eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠غسل با رمل.... ♥️✨غروب روز ٢١ تیر، خبر هجوم دشمن به منطقه ✫شرهانی، ✫فکه و ✫عین خوش به رزمندگان تهرونی مستقر در پادگان رسید و رزمندگان لشگر ٢٧حضرت رسول (ص) و ١٠ سیدالشهداء (ع) در روز ٢٢ تیرماه با حمله برق آسا، دشمن رو تا عقب زدند و در صف این دلاور مردان بود که در عین خوش به شهادت رسید. ♥️✨پیکر مطهر شهید علی کریمی همانروز به منتقل شد، اما پیکر در منای فکه روی زمین باقی ماند و بعد از ٧٠ روز در از زمین داغ فکه برداشته شد و در روز جمعه اول مهر ٦٧ مصادف با یازدهم ماه صفر در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.... ♥️✨پیدا شدن شهدایی که در منطقه بدنهاشون روی زمین مانده بود حکایت غریبی داره.... همه اونها از شهید شده بودند و براى اینکه به چنگ دشمن نیفتند در منطقه عملیاتی پراکنده بودند و گازهاى شیمیایی هم نفس های آخر اونها رو گرفته بود و پیدا کردن این همه که در منطقه پخش شده بودند زمان زیادی می برد. هر كدوم کنار تپه ای و زیر سایه خارو خاشاکی به رفته بودند. حکایت بدنهای بر جای مانده سرزمین فکه تداعی کننده و روز بود.... ♥️✨پیکر وقتی برای تشییع اومد انگار نه انگار که بیش از دو ماه زیر آفتاب بوده. ✘نه بویی گرفته بود و ✘نه متلاشی شده بود..... اما این بدن به آغشته بود و انگار لباسهایش را در رملهای فکه داده بودند... ♥️✨کسی لباس رزم غسل داده شده با رملهای فکه را از تن بیرون نکرد و با همان لباس ها در خاک آرمید. هر كسى ردی از رمل های داغ فکه مى خواد به اینجا سر بزنه قطعه ۴٠.... 🌷راوی: @SALAMbarEbrahimm
کوچک ترین فرصتی که برای عباس علی پیش می آمد، به راحتی می شد ایشان را کتاب به دست در گوشه ی سنگری پیدا کرد. معمولاً کتاب های مذهبی و علمی می خواند و مطالب جدیدی را که در پی مطالعاتش به دست می آورد، در اختیار بچه های گردان قرار می داد. یک بار خلوتش را بهم زدم و پرسیدم:«چرا این قدر مطالعه می کنی؟!» گفت :«برای این که وقتی انسان بی کار باشد شیطان به سراغش می آید.» شهید عباس علی عباسی @salambarebrahimm
🌹 فرزند شهید مدافع حرم حسن رجایی فر می گفت : 🔹پدرم در فتنه ۸۸ جانباز شده بود . روزی از پدر خواستم که به همراه جانبازان به دیدار رهبر انقلاب برویم . 🔸پدر قبول نکرد و به دنبال کارهای اداری خودش رفت . وقتی با اعتراض من مواجه شد گفت : 🔹من هم عاشق دیدار آقا هستم اما وقت رهبر انقلاب بیش از این ارزش دارد که ما بخواهیم برای دیدار ایشان وقتش را بگیریم . 🔸بعد ادامه داد : شهیدی بود به نام ابراهیم هادی . روزی دوستانش از جبهه به دیدار امام خمینی رفتند . اما ابراهیم نرفت . 🔹وقتی به او اعتراض شد گفت : ما رهبر را برای اطاعت کردن می خواهیم نه مشاهده و دیدار ...
🌷 💠فرار از اسارت در لحظه آزادى! 🔰بالاخره پس از کش و قوس های فراوان به همراه تعدادی دیگر از سوار اتوبوس ها🚌 شدیم و کاروان ما به سوی راه افتاد. چند ساعت بعد⏰، اتوبوس ها در مکانی بیابانی توقف کردند⛔️. در فاصله ی صد متری مان، اتاقکی قرار داشت که تعدادی نیروی در اطراف آن دیده می شد. هنوز نمى دانستیم کجا هستیم؟ و ما را کجا می بردند؟ 🔰اتوبوس ما🚎 جلوتر از سایر اتوبوس ها بود. ناگهان متوجه شدیم اتوبوس های پشت سرمان، یکی یکی در حال دور زدن هستند↪️. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده و چرا اتوبوس ها در حال هستند؟ دوباره چشمم👀 به امتداد جاده و آن اتاقک افتاد. یكى_دو نفر از که آن طرف اتاقک ایستاده بودند، شبیه ایرانیها بودند🇮🇷 و محاسن داشتند. خوب که دقت کردم، دریافتم بچه های . 🔰تا فهمیدم نزدیک ، ازخوشحالی فریاد کشیدم: 🗣"بچه ها! اینجا مرزه، اینجا مرز ایرانه، آنها ان!" به یکباره همه بچه ها هلهله و شادی کردند. اتوبوس ما هم مثل اتوبوس های دیگر شروع به دور زدن کرد↪️، به راننده و نگهبان های داخل اتوبوس گفتم: "پس چرا داریم می زنیم؟" یکی از آنها مرا هل داد و گفت: "به تو مربوط نیست🚫، برو سرجات بشین." 🔰گفتم: "بچه ها! دارن ما رو برمی گردونن. الله اکبر. " صدای الله اکبر بچه ها بلند شد. اسلحه ها را از دست سربازهای درآوردیم👊. جلوی راننده را گرفتیم و نگذاشتیم❌ اتوبوس را برگرداند. سپس در اتوبوس را بازکردیم و پایین پریدیم. داخل اتوبوس های دیگر هم شده بود. صدای فریادهای ما و درگیری مان با عراقی ها، باعث شد به هم بخورد. 🔰چند نفر از نیروهای دوان دوان خود را به ما رساندند. یکی از آنها گفت: "برادرا! قطع شده📛، زود فرار کنین و خودتون رو به اون طرف مرز ." همه، دوان دوان از دست عراقیها فرار کردیم و به طرف مرز دویدیم. جلوی خط مرزی، تعداد زیادی از نیروهای ایرانی تجمع کرده بودند و هر كدام از ما را که به مرز مى رسیدیم، به زور از چنگ سربازان که مانع فرارمان به سمت خاک ایران می شدند، رها می کردند👊. دست ما را می گرفتند و به طرف خودشان می کشیدند. آنگاه نحیف و نیمه جان مان را بغل کرده و از کنار مرز دورمان می کردند. 🔰و به این ترتیب پس از سال های سال اسارت، سختی و رنج در سال ۱۳۶۹ طعم شیرین را چشیدیم و به میهن عزیزمان بازگشتیم. زنده باد آزادی…. راوی: @SALAMbarEbrahimm
♥️ 🌷 💠✨در ستاد لشگر بودیم. یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. 💠✨آن برادرم دائم می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: « یعنی این!» و چاقو را نشان داد. 💠✨خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. 💠✨ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. 💠✨بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد یکی از گردانهای لشگر! @SALAMbarEbrahimm
🌸🕊🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 📜 چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم. ☺️ جوان خوش چهره و مهربان، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده، زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده. ✅ این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا می کنیم. دیشب رفته بود آرایشگاه؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود. 😁 با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟! و از این حرفا. خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه. دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و... گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. ما هم دل داریم خوب. 🕒 تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید. 😔 ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت. صدای اذان داره میاد... حی على خير العمل ... و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود. ✍ : همرزم شهید 🍃🌸 @SALAMbarEbrahimm 🕊🌸 🌸🕊🌸🕊🌸
🌷 🔹وارد سرویس شدم. ساعت حدود 1و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. 🔸دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم غذا بگیرم.شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای . 🔹نزدیک شدم و را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و غذا گرفت. 🔸برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به صف غذا برگشت و در صف ایستاد.بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای غذا نگرفتی⁉️ 🔹گفت: من داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. 🔸این بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. @SALAMbarEbrahimm
🌷 💠▫️جملات آن روز د‌ر د‌انشكد‌ه هرگز از صفحه ذهنم پاك نخواهد شد كه می‌گفت: 💠▫️«مرتّب خود را زیر ذرّه‌بین معیارهای قرار د‌هید و د‌ر كارها و د‌ید‌گاه‌هایتان د‌قّت د‌اشته باشید. 💠▫️سر سوزنی انحراف از مسیر واقعی پس از مد‌تی شما را به جایی می‌رساند كه د‌رمی‌یابید نسبت به نقطه كه بر آن انطباق د‌اشته‌اید زاویه بزرگی پد‌ید آمد‌ه و شما را از كاملاً د‌ور ساخته است.» 🌼 @SALAMbarEbrahimm
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞 چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚 @SALAMbarEbrahimm 🌸
🌷 🌷ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند: می‌ خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم. در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می‌ کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند: این آب سردکن است!! 🌷همه ما متوجه شدیم، البته همین هم غنیمت بود. آن را زیر باد پنکه قرار می‌ دادیم و آب کمی سرد می‌ شد. یک شب یکی از بچه ‌ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم.... 🌷....و بعد اسمش را «صاروخ ١٠» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک‌ هایی با این اسم را تولید می‌ کرد. عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و به این بهانه که آنها را مسخره کرده‌ ایم ما را تنبیه کردند. راوى: آزاده سرافراز مسعود سفيدگر @salambarebrahimm
رســول بین بچه هاے گردان از همه آرام تر بود.☺️در این مدتے که با هم بودیم ،اکثر اوقات به جاے دیگران هم نگهبانے مے داد و در انجام مسائل شرعے بے نظیر بود.👌🏻😇 دو روز قبل از شهادتش هم مے شد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خـــاص شده بود،😔با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانے و صداقت بود،همه را در بغل مے گرفت و مے بوسید.😊💚 🌸 @SALMbarEbrahimm
🌷 🌷 !! 🌷شهردار ارومیه که بود، دو هزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: « بیا این ماه هر چى خرجی داریم، رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» 🌷....همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. 🌷بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت: «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.» راوى: همسر شهيد مهدى باكرى