🔅 #پندانه
✍ دینت را از جای درست فرابگیر
🔹اسلام باید از سرچشمهاش آموخته شود، که اگر از سرچشمهاش فراگرفته نشود مانند آن است که شما در دل طبیعت نشستهاید و کتری آب خود را برای خوردن چای، از نهری پُر میکنید که در بالادستها کسی در آن ظرف میشوید و دیگری در آن نهر استحمام میکند.
🔸پس اگر طعم این چای بد بود، خطا از خود شماست که نتوانستهاید از چشمهاش کتری را پر کنید. مشکل از چشمه نبوده است.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگویند باید ڪسے باشد ڪہ آدم را بفهمد ، اما من میگویم اول خودت، خودت را بفهم ،آنوقت تصمیم بگیر میخواهے ڪسے باشد ڪہ با تو ڪنار بیاید؟؟؟ یا ڪسے باشے ڪہ با خودش ڪنار مے آید؟؟؟
اگر خودت با خودت ڪنار بیایے دیگر منتظرِ ڪسے نیستے ڪہ بہ او تڪیہ ڪنے و با جا خالے دادنِ ناگهانے اش زمین بخورے ، آنقدر قوے میشوے ڪہ بہ خودت تڪیہ ڪنے همان ڪسے ڪہ تا اَبَد ڪنارت است : #خودت ،وقتے ڪسے باشے ڪہ خودش را میفهمد خوشحالترے و بے منت و بے توقع زندگیِ آرام را بہ خودت میبخشی☺️
#سارا_ایزدی
بهترینها نصیبِ قلبِ مهربونتون 😊🌸
💞🍃
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت989
_ حامد : علم داره به سرعت پیشرفت میکنه مریم خانوم اینطوری نمیمونه
_ دقیقاً چطوری نمیمونه ؟؟؟
میشه اینقدر خورد خورد حرفاتونو نزنید و یه بار برای همیشه هر چیزی که هست رو بگید ؟
به میثم و مجتبی نگاهی انداخت و اون دوتا هم سرشونو انداختن پایین ، دوباره رو کرد بهم و ادامه داد
_ باور کنید بهتون گفتم ...
_ اینکه میگید ریسکش بالاست یعنی چی ؟ اینو نگفتید
_ خب ... یعنی ... اگر جراحی بشه ... امکان زنده موندنش زیر ۱۰ درصده !!!
لب بالامو به دندون گرفتمو چشمامو روی هم فشار دادم و اشکی بود که گونه هامو بدون اراده ی من خیس میکرد؛ صدای گریه ی خاله شکوه و رضوان بلند شده بودو و آقا حامد برای اینکه بچه ها بیدار نشن شروع کرد با حرفاش به آروم کردنمون
اما من دیگه نمیشنیدم
منِ ساده دل فکر میکردم تموم اینها موقتیه ... گاهی اوقات اونقدر حالش خوب بود که فکر میکردم آرامشی که کنار ما پیدا کرده روز به روز داره بهترش میکنه
مدام تصورم این بود که بالاخره راهی پیدا میکنه و خوب میشه ؛ فکرشم نمیکردم که خوشبختیمون اینقدر کوتاه باشه و روزی برسه که در عین اینکه این حد به هم نزدیکیم باید دور باشیم
چقدر نقشه داشتیم برای آیندمون ... برای زندگیمون ... برای بچهها
باور نمیکنم ... نه باور نمیکنم ...
امیر من اینطور نمیمونه ... نباید بمونه
با صدای گریه ی مجدد امیر مهدی به خودم اومدم و چشمامو باز کردم با بدن دردی که داشتم حرکاتم خیلی کند بود و سعی میکردم با احتیاط بلند شم
قبل از اینکه بتونم تکون بخورم خاله و رضوان رفته بودن پیش بچه ، وقتی ایستادمو چند قدمی به سمت اتاق رفتم با صدای آقا مجتبی برگشتم به سمتش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت990
_ زن داداش ماشینو کدوم پارکینگ بردن ؟ سوئیچ و مدارکشو بدین برم بیارمش
_ ممنون به علی میگم بره دنبالش
_ ما شما رو مثل خواهر خودمون میدونیم اون وقت شما نمیخواید ما رو به عنوان برادرتون حساب کنید؟
_ اختیار دارید اون موقع که امیرحسین نبود شما برادری رو در حقم تموم کردید ، فقط نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم دیشبم نرفتید خونه همه تون خستهاید
_ اولا اینکه من از بیمارستان که برگشتم رو اون کاناپه تا خود صبح بیهوش شدم ، میثم و حامد تا صبح بیدار بودند
_ شرمندم واقعا
_ میثم : اگه بدونید امیرحسین از دست ما چه بدبختیهایی کشیده و چه خون دلایی بهش دادیم این حرفا رو نمیزنید ؛ بی زحمت سوئیچ و مدارکو بدید به مجتبی
تو دلم گفتم با این حال و روز امیرحسین ازین به بعد اونقدر براتون زحمت درست میشه که از برادر بودنتون خسته میشید
_ زن داداش ؟؟؟
_ بله ... چشم الان براتون میارم
رفتم تو اتاق و از کیفم مدارکو سوئیچ و کارت بانکیمو برداشتمو آوردم
_ بفرمایید آقا مجتبی ، رمز کارتم سال تولد امیرحسینه
_ به کارت احتیاجی نیست
نمیدونم چرا با این حرفش ی آن داغ کردمو از کوره در رفتم ، سوئیچ و مدارکو از جلوش برداشتمو و با لحن تندی که واقعا دست خودم نبود گفتم : پس اینا هم احتیاجی نیست
صدای اعتراضش که بلند شد اخمامو تو هم کردم و ادامه دادم : ببینید آقا مجتبی اگه زمانی وضعیت مالیمون طوری شد که احتیاج به صدقه داشتیم حتماً اولین نفر به شما میگم اما چون الان هنوز به اون مرحله نرسیدیم پس به دلسوزی و صدقه کسی احتیاجی نداریم
ابروهای هر سه شون از تعجب پرید بالا
_آقاحامد : مریم خانوم وقتی ی برادر این حرفو میزنه قطعاً همچین منظوری نداره !
نفسی گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ؛ این همه از دیشب زحمتشون داده بودیم و این برخورد واقعا بی انصافی بود ، برای همین گفتم :
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
دیگه مریم تو این شرایط حالش اصلا خوب نیست با کوچیک ترین حرفی به هم میریزه
😔
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اعمال ما هفتهای دوبار به امام زمان (عج) عرضه میشه..
در بسیاری از روایات آمده است اگر شیعیان ما... مشکل خود ماییم.
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها..
💠 گره گشایی مشکلات مؤمنان
🔹️ قال الحسین (علیه السلام): مَنْ نَفَّسَ کرْبَةَ مُؤْمِن فَرَّجَ اللهُ عَنْهُ کرْبَ الدُّنْیا وَ الاْخِرَةِ
🔹️ هرکس گره ای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید، خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح می نماید۰
▫️ بحارالأنوار ج۷۵ ص۱۲۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوهشتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
چشمهای جستوجوگرم را گرداندم. دنبال یک جفت تیلههای دریایی!
لبم را گزیدم. خیلی بیپروا شده بودم. از کی شروع شد؟
از کی آن جفت دریایی شده بود تنها منتظرهٔ پنجرهٔ دلم؟
خدا درک میکرد دیگر؟!
عاشقی و این سوسولبازیهایش را عاشقی؟
هنوز زود است برای این حرفها دخترهٔ...
سر تکان دادم شاید این افکار از ذهنم پرید اما زهی خیال باطل!
او خودش را به دل و ذهنم سنجاق کرده بود. یک محدودهٔ مشخص و وسیع! غاصب!
اِ...پیدا شد. صاحب آن چشمهای دلربا!
دست به سینه، تکیهاش را به رخش سفیدش داده بود. فکر کنم جناب دکتر وقتشناس بود. این را، نگاه مانده روی صفحهٔ ساعتش میگفت.
دیر کرده بودم؟
پا تند کردم و جلو رفتم. صدایش زدم.
_جناب سعیدی!
سر بلند کرد و تکیهاش را گرفت. راست ایستاد. صورتش سمت من بود اما چشمهایش نه.
_سلام خانم نیکنام بفرمایید. مراسم شروع شده.
لب گزیدم و خجول عذرخواهی کردم.
_سلام، ببخشید معطل شدین.
در سمت شاگرد باز شد و خانم پا به سن گذاشتهای خارج. سعیدی از جلوی دیدم کنار رفت و خانم را نشان داد.
_مادرم هستن.
لبخند ملیحی زدم.
_سلام، خوشوقتم از دیدنتون.
صورت گرد و سفیدش با آن چینهای ریز روی پیشانی و گوشهٔ چشمش بدجور به دلم نشست. ماشین را دور زده و به او دست دادم.
_سلام عزیزم، منم خوشوقتم.
سعیدی ملایم اخطار داد.
_زمانش داره میگذره، حرکت کنیم؟
در عقب را باز کردم و با ببخشیدی سریع سوار شدم. مادر سعیدی هم جلو نشست. نیمرخ شد طرفم.
_ببخشید پشتم بهته دخترم.
لبم را به دندان گرفتم.
_چه حرفیه راحت باشید.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستونهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در طول مسیر لبهای من دوخته شده بود و کلمهای از دهانم خارج نمیشد. بندهٔ خدا مادر دکتر مجبور بود، جور بیزبانی من و پسرش را بکشد و کل راه با حرف زدنش سکوت اطلاق شدهٔ جوّ را بشکند.
ماشین بالاخره به مقصد رسید و جلوی بیمارستان ایستاد. دکتر سریع کمربندش را باز کرد و رو به ما.
_بفرمایید رسیدیم.
مادر دکتر سختش بود.
_علیجان بیا دست منو بگیر. انقد تو ماشین بودم تنم خشک شده.
علی...
چقدر قشنگ!
علی؛ اسم سه حرفی بینقطه!
در طرف خودش را باز کرد و در حین پیاده شدن، چشمی به گوش مادرش رساند. لبخند روی لبهای مادرش، بوی رضایت میداد.
در سمت مادرش را باز کرد و دستش را برای یاری او دراز. مادر دکتر سنگین بلند شد و به دست پسرش تکیه زد.
_خیر ببینی پسر!
چراغانی شدن چشمهای سعیدی از این فاصله هم قابل رؤیت بود. مسخ شده بودم که در ماشین ناگهانی باز شد.
_بفرمایید خانم نیکنام.
خجالت زده، چادر را بیشتر دور خودم پیچیدم.
_شرمنده شدم که. ببخشید.
از ماشین سریع پیاده شدم و کنار مادر دکتر رفتم. سعیدی پشت سر ما میآمد و ما جلوتر قدم برمیداشتیم. سر تا پای مادر سعیدی را نگاهی انداختم.
_بهتر شدین خانم سعیدی؟
خندید؛روسری ساتنش را گرد کرد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشگویی تورات
🔰را درباره سرنگونی اسرائیل توسط ایران را بشنوید ، الله اکبر 🤲
بچه ها خواهش میکنم برای پیروزی رزمندگان مقاومت خیلی دعا کنید ،هر روز آیه الکرسی و دعای جوشن صغیر بخونید
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌
هر وقت خونه به هم ریخته بود
یاد حرفای این روانشناس بیفتین
قشنگ آروم میشید 🙊👇👇
با حرفاشون موافقید ؟؟؟
منظورشون البته اینه خونه ای که خیلی نظم و دیسیپلین داره ممکنه خلاقیت کودک رو سرکوب کنه ، اما اگر فضا رها و باز باشه کودک میتونه خودش رو شکوفا کنه
حالا خونه شما طویله است یا منظم
😝
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
صلوات-ضراب-اصفهانی-با-صدای-استاد-فرهمند.mp3
2.95M
🍃🌸
🔰 اگه میخوای :
از فتنه های آخرالزمان نجات پیدا کنی
دعای امام زمان شامل حالت بشه
دعا و استغفار ملائکه شامل حالت بشه
دعایی که میکنی به اجابت برسه
ازت دفع بلا بشه
مادامی که دعا رو میخونی موجب رحمت خداوند بزرگ قرار بگیری
کارهای بدت رو بشوره و ببره و به خوبی تبدیل کنه
از گرفتاریهای آخرت نجات پیدا کنی
نور امام زمان تو دلت روشن بشه
هرچی غم تو دلته رو بشوره و ببره
و کلید صد قفل بسته ست و بیش از صد فضیلت و فایده داره و گنجیه که تو همه ی خونه ها هست ولی اکثر مردم از برکاتش بی خبرند.
پس صلوات ضراب اصفهانی رو تو روز جمعه بخون
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
بِاَبی اَنتَ و اُمی؛
نه به والله کم است؛
کُلهُم طائفهام؛ به فدایت آقا...
#امام_حسین ❤️
#سلام_امام_زمانم 💚
-ای روشنی دیده ی مجنون تو کجایی؟
وقت است کز این هاله ی غیبت به در آیی!
‹ السݪامعلیڪیابقیةالله ›
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
«🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا اگه بخواد
کار نمیکنه، شاهکار میکنه
صبحت بخیر رفیق جانم😉 ✨🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیام.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_خانم سعیدی چیه؟! بگو طاهره، خیلی رسمیِ اونجوری.
نفس گرفت و گام بعدی را بلندتر برداشت.
_آره بهترم، از شما جوونای روغن نباتی چارستون بدنم سالمتره. مشکل از این ابوطیارههاست، بدن آدم رو خشک میکنن.
خندهٔ نرمی کردم.
_اصطلاحاتتون شبیه مادربزرگمه.
رسیده بودیم به درب ورودی بیمارستان. طاهرهخانم چشم درشت کرد و به شوخی گفت:
_وا یعنی من انقد پیرم؟
جوابی نداشتم. تعارف زدم تا اول او داخل برود. _بفرمایید.
_نه تو برو تو.
امتناع کردم و دستم را پشت کمرش گذاشتم.
_استدعا میکنم، بزرگترید.
عجیب نگاهم کرد. گرم، دوستانه، پر از تحسین...
_رحمت بر اون شیری که تو خوردی!
پشتم لرزید. چه خاص حرف میزد، این خانمِ مهربانِ خوشمزه...
از گوشهٔ چشم دیدم که سعیدی منتظره تا وارد بشوم. سریع پشت سر طاهرهخانم رفتم.
بوی الکل در بینیام پیچید. چقدر از این محیط بدم میآمد اما حالا...
بیمارستان بیشتر از همیشه شلوغ و پر از آدم بود.
روی دیوار سالنها فلش خورده بود، "محل برگزاری مراسم"
سعیدی افتاد و با دست راه را نشان داد.
_از اینطرف.
طاهرهخانم دستم را گرفت. همپای هم و دوشادوش هم، تا سالن کنفرانس رفتیم. صندلیها پر بود. ردیفهای بالا خلوتتر بود ولی ازدحام جمعیت در صندلیهای ردیفهای اولی زیاد بود، خیلی زیاد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیویکم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
علیآقا با ابرو، اشاره به یکی از صندلیهای ردیف اول زد و رو به ما گفت:
_دکتر اونجاست.
گردن کشیدم و از پشت سر، شانههای ستبر و موهای جوگندمی بابا را تشخیص دادم. طبق معمول زوج عاشق، کنار هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنفتند!
پا به پای هم تا جایگاه مشخص شده رفتیم. به محض رسیدن علیآقا زودتر از ما سلام داد. بابا و مامان برگشتند و به احترام طاهرهخانم و پسرش ایستادند.
دیده بوسی و تعارفات معمول بینشان رد و بدل شد. مامان دستش را دور شانهام پیچید و از علیآقا بابت رساندن من، تشکر کرد.
_زحمت کشیدید دنبال حلما هم رفتین.
پسرِ باحیای طاهره سر به زیر شد.
_نه خواهش میکنم. مسیرمون بود، مادر رو هم میخواستم بیارم.
دست بابا روی شانهٔ علیآقا نشست و او را به طرف صندلیها هدایت کرد.
_بیا دکترجان که الحق و الانصاف گل کاشتی دیروز!
رنگ گندمی سعیدی به سرخی میزد. آخی پسرک خجالتی!
_درس پس میدیم!
خندهٔ مردانهٔ بابا، لبهای ما را به خنده وا داشت. مامان هم جا برای طاهرهخانم باز کرد و او را نشاند.
نگاهی کردم به دور و برم؛ پس من چی؟
عجبا، تا مهموناشون رو دیدن ما رو پاک فراموش کردن.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خطر اسرائیل
🥀 اگر #رهبران_کشورهای_اسلامی امروز به داد اين نهضت نرسند فردا گرفتار همين اسرائيل خواهند بود.
اين طور نيست که الآن اين گروه را ياری نکنند فردا خودشان در امان باشند، چون خودشان هم زير #چتر_اسلام دارند زندگی می کنند
#فلسطین
#لبنان
#صهیونیسم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
26 Oct, 08.13.aac
24.74M
❇️❇️❇️❇️❇️❇️❇️❇️❇️
سلام به دوستان و همراهان عزیز😍
ممنون میشم چند دقیقه وقت بذارید این صوت من رو گوش کنید
🙏🌸
اگه شما هم احساس مسئولیت مشابه دارید میتونید از متنی که من آماده کردم استفاده کنید
از مطالب استاد راجی استفاده کردم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
دوستان عزیزم بر همگی مون واجبه در شرایط کنونی به جبهه ی مقاومت هر طوریکه در توانمون هست کمک کنیم و به نظر من مطمئن ترین راه از طریق سایت رهبری هست
بیایید کمک های نقدی خودمون رو واریز کنیم و ببینیم همراهان عزیز کانال آل یاسین چقدر میتونیم تو این همدلی شرکت کنیم
خوشحال میشم فیشهای واریزیِ کمک به مردم غزه و لبنان در ایران همدل ( سایت رهبری ) برای ما بفرستید
پرداخت مستقیم در سایت رهبری 👇👇
http://www.leader.ir/fa/monies
http://www.leader.ir/fa/monies
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401