کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دس
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
تند تر از قبل گفت :
« سعیده خانم ، زن من میشی ؟ »
من حرف نزدم . نمیدانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت . گفتم :
« آره ... »
نادر گفت :
« همه تون دیدید ؟ من با این سعیده خانم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه ! »
بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرف مان ، خرما بود ، گفت :
« بفرمایید ، اینم شیرینی نامزدی ما ! »
پیشنهادش قشنگ بود . روسری را گرفتم و بستم به دسته گاز قایق نادر و گفتم :
« اینم پیمان من با تو تا برگردی . »
همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادر ها هم چند کف مرتب زدند و مبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت ... رفت که رفت !
ما از خرمشهر عقب نشستیم . هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم . هیچ کس از نادر خبر نداشت . خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادر های رزمنده مشغول کار بودم ، با آزادی خرمشهر به سرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم .
دلم میگفت از او خبری می آید اما ...
چهل و دو روز ، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم ، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید . خبرش که نه ! نشانه اش .
کنار ساحل قدم میزدم و لابلای نخل های سوخته و ویرانه های آن جا غوطه می خوردم ، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد . قلبم شروع کرد به تپیدن ، با چنگ زدن توی خاک ساحل ، اطراف جسم سخت را پاک کردم ، نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد .
تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی . بیل مکانیکی آوردند و همه پیکر قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند ، تکه ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش ...
کارشناسان گفتن به احتمال زیاد خمپارهای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آبهای خروشان شده است !
حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر ، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را میبینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند ، به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد به یاد نادرش !
من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس میکنم ، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست ! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون !
پایان روایت عاشقانه ای کنار کارون
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#معجزه_در_اسارت....
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می شد، در حالی که همه اشک می ریختند. یکی از بچه ها در حالی که تکه ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»
🌷من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان هایم قفل و ماهیچه هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می کشیدم تا بچه ها را بیدار کنم.
🌷توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می ریختم و آقا را صدا می زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده ام و هیچ دردی را احساس نمی کنم.
🌷سرم گیج می رفت. با دلهره ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ها را بیدار کردم. او خواب آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می بوسیدند، به لباس هایم دست می كشیدند یا آن را پاره مى کردند.»
🌷همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می کرد. با توضیحات بچه ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس هاى رادیولوژی اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده اید؟ غیر ممکن است که این عکس ها مربوط به داوود باشد!»
🌷....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»
راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض خواه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#بوسه بر پای رزمندگان
حاج حسين رزمندهها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد؛ یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم، من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحركاتی كه گاه بچهها داشتند، یک وقت ديدم يک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشينها گفت و گوهای كوتاه میكند كنجکاو شدم ببينم كيست، مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش، همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد، گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين؟ گفت: هيس؛ صدات در نياد، و رفت سراغ تانک بعدی.
🌷شهید حسین #خرازی🌷
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
ما در کوچه های تنگِ زمانه
برای یاری
امامغائبمان؛
سیلی که هیچ!
غصه هم نخوردهایم...!
#اینصاحبنا ؟!
#حاج_همت_كلنگ_اولش_را_زد....
🌷نزديكاى صبح بود. نمازش را خواند، دو فنجان چاى خورد، ناشتايى اش را هم خورد و گفت: بايد بروم دو كوهه. گفتم: نمى خواهى بچه را ببينى؟ گفت: دير نمى شود؟ خواب هست حالا. گفتم: من هم مى آيم.
🌷هنوز آفتاب نزده بود. بسيجى ها از قطار پياده مى شدند. مى آمدند مى ايستادند روى خاك نماز مى خواندند. ابراهيم تا اين صحنه را ديد سرش را به زير انداخت. رفتيم منطقه. گفتم: چرا سرت را انداختى زير ابراهيم؟ گفت: خدا را خوش نمى آيد اين بندگان خدا اين همه راه پياده بيايند و روى سنگ و كلوخ نماز بخوانند.
🌷....آمد به عباديان گفت: يه كلنگ بردار بيار ببينم! گفت: مى خواى چكار؟ حاج ابراهيم گفت: مى خواهم اينجا حسينيه درست كنم. گفت: حسينيه؟ اينجا؟ با كدام بودجه؟ ابراهيم گفت: من كارى به بودجه و اين چيزها ندارم. يا حسينيه را مى زنيد يا يك صندوق اينجا مى زنم به همه مى گويم نفرى دو تومان بيندازند تا بودجه اش تأمين شود.
🌷عباديان گفت: چوب كارى مى كنى حاجى؟ ابراهيم گفت: همين كه گفتم. گفت: درست مى شود. ابراهيم گفت: كلنگ اول را من مى زنم. تا بيست روز ديگر اينجا بايد يك حسينيه باشد. مى فهمى بيست روز ديگر يعنى چه؟ همان كار را هم كردند. آن حسينيه الان هم هست و به اسم حاج ابراهيم هم هست.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدا و تصاویر شهید مهدی_رضاخانلو🌷
گوش کنید؛
خود شهید با شما حرف می زند!!!
🌷شهید مهدی رضاخانلو شب عید قربان سال ۱۳۶۶ در جریان عملیات نصر هفت در ارتفاعات دوپازا به درجه شهادت نائل گردید....
4_6003611230307091805.mp3
6.45M
@salambarebrahimm
🏴شب اول محرم سینهزنت آرزوشه
با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه
گفتگوی شبانه با حضرت دوست
حدیثی خوانده ام : خوشا به حال کسی که در نامه ی اعمالش زیر هر گناهی ، استغفار بیابد
میخواهم به عظمت این شب بزرگ دستهایم را بگیری...
قسم به بانوی بزرگ دو عالم
خودم هم....، از بد بودنم خسته ام
دنیا با زیبای هایش مرا در بند کرده...
فراموش کرده ام ،آمده ام تا توشه ای بردارم و برگردم...
بغض این شبهای من حکایت زمین خوردن های پیاپی است...
جا مانده ام از خوبانِ تو....
#گناه قدم هایم را سنگین کرده
و قدم های سنگین را چه به شفاعت بانوی دو عالم !!
دل امیدوارم را نا امید مکن.....
چیزی برای عرضه ندارم بجز بغض
دوباره به من فرصت جبران بده...
به دعای مادرم زهرا .....
باز هم مرا ببخش!
به عظمت این شب
التماس دعا
❤️شهید مهدی باکری
🌸قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت. تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز.
یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش. همان را پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون.
توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان. » گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم. »🌸
📚 یادگاران
#شهید_مهدی_باکری
کانال کمیل
⬇️#حکم_عادلانه ⬇️ @salambarebrahimm 💠 یکی از سخت ترین کارها قضاوته. قاضی قبل از حکم دادن باید ه
⬇️ #اول_نصیحت، #بعد_دوری ⬇️
@salambarebrahimm
💠 یه جاهایی آدم تو رو در واسی میمونه.
یه عده دارن کار خلاف میکنن و آدم نمی دونه با این عده بمونه، یا بره جای دیگه. مثلاً دارن غیبت یه بنده خدایی رو میکنن، یا دارن چیزهای حروم میخورن.
تکلیف ما چیه؟ باید اون جا بمونیم یا نمونیم؟
قرآن جواب داده. میگه نه تنها باید ازشون دور بشی، بلکه باید نصیحتشون هم بکنی تا از این کارا نکنن.
🔻فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ عِظْهُمْ
🔻 از آنها کناره گیری کن و آنها را نصیحت کن
📔بخشی از آیه ۶۳ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
#شهداى_سر_بريده_عصر_عاشوراى_جهرم
🌷یک اتوبوس که فرمانده هان و رزمنده گان در حال طی مسیر بودن توسط منافقان ربوده شدند و سر همه شان را از تن جدا کردند. ١٣ رزمنده جهرمی که میانگین سنی آنها به بیشتر از ١٧ سال نمی رسید در عصر عاشورای سال ١٣٦٢ در جنگل های میاندواب مهاباد آذربایجان غربی، به دست منافقین به شهادت رسیدند.
🌷منافقین پس از شهادت ١٣ رزمنده حاضر در اتوبوس، راننده آن را آزاد تا شرح این جنایت را به دیگران برساند. نام جبهه، جنگ و جانبازان با امام حسین اجین است. اما این دو واژه شهدای عصر عاشورای جهرم که واقعا مظلومانه به شهادت رسیدند را در ذهن و من و جهرمی ها زنده می کند
🌷اولین شهید این اتوبوس «مصطفی رهایی» است در بخشی از وصیت نامه خود می نویسد: «دستور دهید که وقتی تشییع می شوم دستهایم را از تابوت بیرون بگذارند و پلکهایم را باز بگذارند تا مردم بدانند کورکورانه بدین راه نرفته ام.»
🌷شهید سید مهدی صحرائیان، شهید سعید اعظمی، شهید حمیدرضا یثربی، شهید سید مسعود مروج، غلامعباس کارگرفرد، شهید محمود زارعیان، شهید حمید مقرب، شهید ابراهیم یاعلی، شهید کرامت اله اقناعی، شهیداسد اله رزمدیده، شهید بمانعلی ناصری تنی از شهدای عصر عاشورا هستند که توصیف حال عاشورایی هر کدام مثنویی است.
راوى: تيربارچى ﺟﺒﻬﻪ ها جانباز شيميايى ٧٠ درصد، محمود قائمى از جهرم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5870455196747825193.mp3
5.43M
روایتگری شهدایی
🔊 مرگ میخوای یا شهادت؟
حاج حسین یکتا
#خاطرات_تفحص
در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. درِ دبّه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود
كار به توهين و بد و بی راه گفتن كشيده بود. حاجی خون سرد نشسته بود و بحث می كرد. ديگر نمی توانستم تحمل كنم. نيم خيز شدم كه ورامينی دستم را كشيد و مجبورم كرد بنشينم.
خودمان بوديم توی چادر و حاجی كه توی خودش بود. داشتم فكر مي كردم الان است كه دستور اخراج آن ها را از لشكر بدهد. بلند شد و از چادر رفت بيرون.
دو ركعت نماز خواند. آمد كنارمان نشست و كارهای لشكر را پيش كشيد. مثل اين كه هيچ اتفاقی نيفتاده بود.
📚 يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت
#شهید_محمد_ابراهیم_همت