eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
844 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین ساعت های پاییز است الهی با ریختن برگ های درختان تک تک غم ها و غصه هامون بریزه و به جاش مثل برف زمستان شادی و خوشبختی بباره به زندگیمون🍂🌨 همه بگید الهی آمین 🤲🤲🤲 سلام صبحتون بخیر رفقا ، انزلی چه برفی اومده😍 ارسالی از شما 🙏🌸 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" سرم را به دستم تکیه دادم. خیره نگاهش می‌کردم. جوری حرف می‌زد انگار سال‌هاست عاشق بوده و تازه فهمیده... دل منم برای عاشقانه‌های خودمان رفت. من و دلبر عسلی‌ام! شیطنت‌ها و ناز ریختن‌های بکر و یک‌بار مصرف‌مان... آرمان هنوز به گوشهٔ شکستهٔ میز نگاه می‌کرد. _یه جوری‌م؛ انگار درست نیس. ترسیده به من چشم دوخت و پرسید: _به نظرت سریع این حس سراغم نیومده؟ نه نگاهی نه حرفی؛ هیچی. خنده‌ای کردم و سر تکان دادم. _از دست رفتی آرمان بدجور! اثبات عشق در یک نگاه خودتی. باورکن! چند لحظه‌ای میان‌مان سکوت شد. آرمان سرم را بین دست‌هایش گرفته بود. برایش سخت بود؛ درکش می‌کردم... با دیدن پونه یک‌دفعه‌ای سلیقه‌اش در انتخاب همسر آینده‌اش تغییر کرد. ناگهان جدی شدم. _آرمان اگه واقعا توی تصمیمت جدی هستی پا پیش بذار، اون دختر رو بیخود به خاطر هوا و هوس خودت نابود نکن! ببین می‌تونی با اتفاقی که براش افتاده کنار بیای بعد... مستأصل نگاهم کرد. دوباره سرش را گرفت و موهایش را در چنگش فشرد. زیر لب مکرر تکرار می‌کرد: _نمیدونم...نمیدونم... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" ماشین را خاموش کردم و بهش زنگ زدم. سریع جواب داد، روی گوش خوابیده بود! _جانم؟ _سلام؛ بدو بیا پایین که منتظرم. _بالا نمیای؟ به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم. _نه دیگه، بریم بیایم بعد. _باشه پس بصبر تا من حاضرشم. بلند گفتم: _حلما!! دو ساعت پیش گفتی داری حاضر میشی که... صدایش را نازک کرد و برایم ناز ریخت. _یه قرار مهم دارم، می‌خوام همه چی‌م عالی باشه. نیس که آقامون خیلی حساسه می‌خوام براش تک باشم! لبخند روی لبم شکفت‌. دخترهٔ جلب... _هستی خانم خانما، فقط بجنب که به شب نخوریم. _چشم!!! با خنده گفتم: _بی‌بلا. بدو بیا. تماس قطع شد. موبایل را پایین آوردم. شقیقه‌ام را ماساژ دادم. دکتر احمدی گفته بود یه مورد مرگ مغزی پیدا شده، ولی خانواده‌اش رضایت نمی‌دهند برای پیوند. وضعیت حلما هم با تأخیر وخیم‌تر می‌شد. این وسط من مانده بودم و حال خرابی که مسببش واقعیت‌های تلخ بود! صدای شاد و سرزنده‌اش در ماشین پیچید. _سلام عرض شد دکتر. کجایی تو هپروت؟ سرم را تکان دادم. _سلام کِی اومدی؟ متعجب و با خنده نگاهم کرد. _فکر کنم حالا... خوبی علی؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" با لبخند استارت زدم. _توپ توپ؛ خانمم کنارمه‌ها! می‌خوای بد باشم؟ ابرو بالا انداخت و صاف نشست. _نمیدونم شاید! خندهٔ کوتاهی کردم که گونه‌ام سوخت. _آخ! با حرص، تلنگری به گونه‌ام زد و برایم خط و نشان کشید. _صد دفعه نگفتم این ریختی نخند؟ یه بار دیگه این شکلی بخندی‌ها... لپم را با دستم ماساژ دادم. _یه بار دیگه بخندم...چی؟ بگو بقیه‌ش رو. این سری گاز می‌گیری؟ لبش را غنچه کرد و شیطون من را نگاه. _نوچ؛ با سوییچ رو ماشین خوشگلت خط می‌ندازم. فرمان را چرخاندم. ناباور گفتم: _نه، دعوا شخصی‌ِ! چرا پای این زبون بسته رو وسط میکشی. دست به سینه شد و پیروزمندانه گفت: _دیگه دیگه! حالا خود دانی... با لب بسته خندیدم. _اینطوری خوبه؟ متفکر به صورتم زل زد. _هوم، بدک نیس. ولی بهتر می‌تونه بشه. چه معنی میده تو که پسری چال گونه داشته باشی؟ سرش را جلو آورد و یواشکی در گوشم پچ زد. _خدا باید فرشته‌هاش رو بازنشست کنه، سن و سال‌دار شدن اشتباه کار می‌کنن. آخه پسر رو چه به چال گونه داشتن؟ همچین فره مژه‌هاش انگار چه خبره! از من فاصله گرفت و با حرص مژه‌اش را گرفت. _اونوقت مژهٔ من! انگار اتو کشیدنش که انقد صافه... بلند زدم زیر خنده‌. قهقهه می‌زدم و بدنهٔ ماشین انعکاسش می‌داد. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 🎬 اصلی‌ترین نقش یک زن ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظرف شستن درخانواده🤣🤣🤣 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده‌ یلدایی 🥰😍🌱 مارو به دوستانتون معرفی کنید 🥰👇🏻 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اما الان ی جور دیگه معنی این عشقو درک کردم ... حالا دست پرورده ی اون محبت ها و عاشقی کردن های امیرحسین کنارم نشسته و با وجود اینکه هیچ تعهدی نسبت به شوهرش نداره و میتونه خیلی راحت بره و ی زندگی جدید رو برای خودش بسازه ، اما بازم پای تموم سختی های زندگیش ایستاده ، تا جایی که حتی خواهر شوهرو برادر شوهر کوچیکش رو هم پیش خودش نگه داشته مریم جان ... من امروز تو اون لرزش صدات و اشک نشسته تو چشمات زمانیکه اسمش روی زبونت نشست ... فقط عشق دیدم و بس برخورد امروزت و حرف هایی که ازت شنیدم باعث شد که از ته دل اعتراف کنم که ... واقعاً خوش به حال امیرحسین ... و خوش به حال بچه‌هایی که تو زندگیی پرورش پیدا میکنند که همچین عشقی توش موج می‌زنه دیگه نتونستم مقاومت کنم و گریه م گرفت و به لحظه نکشید که تو آغوش مهربونش جام داد *** از شهرداری اومدیم بیرون و دوباره شصتاد سوالی ترنم شروع شد _ ببینم ، ینی با این اتفاقات مشارکتشون به هم خورد ؟ _ نه ... دایی مرتضی گفت قرارداد بستند ، هر کی بخواد از شراکت بره کنار خسارت سنگینی رو باید پرداخت کنه می‌گفت مهرآذر آدمی نیست که مسائل خصوصی رو وارد کار کنه ، اما خب بالاخره به خاطر منِ احمق براشون مشکل درست شد _ چرت نگو .... گوشیم زنگ خورد و دستمو بالا بردم که ادامه نده _ جانم خاله جان سلام _ مریم جان این بچه دوباره تب کرده بهش استامینوفن دادم اما تبش قطع نشده ! _ وای نه ... الان خودمو میرسونم _ ترنم : چی شده ؟ _ دوباره امیر هادی تب کرده _ مگه پریروز نبردیش دکتر ؟ شماره ی آقا حامدو گرفتم _ چکار می‌کنی؟ _ تو بیمارستان آقا حامد اینا ی متخصص عفونی کودکان قدیما بود که بچه ها رو ی بار با امیرحسین برده بودیم پیشش بزار ببینم هنوزم ... _ سلام مریم خانوم ، یادی از ما کردید _ سلام خوبید آقا حامد ؟ من همیشه جویای حالتون از آقا میثم هستم _ زنده باشید ، بچه ها چطورند ؟ _ خوبند خدا رو شکر فقط امیر هادی چند روزه تب میکنه ، بردمش دکتر خوب نشده میخواستم بیارمش اونجا قدیما ، ی متخصص عفونی کودکان بیمارستانتون بود هنوزم هستند ؟ _ ایشون که نه ، اما دکتر استقامتی هستند کارش عالیه میخواید برای فردا وقت بگیرم بیاریدش؟ _ بله ، اگر زحمتی نیست _ باشه وقت میگیرم بهتون خبر میدم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : گوشی رو که قطع کردم ترنم پرسید فردا دادگاه نداری ؟ _ نه ندارم ، فقط باید ی سر می‌رفتم شهرداری دماوند که پس فردا میرم ، ساعت ۳ تو دفتر جلسه داوری دارم تا اون موقع خودمو می‌رسونم _ باشه ... می‌خوای بیام دنبالتون با هم بریم بیمارستان ؟ _ نه بابا تو خودت فردا کلی کار داری نگران نباش چیزی که زیاده ماشینه ؛ دیگه من برم خونه ببینم تا فردا چه خاکی باید بریزم تو سرم _ فکر کنم امشب شب بیداری داری ، اگر کمک خواستی فقط ی تک زنگ بزنی اومدم _ آره ... منتظر باش حتما میزنم خندید _ دلم شور جلسه ی داوریتو میزد وگرنه میدونم حق ندارم تا فرید هست جای دیگه ای باشم همینطور که میرفتیم سمت خیابون اصلی گفتم : همش فکر میکنم روی فنر جمع شده نشستی فقط منتظرِ یه تلنگری که از زندگیت فرار کنی ... نکن دختر خوب _ محبتم بهت نیومده ها _ اگر مثل من نداشته باشیش اونوقت قدر لحظه به لحظه بودناشو درک میکنی ، تا هست قدرشو بدون دیگه خداحافظی دیرم شده برام بوسی رو هوا فرستادو گفت : نترس من به اون فنره محکم دوخته شدم هر جا برم دوباره بر میگردم سر جای اولم خندیدمو دستمو برای تاکسی بلند کردم اون شب تا اذان صبح بالا سر هادی نشستم و پا شویه ش کردم ، می‌ترسیدم تبش بالا بره و تشنج کنه اما بعد از نماز صبح دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خوابم رفت صبح با تکون‌های دست خاله هوشیار شدم _ مریم جان نمی‌خوای این بچه رو ببری بیمارستان ؟دیرت میشه ها ! 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من عاشق توام اقرار میکنم ❤️🍃 محمد_علیزاده🍃❤️ ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" با انگشتانش به دستم زدم. _خو حالا، ترکیدی از خنده. مگه چی گفتم من؟ نم اشک را از گوشهٔ چشمم گرفتم. _اتو کشیده یعنی چی آخه؟! _واقعیت. اِ همین‌جا نگه‌دار... کنار جدول ماشین را نگه داشتم. با هم پیاده شدیم. حلما چادرش را جمع کرد و جلو افتاد. دنبالش داخل رفتم. سالن بزرگی با سرامیک‌های طوسی سفید‌. چند ردیف، یخچال و گاز و ماشین لباس‌شویی و... حلما ریزبینانه به مارک‌ها نگاه می‌کرد. نوچ نوچی می‌کرد و سمت یخچال بعدی می‌رفت. نزدیکش رفتم‌، آرام لب زدم‌. _چی‌شده؟ سر بلند‌ کرد و به من نگاه. _مارکی که می‌خوام نیست. برگشتم طرف یخچال‌ها و وسایل برقی. _ولی اینا که مارک‌شون خوب و برنده. سر تکان داد. _هوم ولی مارک ایرانی نداره. بعد برگشت طرفم و چشمکی زد. _مامان بفهمه چه مارکی می‌خوام بگیرم، کله‌م رو می‌کنه! تکیه‌ام را یک طرفه به در یخچال دادم. _چرا؟ در یخچال بعدی را باز کرد و آن را بررسی‌. _چه میدونم؛ میگه مارک فلان بگیر که نگن باباش این همه داره دلش نمیاد برای دخترش خرج کنه! شانه‌ای بالا انداخت و خودش جواب خودش را داد. _آخه به اونا چه... من قراره از این وسایل استفاده کنم که برام کاریش مهمه، نه قیمت و مارکش. برای تأیید بیشتر سمت من برگشت. _بد میگم؟ سرم را تکان دادم. _نه اصلا! خیلی هم عالی، اینطوری جا اینکه شرکت خارجی سود بکنه، کارگر ایرانی نون شب داره ببره خونه! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "تکیه‌گاهِ حلما" از مغازه در آمدیم. لب و لوچهٔ حلما آویزان بود. توی خرید، سخت پسند بود. _خب چرا همون نقره‌ایه رو نگرفتی؟ بینی‌اش را چین داد. _من نمیدونم تو با این سلیقه‌ت چطور من‌و برای زندگی انتخاب کردی! آخه اون یخچال به اون یُغوری رو من کجای آشپزخونه بذارم؟ فنقل آشپزخونه داریم بعد این هرکول رو بذارم توش؟ با خنده دستانم را به نشانهٔ تسلیم بلند کردم. _من تسلیمم! کاملاً منطقی میگین بانو. قطرهٔ آبی از آسمان روی بینی‌ام چکید و بعد قطرات بعدش. دستم را روی پیشانی و سرم چتر کردم. _بدو حلما الان موش آب کشیده میشیم. دویدم طرف سایه‌بان مغازه‌ای و حلما هم پشت سرم. رگبار پاییزی خیلی سریع همهٔ شهر را آبیاری کرد. حلما پکر به آسمان نگاه کرده و پیشانی خیسش را خشک می‌کرد. _آخه خداجون، قربون کرم و حکمتت برم، الان وقت بارون بود؟ این علی‌خان رو دیگه من کی گیر بیارم که بریم خرید؟ آرام به بازویش زدم. _اوهوی ضعیفه! نَشنُفم از آقاتون بد بگیا! چشمانش گرد شده و لبانش به خنده کش آمده بود. _خیلی باحال گفتی علی!! دست روی سینه گذاشته و سرم را برای تعظیم، خم کردم. _قابل شما رو نداشت. ابرو بالا انداخت و گفت: _اونکه صد البته! خنده‌ای کردم. _یعنی تعارف تو کارت نیستا! کف دستش را نشانم داد. _من همیشه با تو اینجوریم. سرم را برای تأیید تکان دادم. چشمانم چرخید طرف آسمان، کمی خودم را به حلما نزدیک کردم و زیر گوشش نجوا کردم. _زیر بارون دعا مستجابه، یه دعا بگم می‌کنی؟ با چشمان عاشق کشش، خیره نگاهم کرد. _صد البته. _دعا کن، خدا من و تو رو برای هم حفظ کنه و باهم پله‌های تقرب رو بالا بریم! بال پرواز هم باشیم، نه بار سنگین... دعا کن خدا بهمون یه زندگی عالی و اهل‌بیتی بده با بچه‌هایی که بتونن برای جامعه و اسلام مفید باشن. اسم بچه که آمد، حلما سرخ و سفید شد. خنده‌ام گرفت. این حجم پر از حجب و حیا را عاشقانه می‌پرستیدم! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "دلبرِ علی" چشمم روی علی بود. حتی بخار نشسته روی شیشه‌های ماشین هم نتوانسته بود، ابهت مردانه‌اش را محو کند. کنار پیرمرد لبو فروش ایستاده بود و منتظر حاضر شدن لبوها‌. گرد سال‌خوردگی روی چهرهٔ پیرمرد نشسته و لب‌های خندانش از او یک تابلوی مهربانی می‌ساخت. کاسه‌های لبو را دست علی داد. بخار خاکستری در هوا می‌رقصیدند و بالا می‌رفتند. علی تشکر کرد و سمت ماشین آمد. قبل از اینکه برسد، از روی دنده خم شده و در طرف راننده را باز کردم. سریع روی صندلی نشست و کاسه‌ها را سر داشبورد گذاشت. _وویی، چه داغه! با لذت به سرخی لبوها خیره شدم. آب دهانم راه افتاده بود. _بخوریم‌شون؟ _آره دیگه، نگرفتم که بهش خیره بشیم. پشت چشمی نازک کردم و کاسهٔ لبویم را برداشت. با ذوقی کودکانه تکه‌ای را کنده و داخل دهانم گذاشتم. آتش گرفتم. _چه داغه!! _یواش! من که از اول گفتم داغه که. _آخه نمیشه؛ من لبو رو خیلی دوست دارم. کنایه‌وار گفت: _خوش به حال لبو... سرم برگشت طرفش. متعجب بهش خیره شدم. _علی... _هوم؟! _تو به یه لبو حسادت می‌کنی؟ به خودش اشاره زد. _من؟ نه بابا! با خنده چند بار پشت هم دست زدم. _چرا چرا... وای خدایا! علی خیلی... ابرو بالا انداخت. _خیلی چی؟ لب‌هایم را جمع کردم. _هیچی‌. غرغر کنان شروع به خوردن لبویش کرد. _یه جوری عاشق این چغندر قرمزه‌ها آدم فکر می‌کنه این چیه. خانم یه بار اینطوری به ما ابراز علاقه نکرده‌ها بعد اونوقت به این لبوئه... ریز ریز در حال خندیدن و خوردن بودم. به قول مامان، مرد‌ها گاهی وقت‌ها از بچه‌ها هم بچه‌تر می‌شدند. تشنهٔ محبت بودن و عاشق تعریف! علی کوچولوی منم، دلش محبت می‌خواست و کمی عاشقی! چه اشکالی داشت؟ من به علی محبت نکنم و برایش عاشقی، برای چه کسی این کار را انجام دهم؟! آخرین تکه را دهانم گذاشته و جویدم. ظرف خالی را سرجایش گذاشته و سمت علی برگشتم. تمام حسم را، قلبم، ضربانم را؛ در چشم‌ها و حرف‌هایم ریخته و در طبقی از اخلاص، مقابل علی گرفتم. _واقعا ازت ممنونم علی‌م! نمیدونی چقدر خوشحال شدم و بهم چسبید... پا روی پا انداخته و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. _گرمای عشق و محبت تو، مثل همین لبوی شیرین می‌مونه توی زمستون! به همون اندازه گرم و شیرین و لذت‌بخش... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌ ♧♧♧35000♧♧♧ به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندوانه شب یلدا اومد بازش کنید لذت ببرید😍😁 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمان دردهایم را در کوچه پس کوچه های دیار تو یافته ام وقتی به خود آمدم و در را به رویم گشودی جانان من... 🌱صالحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 یه حرم برفی 😍😍 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیز کیک انار 😍😋 مواد لازم : 💖کره ۷۵ گرم 💖پتی بور ۱ بسته 💖پنیر خامه‌ای ۱۵۰ گرم 💖خامه صبحانه ۲۰۰ گرم 💖پودر ژلاتین ۱ ق غ 💖آبجوش ۱.۵ لیوان 💖پودر قند ۳ ق غ 💖انار دون شده 💖ژله انار ۱ بسته ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلوی زبان دیگران را نمی توان گرفت اما اگر خوب زندگی کنیم این خود باعث شکست و تحقیر آنها می شود... برتالد راسل
بر این اصل زندگی کُن بودنشان زیباست و نبودنشان ضرری ندارد....! ‌‌‌ ╭☆°
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : پلک‌های سنگینمو باز کردم ولی اونقدر خسته بودم که دوباره روی هم افتاد _ مریم مگه آقا حامد دیشب نگفت ساعت ۹ بیمارستان باشید ؟ الان هشت و نیمه ها پاشو خاله جان تازه حواسم سر جاش اومد و هول زده پتو رو کنار زدم و اولین کارم لمس پاهای هادی بود _ نترس تبش پایین اومده _ هوففف ...خدا رو شکر ترسیدم خاله دعا کن چیز مهمی نباشه بچه‌ام زود خوب بشه _ الان بچه‌ ند ، به همه چیز دست می‌زنند و میزارن تو دهنشون تا عقلشون برسه این مصیبت‌ها هست ... غصه نخور پاشو آماده کن بچه‌رو دیر نرسید بلند شدمو تند تند لباسامو پوشیدمو دست و صورتمو شستم و هادی رو آماده کردم خاله ی مهربونم طبق معمول برام لقمه گرفته بود و داد دستم دست انداختم دور گردنشو اون لپ‌های نرمشو چلوندم _ قربونت برم خاله جونم ، مریم اگر تورو نداشت چه کار می‌کرد؟ _ هیچی توکل به خدا زندگیشو می‌کرد ، بیا اینم لقمه ی امیر هادی چند روزِ بچه‌م هیچی نمی‌خوره حالا شاید تو بیمارستان یه وقتی بگه گشنمه تو کیفت ی چیزی داشته باشی بهتره _ دستت درد نکنه من کی بتونم این مهربونیاتو جبران کنم ؟ _ وقتی امیرحسین برگرده و من شادیاتونو ببینم همش جبران میشه همونطور که امیر هادی رو بغل می‌کردم گفتم : ینی میرسه اون روزای خوبمون ؟؟؟ _ می‌رسه قربونت برم ... همونی که به این بچه‌ها رحم کرد و پدرشونو حفظ کرد همونم باز رحمتشو شامل حالشون می‌کنه و برش می‌گردونه توکلت فقط به اون بالاسری باشه _ هست خاله همیشه بوده ، خداحافظ _ خدا به همراهت عزیزم هادی اونقدر بی حال بود که حتی سرشو از روی شونه هام بلند نکرد ، با بدبختی خودمو به خیابون اصلی رسوندم و تاکسی گرفتم وقتی رسیدم کلینیک ، آقا حامد منتظرم بود ، با دیدنم بچه رو ازم گرفتو رفتیم داخل و بدبختانه دکتر گفت باید بستری بشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تو بیمارستان تمام وقت خودم کنارش میموندم اما گاهی که دادگاه و یا کار اداری داشتم علی یا وحید و عمه میومدن پیشش تا تنها نباشه و این وسط آقا حامد هم مثل پروانه دوره هادی می‌گشت و هر کاری از دستش برمیومد انجام می‌داد و هر زمانی که وقت می‌کرد بهمون سر می‌زد روز پنجم ساعت ۳ خسته و کوفته از شهرداری برگشتم بیمارستان هتوز وارد اتاق نشده بودم که دیدم آقا حامد و وحید و علی با هادی بازی می‌کنند و راضیه و رضوانم نشسته بودنو با فریده حرف می‌زدند چشمای قشنگِ بی‌نهایت شبیه به پدرش ، امروز از خوشحالی می‌درخشید ، همینطور بیرون از اتاق شادی پسرکمو تماشا می‌کردم که بالاخره نگاهش بهم افتاد _ ماما بیبین عمو حامد شی بلام خلیده؟ با ورودم به اتاق همه بلند شدند و بعد از سلام و احوالپرسی کنار هادی نشستم _ ماما دایی وحیدم اینو آوُلده _ خوش به حال پسرم که دایی و عموی به این خوبی داره مگه نه ؟ _ هادی : آره ... برای مهدی هم میخرید ؟ _ عه زشته مامانی _ حامد : آقا امیرهادی این فعلا جایزه ی شماست چون امروز به قولت عمل کردیو دیگه گریه رو گذاشتی کنار ، برای مهدی هم باشه وقتی که رفتی خونه ! _ باشه وقتی سرگرم اسباب بازی‌هاش شد راضیه پرسید : دکتر نگفت کی مرخص میشه ؟ _ حامد : میگه بهتره که چند روز دیگه هم بمونه _ وحید : موندنش که مسئله ای نیست فقط سلامتی شو به دست بیاره _ حامد : نگران نباشید ، داروهاش عالی جواب داده خدا روشکر 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
..
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢