🌹
#خاطرات_شهدا
#طنز
#تکبیر
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!😂😂
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا
🌺 با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند.
🌺 من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را میبست.
🌺 حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ...
نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.»
🌺 رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره!
🌺 ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد.
🌺 همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
📚سلام بر ابراهیم2
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا
🌷شهید رمضان عالی زاده🌷
سوت خمپاره را که شنید روی زمین دراز کشید و همین طور که لقمه در دهانش بود با لحن طنزآلود هميشگی اش گفت: "بی شرفا نمی ذارن آدم یه لقمه افطار کوفت بکنه".😂
از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید.
برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها افطار کنند. 🍽🍶
به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین.
هر طور بود گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر.🏃
سنگری که دیگر نبود.😭
روی سر رزمنده های تشنه و روزه دار خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روی سرش.😔
@SALAMBAREBRAHIMM
به ياد شهدای عملیات رمضان تیر ماه 61
#خاطرات_شهدا
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
😬گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم. 😝
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.😜 روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.😏
😊گفتم سيد! کجا ميري؟
👨ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
😏ـ آقازادهتان کي باشن؟
👨ـ آقا سيدرضا دستواره.
😜ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
😎ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
👨ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
😎ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
👨ـ خدا رو شکر.
😅ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
👨ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
😅ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
👨ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
😜ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: 😢خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم:😂😂 بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته!😁😄 اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
@Salambarebrahimm
🌷شهید رضا دستواره🌷
📃ب نقل از خود شهید🌷
جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات🌷
@salambarebrahimm
#خاطــــرات_شهدا
با اصرار میخواست از طبقهی دومِ آسایشگاه به طبقهی اول منتقل شود
با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!»
گفت: «طبقهی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواستهاش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم
نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش میکنم پایین».
#شهیـــد_عبـــــاس_بابایــي…
📗#کتــاب_پرواز_تا_بینهایت_ص۳۵
#خاطرات_شهدا
💠چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین. »‼️
جواب داد «به شما چه⁉️» و با دست هلش داد.
زین الدین که رفت، صادقی آمد و
پرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی⁉️»
دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس.❕ من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »
@SALAMBAREBRAHIMM
💠یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 56
#خاطرات_شهدا
بله برون 👇
برا عقد رفته بودیم خرید،
آقا رضا دوست نداشت که حلقه طلا دستش بذاره.میگفت: طلا بر مرد حرامه و حاضر نیستم یک لحظه هم این کار
رو انجام بدم.
یک انگشتر عقیق داشت که به عنوان حلقه استفاده میکرد☺️.
سر عقد هردوتامون با وضو بودیم. بعد عقد آقا رضا قرآن رو باز کرد، سوره نسا اومده بود.
با اون صوت و لحن دلنشینش چند آیه خوند که خیلی بهم آرامش داد💕.
بعد به پیشنهاد آقا رضا باهم دیگه کنار سفره عقد نماز شکر خوندیم.😍☺️
#شهیدسیدرضاطاهر ❤️
#خاطرات_شهدا🌷
🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند.
🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.»
🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبتنام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم.
🔸عدهای به دلیل شرایط خانوادگیشان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود.
🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه»
🔸میدانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است.
رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...»
🔹کلاس رفتنهایمان از اینجا به بعد شروع شد.
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#شهید_دهه_هفتادی
نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید
@SALAMbarEbrahimm