eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار می‌کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله می‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می‌‌خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. ✍ گاهی اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصبانی می‌شدم با خنده می‌گفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ‌وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می‌داد بعد اگر درست نبود توجیه می‌کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می‌آمد. حق‌الناس را خیلی رعایت می‌کرد حتی وقتی آب را باز می‌کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می‌انداختیم و چند قاشق غذا باقی می‌ماند می‌برد جایی برای مورچه‌ها و پرندگان می‌ریخت و می‌گفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است. راوے : 🌷 @SALAMbarEbrahimm
انقلاب که پیروز شد در سبزه میدان زنجان دکه ای فراهم آورد و کتاب فروشی تاسیس کرد . مهم نبود که ضرر می کند . مهم این بود که کتاب های مذهبی به دست مردم برسد . عاشق جبهه بود ، می گفت : « فقط برای شخص امام است که به جبهه می رویم . این دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است . » به شوخی به مادرش می گفت : « من بالاخره خواهم آمد یا عمودی یا افقی !» عملیات والفجر ۴ بود و عبدالحسین هم مسئول گردان ویژه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) . نیروها عقب نشینی کرده بودند اما عبدالحسین مانده بود تا همیشه برای ما زنده بماند . 🌹 سردار شهید عبدالحسین صدر محمدی 🌹 ⚜ شهادت : پنجوین عراق 📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان @salambarebrahimm
داشت می رفت جبهه ، موقع خداحافظی به گوشم گفت : « زهرا جان دعا کن من قبل از آزادی خرمشهر اینجا نیام خیلی شرمنده شما میشم . دعا کن برم . دلم پر میزنه ، می ترسم قبل از اینکه برسم خرمشهر آزاد بشه ، من نتونم هیچ کاری بکنم . » وقتی جنازه اش را آ‌وردند به این فکر می کردم که او می گفت خرمشهر آزاد می شود و من می آیم . او را تشییع می کنیم اما هنوز خرمشهر آزاد نیست . وسط های تشییع جنازه، یک دفعه صدای بلندگوی مسجد را شنیدم : « خرمشهر آزاد شد .» 🌹 شهید ناصر علمی فرد 🌹 ⚜ شهادت : دزفول 📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان @salambarebrahimm
💠قصه ی شیرین کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستان های حاشیه ی شهر مندلی رسیده بود به حاج همت... ازم پرسید : اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده در و دیوار شهر کیه ؟! گفتم : یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت ساز گفت : براش توی تیپ 27 یه کار دارم. گفتم : حتما میدونی که همدان قرار یه تیپ مستقل داشته باشه ؛ علی رو برای مسئولیت اطلاعات و عملیات اون تیپ انتخاب کردم.. همین هم شد . علی ، جوان 19 ساله شد فرمانده ی اطلاعات عملیات تیپ انصار الحسین .... @salambarebrahimm راوی: شهید حاج حسین همدانی .. همرزم سردار شهید علی چیت سازیان
🍃🍃🌹 سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!😂😂 @SALAMbarEbrahimm
🌺 با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند. 🌺 من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را می‌بست. 🌺 حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ... نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.» 🌺 رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره! 🌺 ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد. 🌺 همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد. 📚سلام بر ابراهیم2 @SALAMbarEbrahimm
🌷شهید رمضان عالی زاده🌷 سوت خمپاره را که شنید روی زمین دراز کشید و همین طور که لقمه در دهانش بود با لحن طنزآلود هميشگی اش گفت: "بی شرفا نمی ذارن آدم یه لقمه افطار کوفت بکنه".😂 از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید. برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها افطار کنند. 🍽🍶 به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین. هر طور بود گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر.🏃 سنگری که دیگر نبود.😭 روی سر رزمنده های تشنه و روزه دار خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روی سرش.😔 @SALAMBAREBRAHIMM به ياد شهدای عملیات رمضان تیر ماه 61
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن. آن آقا گفت: يعني چي؟ 😬گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه. ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم. 😝 پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.😜 روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.😏 😊گفتم سيد! کجا مي‌ري؟ 👨ـ بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببينمش. 😏ـ آقازاده‌تان کي‌ باشن؟ 👨ـ آقا سيدرضا دستواره. 😜ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم. 😎ـ حاج آقا! مي‌داني کجاي آقا رضا تير خورده؟ 👨ـ نه، اولين باره مي‌روم او را ببينم. 😎ـ نترس، دستش کمي مجروح شده. 👨ـ خدا رو شکر. 😅ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نمي‌ترسي. 👨ـ خدايا! راضي‌ام به رضاي خدا. 😅ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده. 👨ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن. در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد. 😜ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچه‌ات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: 😢خدايا! اين قرباني را از ما بپذير. با خنده گفتم:😂😂 بابا! خيلي بي‌معرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت. پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:‌اي پدرسوخته!😁😄 اين‌جا هم دست از شيطنت برنمي‌داري؟!» @Salambarebrahimm 🌷شهید رضا دستواره🌷 📃ب نقل از خود شهید🌷 جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات🌷
@salambarebrahimm با اصرار می‌خواست از طبقه‌ی دومِ آسایشگاه به طبقه‌ی اول منتقل شود با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه‌ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم». وقتی خواسته‌اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می‌کنم پایین». … 📗۳۵
💠چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین. »‼️ جواب داد «به شما چه⁉️» و با دست هلش داد. زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی⁉️» دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس.❕ من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. » @SALAMBAREBRAHIMM 💠یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 56
بله برون 👇 برا عقد رفته بودیم خرید، آقا رضا دوست نداشت که حلقه طلا دستش بذاره.میگفت: طلا بر مرد حرامه و حاضر نیستم یک لحظه هم این کار رو انجام بدم. یک انگشتر عقیق داشت که به عنوان حلقه استفاده میکرد☺️. سر عقد هردوتامون با وضو بودیم. بعد عقد آقا رضا قرآن رو باز کرد، سوره نسا اومده بود. با اون صوت و لحن دلنشینش چند آیه خوند که خیلی بهم آرامش داد💕. بعد به پیشنهاد آقا رضا باهم دیگه کنار سفره عقد نماز شکر خوندیم.😍☺️ ❤️
🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.» 🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبت‌نام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم. 🔸عده‌ای به دلیل شرایط خانوادگی‌شان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود. 🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه» 🔸می‌دانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است. رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...» 🔹کلاس رفتن‌هایمان از این‌جا به بعد شروع شد. 🌹 نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید @SALAMbarEbrahimm