❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1064
با لبخندی گفتم : بیاین داخل کولرو زیاد میکنم ، ی شربت خنکم براتون میارم ؛ بچهها بیاید کمک کنید سفره بندازیم عمو میثم جوجهها را آماده کرده ، هادی جان مامان آب بازی نکن بیا تو
همگی رفتیم تو و سفره رو پهن کردیم و غذا رو تو شلوغ بازی های بچهها و شوخیهای آقا میثم خوردیم ، دیگه نگذاشتم خاله بلند بشه بنده خدا خیلی بیشتر از حد توانش زحمت میکشید اما مثل یک مادر مهربون هیچ وقت شکایتی نمیکرد
رفتم آشپزخونه و آرام هم اومد کمکم
_ آرام خانوم چطورند دنیا بر وفق مراد هست ؟
_ نه بابا مریم ، دست رو دلم نزار که خونه
_ چرا ، اتفاقی افتاده ؟
_ آخه آدم کل سرمایه ی زندگیشو میزاره تو کار اونم بدون اینکه به زنش بگه ؟؟؟ حالا اون به درک ... داره سکته میکنه ، دو هفته ست خواب نداره
_ کی ؟ میثم ؟؟؟!!!
_ آره ... استرس فردا داره میکشتش ، بالاخره دارو ندارمونه
_ اینکه این همه شوخی کرد و بچه ها رو خندوند !!!
_ به ظاهرش نگاه نکن ، داغونه
میشه باهاش حرف بزنی میترسم بلایی سرش بیاد
_ جای نگرانی نیست ، ما ۴۵ روز وقت داشتیم برای جمع آوری ادله ، و این فرصت خیلی خوبی بود
از پسر مهندس مهرآذر اصلا خوشم نمیاد ولی دستش درد نکنه هر مدرکی که ازش میخواستم از زیر سنگم که شده پیدا میکرد
تازه دو روز پیش بلند شده رفته سوئد از برادر شاکی که شریکش بوده تو کنسولگری ایران شهادت گرفته ، این ینی صد در صد خدا یاریمون کنه برنده ایم
_ تو رو خدا راست میگی مریم ؟
_ دروغم چیه ، فقط دعا کن که همه چی خوب پیش بره
**
الحمدالله همه چی خوب پیش رفت و من به لطف خدا از پسش بر اومدم
وقتی از دادگاه خارج شدیم نگاه خوشحال و خاطر آسوده ی میثم و مجتبی برام از هر چیزی لذت بخش تر بود و به همون نسبت نگاه خیره ی سروش مهرآذر اذیت کننده تر
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1065
اونقدر که وقتی به دعوت دایی مرتضی همگی رفتیم رستوران ، تمام توجهشو مدام رو خودم حس میکردم طوری که اصلا متوجه صحبتهای بقیه نمیشدم
یکم که گذشت آرام و زن دایی و پوریا و پیام هم بهمون ملحق شدند ...
و چقدر جای عزیزم خالی بود
دادگاهو تازه برده بودیم ، میون شوخیها و سر به سر گذاشتنهای میثم و پیام قاعدتاً باید خوشحال میبودم اما نمیدونم چرا بغضم گرفت ، دلم بدجور هواشو کرده بود
هیچ وقت چیزی از نظرش دور نمیموند
اگر بودو بغضمو میدید ...
اگر نگاه خیره ی سروش مهر آذرو متوجه میشد ...
مطمئنا تا الان مشتش حواله ی صورتش شده بود و بعد برمی گشت و مچ دستمو محکم تو دستای پرقدرتش میگرفت و به دنبال خودش میکشیدم
خنده دار بود ... حتی دلم برای درد دستم پر میزد
چقدر اون روزا دور شده بود ، چرا روزای بودنش دیگه داشت برام رویا میشد ...
با گرمای دست آرام سر بلند کردم و با هم چشم تو چشم شدیم ، به زور لبخندی رو لبام نشوندم و چون احتمال میدادم هر آن بغضم بشکنه عذرخواهی کردمو رفتم به سمت دستشویی
شیرو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم و چند بار نفس عمیق کشیدم ؛ وحید که تماس گرفت رفتم بیرون از رستوران و حواسم کمی پرت شد
داداش مهربونم خیالمو از بابت بچهها راحت کرد و گفت همه شونو میبره خونه ی خودش ، سعی کردم کمی حرفامونو طول بدم تا کمتر در معرض دید سروش مهرآذر باشم
اما وحید کار داشت و خداحافظی کردو مجبور شدم برگردم
وقتی سر میز نشستم دیدم آقا میثم با آب و تاب اتفاقات دادگاهو تعریف میکنه
_ خلاصه جنگ واقعی بود زن دایی ؛ تا به حال این روی زن داداشمونو ندیده بودیم ، کم نمیاوردا
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«غیر از تو در این شهر کسی
باب دلم نیست :)💔»🥺
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چهار چیزی که برکت را از خانه میبرد
🎙حجت الاسلام رفیعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب من❤️
نشودصبح اگر عرض
ارادت نکنم❤️
نام زيبای تو را صبح
تلاوت نکنم❤️
اَلسلامُ علی الحُسین🍃
وعلی علی بن الحُسین🍃
وَعلی اُولاد الـحسین🍃
وعَلی اصحاب الحسین🍃
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فرمولی جالب
✅ برای داشتن زندگی شاد
دکتر سعید عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part114
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
دستانش را در دست گرفته و آرام و محتاط، سمت اتاقش میبردم.
مامان عاطفه، نگران به قدمهای حلما و صورتش نگاه میکرد.
از وقتی فهمیده بود حال حلما حاد است، بیشتر حساس شده بود.
عروسک لجوجم، قرار بود سه چهار روزی را مهمان دوا و دکتر باشد؛ ولی با زبانش من و آقامجتبی را قانع کرد که در خانه سرحالتر است...
دو راهی سختی بود؛
دعا کردن برای بهبودی حلما، مساوی شده بود با عزادار کردن یک خانواده.
یکی باید از عزیزش میگذشت تا عزیزِ دیگری بماند!
عاطفهخانم زیر بازوی حلما را گرفته و روی تخت نشاند.
چهرهٔ حلما درهم شد.
دست روی پایش گذاشته و مقابلش زانو زدم.
توجهی نکردم مامان و عاطفهخانم بالا سرم هستند یا نه؛
چشمان آقامجتبی روی من هست یا نه؛
تنها چیزی که تنها میکرد، چهرهٔ دردمند حلما بود...
رو بهش توبیدم.
_مگه تختهای اونجا میخ داشت که اومدی خونه! ببین آخ و اوخت دراومده.
دیدم که مامان، دست عاطفهخانم را کشید و از اتاق بیرون برد.
خلوت کرده بودند تا من و حلما اختلاط کنیم....
حلما لبخند بیرنگی زد. مظلوم سرش را کج کرد.
_میخواستم پیش آقاییمون باشم!
توی این حال هم دست از دلبری برنمیداشت؛
دخترهٔ....لاالهالاالله!
لبهایم نافرمانم خندیدند. آرام تلنگری به بینیاش زدم.
_چی رو دیگه میخوای فتح کنی؟
روی قلبم ضرب گرفتم.
_این بیصاحاب شده، ششدونگ به نام توعه!
چشمکی برایم زد و آرام خندید.
_کار از محکم کاری عیب نمیکنه...
سر تکان دادم و آرام حلما را روی تخت خواباندم. گیره روسریاش را باز کردم. چادرش را از دورش برداشتم.
رو لباسهایش حساس بود؛
پس شروع به تا زدن چادر و روسریاش کردم.
_من برم از مامان آب بگیرم قرصت رو بخوری.
سرش را جای زبانش تکان داد.
شیطون گفتم:
_زبونتو موش خورده؟
سرش را بالا انداخت و نوچی کرد. متأسف بهش خیره شدم و از اتاق بیرون زدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part115
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
مامان عاطفه دست به سر گرفته و به نقطهای دور خیره شده بود.
آقامجتبی داخل هال قدمرو میرفت. پایم را کج کردم طرف سوگند و مامان.
خم شدم توی صورتشان.
_مامان؛ اگه خستهاین میخواین برسونمتون خونه؟
سرش را بلند کرد.
نگرانی در چشمانش نِینِی میزد.
_نه عزیزم. دلنگرون حلمام، میمونم.
چشمم چرخید طرف سوگند.
توی فکر بود و تکیهاش را به بازوی مامان داده بود.
_توهم میمونی؟
سرش را بلند کرد.
عجیب شده بود...
_آ..ره.
سرم را تکان دادم و طرف آشپزخانه رفتم.
لیوانی از آبچکان برداشته و پر از آب کردم.
_قرصهای حلما رو کجا گذاشتم؟
پیشانیام را خاراندم.
آقامجتبی داخل آشپزخانه آمد.
_چیزی میخوای؟
_آره، قرصای حلما کوشن؟
به میز ناهارخوری اشاره کرد.
_اونجاس.
به پیشانیام زدم.
_گیج میزنم.
_حقم داری.
از آشپزخانه بیرون زدم و هال را رد کردم.
داخل اتاق رفتم. چشمش به کنج دیوار بود. آفتاب ظهر، داخل اتاق پهن شده بود.
لا به لای موهایش نشسته و بوریشان را بیشتر به رخ میکشید....
طلایی شده بود و همرنگ عسل.
مژههایش زیر تلالؤ خورشید، برق زده و میدرخشید...
نفسم رفت؛
فرشتهای کوچک در این اتاق بود و من از این همه زیبایی که خدا در جسم و روح این دختر گذاشته بود، حیرتزده و مبهوت بودم...
جلو رفتم، کنارش روی تخت نشستم.
دستم را در موهایش کردم. آرام نوازشش کردم. این رشتههای طلائی را...
لالهٔ گوشش را لمس کردم.
_یعنی میشه؟
تیلههایش روی من افتاد.
_چی؟
_اینکه هر روز دارم بیشتر از روز اول عاشقت میشم؟
لبهایش را کشید. لبخند زد.
_نقطه اشتراکمون زیاده!
چشمهایش گرم شد.
اصلاً داغ شد...
_منم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم.
جوری که میترسم یه روز از دستت بدم.
قرص را از جلد آلومینیومیاش درآوردم.
_فعلا که شما داری با عزرائیل یه قل دو قل بازی میکنی!
خندید؛ مظلوم و نرم.
داشتم آتش میگرفتم از دیدن این حلمای آرام.
_فعلا که بیخ ریشت گیرم.
قرص را با لیوان آب برداشته و نزدیک لبهایش بردم.
آرام آنها را از هم باز کرد. قرص را داخل دهانش انداختم. زیر سر و کمرش را گرفته و آب را به خوردش دادم.
چشمانش برق زد و شیطون گفت:
_خوبهها...
سوالی نگاهش کردم.
_چی خوبه؟
خودش را یکم بالا کشید.
_همه دورم میچرخن دیگه!
داشتم کمبود محبت میگرفتم. الان هر چی بگم برام فراهم میشه.
آرام به دستش زدم.
_خُلیها.
چشمکی زد و با غرور گفت:
_اگه نبودم که عاشق تو نمیشدم.
چشمانم را درشت کردم.
_بله بله؟!
خودش را جمع کرد و بلند گفت:
_بابا...
آقامجتبی و مامان عاطفه سریع داخل اتاق آمدند.
مامان جلو آمد.
_جانم عزیزم.
حلما شیطون به من نگاه کرد و با بغض گفت:
_علی اذیتم میکنه.
چشمانم گرد شد. صدایم بلند شد:
_حلما؟!
نشانم داد و گفت:
_ببینید سرم داره داد میزنه.
مامان عاطفه ناراحت نگاهم کرد.
_علی آقا! بچه مریضه برای چی اینجوری میکنید.
ماندم چه بگویم؛ با چشمهایم برای حلما خط و نشان کشیدم که لبخند دنداننمایی زد.
زن گرفتیم ما...
خدایا خودت رحم کن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part116
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
قدمهایم را روی سرامیکهای سفید بیمارستان گذاشتم. فضای بیمارستان و بوی الکلش را دوست نداشتم ولی حالا به عشق کسی آمده بودم که دنیایم را رنگین کرده بود.
پیچ سالن را رد کردم که علی را در هیبت جناب دکتر دیدم.
جدی به رو به رویش خیره شده و سفارشاتی به پرستارها میکرد.
ریز به صورت پرستارها خیره شدم.
بهبه، دوتا جوان و یکی میانسال بود!
لبهایم را غنچه کردم و با چشمانی باریک به علی خیره شدم.
بیشتر که خیره شدم، دیدم علی، اصلاً به آنها نگاه نمیکند.
چشمهایش را بند دیوار پشت آنها کرده بود. دلم برای این محجوب بودن مَردم؛ غنج رفت.
زیر لب زمزمه کردم:
_اگه نگاشون میکردیها علی چشماتو از کاسهش در میاوردم!!
_با کی کار دارین خانم؟
هین کشیدم و ترسیده طرف صدا برگشتم.
مردی با روپوش سفید و موهای بالا زده به من خیره شده بود.
فاصله گرفتم و با اخمهای درهم رو.
_با آقای دکتر سعیدی کار دارم.
پوزخندی زد و سرتا پایم را نگاه کرد.
_اونوقت شما با دکتر چیکار دارین؟
تیز نگاهش کردم.
_فکر نمیکنم، به شما ارتباطی داشته باشه!
دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای علی، او را ساکت کرد.
_چیشده آرمان؟
پسر آرمان نام، به من اشاره زد و با تمسخر گفت:
_خانم میگه با تو کار داره.
با اخمهای غلیظی سمت علی برگشتم. چشمانش گرد شد.
_حلما؟
اینجا چیکار میکنی؟
نیمنگاهی به آرمان انداختم.
فکش در رفته بود از تعجب...
با غرور سرم را سمت علی کج کردم.
_سلام.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504