eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
858 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5965177032559038414.mp3
8.83M
سوره این سه فرمول از خانم نیلچی زاده برا کسانیکه برای هدایت و عاقبت بخیری جوانان و فرزندانشون خیلی نگران و درمانده شدند👌 ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 در دعوا، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید! 📺 از بشنوید . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا زنده‌ای‌ به هرنفسی یاحسین‌ بگو ! فردا میان قبر تو هستی و حسرتش . . . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌ششم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ از هپروت در‌ آمدم و زبان سنگینم را تکان دادم. _ب...بله؟ _آماده باش نیم ساعت دیگه دکتر سعیدی میاد اونجا. آب‌ دهانم را با صدا قورت دادم. تعارف کردم، الکی! _زحمت‌شون میشه. بابا بی‌خبر از هر چی، توجیه کرد. _نه مسیرشه. فقط بجنب. چشم را لرزان ادا کرده و به گوش بابا رساندم. این حال غریبم که با قلبم قریب از آب در آمده بود؛ کجا بود؟ چی شد که یک‌دفعه چشم باز کرده و قاب یک جفت تیله‌های آبی را بر دیوار دلم دیدم؟ همهٔ این افکار را تا کلاس دنبال خودم کشاندم. بسه حلما! حیا کن! عظیمی داخل سالن روی پای افتخاری دراز کشیده بود و زیر گوشش حرف می‌زد. سرخوشانه به حرف‌های درگوشی هم می‌خندیدند. _بچه‌ها، بدویید کلاس. با شنیدن صدایم؛ هر دو از جا جهیدن. با دیدنم لب و لوچه‌یشان را آویزان کردند. _خانم چرا انقد زود اومدین. برگشتم طرف پله‌ها. _ناراحتید برم؟! عظیمی شیطون خندید و براق گفت: _یعنی‌ میشه؟ ضربهٔ آرامی به کمرشان زدم و به سمت داخل کلاس هل‌شان دادم‌. _برین ببینم بچه پررو‌ها! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌هفتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ وسط تدریس بودم که زنگ گوشی‌ام در فضای کلاس بلند شد. در ماژیک را بسته و سمت گوشی رفتم‌. پونه بود‌... گوش بچه‌ها تیز شده بود تا مخاطب را تشخیص بدهند‌. خنده‌ام گرفته بود، از قصد با احساس جواب دادم. _جانم؟ _یاخدا؛ درست گرفتم؟ الو خانم، این گوشی حلما نیک‌نامه؟ زیر زبانی ناسزایی برایش فرستادم. _سلام عزیزم. _ببین خانمی که نمیدونم کی هستی، تلفن دوست من‌و جواب دادی، میشه لطف کنید بگین کی بیام. با حفظ ظاهر جلوی بچه‌ها گفتم: _همین الان. تازه می‌خوای بیای؟ _جوش نزن گلم؛ دو قدم راهه‌. میام دیگه. حرصی بین دندان‌های کلید شده اسمش را بردم که جیغ بچه‌ها هوا رفت. وحشت‌زده به سمت عقب برگشتم که فغانی داد زد: _اَه بچه‌ها مؤنثه؛ مؤنثه! حرفی، ناسزایی؛ از گلویم بالا می‌آمد ولی جلویش را می‌گرفتم تا خارج نشود! فضول‌های... _چه شاگردای پایه‌ای. من حاضرم جات همیشه بیام سرکلاس‌ها! _کوفت؛ نخند ببینم. من نگران مدرسه‌ام با تو و این بچه‌ها. خندید و جوابش در ارتعاش خنده‌هایش گم شد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 روشی برای عصبانی نشدن و کنترل آن/دکتر عزیزی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔅 ✍ دینت را از جای درست فرابگیر 🔹اسلام باید از سرچشمه‌اش آموخته شود، که اگر از سرچشمه‌اش فراگرفته نشود مانند آن است که شما در دل طبیعت نشسته‌اید و کتری آب خود را برای خوردن چای، از نهری پُر می‌کنید که در بالادست‌ها کسی در آن ظرف می‌شوید و دیگری در آن نهر استحمام می‌کند. 🔸پس اگر طعم این چای بد بود، خطا از خود شماست که نتوانسته‌اید از چشمه‌اش کتری را پر کنید. مشکل از چشمه نبوده است. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگویند باید ڪسے باشد ڪہ آدم را بفهمد ، اما من میگویم اول خودت، خودت را بفهم ،آنوقت تصمیم بگیر میخواهے ڪسے باشد ڪہ با تو ڪنار بیاید؟؟؟ یا ڪسے باشے ڪہ با خودش ڪنار مے آید؟؟؟ اگر خودت با خودت ڪنار بیایے دیگر منتظرِ ڪسے نیستے ڪہ بہ او تڪیہ ڪنے و با جا خالے دادنِ ناگهانے اش زمین بخورے ، آنقدر قوے میشوے ڪہ بہ خودت تڪیہ ڪنے همان ڪسے ڪہ تا اَبَد ڪنارت است : ،وقتے ڪسے باشے ڪہ خودش را میفهمد خوشحالترے و بے منت و بے توقع زندگیِ آرام را بہ خودت میبخشی☺️ بهترینها نصیبِ قلبِ مهربونتون 😊🌸        💞🍃
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ حامد : علم داره به سرعت پیشرفت می‌کنه مریم خانوم اینطوری نمی‌مونه _ دقیقاً چطوری نمی‌مونه ؟؟؟ میشه اینقدر خورد خورد حرفاتونو نزنید و یه بار برای همیشه هر چیزی که هست رو بگید ؟ به میثم و مجتبی نگاهی انداخت و اون دوتا هم سرشونو انداختن پایین ، دوباره رو کرد بهم و ادامه داد _ باور کنید بهتون گفتم ... _ اینکه میگید ریسکش بالاست یعنی چی ؟ اینو نگفتید _ خب ... یعنی ... اگر جراحی بشه ... امکان زنده موندنش زیر ۱۰ درصده !!! لب بالامو به دندون گرفتمو چشمامو روی هم فشار دادم و اشکی بود که گونه هامو بدون اراده ی من خیس می‌کرد؛ صدای گریه ی خاله شکوه و رضوان بلند شده بودو و آقا حامد برای اینکه بچه ها بیدار نشن شروع کرد با حرفاش به آروم کردنمون اما من دیگه نمی‌شنیدم منِ ساده دل فکر می‌کردم تموم این‌ها موقتیه ... گاهی اوقات اونقدر حالش خوب بود که فکر می‌کردم آرامشی که کنار ما پیدا کرده روز به روز داره بهترش میکنه مدام تصورم این بود که بالاخره راهی پیدا می‌کنه و خوب می‌شه ؛ فکرشم نمی‌کردم که خوشبختیمون اینقدر کوتاه باشه و روزی برسه که در عین اینکه‌ این حد به هم نزدیکیم باید دور باشیم چقدر نقشه داشتیم برای آیندمون ... برای زندگیمون ... برای بچه‌ها باور نمی‌کنم ... نه باور نمیکنم ... امیر من اینطور نمی‌مونه ... نباید بمونه با صدای گریه ی مجدد امیر مهدی به خودم اومدم و چشمامو باز کردم با بدن دردی که داشتم حرکاتم خیلی کند بود و سعی میکردم با احتیاط بلند شم قبل از اینکه بتونم تکون بخورم خاله و رضوان رفته بودن پیش بچه ، وقتی ایستادمو چند قدمی به سمت اتاق رفتم با صدای آقا مجتبی برگشتم به سمتش 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ زن داداش ماشینو کدوم پارکینگ بردن ؟ سوئیچ و مدارکشو بدین برم بیارمش _ ممنون به علی میگم بره دنبالش _ ما شما رو مثل خواهر خودمون می‌دونیم اون وقت شما نمی‌خواید ما رو به عنوان برادرتون حساب کنید؟ _ اختیار دارید اون موقع که امیرحسین نبود شما برادری رو در حقم تموم کردید ، فقط نمی‌خوام بیشتر از این مزاحمتون بشم دیشبم نرفتید خونه همه تون خسته‌اید _ اولا اینکه من از بیمارستان که برگشتم رو اون کاناپه تا خود صبح بیهوش شدم ، میثم و حامد تا صبح بیدار بودند _ شرمندم واقعا _ میثم : اگه بدونید امیرحسین از دست ما چه بدبختی‌هایی کشیده و چه خون دلایی بهش دادیم این حرفا رو نمی‌زنید ؛ بی زحمت سوئیچ و مدارکو بدید به مجتبی تو دلم گفتم با این حال و روز امیرحسین ازین به بعد اونقدر براتون زحمت درست میشه که از برادر بودنتون خسته میشید _ زن داداش ؟؟؟ _ بله ... چشم الان براتون میارم رفتم تو اتاق و از کیفم مدارکو سوئیچ و کارت بانکیمو برداشتمو آوردم _ بفرمایید آقا مجتبی ، رمز کارتم سال تولد امیرحسینه _ به کارت احتیاجی نیست نمی‌دونم چرا با این حرفش ی آن داغ کردمو از کوره در رفتم ، سوئیچ و مدارکو از جلوش برداشتمو و با لحن تندی که واقعا دست خودم نبود گفتم : پس اینا هم احتیاجی نیست صدای اعتراضش که بلند شد اخمامو تو هم کردم و ادامه دادم : ببینید آقا مجتبی اگه زمانی وضعیت مالیمون طوری شد که احتیاج به صدقه داشتیم حتماً اولین نفر به شما میگم اما چون الان هنوز به اون مرحله نرسیدیم پس به دلسوزی و صدقه کسی احتیاجی نداریم ابروهای هر سه شون از تعجب پرید بالا _آقاحامد : مریم خانوم وقتی ی برادر این حرفو می‌زنه قطعاً همچین منظوری نداره ! نفسی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ؛ این همه از دیشب زحمتشون داده بودیم و این برخورد واقعا بی انصافی بود ، برای همین گفتم : 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. دیگه مریم تو این شرایط حالش اصلا خوب نیست با کوچیک ترین حرفی به هم میریزه 😔 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294