فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب من❤️
نشودصبح اگر عرض
ارادت نکنم❤️
نام زيبای تو را صبح
تلاوت نکنم❤️
اَلسلامُ علی الحُسین🍃
وعلی علی بن الحُسین🍃
وَعلی اُولاد الـحسین🍃
وعَلی اصحاب الحسین🍃
۲۰ آذر ۱۴۰۳
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فرمولی جالب
✅ برای داشتن زندگی شاد
دکتر سعید عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۲۰ آذر ۱۴۰۳
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part114
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
دستانش را در دست گرفته و آرام و محتاط، سمت اتاقش میبردم.
مامان عاطفه، نگران به قدمهای حلما و صورتش نگاه میکرد.
از وقتی فهمیده بود حال حلما حاد است، بیشتر حساس شده بود.
عروسک لجوجم، قرار بود سه چهار روزی را مهمان دوا و دکتر باشد؛ ولی با زبانش من و آقامجتبی را قانع کرد که در خانه سرحالتر است...
دو راهی سختی بود؛
دعا کردن برای بهبودی حلما، مساوی شده بود با عزادار کردن یک خانواده.
یکی باید از عزیزش میگذشت تا عزیزِ دیگری بماند!
عاطفهخانم زیر بازوی حلما را گرفته و روی تخت نشاند.
چهرهٔ حلما درهم شد.
دست روی پایش گذاشته و مقابلش زانو زدم.
توجهی نکردم مامان و عاطفهخانم بالا سرم هستند یا نه؛
چشمان آقامجتبی روی من هست یا نه؛
تنها چیزی که تنها میکرد، چهرهٔ دردمند حلما بود...
رو بهش توبیدم.
_مگه تختهای اونجا میخ داشت که اومدی خونه! ببین آخ و اوخت دراومده.
دیدم که مامان، دست عاطفهخانم را کشید و از اتاق بیرون برد.
خلوت کرده بودند تا من و حلما اختلاط کنیم....
حلما لبخند بیرنگی زد. مظلوم سرش را کج کرد.
_میخواستم پیش آقاییمون باشم!
توی این حال هم دست از دلبری برنمیداشت؛
دخترهٔ....لاالهالاالله!
لبهایم نافرمانم خندیدند. آرام تلنگری به بینیاش زدم.
_چی رو دیگه میخوای فتح کنی؟
روی قلبم ضرب گرفتم.
_این بیصاحاب شده، ششدونگ به نام توعه!
چشمکی برایم زد و آرام خندید.
_کار از محکم کاری عیب نمیکنه...
سر تکان دادم و آرام حلما را روی تخت خواباندم. گیره روسریاش را باز کردم. چادرش را از دورش برداشتم.
رو لباسهایش حساس بود؛
پس شروع به تا زدن چادر و روسریاش کردم.
_من برم از مامان آب بگیرم قرصت رو بخوری.
سرش را جای زبانش تکان داد.
شیطون گفتم:
_زبونتو موش خورده؟
سرش را بالا انداخت و نوچی کرد. متأسف بهش خیره شدم و از اتاق بیرون زدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
۲۰ آذر ۱۴۰۳
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part115
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
مامان عاطفه دست به سر گرفته و به نقطهای دور خیره شده بود.
آقامجتبی داخل هال قدمرو میرفت. پایم را کج کردم طرف سوگند و مامان.
خم شدم توی صورتشان.
_مامان؛ اگه خستهاین میخواین برسونمتون خونه؟
سرش را بلند کرد.
نگرانی در چشمانش نِینِی میزد.
_نه عزیزم. دلنگرون حلمام، میمونم.
چشمم چرخید طرف سوگند.
توی فکر بود و تکیهاش را به بازوی مامان داده بود.
_توهم میمونی؟
سرش را بلند کرد.
عجیب شده بود...
_آ..ره.
سرم را تکان دادم و طرف آشپزخانه رفتم.
لیوانی از آبچکان برداشته و پر از آب کردم.
_قرصهای حلما رو کجا گذاشتم؟
پیشانیام را خاراندم.
آقامجتبی داخل آشپزخانه آمد.
_چیزی میخوای؟
_آره، قرصای حلما کوشن؟
به میز ناهارخوری اشاره کرد.
_اونجاس.
به پیشانیام زدم.
_گیج میزنم.
_حقم داری.
از آشپزخانه بیرون زدم و هال را رد کردم.
داخل اتاق رفتم. چشمش به کنج دیوار بود. آفتاب ظهر، داخل اتاق پهن شده بود.
لا به لای موهایش نشسته و بوریشان را بیشتر به رخ میکشید....
طلایی شده بود و همرنگ عسل.
مژههایش زیر تلالؤ خورشید، برق زده و میدرخشید...
نفسم رفت؛
فرشتهای کوچک در این اتاق بود و من از این همه زیبایی که خدا در جسم و روح این دختر گذاشته بود، حیرتزده و مبهوت بودم...
جلو رفتم، کنارش روی تخت نشستم.
دستم را در موهایش کردم. آرام نوازشش کردم. این رشتههای طلائی را...
لالهٔ گوشش را لمس کردم.
_یعنی میشه؟
تیلههایش روی من افتاد.
_چی؟
_اینکه هر روز دارم بیشتر از روز اول عاشقت میشم؟
لبهایش را کشید. لبخند زد.
_نقطه اشتراکمون زیاده!
چشمهایش گرم شد.
اصلاً داغ شد...
_منم هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم.
جوری که میترسم یه روز از دستت بدم.
قرص را از جلد آلومینیومیاش درآوردم.
_فعلا که شما داری با عزرائیل یه قل دو قل بازی میکنی!
خندید؛ مظلوم و نرم.
داشتم آتش میگرفتم از دیدن این حلمای آرام.
_فعلا که بیخ ریشت گیرم.
قرص را با لیوان آب برداشته و نزدیک لبهایش بردم.
آرام آنها را از هم باز کرد. قرص را داخل دهانش انداختم. زیر سر و کمرش را گرفته و آب را به خوردش دادم.
چشمانش برق زد و شیطون گفت:
_خوبهها...
سوالی نگاهش کردم.
_چی خوبه؟
خودش را یکم بالا کشید.
_همه دورم میچرخن دیگه!
داشتم کمبود محبت میگرفتم. الان هر چی بگم برام فراهم میشه.
آرام به دستش زدم.
_خُلیها.
چشمکی زد و با غرور گفت:
_اگه نبودم که عاشق تو نمیشدم.
چشمانم را درشت کردم.
_بله بله؟!
خودش را جمع کرد و بلند گفت:
_بابا...
آقامجتبی و مامان عاطفه سریع داخل اتاق آمدند.
مامان جلو آمد.
_جانم عزیزم.
حلما شیطون به من نگاه کرد و با بغض گفت:
_علی اذیتم میکنه.
چشمانم گرد شد. صدایم بلند شد:
_حلما؟!
نشانم داد و گفت:
_ببینید سرم داره داد میزنه.
مامان عاطفه ناراحت نگاهم کرد.
_علی آقا! بچه مریضه برای چی اینجوری میکنید.
ماندم چه بگویم؛ با چشمهایم برای حلما خط و نشان کشیدم که لبخند دنداننمایی زد.
زن گرفتیم ما...
خدایا خودت رحم کن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
۲۰ آذر ۱۴۰۳
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part116
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
قدمهایم را روی سرامیکهای سفید بیمارستان گذاشتم. فضای بیمارستان و بوی الکلش را دوست نداشتم ولی حالا به عشق کسی آمده بودم که دنیایم را رنگین کرده بود.
پیچ سالن را رد کردم که علی را در هیبت جناب دکتر دیدم.
جدی به رو به رویش خیره شده و سفارشاتی به پرستارها میکرد.
ریز به صورت پرستارها خیره شدم.
بهبه، دوتا جوان و یکی میانسال بود!
لبهایم را غنچه کردم و با چشمانی باریک به علی خیره شدم.
بیشتر که خیره شدم، دیدم علی، اصلاً به آنها نگاه نمیکند.
چشمهایش را بند دیوار پشت آنها کرده بود. دلم برای این محجوب بودن مَردم؛ غنج رفت.
زیر لب زمزمه کردم:
_اگه نگاشون میکردیها علی چشماتو از کاسهش در میاوردم!!
_با کی کار دارین خانم؟
هین کشیدم و ترسیده طرف صدا برگشتم.
مردی با روپوش سفید و موهای بالا زده به من خیره شده بود.
فاصله گرفتم و با اخمهای درهم رو.
_با آقای دکتر سعیدی کار دارم.
پوزخندی زد و سرتا پایم را نگاه کرد.
_اونوقت شما با دکتر چیکار دارین؟
تیز نگاهش کردم.
_فکر نمیکنم، به شما ارتباطی داشته باشه!
دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای علی، او را ساکت کرد.
_چیشده آرمان؟
پسر آرمان نام، به من اشاره زد و با تمسخر گفت:
_خانم میگه با تو کار داره.
با اخمهای غلیظی سمت علی برگشتم. چشمانش گرد شد.
_حلما؟
اینجا چیکار میکنی؟
نیمنگاهی به آرمان انداختم.
فکش در رفته بود از تعجب...
با غرور سرم را سمت علی کج کردم.
_سلام.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
۲۰ آذر ۱۴۰۳
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
۲۰ آذر ۱۴۰۳
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
۲۰ آذر ۱۴۰۳
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ما هیچ چیز باقی نمی ماند
جز خاطراتی که در آن دلیل حال خوب دیگری بوده ایم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۲۰ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان دیگه دعوا ها شروع میشه
شب یلدا خونه مامانش یا خونه مامانت
؟؟؟
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
۲۰ آذر ۱۴۰۳
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1066
_ دایی مرتضی : راستش من وقتی دوتا وکیل مقابلمونو دیدم ته دلم خالی شد پیش خودم گفتم مگه مریم خانم ما میتونه حریف اینا بشه ؟
_ سروش : اما ما حتی یه ذره هم به کار خانم وکیلمون شک نداشتیم ، مطمئن بودیم برنده ایم
نگاهمو از بشقاب روبروم ذره ای بالاتر نیاوردم و زیر لب زمزمه کردم : به درد تو فقط امیرحسین میخوره و بس ...
_ دایی مرتضی: خب شما سابقه ی ذهنی داشتید ، بالاخره ۵ ماه مریم خانوم ما با شما همکاری میکرده سروش جان
_ سروش : و ای کاش این همکاری ازین به بعد ادامه پیدا کنه حیفه برای غریبه ها فقط وکالت کنند
بی شعورو نگاه کنا ... خود تو از هر غریبه ای غریبه تری !
_ مهرآذر : حیفه دخترم ، روش فکر کن ، ما واقعا خوشحال میشیم که دوباره کارای حقوقی شرکتو به عهده بگیری
پس از قضیه ی جداییمون خبر داشتند که این پیشنهادو دادند چون اگر از بودنِ امیرحسین اطمینان داشتند محال بود همچین پیشنهادی بدن
بیاختیار چشمم به مجتبی افتاد ، سربه زیر نشسته بود و اخماشو تو هم کرده بود
_ اختیار دارید آقای مهرآذر، باعث سعادته در خدمت شما بودن اما الان سرم خیلی شلوغه نمیتونم
_ میثم : و شلوغ ترم میشه چون قرار کارای حقوقی شرکت ما رو اداره کنند و اون موقع دیگه اصلا موردی رو نمیتونن قبول کنند
از حمایت میثم خیلی خوشحال شدم ، البته زیر پوستی به همه فهموند که صد در صد مخالف همکاری من با شرکت اوناست
_ مهر آذر : امیدوارم همیشه سرت شلوغ باشه دخترم و مدام خبر موفقیت هاتو بشنویم
_ ممنون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۲۰ آذر ۱۴۰۳
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1067
_ سروش : در هر صورت ، هر زمانی و هر وقتی که سرتون خلوت شد ما خوشحال میشیم که دوباره به ما افتخار همراهی بدید ، شرکت ما همیشه پذیرای وکیل موفقی مثل شما خواهد بود
آقا مجتبی یه دفعه قاشق و چنگالشو محکم روی میز کوبوند و بلند شد ، نگاه همه به سمتش چرخید ، دم عمیقی گرفت و گفت :
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید
_ پیام : بشین پسر نصف غذاتم نخوردی هنوز
_ دست همگی درد نکنه ، خیلی زیاد بود واقعاً نمیتونستم بخورم ؛ بریم زن داداش ؟
_ زندایی : مریم جون هنوز چیزی نخورده آخه مجتبی جان
با اینکه با ماشین میثم اینا اومده بودم و اصلاً قصد برگشتن با مجتبی رو نداشتم اما بلند شدم و گفتم : خیلی ممنون منم سیر شدم
_ دایی : ای بابا بشینید داریم صحبت میکنیم
_ شرمنده دایی جان ، گفته بودم بچهها منتظرم هستند ، اگر تا الان صبر کردم به خاطر این بود که بیاحترامی نکرده باشم ، باید زود برگردم دیگه حالا که آقا مجتبی بلند شدند بهتره که منم باهاشون برم
_ دایی : تازه میخواستیم بریم خونه دور هم باشیم
_مجتبی : انشالله برای دفعههای بعد دایی جان ، الان عجله داریم
بدون اینکه نگاهی به سروش مهرآذر بندازم بالأخره از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ؛ وقتی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، اگر به گوش منیژه میرسید الم شنگهای را میانداخت که اون سرش ناپیدا ، اون وقت هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم ، برای همین راه که افتاد گفتم : آقا مجتبی بیزحمت منو برسونید ترمینال
خیلی تو هم بود و انگار به شدت داشت عصبانیتشو کنترل میکرد
دوباره صداش کردم و سوالی بهم نگاه کرد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۲۰ آذر ۱۴۰۳
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید...!!!
برادر شوهر باحال به مجتبی میگنا
😁👌
۲۰ آذر ۱۴۰۳