✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۰
دو دستم را روی دسته صندلی چرخدار گذاشتم و از عمق جانم کژال را صدا زدم
_ کژال... کژاااااال
با تمام توانی که داشتم به دسته ی صندلی فشار آوردم ، فشار دستم آنقدر زیاد بود که رگهایم بیرون زده بود
_ لعنتی .. لعنتی ...
بالاخره روی پاهای بی جانم ایستادم و لنگان خودم را کمی جلو کشیدم که زیر پایم خالی شد . دستم را روی سنگ های کف رودخانه گذاشتم تا تکیه گاهم شود و بایستم اما نشد
_ کژال... کژال
جوابی نمی داد و همین مرا می ترساند. مشت محکمی به پای ناتوانم زدم
_ لعنتی تکون بخور
مسیر چند قدمی ام تا کژال ،انگار کیلومتر ها شده بود . جان کندم و ایستادم ، یک قدم بیشتر نرفتم که افتادم و آب به سرو صورتم پاشید ، قسمت عمیق رودخانه کارم را سخت تر میکرد. پاهای چند تنی ام را بلند کردم و بالاخره به کژال رسیدم.
چشمانش بسته بود و موهای خیسش از زیر گلونیش بیرون زده بود. به سختی او را تا نیمه رودخانه برگرداندم . دیگر توان نداشتم ، بعد از ماه ها بی حرکتی ، امروز همین قدر تحرک خسته ام کرده بود و نفسم را بند آورد. کمی همان جا نشستم تا حالم بهتر شود .دستم را روی صورتش گذاشتم
_ کژال... جَ ... جواب بده
پلک هایش کمی تکان خورد
_ کژال جان... خوبی؟؟
بالاخره چشم باز کرد و من توانستم چشمان سیاه زیبایش را ببینم
_ منو کُشتی کژال ... چرا رفتی جلو ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۱
نگاهم میکرد و از من چشم بر نمیداشت
_ خوبی؟؟ ترسیدی ؟؟زبونت بند اومده؟
_ تو ... داری ... حرف .. حرف میزنی ؟!
بعد پشت هم سرفه کرد . من داشتم حرف میزدم و از ترس اصلا حواسم نبود به این مسأله.
_ تو .... چطور تا اونجا اومدی؟؟
نگاهم را به آن طرف رودخانه دادم ، من راه رفته بودم ، حرکت کرده بودم تا به کژالم برسم. حالا او به من کمک داد از رودخانه بیرون برویم ، کنار صندلی روی زمین نشست اول کوتاه و آرام خندید و بعد خنده اش طولانی و بلند شد
_ حتما باید خودمو به کشتن می دادم تا حالت خوب شه؟؟ آره ؟؟
میخندید و به چشمانم نگاه می کرد و من مسحور خنده ها و چشمان زیبایش بودم که انگار فقط خلق شده بودند برای دلبری از من.
کژال به میجان و بقیه نگفت چه شده ، دلتنگی را بهانه کرد از آنها خواست که به سقز بیایند.
مثل همیشه سنگ تمام گذاشت و به همه چیز سرو سامان داد و وسایل پذیرایی را آماده کرد. واقعاً این معجزه ی رخ داده جشن هم داشت.
وقتی به دکتر مراجعه کردیم خوشحال گفت که احتمالا شوک از دست دادن کژال مرا به راه انداخت و گفت ، مواردی از این دست پیش از این هم اتفاق افتاد.
_ برگرد ببینم
با دو عصایی که زیر بغلم بود به سمتش برگشتم
_ ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله.... چشم بد ازت دور
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۲
جلو آمد ، سرم را خم کردم ، چشمم را بوسید
_ باید اول یه اسپند برات درست کنم ، اولین باره که وا پاتول می پوشی ولی خیلی به تنت نشسته، هزار الله اکبر
خندیدم
_ دیگه زیادی داری داری اغراق میکنی جانِ دل
_ نه به جونِ کژال ، هنوز مثل جوونیاتی ، تو دل برو و دلخواه، اصلأ عاشق کُش
_ دست بردار چشم سیاهِ من! اذیتم نکن
اخمی کرد و آرام به شانه ام زد
_ باید از چشم من خودت رو ببینی، اونوقت میبینی خدا چه شاهکاری خلق کرده ، در ضمن من میگم قشنگ شدی تو بگو چشم،
_ چشم خانم
کژال به سختی توانست صادق را قانع کند تا این یک ماه به میجان چیزی نگوید.
_ سلام بابا زیار
_ سلام مرد بزرگ ، امتحان آخری رو چکار کردی؟
_ مثل همیشه
_ مثل همیشه افتضاح ؟!
خندید
_ نه بابا... مثل همیشه عالی
مهمان ها رسیدند،میجان مثل همیشه اول سراغ من آمد و دستش را دور گردنم حلقه کرد
_ سلام بابا زیار ، خوبی قربونت برم ؟
منتظر بود تا من سری تکان دهم و جوابش را بگیرد اما بد جنسی کردم و محکم در آغوشم نگهش داشتم
_ سلام دختر قشنگ بابا، دورت بگردم ، وقتی شما خوب باشین منم خوبم
متعجب خواست از آغوشم خودش را بیرون بکشد اما نگذاشتم با صدای بلند فریاد زد
_ بابا.... بابا زیار
بقیه هراسان داخل اتاق آمدند ، بنیامین جلو آمد
_ چی شده میجان ؟ بابا طوریش شده؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۳
چهره ی خندانم را که دید ، خیالش راحت شد
_ خوبی آقا بنیامین
_ شُ .. شما حرف میزنی ؟؟
روجا و ایلشام هم متعجب جلو آمدند که به احترامشان دست به دیوار زدم و ایستادم جیغ میجان دوباره بلند شد، ایلشام جلو آمد و برادرانه مرا بغل کرد
_ خداروشکر زیار... خداروشکر
روجا هم خداراشکر کرد و گفت
_ پس خواستید غافلگیرمون کنید ؟!
کژال با خنده حرف روجا را تایید کرد. میجان لحظه ای از من جدا نمیشد و مدام به صادق غر میزد که چرا چیزی به او نگفت. بیچاره صادق که مجبور می شد غرغر های میجان را به جان بخرد
با اینکه نمی توانستم درست راه برون اما همین که از بند صندلی رها شده بودم ، خدا را شکر می کردم.
مهمان ها دو روزی ماندند و بخاطر کار ایلشام مجبور شدند زودتر بروند
_ حالا با خیال راحت میرم ، دلم پیش شما و مامان کژال بود
نگاه خیسش را پایین انداخت
_ اگه ناراحت نمیشی باید بگم بیشتر غصه ی مامان رو میخوردم که چطور تنهایی از پس کارا بر میاد
_ قدیما میگفتن دخترا بابایین ، شانس من تو مامانی شدی، یعنی از بچگی مامانی بودی، چقدر من حرص می خوردم از این کارت
بوسه ای به دستم زد
_ برای داشتن شماها همیشه خداروشکر میکنم
_ من هم خداروشکر میکنم و بهتون افتخار میکنم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۴
کژال
بهار و تابستان و پاییژ و زمستان پی هم با بالا و پایین هایش گذشت و زیار دیگر میتوانست به کارهایش برسد ، تازه عصا را کنار گذاشته بود و کار زیاد خسته اش می کرد با این حال ، دلش نمیخواست بیکار بماند.
_ میگم کژال ، صادق رو ببریم درازلات پیش میجان و خودمون برای تحویل سال بریم مشهد؟؟
_ من پیش میجان نمی مونم
بالاخره آدم برفیش تمام شد و به اتاق برگشت
_ چرا؟؟
_ بنیامین سرکار میره، میجان هم که چون پارسال قبول نشده ، دوباره داره برای کنکور میخونه ، از غذا که خبری نیست ،مطمئن هستم اینا خونه تکونی شونو می اندازن گردنم
زیار خندید و به صادق اشاره زد کنارش بنشیند
_ ازش قول می گیرم بهت کار نسپره
_ نه بابا زیار... من میرم خونه ی عمو ایلشام، زن عمو غذاهاش خوشمزه است در ضمن ترجیح میدم توی کارهای عمو ایلشام کمک کارش باشم
_ میجان دوستت داره ، خیلی نامردیه
_ منم دوستش دارم ، تنها خواهرمه ، ولی خب منم تعطیلات میخوام دیگه
زیار موافقتش را با نظر صادق اعلام کرد و صبح زود راهی درازلات شدیم ، با ماشین خودمان نرفتیم که زیار زیاد متحمل فشار نشود. همینکه به درازلات رسیدیم صادق به طرف خانه ی روجا پر کشید.
_ پدر صلواتی ،بالاخره کار خودش رو کرد
دست زیار را گرفتم تا برای رفتن از شیب کمی که داشت کمکش کنم ، دستم را به گرمی فشرد
_ همیشه تکیه گاه و کمک منی ، شدی عصای پیری من
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۵
_ شکسته نفسی نکن دیگه، خودت یه پا کوهی
خندید ، مردانه و دلربا، خط های ریزی کنار چشمان آبی زیبایش افتاد
_ همین که تو رو کنارم دارم باعث میشه قوی باشم کاک زیار
_ میخوای اول بریم یه دوری اطراف بزنیم ، دلم برای اینجا تنگ شده
اخم کم رنگی کردم
_ نه زیار جان... الان دیگه شب میشه ، تازه میجان غذا آماده کرده
_ امر ، امر شماست
پایین پله ها ایستادم
_ میجان... بنیامین.... مهمان نمی خواید
دقیقه ای بعد بنیامین چاقو به دست از قاب در بیرون آمد
_ بفرمایید... صاحب خونه اید...
بعد به اتاق برگشت، زیار سرش را کمی پایین آورد
_ بیچاره صادق میگفت میجان غذا درست نمیکنه ما باور نکردیم، چاقو دست بنیامینه
خندیدم و از پله ها بالا رفتم
_ دخترم یه پا کدبانوئه، تو هم پی حرفهای پسرت رو نگیر بیا بالا
وارد اتاق شدیم و دیداری تازه کردیم . بنیامین دست خیسش را با حوله خشک کرد و کنار زیار نشست که زیار دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت
_ غذا چیه آشپز باشی ؟؟
_ بابا زیار ... اذیت نکنید منو ، داشتم گوشت کبابی رو ریز ریز میکردم... بلکه صادق بیاد اینجا، آخه میجان میگفت که صادق به هوای غذا رفته خونه ی بابا
آرام روی گونه ام زدم
_ کاک زیار، پسرتو تحویل بگیر
بنیامین ایستاد و به طرفم آمد
_ ایرادی نداره، بیچاره حق داره ، هربار اومده میجان سیب زمینی و گوجه گذاشته جلوش
کاپشن را روی دوشش گذاشت
_ برم دنبال صادق و مارجان و آقا جان
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۶
صبح زود ،قبل از بیدار شدن بچهها به خواست زیار ، رفتیم تا گشتی در اطراف درازلات بزنیم.
_ چند تا لقمه با خودم آوردم ، اگه یه وقت گرسنه ای بگو کاک زیار
_ بذار دو قدم راه بریم
شکوفه های رنگی و زیبای درختان که زمین های روستا را در حصارشان داشتند زیبایی خیره کننده ای به آن می دادند. اگر جوانتر بودم شاید می دویدم و چند شاخه از این شکوفه ها را جدا میکردم و برای سفره ی هفت سین کنار میگذاشتم.
الان که نه اربابی هست و نه بله گوی هایش ، کاش فاراب بود و چند شاخه هم برای اتاقش میچیدم، چقدر سفارشم میکرد دست از این کار بردارم. میگفت بالاخره ارباب بلایی سرم می آورد.
زیار آرام کنارم قدم برمی داشت و در افکار خودش غرق بود ، انگار او هم بعد از سالها به گذشته های نه چندان دور پرتاب شده بود
_ اولین بار ، بعد از ده سال دوری و دلتنگی اینجا دیدمت ، ولی اونقدر تغییر کرده بودی که نشناختمت. وقتی ایلشام اسمتو آورد، قلبم چنان میکوبید که گفتم الان سکته میکنم و جوون مرگ میشم.
نفس عمیقی از هوای اول صبح گرفت
_ گل نساء خدابیامرز می دونست دلم پیشت گیره و چشمات دین و ایمانمو برده ، مدام تذکر میداد بهم ، که بابا علی حساسه ، بفهمه دیگه مثل الان دوستت نداره
_ بابا علی خیلی دوستت داشت ، یادمه وقتی قرار بود بیایم برای برگشتت حلوا درست کنیم من گفتم نمیرم و بابا علی گفت بخاطر زیار ، می فرستمت
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۷
خندید
_ خاطرم برای بابا علی عزیز بود برای تو نه؟؟
_ ندیده بودمت که بدونم چه جواهری هستی ، آخه هرچی از ارباب و ارباب زاده و خان و خان زاده بهمون میگفتن آدمای حریص و سنگدل و بی رحم بود
_ منم داشتم این خصلت ها رو؟؟
_ تو حسابت سوای اینا بود ، خدا نگاه به ارباب نکرد ، به مادرت میجان نگاه کرد و تو رو راهی زمین کرد . بعدش هم توی عالم خدایی خودش با خودش گفت: این آقا زیار قراره بشه سایه ی روی سر کژال، قراره عین کوه پشتش باشه ، قراره همقدم روزای تلخ و شیرینش باشه،برای همین اینقدر مهربون و تو دل برو شدی
با لبخند نگاهم میکرد
_ تو تموم چیزی بودی که من از دنیا میخواستم ، اگه یکی از دور نگاه میکرد فکر میکرد چقدر خوشبختم اما من سرِ نداشتنِ تو بدبخت ترینِ عالم بودم ، چون میدونستم ارباب چقدر کینه ی بابا علی رو به دل داره و رسیدنم به تو رو جزو محالات می دونستم
به درختی اشاره کرد
_ اینجا یادته ؟؟!
_ نه
_ همون جایی که من از دیدنت زبونم بند اومده بود و محو چشای قشنگت بودم و تو به ایلشام گفتی: الحمدلله این نوچه ی شما لاله
خنده اش کمی بلند شد
_ ایلشام اونقدر حرص خورده بود که نگو
دستم را دور دستش حلقه کردم
_ سالها و اتفاقات اینقدر به سرعت رفتن، که انگار فقط چند روز زندگی کردی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۸
خسته شد و خواست روی زمین بنشیند
_ نه کاک زیار... شبنم اول صبحی لباستو خیس میکنه ، جلوتر یه تخته سنگ هست... البته اگه هنوز باشه
صدمتری جلوتر رفتیم و خداراشکر تخته سنگ بود، روی آن نشست
_ پاهام کمی اذیت شد ، دیگه پیر شدم رفت
لقمه را به دستش دادم مشغول گاز زدن شد و من پایین پایش نشستم و مشغول ماساژ پایش شدم ، لقمه را بی خیال شد
_ نکن کژال ...
نگاهم را به چشمان آبیش دادم
_ مگه پات خسته نیست ؟ پس لقمه تو بخور و کاری به من نداشته باش
_ مگه لقمه از گلوم پایین میره ؟
_ اون دیگه مشکل شماست
خواست پایش را جمع کند که نگذاشتم و کار خودم را کردم . این مرد تمام زندگیم بود ، از تمام راحتی و مال و دنیایش برای من گذشت.
_ مهدی میگفت اتوبوس مشهد امروز غروب حرکت میکنه ، بریم خونه یه استراحتی بکنیم و بریم
کنارش نشستم
_ خودت چیزی نمیخوری کژال جان ؟
سربالا انداختم
_ من صبحونه خوردم ، اینو برای تو آوردم
دستش را از پشتم رد کرد و روی بازوی راستم گذاشت
_ فکر کن من غول چراغ جادو هستم و بهت میگم این قدرت روبهت میدم که یک اتفاق یا یک شخص رو از گذشته ات پاک کنی ، تو کدوم اتفاق و کدوم شخصیت رو پاک میکردی ؟؟
داشتم فکر میکردم کدام اتفاق بدتر بوده ، رفتن پدرم ، مادرم ، بی بی و فاراب یا بابا علی ، یا شاید وقتی تنها پشتیبانم را عمو حیدر و روناکخانم می دانستم رفتن آنها بدتر بوده؟ چه کسی را حذف میکردم ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۶۹
_ لابد داری فکر میکنی که اول از همه ارباب رو حذف میکردی ، چون عامل همه ی سرگردونی ها و حالِ بدت اون بوده
نگاهی به لبخند تلخ گوشه ی لبش کردم، آفتاب چشمانش را روشن تر و زیباتر میکرد
_ نه ... اصلأ بهش فکر نکردم ، اگه اونو حذف کنم تو رو الان نداشتم، اگه ژاندارمی که بابا علی و پدرم را تبعید کرد حذف کنم بازم تو رو نمی دیدم و الان نداشتمت
فشار دستانش به بازویم را بیشتر کرد و بوسه ای به پیشانیم زد که معترض گفتم
_ سوالت سخته، اصلأ خودت جواب بده
کمی فکر کرد
_ من بی تعارف همه ی کسایی که باعث شدن ازت دور بمونم حتی یه روز رو حذف میکردم
_ خوی اربابی و خشن داشتی و رو نمی کردی ، ارباب زاده؟؟
_ من غلام شمام ، چشم سیاه من
مسیر برگشت هنوز مغزم پی جواب سوال زیار بود ، نمیدانم چرا هرچه فکر میکردم نمی توانستم بدترین اتفاق زندگیم را انتخاب کنم، شاید همه ی این اتفاقات و آدم ها و حضورشان لازم بود تا من حالا با آرامش در کنار کسی که دوستش دارم قدم بزنم.
_ صادق، دیگه سفارش نمیکنم ، دردسر درست نکن چند روزی که ما نیستیم
بنیامین ساک را داخل صندوق جابجا کرد
_ مگه بچه است؟ ماشاءالله مردی شده
صادق دست به کمر پایین پله ها ایستاده بود
_ بله چون فردا قراره خونه تکونی کنن من مردی هستم ،اما وقتی بگم میخوام برم یه دوری توی درازلات بزنم میگن نه بچه ای، گم میشی،خطر داره
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۷۰
بنیامین در صندوق را بست
_ من که حریفت نمیشم ، هرکاری دوست داری بکنی مجوزش رو از عمو و خاله همین الان بگیر
زیار هم از پله ها پایین آمد
_ مجوز داری ، اما نه به کارهای خطر ، حتی اگه احتمال خطر و آسیب نیم درصد باشه
صادق دستش را دور زیار حلقه کرد و بخاطر صدور مجوز بوسه ای به زیار داد. در پناه قرآنی که میجان آورده بود با ماشین بنیامین راهی شدیم .
زیار
نگاهم به گنبد که افتاد دلم لرزید و اشکم جاری شد چقدر دلتنگ بودم ، من تمام زندگیم را از ایشان و پسرش داشتم . حرزی که کژال داده بود بعد از سالها هنوز از گردنم جدا نکرده بودم .
زندگی ما و کنار هم بودنمان به این پدر و پسر وصل بود. گل نساء همیشه می گفت
_ هروقت توی زندگیت یه گره ی محکم افتاد ، سراغ هیچ کس نرو ، همون اول برو دم خونه ی امام رضا ، امکان نداره صلاحت باشه و بهت نده
من هم به شوخی گفتم
_ بست بشینم و بگم تا حاجتم رو ندی نمیرم ، چطوره ؟؟
چارقدش را دور سرش پیچید
_ یادمه اقاجانم میگفت یه بار رفته اصفهان ، مباشر یکی از ارباب ها بود همراه اون رفته بود، میبینن یکی بدو بدو به سمتی می دوئه و آدم های داروقه هم پشت سرش، بعد این مرد میره یه جایی میشینه و میگه دیگه در امانم، حتی اون آدم های داروغه هم بهش کاری نداشتن و برگشتن
_ کجا رفته بوده؟؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۷۱
_ شاه صفوی یه بنایی رو مشخص کرده بود و گفته اینجا جاییکه که هر کس وارد بشه و بست بشینه در امانه، حتی اگه بدترین گناه هم کرده باشه، خودِ شاه هم نمیتونه کاریش داشته باشه
دستی به صورتم کشید و با مهربانی گفت
_ دردت به جونم ، وقتی مردم به شاه صفوی که شاه بودنش یکی دوروزه پناه میبرن، چرا تو به شاه شاهان و سلطان این خاک پناه نبری و بست نشینی
بست نشسته بودم که کژال را به من داد. هربار از ایشان تشکر میکردم.
_ نیم ساعت دیگه تحویل ساله، بریم یه گوشه ای بنشینیم
_ بریم
روی فرش های داخل حیاط نشستیم ، جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد وارد شد و به ضریح رسید . میان آن همه همهمه و شلوغی فکرم اما آرام بود .
نگاهی به کژال انداختم که دانه های تسبیح میان انگشتانش در حرکت بود ، قلبم هم آرامش داشت . من کنار این زن از نو متولد شدم ، قد کشیدم ، با سختی ها جنگیدم و رشد کردم.
من ارباب زاده بودم اما او تمام داراییش را به من داد، من مرد بودم اما او مثل قیمی کنارم ایستاد و من پیچک وار به دورش پیچیدم . صدای آهسته یزیر لبش را شنیدم
_یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ,یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
دستش را میان دستم گرفتم که چشمان سیاه زیبایش روی من نشست, شیرین لبش به گوشه کش آمد و ادامه داد
_ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ،حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
وقتی صدای نقاره پیچید و سال تحویل شد دست کژال را بالا آوردم و بوسیدم و کنار گوشش گفتم
_ از خدا ممنونم که یه سال دیگه کنارت بودم
_ ان شاءالله همیشه زنده باشی قوت قلب کژال
《پایان》
من الله توفیق
نویسنده #آلا_ناصحی
اتمام ۱۰:۱۳ دقیقه روز دوشنبه ۱۷ دیماه از سال ۱۴۰۳
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨