همیشه می گفت: خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند. هر شب جمعه حضرت زهرا(س) خودش به دیدن آن ها می رود. بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند. آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا(س)؟
می گفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س)
می گفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من مفقود الاثر شدم چرا نیامدم اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم.
همیشه حواسش به رزمندگان گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف لشکر هدیه ای به او می دادند آن را به خانواده رزمندگان یا شهدای گردان هدیه میکرد. یک بار که یک فرش به او هدیه داده بودند خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند شده و در خانه اش فرش ندارد آن فرش را به عنوان هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با این که خودش به آن فرش احتیاج داشت .
📌راوی : مادر شهید
🌷شهید اسماعیل فرجوانی🌷
یادش با ذکر #صلوات🌹
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💞 #ازدواج_به_سبک_شهدا
✍خيلی از حضر ت علی(ع) و حضرت فاطمه (س) #ياد ميکرد.می خواست که آنها را الگوی زندگی قرار دهيم. #صـداقـت حاج محمد خيلی به دلم نشست ،به خصوص که وسط صحبت همين که #صدای اذان شنيد،عذر خواهی کرد و گفت :اگر من #نمازم را اول وقت نخوانم ،تا آخر شب حالم گرفته است...
ازدواج #خيلی_ساده برگزار شد.محمد کتابهایی تدارک دیده بود و متنهای زیبا روی #جلد کتاب نوشتند که به مهمانان هدیه بدهند
به چند تا از دوستانش گفته بود پلاکارتهايی بنويسند و به در و ديوار نصب کنند .
#زن در اسلام زنده، سازنده و رزمنده است به شرط این که #لباس_رزمش_لباس_عفتش باشد.
روي دو تا پارچه هم نوشته بود عالم محضـر خداست در محضر خدا #معصيت نکنيد .من پرسيدم #علت نوشتن اين مطلب چيست ؟
گفت:درهيچ مجلسی و هيچ کجا انسان نبايد #گنـاه کند،بخصوص در مراسم ازدواج ما ..
#شهید_محمد_گرامی
در صحنه ی زندگی!
اگر مراقب لوکیشن #دل نباشیم؛
قطعا #شهادت کات میخوره...
نه این که کارگردان(خداوند) کات بده!
خودمون تو نقش #بندگی جا نیفتادیم...
خودمون!
میدونیم!
شنیدیم!
خوندیم!
دیدیم!
از شهدا...
اما باز کار #خودمونو میکنیم...
الهی #مَنَم را؛
تو #ما کن...
#شهادت برا تنبل ها نیست!
برا شاگرد #مشروط شده ها نیست!
#تنبلم
#ای_کاش برا خدا بشیم...
❌ خواندن اين پست براى مسئولين #خائن و #ناكارآمد شرعاً حرام است!!
#نبرد_با_گوشتهاى_تن_مقابل_آهن
🌷صبح عملیات والفجر هشت، نیروهای دشمن با تعداد فراوانی از تانک ها به سمت ما حرکت کردند. آتش سنگین توپخانه و خمپاره اندازهای دشمن، این پاتک را پشتیبانی می کرد. در این پاتک سنگین تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند. نفرات و تجهیزات ما کمتر از آن بود که طبق محاسبات عادی، توانایی مقابله با یک تیپ آماده را داشته باشیم.
🌷بچه ها نیم نگاهی به هم انداختند. در چشمان خسته ای که چند روز بی خوابی را تحمل کرده بود، هنوز برقی از غیرت و شهامت موج می زد. فرمانده به سراغ بچه ها آمد و گفت: اگر می خواهید خون دوستانتان هدر نرود باید با تمام وجود از این جاده محافظت کنید.
🌷قرار بر این شد کمی به طرف دشمن پیشروی کنیم. این طوری تسلط بیشتری بر اوضاع پیدا می کردیم. مقابل ما، زمینِ باتلاقی بود. پوتین ها آن قدر سنگین شد که کسی قدرت حرکت نداشت. به ناچار آنها را از پا در آوردیم. حالا ترکش هایی که در باتلاق فرو رفته بود، پاهای ما را زخمی می کرد. به هر زحمتی که بود از آنجا عبور کردیم.
🌷آتش دشمن غیر قابل توصیف بود. فاصله ی ما با تانک ها کم شده بود. در حالی که بسیاری از آر.پی.جی زن ها به شهادت رسیده بودند و مهمات ما نیز رو به اتمام بود، دست به دعا بردیم و از خداوند طلب یاری کردیم. محاصره ی نعل اسبی، تاکتیک نهایی دشمن برای شکست دادن بچه ها بود. از نیروهای کمکی هم خبری نبود. فقط یک راه باقی مانده بود؛ نبرد تن و تانک.
🌷نارنجک ها را برداشتیم و به سمت تانک ها یورش بردیم. شدت انفجار مرا به گوشه ای پرت کرد. از شدت درد، زمین گیر شدم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم. به رغم شلیک بی امان تیربارچی های عراقی، تعدادی از بچه ها با چابکی و حرکات سریعِ زیگ زاگ، خود را به تانک ها رساندند. بعضی، شنی تانک ها را هدف قرار دادند و برخی دیگر بالای تانک رفته و نارنجک را به داخل آن انداختند.
🌷صدای انفجار چند تانک دشمن، جهنمی از آتش و دود را ایجاد کرده بود. بعضی بچه ها که چالاک تر بودند، جستی زده، از تانک فاصله گرفتند؛ اما برخی نیز با انفجار تانک تبدیل به خاکستر شدند. من این صحنه ها را می دیدم. با دیدن این صحنه ها بغضی که مدت ها گلویم را می فشرد؛ ترکید.
🌷صدای بالگردی مرا به خود آورد با خودم گفتم: تانک ها کم بودند، حالا این هم اضافه شد. وقتی دقت کردم، دیدم بالگرد خودی است. با شلیک چند راکت، دشمن متواری شد و کار جاده به پایان رسید.
راوى: رزمنده فداكار محمدرضا قنبری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#تلنگر
خیلیها که الان قربون صدَقت میرن شب اول قبرت نیم ساعت بیشتر سر قبرت نمیمونن❗️
همه میرن
تو می مونی و اعمالت
برای اون لحظه خودتو آماده کن
‼️دست خالی از اعمال صالح
و دست پر از گناه نباشی...
#همه_وجودم_فدای_آقا_ريش_چه_ارزشى_دارد....!
🌷در عملیات بدر حاج بصیر فرمانده گردان یا رسول (ص) بود، من هم مسؤول تبلیغات گردان بودم، یکی دو شب قبل از عملیات، حاج بصیر به من گفت: منصور جان! برو از طرف من به بچه های گردان سلام برسان و بگو همه ریش هایشان را بزنند، چون احتمال این که دشمن از مواد شیمیایی استفاده کند زیاد است.
🌷من چند نفر از بچه هایی که لوازم سلمانی داشتند را آماده کردم و دستور حاجی را به همه اعلام کردم، پیرمردی بود اهل آمل که فامیلی اش دنکوب بود، وقتی به او گفتیم؛ ریشت را باید بزنی ناراحت شد و گفت: من تو عمرم ریشم را نزدم، حالا بیایم بعد عمری ریشم را از ته بزنم؟ اگر گردنم را قطع کنید، من تن به این فعل حرام نمی دهم.
🌷من ماجرا را به اطلاع حاج بصیر رساندم، حاجی پابرهنه به سمت چادر آقای دنکوب رفت و من هم او را همراهی کردم، وقتی به چادر رسید با تبسم همیشگی اش به آقای دنکوب گفت: حاج آقا! اگر بگویم این دستور از جانب من نبود و از سوی آقا و مولایمان امام عصر (عج) صادر شد، شما باز هم ریش تان را نمی زنید؟
🌷آقای دنکوب حاجی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: همه وجودم فدای امام زمان (عج)، جانم را تقدیم آقا می کنم، ریش چه ارزشی دارد!
راوی: رزمنده منصور میار عباسی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8اسفند1365-شهادت سردار نام آشنای جبههها، حاجحسینخرازی
کلیپی زیبا از شهید خرازی، فرمانده دلاور لشکر مقدس 14 امام حسین(ع)