💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
از پشت شیشه خیره ی چهره ی غرق خواب مادرم بودم که در حصار دستگاهها بود. بالا و پایین شدن قفسه سینه ی مادرم دوباره اشکامو جاری کرد.
مامانم با کمک دستگاه نفس میکشید و من به امید مامانم
دستم روی پنجره رفت.
با صدایی خفه، طوری که فقطخودم بشنوم گفتم: مامان جونم ببخش منو.
همه ی همکارا نگاهم میکردند. براشون سؤال شده بود من پول عمل رو از کجا آوردم و چرا دیگه سرکار نمیام؟
دوباره مردم شروع کردند برداشت های خودشون رو از زندگی بقیه گفتن. و این گفتن ها دهن به دهن میچرخید.
هر کدوم از همکارا از کنارم رد میشد، می ایستاد و سلام و احوال پرسی میکرد و بعدش از کنجکاوی میپرسید پول رو از کجا آوردی؟
آه...
دستی روی شونه ام نشست. به خودم اومدم و به مهراوه خانوم نگاه کردم. چهرهاش ناراحت بود. منم دست کمی ازون نداشتم.
کمی مکث کردم و خیره توی چشماش شدم. نمیدونم از دستش و از پیشنهادش ناراحت باشم ،یا خوشحال.
_نهال جان بریم؟
نگاهم دوباره طرف مامانم چرخید و نم اشکم رو گرفتم. با سر تایید کردم.
و زیر نگاه های سنگین همکارا، از بیمارستان خارج شدیم.
سوار شدیم. و به مقصد جدید زندگیم حرکت کردیم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امیر مؤمنان علی علیهالسلام فرمودند: اعمال برادر (یا خواهر) مسلمانت را بر نیکوترین وجه ممکن حمل کن تا دلیلی بر خلاف آن قائم شود و هرگز نسبت به سخنی که راجع به برادر مسلمانت میشنوی گمان بد مبر.» (کافی/ج2/ص362)
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۷
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهراد»
صدای آهنگ رو کمی پایین آوردم. درحالی که عینکم رو بالا میزدم و یه دستم روی فرمون بود چرخیدم طرف صفحهی زیبای زندگیم.
خدایا من این زن رو چقدر دوست دارم. ماهلین این چند روز همش درگیر این دختره است. هنوز راضی نیستم و هیچ حسی به اون بچه ایی که بقیه برای اومدنش تلاش میکنند ندارم.
_هیعی روزگار.
توجه ماهلین بهم جلب شد و گوشیش رو کنار گذاشت.
نگاهم رو با شیطنت ازش گرفتم ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.
_ یه زمانی، یه عروسکی بود که به من راه به راه حال میداد.
سرم رو کمی جلو تر از فرمون بردم و خیره به آسمون با لهجه ی مشهدی گفتم: ای خدا، میبینی کارم به کجا رسیده ؟ دیگه کسی تحویلم نمیگیره.
ماهلین با صدای بلندی خندید و آروم زد به بازوم و با تهلهجهی فرانسویش گفت:
_کی تو رو تحویل نگرفته؟ بقول مامان مهلا تو خیلی خوش خوراکی.
چرخیدم طرفش و توی یه حرکت خیز برداشتم طرفش.
انگار شُکه شده بود و نتونست عکس العملی نشون بده فقط از ترس جیغ زد و منم گونه اش رو بوسیدم.
و برگشتم سرجام
_آخییشششش. برو به همون مادرشوهرت بگو بلللللللللله پسرت خوش خوراکه. اونم چه خوراکیه
چشمکی هم بهش زدم و ادامه دادم
_ آخه میشه یه غذای خوشمزه به نام ماهلین خانوم رو توی خونه داشته باشم و هی نخورمــــ....
داشتم جمله ام رو کامل میکردم که ماشین مهراوه جلوی در خونه باغ نقلی بابا علی که برای مهمانیهای شرکتش بود ایستاد. ماهلین هم سریع کمربندش رو باز کرد. و با ذوق و بدون توجه به این که من داشتم چی میگفتم گفت:
_ مهراد اومدند
دستش روی دستگیره رفت. عصبی شدم.
وقتی میگم اون دختره آوار شده روی زندگیم میگن نه.
ماهلین آنقدر ذوق بچه رو داره، اصلا حواسش به من نیست.
چشمام رو از عصبانیت بستم و قفل در رو زدم. ماهلین با تعجب برگشت نگام کرد.
_اِ....مهراد این چه کاریه؟
چشم رو باز کردم و نفسم رو بیرون دادم
_ماهلین خواهش میکنم خودت رو کنترل کن. اون دختر خودش همین طوری پروو هست، این ذوق شما، اونو بیشتر پرروتر میکنه.
اون برای کاری که داره میکنه پول زیادی گرفته. پس خواهش میکنم اینقدر لوسش نکنید.
ماهلین متوجه عصبانیتم شد.
و شمرده شمرده گفت:
_ با....باشه گلم. خیلی تحویلش نمیگیرم. برم؟
دستی به صورتم کشیدم و قفل رو زدم. ولی ماهلین وقتی در رو باز کرد، انگار فراموش کرده بود چی بهش گفتم. به سمت خونه باغ از خوش حالی پرواز کرد.
تکیه ام رو به صندلی دادم. و نفسم رو محکم بیرون دادم.
ماهلین خیلی بیشتر از خیلی ساده ست!
میدونم اون سیاستهایی هم گاهی اجرا میکنه مامان مهلا بهش یاد میده. ولی من از این دختر خوشم نمیاد.
سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم میتونم اون بچه رو بپذیرم یا نه؟
هنوز پوزخندِ دختره که توی شرکت بابا بهم زد و تیکه رو پروند توی ذهنمه
_"علم غیب نداشتم که تنها شما توی این دنیایید."
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۶۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
..نویسنده رمان آرزوی عشق خوشحال میشند، نظراتتون رو در رابطه با این رمان بدونند 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17508300624052
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴بیا برگردیم کربلا چایی عراقی بخوریم و توی حرم به هیچی فکر نکنیم…
#طریق_الحسین
دوستان عزیزی که راهی سرزمین عشق هستید ما رو هم از دعای خیر فراموش نکنید 😔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۸۱
به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند . نگار هم کمی منتظر ماند و وقتی دید خبری از کمیل نیست ، ساک و وسایلش را پایین گذاشت و با شنیدن صدایی از آشپزخانه فهمید که آب جوش آمده و از کتری بیرون ریخته ، سریع به آشپزخانه رفت و چای دم داد و برای معده ی خالیش املتی آماده کرد.
کمیل چشم باز کرد و دوباره یادش آمد چه بر سرش آمده ؟ تیشرت به تن کرد و از اتاق بیرون آمد. نگار را که در سالن ندید به آشپزخانه رفت.
نگار لقمه ی نان و املت را تا دهانش بالا برد و با دیدن کمیل ایستاد
_ املت می خورید؟
کمیل داشت فکر میکرد چطور نگار خجالتی حالا راحت درباره ی املت می گوید ، اما خبر نداشت از نگاری که از درون می لرزید و سعی داشت خودش را قوی و مسلط نشان دهد .
نگاری که سعی داشت تمام غم هایش را کنار بزند و می خواست با هر لقمه ی املت ترس ها و خجالت ها و غصه هایش را ببلعد.
نگار از درون در مقابل این حوادثی که حادث شد مثل خانه ی گلی سست بود اما سعی داشت خودش را مقاوم نشان دهد .
سکوت کمیل را که دید ، لقمه را پایین آورد و سرش را هم. دل دل کرد تا حرف دلش را بزند
_ آقای کمیل ... می دونم چه حسی داره یکی یک هو ، بی خبر آوار بشه توی زندگی و برنامه هات، می دونم حس سردرگمی عجیبی دارید ، اینم می دونم که به حرمت پدربزرگتون و از روی دلسوزی این مطلب رو قبول کردید
بغض لعنتی اگر مانعش نمیشد خیلی خوب بود
_ اما می خوام بگم خیالتون راحت ، شما فکر کن نگاری توی این خونه نیست ، نه نگران خورد و خوراکش باشید و نه چیز دیگه ... من هم سعی می کنم زیاد توی دست و پا و جلوی چشمتون نباشم که مزاحم برنامه ها تون نباشم
×××××××××××××××××××××××××××××
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۸۲
به املت اشاره زد
_ اگه گرسنه اید بسم الله، اگه نه براتون چای بریزم
کمیل داشت فکر می کرد چقدر حرفهای نگار راست است . با اینکه از او کم سن تر بود ولی توانست خودش را با موقعیت جدیدش وفق دهد .
جلو آمد و پشت میز نشست.
_ همسایه ی بالایی آدم هایی بی حاشیه ای هستن و سرشون توی کار خودشونه اما پایینی سرش توی زندگی و کار این و اونه... یه وقت چیزی لازم داری ، کاری داری به خودم بگو یا نمی تونی به آیناز و ایسو بگو
نگار مقداری از املت را داخل بشقاب ریخت و جلوی کمیل گذاشت، اما کمیل آن را پس زد و تابه را سمت خودش کشید
_ املت توی بشقاب نمی تونم بخورم، معذرت میخوام
بشقاب را جلوی نگار گذاشت و ادامه داد
_ یه گوشی هم برات می گیرم که وقتی خونه هستی حوصله ات سر نره
_ نیازی نیست، ایسو قرار شد فردا برام بگیره
با کمی مکث گفت
_ با پول خودم
نمی خواست به اندازه ی یک گوشی، بار باشد بر دوش کمیل. کمیل گمان نمی کرد دختر روبرویش همان نگار باشد ، انگار این محرمیت اجباری روحش را و روحیه اش را عوض کرد.
شام و چای که خورده شد . کمیل جلوی تلویزیون خاموش روی مبل لم داد و نگار مشغول شستن ظرف شد . بعد از کار به اتاق موقت رفت و در را از داخل قفل کرد و خودش را روی تخت انداخت.
صبح زود ، نگار صبحانه ی کمیل را حاضر کرد و مشغول کتابهایش شد . کمیل کش و قوسی به بدنش داد تا درد خوابیدن روی مبل از تنش بیرون برود.
_ محمد ... محمد
×××××××××××××××××××××××××××××
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۸
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«نهال»
چادرم رو روی سرم منظم کردم و روی صندلی، زیر درخت نشستم و خیره به گل های زیبایی شدم که توی حیاط خونه باغ کاشته بودند.
چند روز از اومدنم اینجا میگذره.
روزی که اومدیم. ماهلین خانوم با ذوق از خیابون عبور کرد و مهراوه رو با همون لهجهی فرانسویش صدا زد.
آخی زبان...
این چند سال آنقدر درگیر مشکلات زندگیمون شده بودم که همون زبان فارسی هم گاهی یادم میرفت چه برسه به زبان انگلیسی که از بچگی با زهرا عمو میبردمون.
مهراوه خانوم درو باز کرد و با ببخشیدی میخواست چمدونم رو ببره داخل،که نذاشتم. دلم نمیخواست کسی بهم ترحم کنه. حالم بد بود دیگه نمیخواستم بدتر بشه.
اول مهراوه خانوم وارد حیاط شد و بعد ماهلین خانوم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم.
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
ولی کسی نبود فقط چندتا ماشین کنار خیابون پارک بودند. نفسم رو بیرون دادم و وارد شدم.
توی این چند روزی که اینجام. فقط مهراوه خانوم و ماهلین خانوم و خدمه شون بهم سر میزنند
خاله اکرم هم یکی دوباری رو بهم سر زد. آنقدر توی این چند روز مولتی ویتامین خوردم که فکر نکنم تا چند سال دیگه کمبودی داشته باشم.
از افکار خودم خنده ام گرفت.
از موقعی که خیالم از مامان راحت شده بود. حال روحیم بهتر شده بود.
توی این مدت خاله اکرم خیلی نگران بود. چندبار هم بدون اینکه من بدونم رفته بود با مهراوه خانوم صحبت کرده بود تا از نحوه ی رحم اجاره ایی خبر دار بشه.
و مدام بهم می گفت:
_خودم مواظب مادرت هستم زنگ نزن انقدر، حالا که قول دادی و پول گرفتی، چیزی گردنت نیاد. بشین توی خونه و استراحت کن و استرس به خودت وارد نکن. وگرنه نصف پول رو از کجا میخوای پس بدی.
امروز روز عمل مادرم بود. خم شدم و زیر سایه درخت، سجاده ام رو پهن کردم و مقابل خدایی که بقول مامان ملیحه تنها کسی بود که هیچ وقت تنهام نذاشت، هم من و هم ۲۰سال مامانم رو.
شاید خدا هم از دستم ناراحت باشه به خاطر مسیری که انتخاب کردم.
شاید خدا میگفت نهال برو پیش عموت اینا.
ولی خودش میدونه ،نمیتونستم ریسک کنم و حس سربار بودن بهم دست بده.
پول کمی هم نبود. نمیخواستم نه سربار کسی باشم، نه زندگیمون باری باشه روی دوش بقیه.
درسته با این کارم تهمتهای مردم رو سمت خودم روانه کردم یا آینده ام رو از دست دادم. ولی حداقلش این بود که فشارش فقط به خودم وارد میشه.
نه به بقیه.
بغض گلوم رو پس زدم. بخاطر مامانم، فقط برلی اون بود. پس اشکالی نداره. آروم نفسم رو بیرون دادم و نیت کردم.
هر آیه ای که میخوندم معنیش توی ذهنم اکو میشد و توی دلم تکرار میکردم و اشکم چکید.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ...
_خدایا شکرت که تن سالمی بهم دادی که بتونم کمک مامانم کنم.
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ...
_ممنونم که تا الان تنهامون نذاشتی.
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ...
_خدایا کمک مامانم کن.تو میتونی.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ...
_خدایا من به هیچ کسی رو ننداختم. فقط هر بار که تلاش کردم از تو خواستم کمکم کنی. تلاش کردم و این شد.
تو بزرگی کن و درستش کن
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ...
_خدایا پدری بالا سرم نبود، مادرم هم توی کما بود کسی نبود راهنماییم کنه. نمیدونم درست رفتم یا نه، ولی خدایا خلاف شرعت عمل نکردم.
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ..
_خدایا شرمنده این خانواده نشم.کمکم کن.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...
شب بود روی کاناپه نشسته بودم و تسبیح مامان ملیحم دستم بود که خاله اکرم زنگ زد و گفت:
_عمل با موفقیت انجام شد.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۸۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
گوشی رو آروم پایین آوردم. انگار کوهی از خستگی از روی دوشم برداشته شد. و خدا میدونه چقدر اون لحظه احساس سبکی کردم.
چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم این حال خوب رو.
آروم روی همون مبل دراز کشیدم.
و چشمام رو بستم و فقط گفتم: خدایا شکرت.
و آروم خوابیدم.
این چند روز با اینکه هر چقدر به تاریخ انتقال نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد ولی چون از مامانم مطمئن شدم ،حال روحیم خوب بود.
بخاطر اینکه بدنِ مامانم با قلبش مقابله نکنه، دکتر احمدیان مامانم رو توی حالت کمای موقت، نگه داشتند، بعد کم کم از این حالت بیهوشی خارجش میکنند.
هر روز با خاله اکرم تماس داشتم.مهراوه خانوم هم مرتب به مامانم سر میزد.
امروز انتقال داشتم و استرسم زیاد بود. نماز صبحم رو خوندم. و از خدا خواستم کمک کنه. از شدت استرس مدام توی خونه قدم میزدم و بعد از نماز نتونستم بخوابم. علی رغم اینکه شب قبلش ماهلین خانم و مهراوه خانوم با کلی آب پرتغال و میوه های رنگ و وارنگ تا چند ساعت پیشم بودند.
مدام بهم میگفتند بخورم. ولی الان از استرس اینکه نمیدونم میخوان چه کنند احساس ضعف داشتم . با تابیدن نور خورشید به چهره ام.
بلند شدم و آروم آروم لباس پوشیدم.
توی این مدت چندبار دست بردم تا از نت جست و جو کنم واقعا برای آی وی اف چیکار میکنند. ولی ترسیدم استرسم بیشتر شه. بی خبری بهتر بود. دکمه هام رو میبستم و خیره به روبروم مونده بودم.
کارم و زندگیم از ناز و نعمت تهران به کجاها که نکشید. کی فکرش رو میکرد نهالی که آنقدر سرزنده بود الان به تعداد انگشتاش توی این روزها نخندیده.
با صدای زنگ درحیاط، از فکر بیرون اومدم و خیره به در شدم. توانایی قدم برداشتن نداشتم. دلم میخواست فرار کنم.
_نهال جان....نهال خانوم....کجایی؟
صدای مهراوه خانوم بود.
آروم از اتاق بیرون زدم.
و چادرم رو روی سرم انداختم و گفتم :
_سلام.
خوشحالیش رو اصلا نمیتونست مخفی کنه.اومد جلو و گفت:
_بریم عزیزم.با بابا علی اومدم.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
دو پارت بلند تقدیم به نگاه قشنگ شما
☺️❤️
..نویسنده رمان آرزوی عشق خوشحال میشند، نظراتتون رو در رابطه با این رمان بدونند 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17508300624052
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱بر رحمت بی منتهایش امید داشته باش...
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲