eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
853 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ی دفعه سرم داد کشید : کجا بودی تا این وقت شب ؟ اونقدر خستگی بهم غالب شده بود که حال و روز امیرحسینو پاک فراموش کرده بودم _ به خدا خستم ، بیا بریم تو یه ذره بشینم برات توضیح میدم ... و همین که خواستم برم بازومو با فشار زیادی گرفت و برگردوند به سمت خودش _ چه کار می‌کنی دستم درد گرفت _ جواب منو ندادی تا الان کدوم گوری بودی که هرچی تماس گرفتم در دسترس نبودی ؟ _ دستمو ول کن بیا بریم تو برات ... همین که سرمو بلند کردم و نگاهم به چشمای سرخش افتاد زبونم بند اومد با بودن امیر مهدی تو بغلش زنگ خطر تو سرم روشن شد و خواب و خستگی و هرچی که بود به آنی پرید دوباره داد زد : با توام مگه کری ؟ می‌دونی وقتی بعد از ساعت کاریِ دریا خانم اومدم و دیدم نیستی چه حالی شدم به هر جایی که می‌دونستم زنگ زدم و هزار جور زمینه چینی کردم که نگران نشنو بپرسم اونجایی یا نه اصلاً اون گوشی کوفتیتو برای چی همراهت می‌بری اینا رو میگفت و امیر مهدی ترسیده نگاهش می‌کرد و چیزی به گریه کردنش نمونده بود _ بچه رو بده به من خودشو کشید عقب که دستم بهش نرسه _ امیرحسین مهدی ترسیده حداقل بزارش زمین بره پیش خاله شکوه با هم حرف بزنیم با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت : جواب منو بده مریم _ باشه ... باشه میگم تو اتوبان ارتش تصادف زنجیره‌ای شدو ۷ تا ماشین به هم خوردیم ، گوشیمم شارژش تموم شده بود زده بودم به شارژر تو ماشین ، بعدش یادم رفت روشنش کنم تصادف که شد ماشین پشت سریم دو تا دختر بودن که ماشینشون ایربگ نداشت رفته بودن تو شیشه و حالشون خیلی بد شده بود ماشینشون بد جور جمع شده بود منم تا امداد برسه کنارشون موندم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ب ... به خدا اصلاً حواسم نبود گوشیو روشن کنم ... خیلی طول کشید تا ماشینا رو بردن پارکینگ گوشیمم تو ماشین مونده اگر کسی تو اون شلوغی برش نداشته باشه حتماً هنوز تو ماشینه _ یعنی اونجا هیچ آدمی پیدا نمی‌شد تو یه زنگ از گوشیش بزنی ؟ این بار امیر مهدی گریه‌ش گرفت و خواست خودشو بندازه تو بغلم که نذاشت _ حواسم نبود ... ب ... ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه ، حالا بچه رو بده به من _ تو اتوبان ارتش چیکار می‌کردی مگه قرار نبود خارج شهر نری ... برای چی دوباره رفتی بیرون شهر ؟ اینو فریاد زد و تا مغز استخونم لرزید وقتی صدای گریه ی امیر مهدی دم گوش امیرحسین بلند شد _ آ... آروم باش مامان چ ... چیزی نیست گریه نکن ... ساکت باش تو رو خدا بچه رو بده به من امیرحسین _ تو کی باشی که بخوای بچه منو ازم بگیری و مچ دستمو که به لباس امیر مهدی بند کرده بودم رو محکم گرفت و با یه دست پرتم کرد عقب و خوردم به درخت اومد بره به سمت درِ ورودی اون خونه که دویدم و راهشو سد کردم صدای جیغ و گریه ی بچه‌ها و یا ابوالفضل خاله بلند شده بود و ناخودآگاه منم داد زدم : بچه‌مو بده این دفعه کوبیده شدم تو دیوار مهدی رو که دیگه جیغ می‌کشید به خودش چسبوند و رفت به سمت درِ بینِ دو حیاط و تا بازش کرد دویدم به سمتشو درو هول دادم و بسته شد خاله و امیر محمد و امیرعلی هم با گریه اومدن جلو تا کمکم کنند ، که از ترس اینکه بلایی سرشون نیاد چنان جیغی کشیدم که سر جاشون خشک شدند _ همتون برید تو ... هیچ کدومتون جلو نمیاید ، خاله بچه‌ها رو از اینجا ببر برگشتم به سمتشو با دیدنش ی لحظه خون تو رگام منجمد شد کاملاً سرخ شده بودو رگای گردنشو پیشونیش زده بود بیرون 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
با دیدنش ی لحظه خون تو رگام منجمد شد کاملاً سرخ شده بودو رگای گردنشو پیشونیش زده بود بیرون خدای من فقط کاری نکنه که ی عمر پشیمونی بار بیاد 😰🤭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️✨ حضرت زهرا سلام الله علیها از "سپر مردم" می‌فرمایند . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
خانومش پرسید: به چی فڪر میڪُنی؟! رجایی گفت: امروز نمازِ اول وقتم عقب افتاد فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..! _شهیدمحمدعلی‌رجایی♡ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
2.56M
❌❌یک هشدار مهم !❌❌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ اهمیت دعای امام زمان ارواحنا فداه ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی تان را مصرف کنید... بله درست متوجه شدید ما همه مصرف کننده ایم؛ پس زندگی تان را مصرف کنید.... شما یک شیشه عطر را تا آخرین قطره مصرف میکنید؛چرا؟ چون ارزشمند است. زندگی خیلی ارزشمندتر از این حرف هاست!! تلاش کنید زندگی تان را تا جای ممکن مصرف کنید... *فرصت زندگی، مصرف زندگي* هیچ فرصتی از زندگی را برای "زندگی کردن" از دست ندهید...‌ منظور این نیست که فقط کار کنید یا مال اندوزی کنید نه منظور این است که لحظه لحظه زندگی را لمس کنید. از زندگی تان زباله در نیاورید... . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاط و اهداف احتمالی در حمله‌ی اسراییل به ایران . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تــشــنــه ظهــــور » اهل بیت چشمه هستن... لقب امام زمان (عج) ماء معین است... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که دوست داری زندگی کن♥️👌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
| من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت تو ست من از روز اول نمیترسم چون مرگ سرنوشتم نیست پس کسی نمی تواند به من آسیبی برساند. از روز دوم هم نمیترسم چون اگر تقدیرم باشد نمی توانم از آن جلوگیری کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
خدایِ متعال کسانی را به سویت می‌فرستد که مثل رحمت‌اند آنگاه که تو پراکنده و به هم ریخته‌ای...🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلمو ذخیره کنید هروقت حالتون بد شد و ناامید شدید ببینیدش (: هدیه من به شما وسط این همه داغ و ناامیدی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : امیر مهدی تو بغلش مونده بودو جیغ می‌کشید و منو صدا می‌کرد ، اولین قدم به سمتش با مشت محکمی همراه شد و پرت شدم عقب و با برخورد پام به سه چرخه ی بچه ها با کمر افتادم رو زمین گریه م گرفت و با التماس گفتم تو رو به هر کی میپرستی ول کن بچه مو ... بی فایده بود نه منو میدید نه امیرمهدی رو _ دستت به بچه ی من بخوره زنده نمیزارمت انگار تو ی دنیای دیگه سیر میکرد ... نباید به هیچ قیمتی میزاشتم ببرتش ، اگر می‌رفت معلوم نبود چه بلایی سر مهدی بیاره همینکه برگشت به سمت درو خواست بره ، بلند شدمو سه چرخه رو برداشتم و از پشت با تمام قدرت کوبوندم تو پاهاش صدای جیغ بچه‌ها حیاطو برداشت و زانوهاش تا شد ، از سستی بدنش استفاده کردم و سریع امیر مهدی رو از بغلش کشیدم که پای بچه رو محکم چسبید _ میکشمت امشب ... خدا منو ببخشه ، از ترس جون امیر مهدیم چنان لگدی به دستش زدم که حس کردم شکست ، دستش که جدا شد بچه رو گرفتم تو بغلمو اومدم فرار کنم که از پشت کشیده شدم امیر مهدی رو ول کردم و افتاد رو زمین ... بلافاصله داد کشیدم همتون برید تو درم قفل کنید ، همه دویدن به سمت ایوون و کوبیده شدم تو نرده‌ها داشت می‌رفت به سمت پله‌ها و چیزی نمونده بود دستش به زهرا برسه که پریدم جلوشو از کمر بغلش کردم _ تو رو خدا به خودت بیا امیرحسین ... تو رو خدا به خودت بیا _ زندت نمیزارم دستمو از دور کمرش باز کرد و کوبوندم تو دیوار ... نفس زنون به در نگاه کردم ...دیگه همشون رفته بودن تو خونه و خیالم از بچه‌ها راحت شد الان دیگه باید فرار میکردم با اینکه کمرم به شدت درد گرفته بود اما بلند شدم و قبل از اینکه دستش بهم برسه دویدم به سمت در کوچه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : چیزی نمونده بود برسم که پام گیر کردو خوردم زمین ، بلافاصله پاشدم برم که دستش بهم رسید و هولم داد و از بغل افتادم رو بوته های رز هلندیهای تو باغچه و صورتم کشیده شد رو ساقه های پر تیغش و از درد فرو رفتن تیغای بزرگش تو بدنم چشمامو بستم سعی کردم بلند شم که نتونستم ، چنگ انداخت به لباسمو بلندم کرد و پرتم کرد به سمت دیوار ، دستامو حائل کردم که با سر تو دیوار نرم ولی اونقدر شدت پرت شدنم زیاد بود که با برخوردم به دیوار درد زیادی تو دست چپم پیچید دیگه مثل عروسکی تو دستاش شده بودم و مدام کوبیده می‌شدم به این طرف و اون طرف و عربده می‌کشید : بچه منو به کی دادی ؟ داشتم بی‌حال می‌شدم از شدت ضرباتش که دست گذاشت زیر گلومو گوشه ی دیوار با یک دست بلندم کرد _ میکشمت مرگو به معنای واقعی جلوی چشمام دیدم ، شروع کردم به دست و پا زدن اما هر چی تقلا میکردم راه گلوم بسته تر میشد صدای جیغ بچه ها و کمک خواستن خاله شکوهو می‌شنیدم و صدای کوبیده شدنِ در کوچه رو ... اما هیچ کسی به دادم نمیرسید ناامیدانه دستمو بالا بردم و به در اشاره کردم تا بلکه خاله متوجه بشه و در کوچه رو باز کنه یواش یواش داشتم بی جون می‌شدم و با ته مونده رمقم دستاشو چنگ میکشیم تا ولم کنه اما بدتر فشار می‌داد ، لحظه های آخر که دیگه نایی برای تقلا نداشتم از میون پلکای نیمه بازم چشمای به خون نشسته شو نگاه کردم و تو اون حالت خفگی لبامو تکون دادم : امیر من مریتم ... م ... مریمت ... تو اون حالت هاله ی سیاهی از چند نفرو دیدم که هجوم آوردن به سمتشو تلاش کردند دستشو باز کنه ولی حریفش نمی‌شدند حتی مشتی تو صورتش فرود اومد اما ولم نمی‌کرد به چشمام زل زده بودو فقط فشار می‌داد تا نگاهش به قطره اشکی که از کنار چشمم سر خورد افتاد و رد اشکمو دنبال کرد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. وای از وقتی که امیرحسین به خودش بیادو ببینه چه به روز مریمش آورده 😭😭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز را خوشبخت باش همان باش که میخواهی اگر دیگران آنرا دوست ندارند بگذار دوست نداشته باشند ولی تو همیشه همانی باش که خودت دوست داری خوشبختی یک انتخاب است راضی نگه داشتن همه نيست صبح تون بخیر 🎥هورامان زیبا ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیستم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به شوخی، دست کفی‌ام را بالا آورده و احترام نظامی گذاشتم. _چشم‌ قربان!! قوری را پر از چای ایرانی و برگ به‌لیمو کردم. رسم خانوادگی‌مان بود. چای را به عطر به‌لیمو نوشیدن! زنگ در را زدند. قوری را روی کتری جوشان گذاشته و سمت هال پا تند کردم. بابا خسته و با لبخندی بی‌قوار وارد شد. مامان کیفش را گرفته و من کتش را همراه با بوسه‌ای بر روی ریش‌های کم پشتش، گرفتم. _سلام دُکی‌جون خونه! احوال شما حضرت والا؟! بابا بینی‌ام را بین دو انگشتش گرفته و کشید. لبخندش عمیق‌تر شد. _تو رو که دیدم خستگی‌م در رفت. به مامان اشاره کردم و با لودگی لبخند یکوری زدم و کنایه‌وار گفتم: _یعنی دیدن بانوی خونه خستگی‌تون رو در نکرد؟ اخم شیرینی کرد و لپم را کشید. _بین من و عیالم رو نمی‌تونی شکرآب کنی! به پیشانی‌ام زدم، نالهٔ الکی سر دادم و متأسف لب زدم: _حیف تیرم به سنگ خورد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ لیوان چای را در دستانم تاب دادم. بابا داشت دربارهٔ شاگردش صحبت می‌کرد. ناخودآگاه خجالت کشیدم. یاد آن شب توی بیمارستان افتادم و رفتار‌های جنتلمن‌بازی دکتر... بابا به‌به‌ چه‌چه می‌کرد و با آب و تاب تعریف، که چطور دکتر سعیدی با دوربین‌های مخصوص پزشکی، بیمار را جراحی کرده. او می‌گفت من یاد آن تصویر یک لحظه‌ای از قاب چشمانش می‌افتادم. آبی‌های مواج! دریایی پر از تلاطم را در کاسهٔ چشمش جا داده بود. لب گزیدم و استغفار کردم. دخترهٔ چشم سفید، پسر مردم دید می‌زنی؟ ولی دست خودم نبود، ظاهر شدن دائم آن چشم‌ها و آن فرد. سرم را تکان دادم. نه! حواسم‌ را باید پرت می‌کردم. لیوان را سر میز گذاشته و بلند شدم. نگاه مامان و بابا هم با من کش آمد و بلند شد‌. _کجا حلما؟ به کدام بهانه چنگ می‌زدم؟ اصلاً چیزی داشتم که به آن چنگ بزنم؟ خواستم بهانه‌ای بتراشم که موبایلم زنگ خورد. ای بر پدر و مادرت رحمت!! فرشتهٔ نجات!! تا اتاق و موبایلم پرواز کردم. صفحهٔ گوشی مصرانه خاموش و روشن می‌شد. عکس خندان پونه با آن آرواره‌های بیرون ریخته روی گوشی‌ام نقش بست. تماس را وصل کردم. _سلام. بشاش و خندان مثل همیشه از پشت تلفن سلام داد. _چطوری گوگول! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ بینی‌ام چین خورد و لحنم مشمئزکننده. _من گوگولم؟ خندهٔ بلندی کرد و شوخیِ بی‌مزه. _نه گوریلی! حرصی دندان بهم ساییدم. _پونه اگه جز مسخره بازی حرف دیگه‌ای نداری قطع کنم. _اوه، چه ناز نازی؛ حالا قهر نکن. زنگ‌ زدم بگم فردا چی‌کاره‌ای؟ دستم را ستون بدنم کرده و به تخت تکیه زدم. _دعوتم. _کجا اونوقت؟! فاخرانه گفتم: _بابام رئیس تیم پزشکی بوده که با فناوری جدید بیمار رو عمل کردن، عملشم موفق آمیز بوده حالا ما به عنوان خانوادهٔ دکتر نیک‌نام دعوتیم بیمارستان برای تقدیر! سوتی زد. _اوو، خوش‌ بگذره. پس کلاست چی؟ با یادآوری مدرسه، ناله زدم. _وای پونه! خانم ازغدی این‌سری تیکه تیکه‌م می‌کنه. ولی می‌خوام باشم... مهربان شد، چه نادر و عجیب! _می‌خوای من جات برم؟ ذوق کردم، تعارفش را در هوا قاپیدم. _راستی میگی؟ _دیگه چی‌کار کنم مجبورم. همش تقصیر این دل صاب مرده‌س که مهربونه، بعدم یه حلما که بیشتر نداریم. بوسی محکم به صفحهٔ گوشی زدم جوری صدایش به آن طرف برسد. با حالت لاتی گفتم: _تکی به مولا! نوکرتم، ده‌کرتم. اصلا یازده‌کرتم!! _باشه بابا. برو دنبال لباس واسه فردا شاید مخ یه آقا دکتر رو زدی! یک‌‌جوری شدم. نمی‌دانم چرا. ناخودآگاه باز یادش افتادم. چرا؟ کمی حرف زدیم و بعد پونه با صدای اخطار مادرش، سریع خداحافظی کرد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌وسوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ دم اتاق خانم ازغدی، جمعیتی از بچه‌ها ایستاده بودند. نوری و یکی از بچه‌ها با حرص مشغول تعریف قضیه‌ای بودند و باقی هم دائم ناله می‌کردند و تأیید. جلوتر رفتم، روی شانهٔ نزدیک‌ترین فرد مقابلم زدم. _چی‌شده بچه‌ها؟ _خانم، بدون اطلاع برامون امتحان گذاشتن اونم فیزیک!! متعجب نگاه‌شان کردم. _مگه برنامه امتحانی ندارین شماها؟ احسان‌پور بغل دستی‌اش را کنار زد و خودش را جلو انداخت. _چرا خانم، ولی خانم پور‌مرادی قبول نمی‌کنن. اومدیم به خانم ازغدی میگیم اونم میگه سال آخرید باید بخونید! اخم کوچکی بین ابروهایم نشست. زور می‌گفتند! بدون اطلاع قبلی که نمی‌شد امتحان گرفت. _یعنی چی بدون برنامه که نمیشه. خوشحال از اینکه پشتیبانی پیدا کرده بودند، نوری را صدا زدند. _نوری! خانم نیک‌نام. نوری بین گلایه‌هایش وقفه انداخت و با ذوق کنارم آمد. مهلت نداد تا حرف بزنم یک‌ ریز شکایت کرد. _خانم، نگا کنید ما فردا امتحان داریم، دو جلسه‌س به خاطر امتحانای دیگه عقب میوفته، دبیرمون گفته هرجوری هست می‌خوام امتحان بگیرم. بعد اومدیم دیدم فردا فیزیکم داریم. آخه این درسته؟ دست روی شانه‌اش گذاشتم، مقعنه‌اش کمی کشیده شد. دعوت به آرامشش کردم. _نه نیست. من صحبت می‌کنم. توآروم باش! با این حرفم انگار آب روی آتشش ریخته باشم، ساکت شد و خندید. بچه‌ها را کنار زدم و پیش ازغدی رفتم. بندهٔ خدا نمی‌دانست به حرف کی و چی گوش بدهد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چرا تصمیم نمیگیریم جزء ۳۱۳ نفر باشیم؟!... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها.. 🤲🏻 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲