فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امتحان شیعیان!
♨️ شیعیان در وقت نماز آزمایش میشوند!
برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبا ترین دفاع شخصی در برابر ضربههای دشمن 🤩😍
ازین نی نیا لطفا 🙏🥺
#فرزندآوری
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ سه تا مسئله کلیدی که تمام تلاشتون رو باید بکنید فرزندانتون یاد بگیرن!
#فاطمیه
#امام_زمان🥀
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
May 11
قسمت اول 🌱 قسمت40
قسمت 80 🌱 قسمت 120
قسمت 160 🌱 قسمت 200
قسمت 240 🌱 قسمت 280
قسمت 320 🌱 قسمت 360
قسمت 400 🌱 قسمت 440
قسمت 480 🌱 قسمت 520
قسمت 540 🌱 قسمت 560
📌📌📌 تـوجـــه :
تعدادی پیویم اومدن که
که بعضی پارتها براشون باز نمیشه
احتمال زیاد یا نتتون ضعیفه و یا حافظهتون پره و یا بخاطر باگ ایتاست.
حتما حافظه پنهان ایتا و گوشیتون را خالی کنید، بعد گوشیتونو ریست کنید و روی این لینکهای میانبر هم بزنید.
همینطور میتونید لینک کانال و بردارید از کانال لفت بدین و دوباره عضو بشید. خیلیا هم اینطوری جواب گرفتند.
😉😊
باز مشکلی بود به ادمین یا مدیر پیام بدید در خدمتتون هستیم
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت606
سرمو گذاشتم رو سینش و عطر تنشو نفس کشیدم
که در اتاق زده شد و آقا میثم گفت : داداش زشته واقعاً جلوی این همه آدم رفتید تو اتاق بیاید بیرون حوصلمون سر رفت
نگاه کردیم به همو خندمون گرفت و امیرحسین بدون اینکه درو باز کنه گفت : میثم چرا من از دست تو نباید آسایش داشته باشم اون همه آدم اونجان ، چرا زوم کردی رو ما ، برو الان میایم
- داداش میخوایم شام بخوریم بعدشم بعد مدتها دو ست والیبال میخوایم بازی کنیم ، بدون شما هم بهمون غذا نمیدن
ینی درین حد ما بدبختیم
- خیلی خب برو اومدیم
بعد از رفتنش روسریمو که نامرتب شده بود باز کرد و با دقت بست
- مریم تو سونو زده بود هشت هفته شونه ، باورم نمیشه هفت ماه دیگه اگه خدا بخواد تو بغلمون هستند
منم باورم نمیشه ، حتی این لحظه رو
میدونی ... گرچه الان دلم نمیخواست در گیر بچه بشیم اما همیشه این لحظه ی قشنگو تصور میکردم که وقتی بفهمی داری بابا میشی چکار میکنی ؛ باید اعتراف کنم هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد شادی بخش باشه لابد وقتی به دنیا بیان این حس چند برابره
گونمو بوسید
اون موقع دیگه نمیدونم چه بلایی سر خودم میارم
- بلا ملا نکنا ... منو تو عمل انجام شده قرار ندی خودتو بکشی کنار
- اوه ... من اینطورم مامان خانوم که عصبانی میشی ؟؟
ریز خندیدمو گفتم : نه
- پس چرا به زبون میاری ؟
- گفتم که پیشگیری کرده باشم
- بیا بریم بیرون شیطون ، مطمئن باش منی که این همه سال حسرت بغل کردن بچه های خودمو داشتم همه ی زندگیمو پاشون میزارم ، هیچ وقتم خودمو کنار نمیکشم
و اومد درو باز کنه که گفتم امیرحسین ؟؟؟
- جانم ؟
- میگم ... به من نگفته بودی رو اسمت حساسی ؛ ینی نمیدونستم ، الانم عادت کردم هی چپ و راست امیر امیر میگم ببخش
دستشو از رو در برداشت و کامل چرخید به سمتم
- مریم جان من اگه از چیزی ناراحت بشم به نظرت باهات رودرواسی دارم ؟
- نداری ؟
- تو شاید ولی من نه
- آخه دیگران ...
- تو دیگران نیستی برای من
یه تیکه از وجودِ خودمی ، امیر گفتنتو دوست داشتم که چیزی بهت نگفتم
لبخندی روی لبم نشست ، چه حس غروریو بهم تزریق کرد این حرفش
اونطور وحشتناک از شکوندن اسمش توسط فرزانه ناراحت شد اما در عین حال دلش میخواست فقطِ فقط برای من امیر باشه
دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد
- وقتی تنهاییم برای من هرجور که راحتی باش ، هرجور که دلت میخواد حرف بزن
- تو هم ...
- منم همینطورم مطمئن باش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت607
در اتاقو باز کردو رفتیم بیرون
کسی تو ویلا نبود
-کجا رفتند ؟
- تو حیاطند
وارد حیاط که شدیم آقا پیام گفت : به افتخار مامان بابای جدیدمون ی کف مرتب و همه دست زدند
- امیرحسین : ممنون ، ببخشید منتظرتون گذاشتیم
- پوریا : دیگه تکرار نشه ، بیا بشین از غذاهای بهشتی که گرفتی تناول کن
کنار سفره ای که تو حیاط پهن کرده بودند نشستیم و بچهها هم اومدن کنارمون
- پوریا : مرد حسابی بچه دار شدی اونم دوقلو بعد زدی چشم دنیا رو کور کردی سه جور خورشت گرفتی آوردی ؟
گوشه ی لبش بالا رفت و شیطون جواب داد
- چشه مگه ، تازه برنجم داشتا
- پوریا : عهههه ... فردا میری باقالی پلو با گردن و چنجه و جوجه میگیری میاری
- اینارو تو عروسیت خوردیم دیگه ، غذای تکراری براتون خوب نیست
من به فکر سلامتیتون بودم که اینا رو گرفتم ، تازه به من بود فقط یک نوع میگرفتم
- پیام : من باید میموندم با شما میومدم ویلا ، اونوقت خودم تو رستوران حسابی پیادت میکردم ...
- امیرحسین: پسرِ خوب دایی زیادی بهتون رسیده ، ی ذره براتون لازمه ببینید ما فقیر فقرا چی میخوریم
- پوریا : چقدرم تو ...
- زندایی : ای بابا بس کنید دیگه به خاطر خانومش گرفته ... بنده خدا از بوی کباب و جوجه حالش بد میشه ، بلکه بعد از دو روز ی چیزی از گلوش پایین بره ، حالا اگه گذاشتید
سرمو بلند کردمو به امیرحسین نگاه کردم که با لبخندی شروع کرده بود برای بچه ها غذا کشیدن ، ینی به خاطر من ؟؟؟!!!
چیزی که اونا میخواستن رو نگرفته بود چون من حالم بد میشد ؟؟؟
من چقدر بی انصافی کردم دیروز و دلشو طوری شکوندم که شب نتونست بخوابه
- پیام : ای بابا خب زودتر بگید به خاطر مشت حسین آقا بوده دیگه
هیچی دیگه دوباره کل کل شروع شد
- امیرحسین : میثم خان بنده اینو از چشم شما میبینما ، یعنی شب رسماً خودتو به فنا رفته بدون
آقا میثم هم با همون دهن پر وا رفته گفت : ای بابا داداش پیام گفت به من چه ؟
- امیرحسین : شما سر زبونش انداختی
آقا پیام هم بلند زد زیر خنده
واییییی پسر امیرحسین چه زهر چشمی ازت گرفته
- میثم : زهر مار ... دان ۵ تکواندو داره میزنه نفلمون میکنه ، اون وقت فردا نمیتونیم بریم دنبال یه لقمه نون حلال به خاطر دو تا نخود مشت حسین...
که امیرحسین چشم غرهای بهش رفت و سریع حرفشو عوض کرد و ادامه داد : چیزه منظورم نخود کوچولوهای پارسا بود دیگه
جمع منفجر شد
- دایی : آخه تو که میترسی چرا جلوی زبونتو نمیگیری؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت608
- دایی من اون موقع جو گیر شدم یه چیزی از دهنم در رفت الانم مثل چیز پشیمونم ... این پیام و پوریای شُل مغزم غلط کردن ، چیز خوردن به جان خودم
- پوریا : عه چرا منو قاطیه خودتون میکنید ؟
- میثم : بیشین بینیم بابا ... کار از محکم کاری عیب نمیکنه
زندایی شما گوشاتو بگیر تا من پسراتو ی کم ادب کنم
و صدای خنده همه دوباره بلند شد
- زندایی : راحت باش میثم جان من دیگه عادت کردم شما به هم میرسید همیشه همینید
- مریم جان دایی حالت خوبه ما به خاطر شما ، همگی اومدیم تو حیاط شام بخوریم که حالت بد نشه
با تعجب به دایی نگاه کردم و گفتم : دستتون درد نکنه راضی نبودم همه به خاطر من اذیت بشن
- رضوان : چه اذیتی مریم جون ، هوا عالیه ، خیلی هم خوب شد اومدیم تو حیاط
- شرمنده ازین همه محبتشون گفتم : خیلی ممنونم از لطفتون
اومدم شروع کنم به خوردن که چشمم به امیر محمد افتاد نگاهشو دنبال کردم و دیدم حرکات منیژه رو با دقت زیر نظر داره که به بچههاش میگفت : 《 مامان جان سالادم براتون ریختم باید غذاتونو تا آخر بخورید
- مامان من قیمه میخوام
- چشم اینم برای عزیز مامان
دوغ یکی از بچههاش دمر شد روی لباسش که گفت : اشکال نداره قربونت برم بعد از شام برات میشورم تمیز میشه ، غذاتو بخور عزیزم 》
دوباره به امیر محمد نگاه کردم
قلبم از حسرتی که تو چشمای این بچه موج میزد به درد اومد
پسرک مظلومِ من هیچ حرفی از خواسته هاش نمیزد و تو خودش میریخت
امیر علی و زینب حرفاشون و نیازهاشونو خیلی راحت بُروز میدادن ولی امیر محمد در نهایت مظلومیت دنبال همچین مهر مادریه و من این چند روز به خاطر حال بدم غافل شدم
یاد حرفای روانشناسش افتادم که میگفت : باید سر بزنگاه بهش مادرانه هاتو نشون بدی تا کم کم این محبت بتونه اون ذهنیت تنهایی و اضافه بودنشو از بین ببره ، باید بتونید بهش القا کنید که در هر شرایطی حواستون بهش هست
الان همون بزنگاهه نبود ؟؟؟؟
دستی رو سرش کشیدم و گفتم : امیر محمد جان کدوم خورشتو برات بذارم قربونت برم
بالاخره ازشون چشم گرفت و به من نگاه کرد
انگار بغضی تو گلوش بود که تلاش میکرد مخفیش کنه
به روی خودم نیاوردمو گفتم : فکر کنم پسر من قیمه با سیب زمینی زیاد دوست داره نه ؟؟؟
سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت
الان میرم برای پسرم یک عالمه سیب زمینی میارم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت609
و خواستم بلند شم که امیرحسین پرسید کجا ؟
- سیب زمینی میخوام هنوز مونده ؟
- شما بشین برات میارم
رضوان هم که فکر کرده بود به خاطر ویارمه یک پیش دستی پر برام ریخت
بشقابو که گرفتم همشو گذاشتم جلوی امیر محمد ، و دم گوشش زمزمه کردم : این فقط مخصوص پسر منه ها
اون نگاه پر از غمش برام جهنم بود
حتم دارم اگر کسی نبود زار میزدم برای چشمای معصومش
امیرعلی و زینبم با دیدن بشقاب سیب زمینی سرشونو آوردن جلو و گفتند : مامان ما هم میخوایم
آخه ... این از اولش برای امیر محمد بوده ، ببینم بهشون میدی مردِ مردا؟
خوشبختانه از اون فاز غم بیرون اومد و گفت بشقاباتونو بدید تقسیم کنم
- زینب : من بیشتر میخواما
- امیرمحمد : نه دیگه هر سه تامون باید مساوی باشیم
همینطور مشغول چونه زنی سر سیب زمینی ها بودند که به امیرحسین نگاه کردمو آروم گفت : فکر کردم برای خودت میخوای
- نه ... بعدا باید با هم حرف بزنیم
- بزنیم عزیزم
تو اون همه جمعیت و شلوغی و شوخی و خنده حواس آقا مجتبی کاملاً به رفتار من با بچهها بود و تا چشمم سمتش رفت نگاهشو دزدید
- امیرعلی : مامان بهم دوغ میدی ؟
- بله چرا نمیدم
- زینب : منم میخوام
- عه ... چرا زینب خانممو یادم رفت چشم
قبل از اینکه دست من دراز بشه به سمت دوغ ، امیرحسین پارچو برداشت و براشون ریخت
پس زیادی ساده بودم که فکر میکردم فقط آقا مجتبی حواسش اینجاست ، امیرحسین شیش دونگ توجهش به ما بود و به رو نمیاورد
- امیرحسین: بچه ها میدونید میخوایم بعد شام بساط بازی راه بندازیم ؟
- امیرعلی : نه من با بچهها قرار گذاشتم فوتبال بازی کنیم
- زینب : منم با حلما اینا خونه ساختم میخوایم خاله بازی کنیم
- من : پس آقا امیر محمد چی ؟
- هیچی نگفت
امیرحسین : این گل پسرم ، سه تا گزینه داره یا با داداش میاد فوتبال یا با امیرعلی میره فوتبال یا به زور میبریمش فوتبال !!!
- چی میگی ، شاید دلش نخواد بیاد ... یه گزینه چهارمم هست و اونم اینه که با خاله مریمش بیاد رو ایوون که تابلوشو تموم کنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت610
با خوشحالی سرشو آورد بالا و گفت مگه آوردیش ؟
- بله خاله مریمتو دست کم گرفتیا ، اگه به کسی نگی ی بوم کوچولوی دیگه هم برات آوردم ، دوست داشته باشی اونو هم میتونی کار کنی
به امیرحسین لبخندی زد و گفت دلم میخواد با خاله مریم ادامه ی تابلوی دشت گلمو بکشم
- خیلی هم خوبه ، دلم میخواد همه ی تلاشتو بکنی و قشنگ بکشی ، میخوام بزنیم رو دیوار بزرگه ی تو پذیرایی که هر کی میاد خونمون ببینه چقدر هنرمندی
چشماش ازین حرف امیرحسین برق زد و با خوشحالی گفت : این نقاشیمو خیلی دوست دارم ، میدونم عالی میشه
- امیرحسین: شک ندارم که میتونی ، حالا غذاتو بخور عزیز دل داداش
- چشم
سفره که جمع شد انگار هیچکس خواب نداشت ؛ یه فرش پهن کردند رو ایوون و امیرحسین بوم و وسایل نقاشی رو آورد و تکیه داد به دیوار و امیر محمد هم سریع نشست جلوی تابلوش و پالت رنگو گرفت دستش که شروع کنه به کشیدن
- مریم جان اگه دیگه با من کار نداری برم فوتبال
- نه کاری ندارم فقط ...
برگشت و سوالی نگام کرد
- فقط ... ازت ممنونم که این همه هوامو داری ، برای شام خیلی شرمندم کردی
سرشو آورد کنار گوشم و گفت : برای این بود که این خانم بلا ، بد دل ما رو برده ، از الان معلومه که بهترین مامان دنیا میشی میدونستی
چند لحظه به چشمای رنگ شبش خیره شدم و آروم لب زدم : تو هم میدونستی که خیلی دوستت دارم ؟
- نه ... تو میدونستی ؟؟؟
خندم گرفت و جزء به جزءِ اجزای صورتمو از نظر گذروند
- آقا پوریا : جناب دکتر اگر حرفاتون تموم شد تشریف بیارید فوتبال
- برو دیگه ، الان ی چیزی بهمون میگن
- اینجوری که نگام میکنی نمیتونم برم
- برو تا آقا میثم اینا با زور نبودنت
بالاخره رفت و نشستم کنار امیر محمد که مشغول شده بود
نقاشی خیلی زیبایی بود از گلهای بابونه که پشتش منظره ای از یک مزرعه بزرگ و انتهای مزرعه ردیفی از درختان سبز و سر به فلک کشیده زیر آسمون آبی ایستاده بودند
انگار رو این تابلو ذوق عجیبی داشت
- امیرمحمد گفتی این تابلو رو خیلی دوست داری ، چراشو به خاله میگی ؟
- دوسش دارم دیگه
- شما قبلا ۳ تا تابلوی دیگه هم کشیدی ، چرا سر اونا اینقدر ذوق نداشتی ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
تابلوی زیبای امیرمحمدمونه🖌🎨
به نظرم تفسیر زیبای این تابلو ، از زبون این بچه خوندنیه 😍😍
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🤍کسی که آل یاسین میخونه
مطمئن باشه که امام زمان جوابش رو میده
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ سحر و جادو واقعا وجود داره؟
✘ روی چه کسانی بیشتر اثر میذاره ؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تنها مسیر ظهور...
#امام_زمان♥️
#استاد_رائفی_پور🌱
🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت611
بدون اینکه چیزی بگه ، روی درخت ها قلم میزد
مردا که رفته بودن زمین بازی که اون طرفِ ویلا بودو بچه ها هم حسابی رو چمنا سرشون گرم بازی بود ؛ خانوما هم داخل ساختمون رفته بودن تا کمک کنند برای شستن ظرفا و فقط منو امیرمحمد رو ایوون خونه نشسته بودیم
هر چی منتظر شدم چیزی جز سکوت عایدم نشد
- باشه اگه دوست نداری چیزی در موردش بگی مشکلی نیست ، اذیتت نمیکنم و اومدم برم که گفت
- قول میدی به کسی نگی خاله ؟
خوشحال ازینکه بهم اعتماد کرده ، گفتم خیالت راحت عزیز دلم ، من راز دار خیلی خوبیم
- قول ؟
- قول عزیزم
نگاهی به بومش کردو گفت : نمیدونم چرا از وقتی این نقاشی رو دارم میکشم همش فکر میکنم خونه ی مامانم یک جایی پشت اون درختاست
این مزرعه ها رو هم خدا بهش داده
همش فکر میکنم میاد کنار اون درختا وایمیسته و منو نگاه میکنه
غیر منتظرترین جواب بود برام، همینجوری خیره به صورتش خشکم زده بود که اشک تو چشماش جمع شد و ادامه داد :
- خاله ... دوست ندارم این نقاشیم تموم بشه
- با بدبختی لب باز کردمو پرسیدم : چرا ؟؟؟!!!
- چون ...چون از وقتی این درختا رو شروع کردم به کشیدن ... صدای لالایی مامانمو میشنوم
هر وقت میکشم ... ما ... مامانم برام لالایی میخونه
چونش لرزید و فوری اشکاشو با لبه ی آستین لباسش پاک کرد
نفس عمیقی گرفتم و به هر جایی جز امیر محمد نگاه کردم بلکه بتونم این بغض لعنتی رو کنار بزنم ، اما نشد نتونستم
آروم آروم دیدم از اشک تار شد ، حتی نزدیکم نبودم به دل کوچیکِ پر از تمنای این بچه ، به آسمون نگاه کردم و فقط از ته دل خدا رو صدا کردم ، که ی جوری از ی راهی که خودش میدونه ، تسلای دل این بچه بشه
با تموم وجودم اون لحظه احساس ضعف کردم ، چطور میتونستم به بچه ای کمک کنم که از لا به لای نقاشی هاش زمزمه ی لالایی های مامانشو میشنوه
- امیر محمد : میترسم اگه این درختا تموم بشه دیگه نیاد برام لالایی بخونه
😭😭
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت612
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو بغضم شکست ، سرشو گرفتم تو بغلمو گفتم : خودم ... خودم برات لالایی میخونم عزیز دلم ، بهت قول میدم
مطمئنم مامانت خیلی قشنگ تر میخونه ، من مثل اون بلد نیستم ولی قول میدم بهت بعد از قصه های داداش برات لالایی بخونم ؛ فقط مخصوص تو عزیزم
- تو خیلی مهربونی ، اگه اینا رو یادم نمیدادی هیچ وقت دوباره صدای مامانمو نمیشنیدم ، نمیخوام برم بازی کنم میخوام اینجا نقاشی کنم و به لالاییش گوش بدم
چی بگم بهش خدایا ؟؟؟
اصلا این حالتش خوب بود ؟
عادی بود ؟ نه نبود ... اصلا عادی نبود
نکنه ... نکنه حال روحی این بچه مدام داره بدتر میشه ، باید وقتی برگشتیم با روانشناسش صحبت کنم
تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که بگم : نقاشیت که تموم شد ی قاب خیلی قشنگ براش میگیریم و می زنیم به دیوار پذیرایی که مامانت همیشه از پشت درختا خوشبختی مونو ببینه ، شادی هاتو ببینه و کیف کنه که امیر محمدش داره چه مرد بزرگی میشه واسه خودش
- خوشحال میشه منو ببینه ؟
- خیلیییی و به وجودت افتخار میکنه اونقدر که خوبی
- زندایی : اینا که نزاشتن من ظرف بشورم ، اجازه هست نقاشی امیر محمدو ببینم
- سریع اشکامو پاک کردمو به زندایی با لبخندی گفتم : البته ، زندایی ببینید چقدر پسرِ من هنرمنده
خدارو شکر که زندایی اومد و با حرفاش امیرمحمدو ازون حالت کشید بیرون و البته مشکوک بهمون نگاه کرد ولی چیزی نگفت
و چقدر از این میزان درکش ممنون بودم
***
سه روز بعد
از دستشویی دفتر اومدم بیرونو با دستمال دست و صورتمو پاک کردم
- ترنم : بهتری مریم ؟
- میشم ، بهتر میشم
و سریع رفتم تو اتاقمونو درو بستم و پنجره ها رو باز کردم
- ترنم : ببین به نظرم آقا امیرحسین حق داره نباید دیگه بیای ، الان بیشتر از هر چیزی سلامتیه خودتو بچه ها مهمه
- دلم نمیاد تازه پدرت داشت بهمون اعتماد میکرد ، مثل بچه ها زدم زیر گریه و ادامه دادم تازه تصمیم داشتیم این پسره رو که ادعاش میشد ۱۰ ساله وکیله رو سوسک کنیم
ولی چی شد آخرش ؟
ترنم خندید و گفت : قربونت بشم که هورمونات بهم ریخته و دل نازک شدی ، مطمئن باش وقتی به دنیا اومدند پرقدرت برمیگردیو باهم سوسکشون میکنیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
- از وقتی این درختا رو شروع کردم به کشیدن ... صدای لالایی شو میشنوم
هر وقت میکشم ... ما ... مامانم برام لالایی میخونه خاله
بمیرم برای دل امیرمحمد😭😭
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
همایش دکتر عزیزی جلسه دوم ۱۱آذر.mp3
31.9M
🟣همایش شناخت نوجوان
🔷جلسه اول
استاد : #دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ چرا خدا اجازه میده کسی رو جادو کنن؟!
منبع : صهیونیسم شناسی در قرآن جلسه 5
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
راه ابطال سحر و جادو.mp3
10.11M
#پادکست_روز
✘ چجوری میشه سحر و جادو رو باطل کرد؟
این دعانویسیها در ابطال سحر اثر دارن؟
#استاد_شجاعی |#دکتر_رفیعی
#استاد_رائفیپور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت613
- نمیتونم خودمو گول بزنم من مثل تو مادر ندارم که پشتم باشه و دلسوزانه نگهشون داره بعد غیر اینا سه تا دیگه هم دارم ، عملا همه چیم تعطیل میشه ، دیگه نمیتونم مثل گذشته ...
ضربه ای به در زده شدو خانوم ملکی درو باز کرد
- ببخشید خانوم صبوری همسرتون تشریف آوردند
- امیرحسین؟؟؟!!!
بلند شدم برم بیرون که گفت : البته رفتند اتاق دکتر بابایی ؛ گفتم بهتون اطلاع بدم شاید بهتر باشه
- باشه ممنونم
درو بستو دوباره نشستم و از حرص پوزخندی زدم و به پنجره ی بیرون خیره شدم
- اصلا نمیزاره ی روز از دکتر رفتنمون بگذره که این دل من خوش باشه
- ترنم : مریم ... اگر بهم نمیپری باید بگم حق داره بنده خدا،دکترت درست گفته بارداری اول اونم دوقلو ، بارداریه های ریسک محسوب میشه ، به منم همینو گفتن ، به نظرم خیلی باید مواظب باشی
- تو چی میگی دیگه ، مواظب نیستم ؟
- آخه مَریِ من این مواظبته ؟؟؟
فقط دو ساعته مدام تو دستشویی هستی ، باید خودتو تقویت کنی ، باید استراحت کنی ؛ نهایت فعالیتت ی دوری تو خونه زدنو انجامِ خیلی محدودِ ی سری کارای روز مره ی خونه باشه ، وکالت استرس بالایی داره ، مریم خوب نیست این استرسو به بچه هات منتقل کنی بعدا عذابش گردن خودت میفته ها نگی نگفتی
- خودم میدونم
- میدونی پس بِتَمرگ تو خونه مری جونم
- دلم نمیاد خیلی زحمت کشیدم ترنم
- به خدا تو فقط زحمت نکشیدی ، منم کشیدم ولی الان برگشتم ، تو برمیگردی ؛ حالا هم بیا بریم جون جدت ببینیم این دُکیتون چقدر ذوق داره برای فندوقاش
- محاله بتونی از چهرش بخونی ، جلوی دیگران خیلی جدی و خود داره
- بحثه فندوقاشه این دفعه فرق داره ، بریم ببینیم اونور چه خبره
- جز اینکه دیگه باید بشینم خونه چه خبری میتونه باشه
- پاشو ببینم اینقدر عُنُق نباش عه
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
و بعد از اجازه ی استاد وارد اتاقش شدیم
امیرحسین با دیدنمون بلند شدو بعد احوالپرسی نشستیم
- استاد : مبارکه دخترم ان شاءلله که بچه های صالحی باشند براتون
سرمو انداختم پایینو با خجالت تشکر کردم ، نیم نگاهی به امیرحسین انداختم، تکیه داده بود به مبل و خیلی جدی بهم چشم دوخته بود ، انگار با اون همه جدیتش میخواست بهم بفهمونه که وقتی پای بچه هاش در میون باشه به هیچ وجه کوتاه نمیاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت614
- دخترم همیشه برای من مثل ترنم بودی و خواهی بود ، ی دانشجوی بسیار مستعد که مطمئنم آینده ی کاریه درخشانی خواهی داشت ، تازه با هم داشتید پیشرفت میکردید که دیگه با موقعیت به وجود اومده امکان ادامه ی فعالیتت نیست
تموم تلاشمو کردم تا اشکم نریزه که با جمله ی بعدیش ذوق مرگ شدم
- و البته موقتیه و صد در صد باید برگردی ؛ من خیلی دلم میخواد وقتی ان شاءلله به سلامتی کوچولوهاتون به دنیا اومدنو جون گرفتن ، به ما افتخار بدی و بیای همین جا و عضوی از تیم وکلای اینجا باشی
باورم نمیشد چی شنیدم سرمو بلند کردم و به ترنم نگاه کردم ، اونم حسابی خوشحال بود
- خیلی خیلی ممنونم استاد ، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم
- تشکرت این باشه که بیکار تو خونه نباشی و حسابی تو خونه درس بخونی ، باید آزمون اختبار قبول شی که دیگه وقتی برگشتی فقط بچسبی به کار
- بله حتما تموم سعیمو میکنم
- دیگه ناراحت کارت نباش چون آقای دکترم حسابی نگرانت هستند
لبخندی زدمو به امیرحسین نگاه کردم و گفتم : نه دیگه با لطفی که شما در حقم کردید مگه میشه ناراحت باشم استاد
- استاد : خب خدا رو شکر
- ترنم : بابا اینجا خیلی وقتا ما با هم درس میخوندیم نمیشه دو روز در هفته بهم آف بدید برم پیش مریم جون تا با هم درس بخونیم
- اگه آقای دکتر مشکلی نداشته باشند منم مشکلی ندارم
- امیرحسین : اتفاقاً من خیلی هم خوشحال میشم ، مریم خانومم دیگه اینطوری تنها نیست خیال منم راحت تره
ترنم بلند شد و با خوشحالی گفت : آقای دکتر خیییلی باحالید واقعا ممنون
خندمون گرفت و استاد چشم غرهای بهش رفت که سریع جمله شو اصلاح کرد
- اممممم ... یعنی ... خیلی ممنون دستتون درد نکنه ، خدمت میرسم
- زنده باشید من از شما ممنونم که اینقدر هوای مریم خانومو دارید
- من : پس با اجازه من برم وسایلمو جمع کنم
- برو دخترم ، برو به سلامت
موقع رفتن که شد ترنم بغلم کرد و دم گوشم گفت : غصه نخوریا مری جونم مثل باد میگذره و دوباره برمیگردی ورِ دل خودم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم های بی ریشه،
هر چه که دارند "رو" است!
و همه چیزهایشان چشم گیر و
دهان پر کن!
اما انسان های ریشه دار،
عمیق هستند و اصیل
و تنها جزئی از وجودشان،
آن هم لاجرم و به ناچار،
نمایان شده است!
بی ریشه گان، همه دار و ندار و
توانائی و وقت خود را برای
بزک کردن و بزرگ کردن آنچه نمایان است صرف می کنند..
و ریشه داران، از عمق و درون
بزرگ می شوند!
آدم ها را از ظاهرشان یا حرف هایشان
نمی شود شناخت ...!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
52.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #حرف_خاص | #استاد_شجاعی
✘ مهمترین دعایی که هر کس باید بخونه!
و بدون اجابتش هیچ کس سعادتمند نمیشه!
#فاطمیه
#امام_زمان🌱
🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دلیل منطقی برای حجاب
با زبان طنز😀#حجاب
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت615
- تو ماشین که نشستیم بهش گفتم: حداقل میتونستی دو سه روز فرصت بدی بعد
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
- که چی بشه ؟ که چکار کنی ؟
- فردا و پس فردا استاد دو تا دادگاه مهم داشت دلم میخواست میرفتم و نحوه دفاعشو میدیدم
- واقعا نمیفهمم ، چرا متوجه ی موقعیتت نمیشی
- تو به من قول دادی تا وقتی که ظاهرم مشخص نباشه میتونم به کارم ادامه بدم ، لابد وقتی به دنیا بیان هم میخوای همینجوری به قولت عمل کنی آره ؟
- چرا همه چیو با هم قاطی میکنی؟ من اون موقع حتی تصورشم نمیکردم دو تا باشند
- چه فرقی میکنه ؟
- فرق نمیکنه ؟ باید برات مجدد حرفای دکترو تکرار کنم که بارداری اول اونم دوقلو جز بارداری با ریسک بالاست ؟ باید خیلی مواظب باشیم استرس برات سمه اون وقت میخوای بری تو دلش ؟
- با این قیافهای که تو دو ساعته برای من گرفتی الان تو دل استرس هستم
ابرویی بالا انداخت نگام کرد
- ببین آقای دکتر ، اصلاً خوشم نمیاد اینجوری برای من قیافه میگیری
رومو کردم سمت پنجره ماشین ؛ کنار خیابون پارک کرد و دستمو گرفت تو دستاش ، محلش ندادم و برنگشتم نگاهش کنم
- الان یعنی قهری با من ؟
- من همه نیستم امیر ... برای هرکی اینجوری هستی برای من نباید باشی
خندش گرفت و گفت : والا اگر بخوامم نمیتونم باشم ؛ یه بار که اینجوری رو تو ازم برگردونی ، هرچی پیش خودم رشته کردم پنبه میشه
- بایدم اینطوری باشه ، نه ؟؟؟
لبخندی زد و دستی به ریش همیش مرتبش کشید
- بله قطعا فرمایش مریم بانوم درسته
- شک نکن که همیشه درسته
اینو روزی سه نوبت ، و هر نوبت سه بار، قبل از غذا ، بعد از غذا با خودت تکرار میکنی که ملکه ی ذهنت بشه
این دفعه ابروهاش پرید بالا و بعد بلند زد زیر خنده
- واسه چی میخندی؟
- برای اینکه الان دارم به عمق حرفای علی پی میبرم
- چی میگفت مگه ؟
- میگفت نگرانت نباشم چون از پس خودت حسابی بر میای ، ماشالله زبون نیست که
- ولی متأسفانه فقط در حدِ زبونه به پای عمل که میرسه همیشه این شمایی که حرفت پیش میره
پیش نره هم بازم میری تو همون فازایی که نمیشه اصلا باهات حرف زد
- دیگه بی انصافی نکن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت616
- بیانصافی نیست ، همیشه همینجور بوده
- شما الان از من دلگیری ، هرچی هم که من بگم بازم حرف خودتو میزنی ، بیا دیگه ادامه ندیم
راست میگفت ، یه جورایی ته دلم بهانه گیری میکردم ، از همین اولش دلم برای دفترو دادگاه و ترنم و خلاصه همه چی تنگ شده بود
- این بلبل خانمِ من چیزی هوس نکرده براش بگیرم ؟
- نه ممنون
- چرا ؟ فکر میکردم الان اینو بگم یه لیست بلند بالا میدی دستم ، اشکال نداره بیا عوضش بریم این کافه یه چیزی بخوریم
- نه ... با بچهها بریم گناه دارن از صبح خونه بودند
- نبودند ... علی صبح اومده دنبالشون ، میگفت وحید دلش براشون تنگ شده ...
انگار که بهم برق وصل شد
- وااااااای ... امیرحسین نگو که وحید بردشون بیرون
با نگاهی که بهم انداخت ، زدم به پیشونیم
- خب چی میگفتم به برادرت ؟
نمیشه که ... میخواست بچهی خواهرشو ببینه
میگفتم نه که اون وقت داستان میشد برامون
- ای خدااااا ... همین الانشم داستان شده ؛ من دیگه واقعاً کشش یه جنگ و جدال دیگرو ندارم
- جنگ و جدال برای چی ؟
- مطمئنم وحید به هوای اینکه از من خبری بگیره ، بچه ها رو سوال پیچ میکنه ، اینام که حسنک راستگو
- اینکه عالیه باید در هر شرایطی راستشو بگن
- خب حالا ، فاز کلاس اخلاق برندار منظور من چیز دیگهایه
- چیه منظورت ؟
- ای بابا ... بچهها خیلی ترسیده بودن از فرزانه و اون دعوا مرافه ها ،
از دید خودشون که برای وحید تعریف کنند قطعاً یه چیزی خیلی وحشتناکتر از واقعیت میگن
- اشکال نداره بزار بگن ، من دیگه وحیدو به عنوان یه ساز ناکوک تو زندگیمون قبول کردم
- داداش من ساز ناکوکه ؟؟!!
- نیست ؟
- امیرحسین !!!
- الان چی بگم که قهر نکنی خانوم بلا ؟
چشمی چرخوندمو شروع کردم به پوست لبمو جوییدن
- عه این چه حرکتیه ؟
اینو گفتو دستشو گذشت رو لبمو از زیر دندونم آزادش کرد
- بیا بریم خونه فکر کنیم ببینیم چه گِلی باید به سر بگیریم ، حتما تا الان فهمیده دست من چرا تو آتله
- دلواپس این چیزا نباش ، اگه چیزی فهمیده باشه خودم باهاش حرف میزنم
- همین دیگه ، مسئله اینجاست که من نمیخوام شما دو تا با هم حرف بزنید ، حرف زدن شما مثل آدم نیست که
- دستت درد نکنه ، بفرمایید مثل چیه ؟
- خواهش میکنم امیر ، الان وقت شوخی نیست
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
نههههههه ... وحید فقط نفهمیده باشه 🤦♀
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت617
- خواهش میکنم امیر ، الان وقت شوخی نیست ، میریم خونه و اگه خدای نکرده اومد ، تو به هیچ وجه نمیری بیرون
اخماش تو هم رفتو دوباره جدی شد
- برای چی نرم بیرون؟
- ببین ، بیا منطقی فکر کنیم مگه نمیگی استرس برام خوب نیست پس هر اتفاقی بیفته ...
- امیرحسین : شما میمونی خونه و من خودم باهاش صحبت میکنم
- خدایا چه گیری کردم کردم بین شما دو تا ، اصلا من اشتباه کردم ...
چشماشو ریز کردو با اخم غلیظی بهم خیره شد
- ینی ... منظورم اینه که ...
- خب میگفتی ، منتظر شنیدن منظورتم ... ادامه بده
- میخواستم بگم اشتباه کردم که... که ... به بچه ها تاکید نکردم چیزی نگن ، البته گفتم بهشون ولی باید ی جوری میگفتم که متوجه ی عاقبتش بشن
صد در صد تا الان هر چی بوده براش تعریف کردن و مطمئنم که وحید بلند میشه میاد اینجا
- من مشکلی ندارم ، میاد با هم حرف میزنیم
- به خدا میترسم حرفاتون به کتک کاری ختم بشه
- از چی میترسی؟ ازین که داداش جونت کتک بخوره ؟
- امیرحسین تو اینطوری نبودیا
- هنوزم نیستم عزیزم ، بهت قول میدم اگه اومد و دعوامون شد ، فقط کتک بخورم ، خیالت راحت باشه آقا وحیدت کتک نمیخوره ؛ حله ؟؟؟؟
- نه حل نیست ، تو نباید اصلا بری پیشش
کمر بندشو باز کردو از ماشین پیاده شد
- عزیزم اینو دیگه شرمندم ، اون میاد
که منو ببینه و میدونی که بی احترامی میشه اگه نخوام ببینمش
اینو گفت و رفت به سمت کافه
کفری به بیرون نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم : واسه من حالا یاد احترام افتاده ، مگه احترامی هم بینتون مونده ؟
واقعا دلم شور میزد ، با رفتنش سریع زنگ زدم به علی و عمو محمد و بهشون گفتم وحید احتمال زیاد میادخونمون و سریع خودشونو برسونند
امیرحسین که برگشت ، نفهمیدم شیکی که گرفته بود رو چطوری خوردیم و برگشتیم خونه ، تو کوچه وقتی پیچید به سمت در پارکینگ ، چشمم افتاد به اون سمت کوچه
یا خدا ... وحید بود
تو ماشینش نشسته بود و نگامون میکرد ، امیرحسین متوجهش نشدو ماشینو برد داخل
ماتم برده بود ، اخلاقش کاملا دستم بود ، ینی اگر نمیومد به خواهرِ وحید بودنم شک میکردم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110