فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر این نعمت های بزرگ زندگی مونو بدونیم و شاکر باشیم
و صد البته نوکری شونو بکنیم
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part165
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نگاه آخر را به حلمای خواب رفتهام دوختم.
پتو را رویش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_چیشد؟
خوب بود؟
برگشتم طرف مامان عاطی.
بیقرار، چشمهایش بین من و در اتاق در گردش بود.
حال حلما چطور بود؟!
خوب یا بد؟
نه نه؛ درستش این است...
افتضاح!
ولی همیشه واقعیتها قابل گفتن نیست.
مخصوصا وقتی که مخاطب این واقعیت، یک جفت چشم مستأصل باشد که در مادرانگی فرو رفته بود.
زبان روی لبهایم کشیدم.
راستش را گفتم، با کمی سانسور...
_بهتر بود؛ بهترم میشه.
بهش شوک وارد شده، درکش کنید.
دست روی دهانش گذاشت.
چشمانش پر شد از اشک.
_بمیرم براش!
داشت برای عروسیش حاضر میشد، این چه آتیشی بود افتاد وسط خوشیهاش.
آقامجتبی، دست دور شانهٔ مامان عاطی قلاب کرد.
_حالا شما بیا یکم بشین.
الان پس میوفتی خدایی نکرده...
همراهشان تا مبلها رفتم.
مامان عاطی با اجبار آقا مجتبی روی مبل تکنفره نشست.
زیر لب برای خودش نوحه میخواند.
چند بار هم میان حرفهایش کلمهٔ مامان را شنیدم.
سوالی در ذهنم بالا و پایین میشد.
به زبان آوردمش.
_مامان...
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده.
سرش را بلند کرد.
تیلههایش را لایهای پررنگ از اشک، گرفته بود. با چشمهایش انتظار سوالم را میکشید.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part166
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
روی مبل کناریش نشستم.
_چرا به دوست مامانتون میگفتین خاله؟
سرش را تکان داد.
اشکش را گرفت و دستانش را درهم قفل کرد.
_ دوست و دختر عموش بود، ولی انقد بهم نزدیک بودن، از صدتا خواهر نزدیکتر.
ابرو بالا انداختم.
_اها.
هی بلندی کشید.
دستمال کاغذی لوله شدهاش را با انگشتانش باز و بسته کرد.
آقامجتبی با لیوان آبی طرفمان آمد.
لیوان را دست مامان داد.
_بخور، نفس برات نمونده انقدر که گریه کردی.
مامان لیوان را گرفت. جرعه جرعه نوشید.
لیوان را پایین آورد.
_با این حالش چه چیزی رو هم فهمید!
آخ خدا، مامان الان برای چی اومدی آخه.
حالا چیکار کنم با این دختر؟
چیکار کنم حالش درست بشه...
خیره به گوشهٔ ناخنم، لبم را جویدم.
بگویم؟
نه! فکر بد میکنند.
ولی این مسئلهٔ حلماست...
جرئتم را جمع کردم و پیشنهادم را دادم.
مرگ یکبار، شیونم یکبار...
_یه راهی هست!
چشمهای منتظرشان برگشت طرفم.
لبانم را خیس کردم.
_اجازه بدین...اجازه بدین حلما بره یه مسافرت کوتاه.
ابروهای آقا مجتبی درهم شد.
_با کی؟
آب دهانم را قورت دادم.
_با من...تا قم.
فقط محض اینکه حالش عوض بشه. این قضیه رو هضم کنه.
رویش را برگرداند.
رک و صریح، نظرم را رد کرد.
_اصلا...
حرفشم نزن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part167
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
جادهٔ یکنواخت...
کابین ماشین یکنواخت...
حال حلمای من هم یکنواخت...
زیر چشمی بهش خیره شدم.
آرام و ساکت به جاده خیره شده و افکارش را بالا و پایین میکرد.
چشمم را به جاده دادم.
برای عوض کردن جو میانمان بلند گفتم:
_اهم...
نگاهی نکرد.
پکر بهش خیره شدم.
"ای بابا چرا متوجه نمیشه!"
دوباره کارم را تکرار کردم. اینبار کشیدهتر و بلندتر گفتم:
_اهم...
بالاخره خانم نیمنگاهی را خرج ما کرد.
_بله؟
چه سرد...
چه خشن شدی عسلخانم!
_گلوم خشک شده دارم صافش میکنم.
نیمچه لبخندی به لبش آمد.
به او همه جور خندیدن میآمد، تبسم و لبخند ملیح...
گرم و استوایی...
حتی سرد و سیبریاش!
خم شد و از جلوی پایش، فلاکس و لیوان کاغذی را برداشت. آبجوش را پر کرد و چای کیسهای داخلش انداخت.
لبخندش مسری بود، به من هم سرایت کرد. رویم باز شده بود.
_میگما، اخمو خانم...
میشه یه کلوچه هم مارو مهمون کنید؟
معدمون سوراخ شد.
ابرویش را بالا انداخت.
زیر لب تکرار کرد:
_اخمو؟!
لبخندم گسترش یافت.
_بله دیگه! همچین میرغضب نشستی که جرئت ندارم ازت چیزی بپرسم.
گره ابرویش کمی باز شد.
کلوچهای را از جلدش درآورد. روی داشبورد گذاشت.
_نه، اونجا نه!
متعجب بهم نگاه کرد.
چشمانی را که به جاده بود، برایش ململی کردم.
_من که نمیتونم بردارم که...
بذار اینجا.
در ادامه به دهانم اشاره کردم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الطاف مخفی خدا
💠 به حضرت سلیمان گفت زبان حیوانات رو بمن یاد بده.
با اصرار زبان گربه رو از او گرفت و رفت و ادامه ماجرا ....
🇮🇷
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
که تو در میان جان من وطن داری...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپ ؛ #استوری
🌧 دعا کردم بیای زیر باران...
🔅 اللهم عجل لولیک فرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1100
_ خانم صبوری بدنتون داره هشدار میده و همیشه تو این مرحله باقی نمیمونید باید این آلارمها رو جدی بگیرید ، حداقل مدتی این کارو بکنید یا میتونید فقط مشاوره بدید ، این داروها درمان قطعی رو انجام نمیدن و کلی هم عوارض دارند
بلند شدم و ایستادم
_ ممنون آقای دکتر
_ شما مثل دختر من میمونی توقع دارم دفعه ی دیگه که اومدی حداقل بگی کارمو نصف کردم
_ چشم سعیمو میکنم که به خودم فشار نیارم
_ ان شاءلله سری بعد که اومدی ببینم به حرفم گوش کردیا
_ ان شاءلله ... تشکر با اجازتون
از ساختمون مطب که اومدم بیرون اون طرف خیابون ترنمو دیدم که دست بلند کرد ببینمش
به سمتش رفتمو نشستم تو ماشین
_ اسیرت کردم ببخشید ، گفتم که نمیخواد بیای
_ چرت نگو ، بگو ببینم چی گفت؟
_ هیچی حرفای همیشگی
_ خب مریم ی مدت بزار کنار این کار لا مصبتو
_ تو رو خدا حرفای همیشگیو تکرار نکن سرم درد میکنه
_ ببین الان خیلی شرایطت بهتر شده دیگه از اون خونه اجاره میگیری ، از وقتی که آقا امیرحسین از آسایشگاه رفته طبقه بالای بیتا خانوم اینا مخارجش خیلی کمتر شده ، چندین ماهم هست که میثم و مجتبی میگن خودمون براش واریز میکنیم چرا اینقدر یک دندهای
_ برای اینکه اگر بالاخره روزی رسید و تصمیم گرفت برگرده حتی بدون اینکه سلامتی کاملشو به دست آورده باشه ، بهش ثابت کرده باشم تا دقیقه آخر بودم و تو هر شرایطی بازم کنارش میمونم
_ البته اگر چیزی از خودت باقی گذاشته باشی ؟
_ حرف نزن راه بیفت
_ آخه احمق ... بچههات که بابا ندارن میخوای یه مادر سالمم نداشته باشند ؟ خودتو بچه هات آدم نیستید ؟
_ وای وای وای ترنمممممم ... پیاده میشم خودم میرما
ماشینو روشن کردو راه افتادیم اما زیر لب مدام بهم فحش میداد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1101
_ ترنم : گوشیتو جواب بده خودشو کشت
_ چی ؟
_ خدایا شکرت کرم شد
ی دفعه صداشو بالا برد و آهسته و شمرده گفت
_ نَن قِزی جون میگم گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده اگر هنوز کرِ مطلق نشدی
چشم غرهای بهش رفتمو همونطوری که گوشی را از تو کیفم در میاوردم گفتم مگه تو حواس میزاری برای آدم مدام داری رو مغزم ...
گوشیو از دستم قاپیدو تماسو وصل کرد و انداخت روی پام
_ ترنم : وقتی تو ساعت کاری آرام بهت زنگ میزنه ینی کار واجب داره جواب بده
حرصی نگاهی بهش انداختم که صدای آرام تو ماشین پیچید
_ سلام مریم گلی جون چطوری ؟
_سلام عزیزم خوبم به لطف خدا ، تو چطوری ، اتفاقی افتاده زمان کاریت زنگ زدی ؟
_ شرمنده نمیخواستم مزاحمت بشم
_ خواهش میکنم مراحمی آرام بانو ، الان کار نداشتم
_ سرم خلوت بود گفتم در رابطه با ی موضوعی باهات حرف بزنم
_ بگو عزیزم
_ حقیقتش راضیه دیروز با من تماس گرفت و شروع کرد به گله و شکایت
میگفت تو که جوابشونو نمیدی ، وقتی هم که میان خونتون بچه ها رو ببینند اونقدر بیرون میمونی تا جمع کنند برن ؛ خلاصه منو مامور کرده باهات حرف بزنم
_ من نمیدونم به چه سازشون برقصم ، حرفای خودشونم قبول ندارند چرا ؟
مگه خودشون نخواستند که من یادم بره اصلاً اونایی وجود دارند ؛ دیگه گله و شکایتشون چیه؟
_ میدونی که من همیشه حقو به تو دادم و جای خواهر نداشتم دوستت دارم ، اما دیگه بنده خدا پیشم گریه کرد دلم سوخت
_ گریه چرا ؟
_ هیچی ... میگه هر وقت میرم دیدن بچهها امیر محمد دفتر کتاباشو برمیداره یا میره طبقه بالا یا میره مسجد ، زینبم بهانه درسو میگیره و میره تو اتاقِ خودشو درو قفل میکنه
_ لابدم میگن مریم مقصره و بچه ها رو از ما دور کرده آره ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
مریم مریض شده زیر این بار اونوقت راضیه چی میگه 😒
شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش ...
🙄🤐
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢