فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خوش نشين بر لب آبی
که روان ميگذرد
تا که احساس کنی عمر چنان ميگذرد
🍂از صدای گذر آب چنان می فهمی
تندتر از آب روان عمر گران ميگذرد
🍂زندگی را نفسی
ارزش غم خوردن نیست
آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت549
شاید که نه ... حتما درست میگفت ، چون با این حجم از کدورت و ناراحتی که تو دلش هست اگر من اصرار کنم به رفت و آمد ، به قول خودش زندگیمون میشه جنگ و جدال
ولی برام خیلی سخت تر از سخت بود که ازش دور باشم
- من ... فقط ... دلم میخواست ببینمت و باهات حرف بزنم همین
- بزار باهات رو راست باشم مریم ...
من هر بار که ببینمت تا چند وقت اعصابم به هم میریزه ، دست خودمم نیست نمیتونم ...
تموم فکر و ذکرم اینه که پسرِ زیادی زنگ چشماتو کور کرده ، اون روزم که اومده بود مغازه به خودشم گفتم ... نمیتونم مثل بقیه به روی خودم نیارم و فراموش کنم چه نارویی زده
در هر صورت تو انتخابتو کردی و منم دیگه توقع ندارم زندگیتو به هم بزنی ، تو هم از من نخواه که من مدام به هم بریزم
اینجوری برای هر دومون بهتره ، ازین به بعد فکر کن من وجود خارجی ندارم ، چه میدونم فکر کن رفتم ی کشور دیگه
حواستو جمع کن به زندگیت و نزار این بی همه چیز هر غلطی دلش میخواد بکنه ، در ضمن نشنوم ی وقت کارتو گذاشتی کنارا...
خودت رو هم غرق مشکلات خونه و بچه ها نمیکنی ، بزار خودش که اینقدر ادعا داشت درگیر این جور چیزا بشه
- سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم ... ینی نتونستم بگم چون هر آن ممکن بود این بغض لعنتیم سر باز کنه
میخواست منو از خودش دور کنه اما حواسش نبود با حرفای آخرش دلمو بدتر آتیش زد ، با تموم غرورش و دلخوریاش بازم زیر پوستی اشاره کرد که هنوز پشتمه و حواسش بهم هست
- در ضمن خودم که لباسو وسایل امیرعلی رو مدام دارم میگیرم ، ولی هر چی که نیاز داشت ازین کارت براش بخر
- احتیاج ندارم
- ببین منو سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر ببینم ؛ به اونم بگو اون پولی که گذاشته بودم پیش بابابزرگ بابت خرج امیرعلی رو برداره
و به منم دفعه ی آخری باشه که پیغام میده بزارم پس انداز برای آیندش ، ما خودمون میدونیم برای آینده ی این بچه چکار کنیم لازم نکرده یادمون بده
دست کشیدم به صورتمو با سر انگشتام چشمامو مالیدم
چقدر ساده بودم که فکر میکردم بعد از ۹ ماه ، شاید ی ذره دلش نسبت به امیرحسین نرم تر شده باشه ، اما اوضاع خیلی خراب تر ازین حرفا بود
همینطور سرمو انداخته بودم پایینو به حرفاش گوش میکردم که گفت :
- بفرمایید ... شازده تونم بالاخره از سفر اروپاش و تفریحاتش دل کند و یادش افتاد زن و بچه هم داره
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت550
سرمو بلند کردمو امیرحسینو دیدم که داشت زنگ خونه ی بابا بزرگو میزد و ما رو تو تاریکی شب ندید
چیزی به وحید نگفتم چون اخلاقشو میدونستم که تو این جور مواقع که عصبیه نباید باهاش کل کل کنم
حالا که نمیزاشت دیگه ببینمش دوست نداشتم با دلخوری از هم جدا شیم برای همین خودمو زدم به نشنیدن و گفتم :
- خوش به حال امیرعلی که هنوزم تو رو داره و اجازه داره هر چند وقت ی بار بیاد پیشت ... ممنونم که هواشو داری
دیگه دلم نمیخواد با دیدنم ناراحت بشی و به هم بریزی ، این حداقل کاریه که برات میتونم انجام بدم فقط میخوام بدونی که خیلی دوستت دارم و همیشه منتظرم که داداش مهربونم منو ببخشه
از ماشین پیاده شدمو در حالیکه اشک تو چشمم جمع شده بود گفتم : خیلی مواظب خودت باش
چشمای غمگینشو بهم دوخت و سیبک گلوش بالا و پایین شد
- مریم
- جانم
- کارت امیرعلیو نبردی
لبخند تلخی رو لبم نشستو ازش گرفتم و خداحافظی کردم
کلید انداختمو درو باز کردم
و لحظه ی آخر برگشتمو نگاش کردم که با سر اشاره کرد تا برم داخل
آروم سرمو برگردوندمو وارد خونه شدم و درو بستم و همونطور که به در تکیه داده بودم نشستم کف حیاط
- پاشو بریم تو عزیزم
امیرحسین بود که از رو پله ی ایوون بلند شدو اومد به سمتم !!!
ینی تو کوچه متوجه ی ما شده بودو به روی خودش نیاورده بود ؟؟
- دستتو بده من خانوم خانوما
- سلام
- سلام ... روزو ازتون گرفته بودن که این ساعت از شب رفتید حرف بزنید ؟
اصلا حواسم نبود چی پرسید ، فقط ناخواسته با بغضی که داشت خفم میکرد اون چیزی که تو ذهنم خیلی پر رنگ بود رو به زبون آوردم
- گفت با دیدن من اعصابش بهم میریزه ، باورت میشه امیر ؟؟؟
- بیا بریم تو با هم حرف میزنیم
دست گذاشتم تو دستشو بلند شدم و رفتیم تو ، بنده خدا بابا بزرگم هنوز نخوابیده بود
با همون چادر و روسری نشستم رو مبل ، امیرحسین هم با بابابزرگ روبوسی و حال و احوال کردو نشست
- پسرم شام خوردی
- بله حاج آقا ، تو پرواز شام دادن بهمون
- بابابزرگ: پس بزار برم برات ی چایی بریزم که خستگیت در بیاد بابا جان
- نه حاج آقا زحمت نکشید چایی نمیخورم ، فقط اگر اجازه بدید ی دوش بگیرم
- این حرفا چیه پسرم ، هزار بار بهت گفتم بازم میگم اینجا رو دیگه خونه ی خودت بدون
- بله چشم ، با اجازتون
- بابابزرگ: چی شد مریم جان
- قبول نکرد
- برو برای این بچه چایی بزار ، بنده خدا رودرواسی کرد ، بعد بیا تعریف کن ببینیم حرف حسابش چی بود ؟
- چایی رو که گذاشتم و برای بابابزرگ تعریف کردم ، سرشو از روی تاسف تکونی دادو گفت : ما آدما چقدر زندگی رو برای همدیگه سخت میکنیم ؛ غصه نخور عزیز بابا ، زندگی با امیرحسین درست ترین کار ممکن بود ، ان شاءلله که این پسرم از خر شیطون میاد پایین
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بابابزرگ مریم هم مطمئنه که بهترین کارو انجام داده ، ولی خواهره و ی دنیا دلتنگی برای برادرش 😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌نابودی اسرائیل توسط ایرانی ها
دلالت روایات ما و پیشگویی های یهود بر فتح بیت المقدس توسط ایرانی ها...
#طوفان_الاقصی
#استاد_رائفی_پور
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 موضوع: فرزند پروری #کنترل_خشم
(قسمت اول)
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت551
#امیرحسین
از حمام که اومدم بیرون ۳ تا چایی ریخت و آورد
یکی برداشتمو طبق عادت همیشگی بوش کردم
عطر زعفرون و گل محمدی و دارچین ، بعد از پنج روزِ کاریِ سخت کنار مریمم ، واقعا لذت بخش بود
اما همه اینا باعث نمیشد اون آرامشیو که همیشه بهم میداد رو داشته باشم چون حالش خوب نبود
- بابا بزرگ: عافیت باشه پسرم
- ممنونم حاج آقا
- حسابی خسته ای ، هر کجا راحت بودید جا بندازید برای خواب ، اتاق مریمم بالا هنوز دست نخورده فقط گاهی بنده خدا فاطمه میره گرد گیری میکنه و میاد پایین
- مریم : ممنون بابا بزرگ ببخشید امشب نزاشتم بخوابید
- این حرفا چیه میزنی دخترِ بابا برید استراحت کنید
سری به بچه ها زدمو روشونو مرتب کردم ، زینب رو تخت بودو پسرا هم رو زمین جا انداخته بودند
- حاج آقا اگه اجازه بدید بریم بالا ، دلم برای خاطراتی که از اتاق مریم داشتیم تنگ شده
- برید بابا جان ، راحت باشید اینجا همیشه خونه ی خودتونه
استکان ها رو برد آشپزخونه و شست و بعد با هم رفتیم بالا
تشک رو کنار دیوار پهن کردمو دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم
- وحید ماشینو تو تاریکی کوچه پارک کرده بود فکر نمیکردم ما رو ببینی
- وقتی پیچیدم تو کوچه متوجه ماشینش شدم ، از کنارتون که رد شدم دیدمتون ، اما خب فکر کردم بهتره حرفاتونو با هم بزنید
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : نیم ساعت به اذان مونده ، نمازو بخونیمو بعد بخوابیم
نشست و تکیه داد به دیوار و پاهاشو جمع کرد تو خودش و سرشو گذاشت رو زانوهاش
- مریم مگه من مُردم که اینطوری سرتو گذاشتی رو زانوهات ... منو نگاه کن
- خوابم میاد
- این ینی در موردش نمیخوای حرف بزنی ؟
سرشو بلند کردو به دیوار روبروش چشم دوخت
- میدونم وحید چیزای خوبی نگفته مخصوصا از من ، بهت حق میدم که نخوای بگی
- نه حالم یکم خوب نیست
میدونی ... بعد از مامان به خاطر امیر علی و اصرارش برای ازدواجم آروم آروم از هم فاصله گرفتیم ؛ ی وقتایی میشد که مفصل باهاش دعوام میشد
اما میزاشت چند وقت بگذره و خودش میومد منت کشی
خنده ی تلخی رو لبش نشست
- میگفت طاقت کم محلی هامو نداره ، اما الان میگه وقتی منو میبینه به هم میریزه
خب ... وقتی اینجوره چرا اذیتش کنم ، هر چقدرم که برام سخت باشه باید عادت کنم به نداشتنش
چونش لرزید و اشک تو چشمای مظلومش جمع شد ؛ چشمامو بستم که این صحنه رو نبینم
- با اینکه ۹ ماهه نبوده ولی نمیدونم چرا بازم عادت به نبودنش اینقدر سخته برام
بلند شدمو کنارش تکیه دادم به دیوارو یک دستمو پیچیدم دور شونه هاشو به خودم چسبوندمش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تو رو قسم به زهرا برگرد🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج
.
میخوام بهت یه پیشنهاد خیلی راحت و تضمینی برای افزایش اراده و قوی روح و ضعیف شدن هوای نفس و دور شدن شیطون بهت بدم و اون دائم الوضو🚰بودنه☺️
تازه دائم الوضو بودن خیلی آرامش😇و حس خوبی هم داره...
یه مدت تجربش کنی دیگه نمیتونی بی وضو باشی و معتاد اون حس خوب🍀 میشی😉
واقعا اینایی که دائم وضو ندارن نمیدونن دارن چه منبع نشاط🌈 و آرامشی🤍 رو از دست میدن؛ چه سود بزرگی...
دوست ندارم تو جزوِ اینا باشی🥺
دوست ندارم محروم باشی :)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت552
نمیدونستم چطور باید آرومش کنم ، وقتی مقصر این حالش خودم بودم ، فقط تونستم بگم
- خودم نوکرتم اینطوری نمیمونه عزیز دلم ، اونقدر خوب زندگی میکنیم تا بالاخره ی روزی بفهمه در مورد من اشتباه کرده
- فکر نمیکنم حالا حالاها امیدی باشه ، خیلی ناراحته
از سفرت تعریف میکنی برام ؟
فهمیدم که دیگه نمیخواد دراین مورد حرفی بزنیم برای همین از پروژه مون گفتم
- فکر میکنم این یکی دو سالی طول بکشه ، ی روش نوین جراحی هست که اگه جواب بده خیلی از حجم جراحی های قلب باز کم میشه
- چه خوب
- آره عالی میشه ، تیم بیمارستان بُن ۵ دفعه انجامش دادند که دو بارش موفقیت آمیز بوده
- ینی اون سه بار دیگه که ناموفق بوده مردن ؟
- نه مجبور به عمل قلب باز شدند
- آهان ترسیدم
- ترس برای چی عزیزم ؟
علوم تجربی آزمون و خطاست ترس نداره که
بعدشم ما از مریض رضایت میگیریم که اگر خواست به این شیوه جراحی بشه ، مخصوصا برای افراد پیرو و بیماری های خاص خیلی خوبه که نمیتونند ریسک عمل بازو داشته باشند
- خدا کنه موفق بشید
- امیدوارم ، تو چه خبر ؟
- هیچی ... همه ی اتفاقات این چند روزو برات تعريف کردم
دست بردم پشت سرشو موهاشو باز کردم و ریختم دورش
- چکار میکنی ؟
- معلوم نیست ؟
مریم سه چهار تا گل سر توپ برات خریدم که دیگه تو خونه مدام غر نزنی گرمم شد کلافه شدم
- همه موهامو جمع میکنه ینی ؟
- نه ، کنار موهاتو جمع میکنه ولی واقعا بیسته
- پس به درد نمیخوره
- عه چرا ... ضد حال زدن درست نیستا خانومی ، با کلی ذوق خریدمشون
- کار تو ضد حال نیست که مدام تو خونه راه میریو موهامو باز میکنی ؟
- آخ مریم ... نمیدونی چقدر دلبر میشی با موهای باز
خندید
و چقدر متین و خواستنی !
- چکار کنم از دستت آقای دکتر ؟
- من پسر قانعی هستم فقط اگه موهاتو برام همیشه باز بزاری و برای آقاتون حسابی خوشگل کنی دیگه هیچی نمیخوام
- عِهههه... ی وقت سردیتون نشه
- نه به جان شما ، دراون صورت گرممونم میشه
دلبرانه لبخندی زدو با طنازیِ خاصش موهای ریخته شده ی تو صورتشو زد پشت گوشش و به دستاش خیره شد
عزیزم هنوزم با این حرفام خجالت میکشید و سعی میکرد به روم نیاره
اما من دلم میخواست به هر نحوی که شده ذهنشو منحرف کنم تا کمتر غصه بخوره
روی موهاشو بوسیدمو گفتم : پاشو مریم بانو ... پاشو ، یک ربع مونده تا اذان ، ی نماز شب با هم بخونیم
بلند شد و با هم وضو گرفتمیمو کمی عقب تر ازمن ایستاد و به فُرادی نماز شب خوندیم و بالاخره بعد از نماز صبح و عرض ارادت به اهل بیت علیهمالسلام ، خوابیدیم
***
با صدای در از خواب بیدار شدم
و چشمامو به زور باز کردم با صدای گرفته ای گفتم : بله
- بچه ها : ماییم نمیخواید بیدار شید
- زینب : بابایی دلمون برات تنگ شده
به ساعت نگاه کردم
۱۱ بود !!!
برید پایین بچه ها الان میاییم پایین
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
دلم میخواست به هر نحوی شده ذهنشو منحرف کنم تا کمتر غصه بخوره 😍😍
آقا امیرحسین اگر ی نفر بتونه ذهن مریمو منحرف کنه ، اون فقطِ فقط خودت هستی و تمام 👌😉
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
داره برا خانمش گل می بره😁😅🐜🌷
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«کسی که از بازار، هدیهای برای همسر خود تهیه کند، مانند کسی است که نیاز نیازمندان را تأمین میکند.»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
#تلنگرانه
استـٰادرائفیپوریہحرفقشنگیزدمیگفت :
توروزقیـٰامتازتنمیپرسنسینوسزاویہ⁹⁰درجہ چندمیشہ؛ولیقطعاًمیپرسنواسہظهورچیکـٰار کردی؟؟
بـٰاشہقبول...!
تولیدکنندهنیستی،توزیعکنندهکهمیتونیباشی.
همینالانازخودمونبپرسیم
برایظهورمَهدیفـٰاطمہچہکردیم.؟
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت553
نگاهش کردم که آروم روی بازوم خوابیده بود
موهاشو از روی صورتش کنار زدم
- مریم ... مریم بانو ...
پاشو بریم پایین بچه ها بیدار شدند
با سر انگشتام گونشو نوازش کردم
- پاشو خانوم خانوما
روشو کرد به اون سمتو پتو رو کشید رو سرش و تموم دستم که زیر سرش بود سوزن سوزن شد
صورتم جمع شدو لبخندی گوشه ی لبم نشست
یاد چند ماه پیش افتادم که بهم گفته بود
- شرمندم که اذیتت میکنم ولی واقعا متوجه نمیشم تو خواب کی سرمو میزارم رو دستت
ازین به بعد هر وقت تو خواب خواستم سرمو بزارم رو بازوت جاخالی بده
بلند زدم زیر خنده
- الان مسخرم کردی ؟؟!!
اصلا تقصیر خودته که ی دستتو همیشه اینطوری میزاری ، منم خوابم متوجه نمیشم
همونطور که دستمو باز و بسته میکردم که خواب رفتگیش درست شه گفتم : نه چه مسخره ای اخه خانومِ من وقتی خودم خوابم چطور جا خالی بدم ؟
در ضمن اینطوری که دستمو دراز میکنم ینی از خدامه که اینجا بخوابی عزیزِ دلِ من
- اووووو چه رمانتیک ! خدا کنه چند ماه دیگه هم نظرت همین باشه و ی دفعه به سرت نزنه جاتو بندازی پایین تخت
و حالا چند ماه دیگه بود و برام شده بود ی عادتِ دوست داشتنی که اگر نبود مشکل خوابم میبرد مثل این چند روز گذشته که ایران نبودم
- اینطور که تو پتو رو کشیدی روسرت ینی حالا حالاها خیال بیدار شدن نداری ، من میرم پایین پیش بچه ها
دستمو آروم از زیر سرش کشیدم ،
دست و صورتمو شستمو رفتم پایین
چند ضربه ای به در زدمو دو سه بار یا الله گفتم تا متوجه شدنو بالاخره علی درو باز کرد
- به به ... آقا امیرحسین ، ظهرتون بخیر جناب
- زینب : آخ جون بابا اومد
و به ثانیه نکشید که همون جلوی در سه تاشون پریدن تو بغلم
نشستمو ی دل سیر بغلشون کردمو بوسیدمشون
زینبو بغل کردمو رفتیم تو پذیرایی که که آقا محمدو عمه خانوم و هما خانوم هم بودند
بعد از سلامو احوالپرسی نشستم
- امیر محمد : داداش ساکتو بیاریم باز کنی ؟
- حاج آقا : بزارید ی صبحانه بخوره بعد بابا جان
- امیرعلی : آخه خودش گفت برامون جیپ جنگی گرفته مگه نه ؟
- زینب : منم جیپ جنگی خواسته بودما این دفعه عروسک نگرفتی که
نه دخترم برای هر سه تون جیپ گرفتم
- امیرعلی: تو کدوم ساکه بابا ؟
- ساک بزرگه ولی الان نه رفتیم خونه باز میکنم
- امیرمحمد : داداش اگه سختته ما خودمون بازش میکنیم ، بلدیما
همگی با این حرفش خندیدیم
- علی : امیرحسین تا ساکو باز نکنی اینا آروم نمیگیرن ، ماشیناشونو بده بزار دست از سرت بردارند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استدلال قوی و عالی دکتر غلامی، در برخورد و توضیح دادن حد پوشش با شخص بیحجاب...
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «از حله تا نجف»
👤 استاد #رائفی_پور
🔍 دشمن ماجرای امام زمان و ظهور رو جدی گرفته...
ما چکار کردیم؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت554
احساس کردم یه چیزی لای موهام داره ول میخوره چشمامو که باز کردم
با صورت گرد و تپلی هلیا مواجه شدم
- وای ... بیا اینجا ببینم عمه به قربون این لپای قشنگت بشه ، کجا بودی تو ؟
با دستای کوچولوش میزد رو گونم
- خانوم خیلی تنبل شدیا ، چه خبرته لنگ ظهره
- عه سلام تو هم اینجایی هما
- بله با دخملم اومدیم بیدارت کنیم
- اگه میدونستم اینجایید زودتر بیدار میشدم
- حالا که دونستی پاشو دیگه حوصله مون سر رفت
هلیا رو خوابوندم کنارمو گفتم : نه دیگه الان من با این عروسک کار دارم و چند دقیقه ای شروع کردم به بازی باهاش و هلیا هم غش غش میخندید
- ای جانممممممم چقدر خوش خنده شده این کلوچه ی عمه
- بابابزرگ میگفت : دیشب با داداش وحید حرف زدی
- آره
- هما : خب چی شد ؟
- هیچی ... حرف خودشو میزد ، میگه اینطوری راحت تره
- هما : ای بابا چقدر سخت میگیره این وحید ، دو طرف هم دیگه رو خواستنو رفتن سر خونه زندگیشون دیگه این وسط چی میگه
پاشو بریم پایین البته شوهر عمه فاطمه هم اومدن
- تو برو منم لباسامو عوض کنم و ی آبی به سرو صورتم بزنم
باشه زود بیا
- وقتی کارامو کردم و رفتم پایین بوی غذای عمه فاطمه تو کل خونه پیچیده بود ولی با اینکه دست پختشو خیلی دوست داشتم نمیدونم چرا دلم به هم پیچید
با حس حالت تهوع خفیفی که داشتم با همه سلام و احوالپرسی کردمو نشستم رو مبل
- بیا عمه جون این چایی خرما رو بخور ، تا ده دقیقه دیگه برنج دم میکشه میارم
- دستت درد نکنه عمه جونم بزار بیام کمکت
لبخند پر محبتی بهم زدو گفت : بشین چایی تو بخور کاری ندارم
- خیلی دلم برای دست پختت تنگ شده بود عمه جونم
- والا هر بار که میگم بیایید خونمون، ی عذری میارید
- مهم الانه که غذای خوشمزه ی فاطمه بانو رو میخوریم ، بچه ها کجان راستی ؟
- با باباشون رفتن باغ وحش ، بخور عمه من برم وسایل سفره رو آماده کنم
هر کاری کردم نتونستم چایی رو بخورم و وقتی سفره پهن شد و علی دیس مرغا رو آورد دیگه نتونستم تحمل کنم و آروم طوری که کسی نفهمه رفتم دستشویی و تا تونستم عق زدم
چند ضربه ای به در خورد و عمه بود که گفت : مریم جان کجا رفتی بیا صبحونه هم نخوردی
- چشم عمه شما برو اومدم
- به زور چند بار آب به صورتم زدمو با رنگی پریده برگشتم سر سفره و روبروی امیرحسین نشستم
- سرمو که بلند کردم لب خونی کرد : خوبی ؟
- چشمامو بستم
- رنگت پریده !!
- چیزی نیست
- علی داشت از شیرین کاریهای هلیا تعریف میکردو بقیه میخندیدن و خدا میدونه چطور خودمو کنترل کردم که کسی متوجه ی حالم نشه
بوی مرغ داشت حالمو بدتر میکرد که از شانس خوبم علی گفت :
- خیلی خونتون گرم شده بابا علی پنجره ها رو باز کنم ؟
- باز کن بابا جان ، دستت درد نکنه
و یواش یواش با باز شدن پنجره ها حالم بهتر شد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وایییی ... ینی پولای تو قلک بچه ها جواب داده برای نینی ؟؟؟😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
تفریح عاشقانه.mp3
5.5M
🎙 #استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
✘ چقدر الکی خوشن اینا !
✘ چقدر مسافرت میرن !
✘ مامان جان از من دیگه گذشته باهات بیام شهربازی !
✘ باباجان برای سن و سال من خوب نیست کوه!
⛔️ هشدار:
شما با حذف تفریح از زندگی خود، به خطر سقوط در مسیر رشد معنویتان نزدیک میشوید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌تفاوت پروسه انجام گناه در نوجوان نسل قدیم با نوجوان نسل جدید😳😁👌
#تفاوت_نسلی
#نوجوان_قوی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت555
ولی به زور چند تا قاشق نصفه و نیمه گذاشتم تو دهنم و وقتی سرمو بلند کردم دیدم امیرحسین داره نگام میکنه
با اشاره بهم گفت : غذاتو بخور
لبخندی زدمو به زور ی قاشق دیگه هم خوردم ولی دیگه بیشتر ازون نتونستم و بلند شدمو کولرو زیاد کردم
رفتم آشپزخونه و فورا پنجره ی اونجا رو هم باز کردم و نفس عمیق کشیدم
یکم که حالم بهتر شد ایستادم به ظرف شستن و بعدش هم که با عمه و هما ظرفا رو جابه جا کردیم ، مجبورا نشستیم تو پذیرایی به حرف زدن
همه مشغول صحبت بودن که عمو محمد گفت : مریم جان
- بله عمو
- دقت که کردم دیدم تازگیا برای زینب و امیر علی مامان و بابا شدید ... مبارکه
این خیلی خوبه که به این عنوان قبولتون کردند
- ممنون عمو ... راستش خیلی وقته که تو خونه مامان و بابا صدامون میزنند ، روشون نمیشد جلوی کسی بگن ول خدا رو شکر اونقدر براشون عادی شده و دیگه به این عنوان قبولمون کردن که تازگیا میبینم پیش دیگرانم میگن
- عمو : خدا رو شکر ... امیرمحمد چرا نمیگه ؟
- نمیدونم ؛ ازش نپرسیدیم
اما امیر حسین میگه بزاریم راحت باشه و اجبارش نکنیم
و دیگه ادامه ندادم که تو جلسات روانشناسی و کار درمانییش تازه متوجه شدیم ، اضطراب و ترس شدید از دست دادن داره و طبق گفته روانشناسش به احتمال خیلی زیاد به خاطر اینکه یک بار از دست دادن پدرو و مخصوصا مادرشو تجربه کرده و به شدت از نظر روانی ضربه خورده و میترسه از به کار بردن این کلمات
- مشکلی تو زندگیت نداری عمو جون ، سختت نشده ؟
- امیرحسین اصلا اجازه نمیده من بفهمم سختی ینی چی
خیالتون راحت باشه همه چیز عالیه ، خیلی مهربونه و هوامو داره
لبخندی زدو گفت : خدا رو شکر ... خدا برای هم حفظتون کنه
- ممنونم
یکم بعد امیرحسین خستگی رو بهونه کردو همگی برگشتیم خونه
با ورودمون بچه ها ریختن سر ساکش و نشست و ساکو باز کرد
بعد از اینکه لباسو و کفش بچه ها رو داد و ی ست ورزشی سفید و لیمویی با کلاه و کفش در آورد
- اینم مال مریم بانوی من
- دستت درد نکنه من که گفتم نمیخواد زحمت بکشی
- خیالت تخت زحمتی نبوده ، با خودم ست گرفتم مخصوص دومون ، پاشو برو بپوش ببینم تو تنت چطوره
بازش که کردم خنده رو لبم خشک شد
- فکر کنم این مال من نیست ، خیلی بزرگه
- دقیقا مال خودته
- با اینا من بدوئم که سریع کله پا شدم رفته
- تنت کن ، اندازه میزنم میدم خیاط شلوار و آستینشو کوتاه کنه
- وااااا ... چرا اصلا این سایز خریدی که کوتاه کنی
- عزیزم سایز خودت اگه میگرفتم جذب بدنت بود ، گشاد گرفتم که میریم میدوییم بدنت مشخص نباشه
، تنت کن بیا
والا از گشاد گذشته این ، توش غرق میشم
خندیدو بلند شد و همونجا رو بلوزم تنم کرد ، شلوارم پوشیدم و دستامو که دو وجب آستیناش آویزون بود گرفتم بالا و شلوارشم تا نزده آویزون بود
بچه ها تا چشمشون بهم افتاد با دیدنم غش غش خندیدن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
♥️
خدایا،
🔻مسیرم را گم کرده ام.
تو مسیر را به من نشان بده،
🔻تفکری به من ده که از آن به عنوان چراغ راه استفاده کنم
تو بشو راهنمای من در مسیری که انتهایش به #تو ختم خواهد شد.
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ خانمای مسلمون از ترس مسخره شدن حجابُ انتخاب نمیکنن!
غیرِ مسلمونا چنان بیدار شدن که بمحض فهم اسلام، سبک پوششون داره اسلامی میشه!
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت556
صدامو کلفت کردم
- هووووووو ... میخوام بخورمتون
و بعد برای اینکه پاچه ی شلوارم زیر پام گیر نکنه پاهامو باز کردمو به طرز خیلی مضحکی دنبالشون کردم
بچه ها هم که حسابی پایه... شروع کردن به خندیدنو جیغ کشیدن
- عِهههههه مریم خانوم این چه وضعشه ؟!!
- سخت نگیر دکتر جون ، بیا تو رم بخورم که ناراحت نشی
ابرویی بالا انداختو خندش گرفت
- بیا بلبل خانوم بیا اندازتو بزنم میخوری زمین
- بچه ها من میخوام بازی کنم باهاتونا باباتون اجازه نمیده
- چرا اجازه ندم اتفاقا بشینید بند کفشاتونو ببندم برید بیرون بازی کنید
- امیرعلی : دستت درد نکنه بابا
خیلی باحالند ، بچه ها بریم حیاط فوتبال بازی کنیم
- امیرحسین : فقط آروم بازی کنید که من یک ساعت چشمامو رو هم بزارم خیلی خستم
- چشمی گفتنو با خوشحالی توپ شونو برداشتنو رفتند
- خب خانوم خانوما دستتو بنداز که درست اندازه بزنم ، آستینت کوتاه نشه
- شما خیاطم بودینو رو نمیکردی ؟
- بنده برای مریم بانوم همه چی هستم
خیاط ، جارو کش ، آشپز ، ظرف شور
- من اینا رو هیچ وقت نخواستم آقای دکتر ، فقط برام همین امیرحسین باش
- اون که بله ... هستم عزیز دلم
- من با این امیرحسین خوشبخت ترین خانوم دنیام
نگاهش تو صورتم چرخید و تو چشمام ثابت شد ، موهامو دوباره مثل همیشه باز کردو ریخت دورم
- میدونی مریم ... با این دلبریهایی که میکنی من دیگه هیچی از خدا نمیخوام ، اِلّا ی چیز
- چی ؟
- بماند
- خب بگو دیگه
- شما به من بگو ببینم سر سفره چت بود ، غذاتو درست و حسابی نخوردی؟
- استاد عوض کردن بحثی
- رنگت پریده بود ، به خاطر بحثت با وحید بوده ؟؟
- نه راستش ...
- مریم من خودم ، ی تنه و همه جوره نوکرتم دیگه بهش فکر نکن باشه ؟
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
حالا که متوجه نشده چه بهتر که دلواپسش نکنم
روی سرمو بوسیدو گفت : چشمام داره از زور خواب بسته میشه یک ساعتی من بخوابم
- باشه
رو کاناپه ی جلوی تلویزین دراز کشید و بعد ازینکه ی پتو مسافرتی روش کشیدم رفتم حمامو برگشتم
بچه ها حسابی بازیشون گرم گرفته بود ، منم دراز کشیدم رو کاناپه ی روبه روی امیرحسین و نفهمیدم کی خوابم برد
***
- مریم بانو ...
مریم بانو ... پاشو دیگه
چشمامو بالاخره باز کردم دیدم روبروم نشسته
با لبخندی گوشه ی لبش گفت : کمر خوابو شکوندی تنبل خانوم
بلند شدمو به بدنم کشو قوسی دادم و به ساعت نگاه کردم
- سه ساعت خوابیدم ؟؟؟!!!
- دستتو بده من تا دوباره برای راند دوم خوابت نرفتی ؛ بیا ببین چه سوسیس تخم مرغی پختم کیف میکنی
- دستت درد نکنه ، خودم میومدم میزاشتم شامو
- فردا که جمعه ست تلافیشو در بیار ، پاشو
خمیازه ای کشیدمو رفتیم آشپزخونه ولی همین که پامو گذاشتم تو دوباره دلم پیچید
- زینب آخ جون دیگه مامان اومد ، بابا غذا رو بریز مردیم از گشنگی
- بله چشم .... و یکی یکی بشقابها رو کشیدو وقتی جلوی من گذاشت از بوی وحشتناکش عق زدم
امیرحسین ابروهاش پرید بالا و بهت زده نگام کرد
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرمو دوییدم سمت دستشویی
و تا جون داشتم عق زدم ، دیگه پاهام میلرزید ولی بهتر نمیشدم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
فقط فقط منتظر عکسالعمل امیرحسینم
ینی الان چه حالی داره ؟؟؟ 😊😊
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
😍😍
زندگی یعنی این 👆👆
ماشاءالله 😍
❌ دنبال سبک زندگی این سلبریتیهای بیخاصیت که هر روز تو اینستاگرام پز زندگی لاکچری و پوچشون رو میدن نیفتین،
تهش افسردگی و حسرت هست.
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت557
- مریم جان درو باز کن
- برو امیرحسین ... الان ... میام
- شما درو باز کن ببینمت
- نه ... حالم بده
چند لحظه بعد درو نمیدونم با چی باز کردو اومد تو
- برو بیرون امیر ... و دوباره عق ...
- ببینمت ... بوی غذا حالتو به هم میزنه ؟
از تو آینه نگاش کردم
- آره ... خیلی بده
نمیدونم احساس من بود یا واقعا اینطور بود ، که به آنی چشماش برق زدو لبخندی هم گوشه ی لبش نشست
و من دوباره عق ....
ی دفعه صدای گریه ی زینب بلند شد
- مامانم داره میمیره ؟؟؟
- نه عزیزم مریض شده ، نگرانیت برای چیه وقتی من اینجام ؟
برید پنجره ها رو باز کنید مخصوصا آشپز خونه رو ، کولرم زیاد کنید
خم شده بودم رو دستشویی و ...
که شروع کرد به ماساژ بین دو کتفم تا یکم آروم شدم
- بهتری ؟ بریم بیرون ؟
- آره
و دستمو گرفتو دو قدم نشده بود که از دستشویی فاصله گرفته بودیم که دوباره دوییدم سمت دستشویی
- مریم جان دیگه هیچی تو معدت نیست ، نترس دیگه بالا نمیاری
فقط یکم بوی سوسیس تنده طول میکشه از بین بره بریم تو حیاط ، رو تاب بشین تا این بو از بین بره ، بیا بریم
- حالم بد میشه
و دوباره خندید
- من حالم بده تو میخندی ؟
- بیا عزیزم بریم بهت میگم ، فقط تو پذیرایی نفس نکش ، تا برسیم حیاط
- وقتی رفتیم حیاط و نشستم رو تاب تازه متوجه ی بچه ها شدم که نگران دورمو گرفته بودند
و توشون امیرمحمد از همه وحشت زده تر بود و هاج و واج نگام میکرد
امیرحسین صندلی رو تراسو برداشتو نشست رو بروم و متوجه ی نگاه من رو امیرمحمد شد رو کرد بهشو گفت :
- امیرمحمد ، خاله مریم فقط حالش بهم خورده پسرم ، الان میبرمش بیمارستان زود خوب میشه
- امیرمحمد در حالیکه بغض کرده بودو صداش میلرزید گفت : خب ... مثل ما که برامون سرم میزنی ، بهش سرم بزن خوب بشه
- نه گل پسر ، ی کوچولو خاله مریم فرق داره من نمیتونم سرخود بهش سرم بزنم
ی دفعه زد زیر گریه مگه دیگه آروم میشد این بچه ، امیرحسین هر کاری کرد آروم نشد
- امیرمحمد بیا رو پای خاله ببینمت
نشست روپام و گفتم : خاله جون ازین چیزا پیش میاد ، ی وقتایی آدم مریض میشه دیگه ، میریم دکتر دارو میده خوب میشیم
- داداش دکتره دیگه ، همین جا دارو بده خوب بشی ، بیمارستان برای اوناییه که خیلی خیلی حالشون بده
اونایی که دارن میمیرن ... مثل مامانم
مات زده به امیرحسین نگاه کردم ، به کل حال خودمو یادم رفت ، پسرکم با کوچیکترین استرسی اینطور ترساشو بیرون میریخت و ما تازه میفهمیدیم تو دل کوچیکش چی میگذره
- امیرحسین : اشتباه فکر میکنی عزیز دل داداش ، بیمارستان برای کمکای اورژانسیه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ای جانمممممم امیر محمد با دیدن حال مریم یاد مامان خودش افتاده
😔😔
امیرعلی و زینب یادشون نمیاد پدرو مادرشونو ولی برای امیرمحمد خیلی سخته چون کاملا مادرشو یادشه
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294