🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت585
آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : امیرحسین جان خودتو کنترل کن
امیرحسین با ضرب دست پوریا رو برداشت و گفت ولم کنید ببینم ، من با این خانم حرف دارم
- دایی : امیرحسین جان فرزانه خیلی ساله که ایران نبوده فراموش کرده بود رو اسمت حساسی
- دایی مگه درد من اینه فقط ؟
خانومِ من آخه چیکار کرده که بچهها بترسند ؟ از جنجالی که همین خانم سر عروسیمون راه انداخت بچه ها اینقدر ترسیدند
خالش بلند زد زیر گریه و گفت : دستت درد نکنه امیرحسین ، دستت درد نکنه که خوب داری جواب محبتهامو میدی
- چیکار کردم خاله ؟ من همیشه نهایت احترامو بهتون گذاشتم ولی شما عوضش چه بلایی سرم درآوردید؟ اومدید تهران کل مراسم منو به هم زدید که چی بشه آخرش ، که مثلا به این خانومی که ۱۷ - ۱۸ ساله رفته و معلوم نیست اون سر دنیا چه غلطی میکرده برگردم ؟؟
- فرزانه : احترام خودتو نگه دار امیرحسین ، فکر کردی کی هستی که اینطوری حرف میزنی در مورد من ؟
- امیرحسین: همین دیگه ... میخوام هیچی نباشم ؛ میخوام اصلا هیچ نسبتی با تو نداشته باشم ، واسه چی دست از سر منو زندگیم برنمیدارید ؟
و باز فرزانه شروع کرد ...
هر چی اونا بحث میکردنو حرفهایی از گذشته بینشون رد و بدل میشد ، حال منم بدتر و بدتر میشد
لبامو روی هم فشار میدادم و نفس عمیق میکشیدم اما از استرس زیاد هر لحظه بیشتر احساس میکردم ، الانه که بالا بیارم
زینب و دادم به راضیه و بلند شدمو رفتم به سمت دستشویی ، صورتمو چند بار آب زدم و بعد به امید اینکه بهتر بشم رفتم به سمت اتاقی که نماز خوندم و پنجره رو باز کردم
- رضوان : مریم اینجایی عزیزم ؟
- آره
- به خدا از روت شرمندهایم ، میدونم چقدر برات سخته
- لبخند تلخی زدمو هیچی نگفتم
ینی نمیتونستم با این حالت تهوع حرف بزنم
- اصلاً قرار نبود اینا بیان ؛ امیرحسین طفلک روحشم خبر نداشت که ...
دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم به سمت دستشویی
از ی طرف وحشتناک عق میزدم و از ی طرفم مدام رضوان میزد به در دستشویی
دیگه دلم میخواست داد بزنم که دست از سرم برداره اما همونم نمیتونستم ، دیگه پاهام سست شده بود از بس عق میزدم
یکمی که بهتر شدم درو باز کردم
بنده خدا نمیدونم چی دید تو صورتم که ترسید
- بیا بریم ، بیا
الان به امیرحسین میگم بیاد ببینتت و خواست بلند شه که نزاشتم
نگام کردو گفت : حالت بده مریم بزار برم
- نه رضوان جان خوب میشم طوری نیست ، طبیعیه
تو رو خدا نرو بیرون
- رضوان : ینی چی طبیعیه ؟ حالت بده ...
و انگار یکدفعه چیزی یادش اومده گفت : مریم نکنه ... ینی ...
دستشو به پیشونیش گرفت و پرسید : مریم ... حامله ای ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق به زندگی براتون آوردم😍
➖فردا دیر است از همین امروز اقدام کنید😁😁
#فرزندآوری
مارو به دوستانتون معرفی کنید 👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خدا با بعضی از ماها، روز قیامت حرف نمیزنه!
حتی آدمای دیندار !
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت586
بی جون بهش نگاه کردم و لبخندی روی لبش نشست
- الهی من قربونت برم مریم جونم که مامان شدی
بازم حالم بد شد و دویدم سمت دستشویی ، خوشبختانه پذیرایی از دستشویی خیلی دور بود و همه حواسشون به دعوا بود
تا پام رسید به دستشویی تموم محتویات معدمو ...
اونقدر حالم بد بود که پاهام دیگه میلرزید و نای ایستادن نداشتم
- رضوان : مریم درو باز کن ، به نظرم باید بریم حیاط چون چند دقیقه پیش که با منا تو آشپزخونه بودیم دیدم زیر غذاهاشونو روشن کردند تا گرم شه ، با این بوی غذایی که پیچیده تا نری تو حیاط وضعیتت همینه
بهتر که شدم آبی به صورتم زدمو درو باز کردم و گفتم : نمیخوام از جلوی همه رد شم برم حیاط ، متوجه میشن
- این اتاق بغلی به تراس راه داره از اونجا میریم
احساس میکردم هر آن ممکنه سقوط کنم دستمو گرفت و با بد بختی خودمو کشوندم تا حیاط
پامو که گذاشتم تو حیاط نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بهتر شم ، حیاط خیلی بزرگی داشتند که دو طرفش پر از گل و درخت بود و با اینکه ۶ تا ماشین پارک بود ، باز هم بچهها فضای خیلی بزرگی برای بازی داشتند
یک قسمتش چمن کاری شده بود و ی آلاچیق قشنگ کنارش ساخته بودند دستمو گرفت و رفتیم تو آلاچیق ، دخترا فرش پهن کرده بودند و خاله بازی میکردند
- رضوان : بچهها اجازه هست منو خاله مریمم بیایم تو ؟
حلما (دختر رضوان) : آخ جون مامانم و زن دایی مریم اومدن مهمونی
خوش به حالشون که تو بی خبری دارند بازی میکنند
- امیرعلی : مامان امیرمحمد نمیاد چرا با بچه ها فوتبال بازی کنیم ؟
- میاد عزیزم خسته ست الان ، تو برو بازی کن اونم میاد
- باشه ، پس من بازی میکنم نگام کن
- باشه قربونت برم ، برو
- رضوان : بهتر شدی مریم جون ؟
- آره بهترم ممنون
اما نبودم ، تموم حواسم به داخل خونه بود که فرزانه داشت جلوی اون همه آدم ، در مورد گذشتهشون و عشقی که امیرحسینِ من ، ی زمانی بهش داشت بی پرده و رک حرف میزد ؛ بغضی تو گلوم نشسته بود که داشت خفم میکرد
شنیدن اینکه امیرحسین براش اون زمان چه کار میکرده جهنمی رو تو دلم بر پا کرده بود که مطمئناً حالا حالاها خاموش نمیشد
هرچی بیشتر حرفهایی که بینشون رد و بدل شده بود ، تو ذهنم مرور میشد حالم هم بدتر از قبل میشد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت587
- رضوان : مریم رنگت خیلی پریده ، لباتم مثل گچ سفید شده من برم برات یه شربت یا شیرینی بیارم
- رضوان جان دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه ، روم نمیشه
- باشه خانوم گل خیالت جمع باشه ، ی جوری میارم که کسی شک نکنه
- ممنونم
دیگه یواش یواش داشت چشمام سیاهی میرفت که حلما با اون زبون شیرینش یه کاسه جلوم گرفت و گفت : بفرمایید زن دایی قدم رنجه کردید تشریف آوردید خونه ی ما ؛ لبخندی زدم و گفتم ممنون عزیز دلم
و از خدا خواسته دو سه تا از آبنباتهای تو کاسه رو گذاشتم تو دهنم
تازه داشت شیرینیش حالمو جا میآورد که فرزانه با گریه از ساختمون اومد بیرون و رفت به سمت در کوچه ، نیمه ی راه تا چشمش به من افتاد یه لحظه ایستاد و بعد راهشو کج کرد به طرف من
وای نه ... دیگه بیشتر ازین نمیتونم خدایااااا
- وقتی رسید بهم گفت : خوب جلوی همه موش مرده بازی درآوردیو اومدی زیر آلاچیق نشستی و به ریش من داری میخندی ؛ دیروز که خیل هار بودی ، این هار بازیاتو جلوی امیرحسین نشون دادی ببینه چه افعیی تو آستینش داره پرورش میده ؟؟؟
- لطف کن به من گیر نده ... البته که جلوی امثال تو افعی که سهله باید اژدها بود ، ولی تو مشکلت با من نیست با امیرحسینه ، برو مشکلتو با خودش حل کن به من ربطی نداره
- من با اون هیچ مشکلی نداشتم ، این همه سال به پای من نشست ، ولی از وقتی تو پاتو گذاشتی تو زندگیش ، همه چیزو به هم ریختی
- کی گفته به پای تو نشسته بود؟
رضوان بود که این حرفو زد زد ، با دو تا دختر خالههاش اومدن تو آلاچیق و شربت و گذاشت رو میز و ادامه داد : تو بلایی به سرش درآوردی که نسبت به دخترا اعتمادشو از دست داده بود.
هر دختری رو که بهش نشون میدادیم میترسید که نکنه عین تو باشه بعد پررو پررو اومدی برای من داستان میبافی ؟ دیگه حداقل به ما نگو که خندمون نگیره
دخترای خاله صفیه دستشو کشیدن تا ببرنش ولی نرفت و دستشونو پس زد
اصلا انگار نه انگار که صدای رضوانو شنیده باشه گفت :
میدونی چیه ... من هم خونشم ، اومدم ایران که باشم ، که بمونم
که یادت باشه دقیقاً مثل خودت که هوار شدی بین من و اون ، رو سرت خراب میشم
- رضوان داد زد تو غلط اضافه میکنی !
بعد از این همه سال برگشتی که چی ؟ که زندگیشو مثل اون چند سالی اولی که رفتی به گند بکشی ؟ نه جونم کور خوندی ، دیگه حتی یک سر سوزنم ارزش نداری پیشش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت588
در حالیکه نگاهش به من بود بلند گفت : خفه شو رضوان
- من : هر کاری که از دستت بر میاد بکن ، من هیچ وقت با اجبار کسی رو پیش خودم نگه نداشتم و نخواهم داشت ، اگر اندازه ی سر سوزنی احساس کنم موندنی نیست احتیاج به یادآوری کسی ندارم ، تو هر شرایطی که باشم خیلی راحت خودمو میکشم کنار ، مطمئن باش من آدمی نیستم که خودمو به کسی تحمیل کنم و آویزون باشم ، پس با خیال راحت مثل کنه بچسب بهش بلکه ی کوچولو بهت نگاه کنه
با این حرفم انگار گر گرفت اومد جلو و محکم هلم داد عقب و همزمان گفت : دختره ی امل بقچه پیچ من کنه ام یا تو که مثل مار پیچیدی دورش
با ضرب دستش پرت شدم عقب که رضوان جیغ کشید و محکم مانتومو چسبید ولی از دستش ول شدم ، ناخودآگاه دستامو از پشت حائل بدنم کردم و رو دست چپم فرود اومدم ، کتفم محکم به میز فرفورژه ی تو آلاچیق برخورد کرد و میز با صدای بدی رو زمین کشیده شد
همه با صدای جیغ رضوان ریختن تو حیاط و امیرحسین دویید سمتم
- حالت ... حالت خوبه مریم ؟؟؟
- آره
دست چپمو برای اینکه از روی زمین بلندم کنه گرفت و کشید و چشمامو از شدت درد رو هم فشار دادم تا چیزی نگم
روی صندلی نشستم و وقتی چشم باز کردم دیدم با نگرانی بهم زل زده
یکدفعه انگار برق گرفتش ، بلند شدو رو کرد به فرزانه و فریادی کشید که تا به حال ازش نشنیده بودم
- به خاک سیاه میشونمت فرزانه اگه بلایی سر بچم اومده باشه
سکوت مطلق شد ، چشمام دیگه ازین بیشتر جا نداشت برای بزرگ شدن ، نگاه خیره ی همه هاج و واج به من بود
امیرعلی خودشو با گریه انداخت تو بغلم ، پسرکم وحشت زده بود ، روی سرشو بوسیدمو گفتم : چیزی نیست نترس عزیزم
رفت به سمت فرزانه که پسر دایی هاش و آقا حامد اینا گرفتنش
- به ولای علی ، فرزانه اگه بچم طوریش شده باشه ، دیگه روزگار برات نمیزارم ، فقط دعا کن بلایی سرش نیومده باشه ، که کاری میکنم که دیگه دو دقیقه هم نخوای ایران بمونی
رگای گردنش از زور عصبانیت بیرون زده بود و صورتش سرخ شده بود
تا به حال اینجور ندیده بودمش
دیگه مگه کوتاه بیا بود ۵ تا مرد از پسش بر نمیومدن
دیدم کوتاه بیا نیست و فقط داره دادو بیداد میکنه ، رفتم جلو و ساعد دستشو گرفتم و گفتم : امیرحسین طوریم نشده
اما اصلا انگار گوشاش نمیشنید
رضوان بازوم گرفت و کشید
- بیا اینور مریم ، الان متوجه نیست چکار میکنه هلت میده ، اوضاع بدتر میشه
فرزانه مات زده فقط به امیرحسین نگاه میکرد ، داییشو و خاله صفیه و چند نفر دیگه بردنش بیرون
بالاخره آروم شد و ی صندلی براش آوردنو نشست رو صندلی
پسر خالش ی لیوان آب آوردو گرفت به سمتش که دستشو پس زد ،
انگار تازه یاد من افتاد ، بلند شدو اومد به سمتم و همون دست داغونمو محکم گرفت و کشید دنبال خودش به سمت ماشین
صدای اعتراض همه بلند شد
اما به کسی توجه نکردو همونطور منو دنبال خودش میبرد ، چادرم زیر پام گیر کرد و داشتم میخوردم زمین که فشار دستش دور مچم محکم تر شد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
سلام و عرض ادب خدمت تمامی همراهان عزیزم
از همگیتون عذر خواهی میکنم که دیروز نتونستم برسونم پارتای رمانو
جریمه ی دیر کردم امروز سه پارت خدمتتون ارسال کردم
امیدوارم به بزرگواری خودتون از بنده دلخور نباشید 🙏🙏🌸🌸
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
007.mp3
15.69M
🟣خانواده موفق
#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت هفتم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕گناه یعنی خدا حافظ حسین!
گناه یعنی خدا حافظ مهدی! 😭😭😭
بخاطر امام زمان (عج)گناه نکنیم
#امام_زمان ❤️
«🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت589
اما به کسی توجه نکردو همونطور منو دنبال خودش میبرد ، چادرم زیر پام گیر کرد و داشتم میخوردم زمین که فشار دستش دور مچم محکم تر شد
از درد وحشتناکش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و باصدای بلندی که دسته کمی از فریاد نداشت گفتم : دستمو ول کن امیر شکست
در ماشینو باز کردو بالاخره برگشت و نگاهم کرد وقتی چشمای خیسمو دید انگار عصبانیتر شد و داد زد
- اون موقع که گفتم دلم نمیخواد بیایم اصفهان برای همچین موقعی بود ، بشین تو ماشین
خشکم زد از لحن صحبتش و اینکه جلوی جمع باهام اینطور برخورد کرد ،
خیلی بهم بر خورد ؛ فقط نگاش کردم و بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت تا ماشینو دور بزنه و سوار شه
فکر کرده بود به خاطر فرزانه گریه میکنم، البته دلیل اصلیش اون بود ولی درد دستم هم مزید بر علت بود
وقتی تو ماشین نشستم بدتر گریه م گرفت ، هر چقدرم که عصبانی بود بازم حق نداشت جلوی اون همه آدم اینطوری باهام رفتار کنه
عقب ماشین ، دایی جلوشو گرفت و بهش گفت : کجا میری امیرحسین ؟
- بیمارستان ، باید برم ببینم چه خاکی به سرم شده دایی
- الان تو این چند روز تعطیلی مگه متخصص پیدا میشه ؟
- امیرحسین : بشینم دست رو دست بزارم دایی ؟ یعنی تو یکی از این بیمارستانا یه متخصص زنان پیدا نمیشه ؟
- دایی : ی کم صبر کن بزار پوران (خانم دایی مرتضی) خانومتو معاینه کنه بالاخره یه عمره که ماما بوده
زن دایی اومد به سمتش و گفت : حتماً این کارو میکنم ولی باید اول سونوگرافی بشه ، تا وقتی بازنشست نشده بودم ، بیمارستان ما شیفت سونوگرافی داشت صد در صد هنوزم داره ، یکم صبر کن امیرحسین جان الان حاضر میشم تا منم همراهتون بیام
- امیرحسین : باشه زن دایی فقط زودتر
دیگه صدایی نشنیدم چون بچهها با گریه سوار ماشین شدند ، دیگه نمیخواستن اونجا بمونن طفلیا اونقدر ترسیده بودن که اصلاً از حرفهای امیرحسین متوجه نشدند که حامله هستم
گریه ی بچهها از یه طرف و درد وحشتناک دستم از طرف دیگه امونمو بریده بود ، نمیدونم چقدر گذشت که آقا حامد اومد و بچهها رو به زور برد تو ماشین خودش و بهشون قول داد که پشت سر ما بیان بیمارستان
و بلافاصله امیرحسین و زن دایی و رضوان نشستن تو ماشین و راه افتادیم
زن دایی بی رودرواسی از امیرحسین ، ی سری علائمی رو پرسید
امیرحسین هم بدون اینکه عکسالعملی نشون بده رانندگی میکرد و گاهی بهم نگاه میکرد ، انگار میخواست بهم بفهمونه که منتظر جوابمه
با اخمی ازش چشم گرفتمو برگشتم به سمت عقب و گفتم : زن دایی امیرحسین شلوغش کرده ، من این علائمی رو که میگید ندارم ، اصلا تا اونجایی که یادمه کمرم به جایی نخورد ؛ کنترلمو که از دست دادم رضوان محکم مانتومو گرفت و ازون شدت پرت شدنم به عقب کم شد بعدشم رو دستام افتادم روی زمین ، ینی چطوری بگم ... اول دستام خورد به زمین بعد خودم افتادم رو دستام
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
امیرحسین حالا که داد زدی سر مریمت عواقبشم پای خودت !
🤨🤨
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌"ســــــربازی یا ســــــرداری؟!"
بهفکر جایگاهتون تو دولتکریمه باشید...
#امام_زمان♥️
#استاد_شجاعی🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ هر وقت ناامید شدی از خودت، این ذکر نجاتت میده!...
#امام_زمان🕊
#طوفان_الاقصی🥀
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت590
- رضوان : آره اول من گرفتمش ولی از دستم ول شد
- زن دایی : خب خدا رو هزار مرتبه شکر ، حالا تو سونوگرافی مطمئن میشیم ، امیرحسین جان نگران نباش چیزی نیست
- امیرحسین : احتمالا هنوز بدنش گرمه متوجه نشده ... زندایی با شدت پرت شده چون میز تو آلاچیق با صدای بدی رفت عقبو از اون سمتِ آلاچیق افتاد بیرون
بعد گوشه ی خیابون نگه داشت و پیاده شدو با چند تا آبمیوه و آب برگشت ، در یکی از آبمیوه ها رو باز کردو داد دستم و گفت : بخور باید مثانت پر باشه برای سونو
به اجبار ازش گرفتمو خوردم و دو تا هم داد به رضوان و زن دایی
- زن دایی : دستت درد نکنه ، ان شاءلله که میریم سونو و با خبر خوش میایم بیرون
- امیرحسین : ان شاءلله
تموم حواسش انگار فقط به سلامت بچش بود حتی یک بار هم نکرد بگه تو که افتادی رو دستت ، اصلا خودت سالم هستی یا نه
ازین رفتارش واقعا دلخور شده بودم
چشمامو بستم تا باهام صحبت نکنه که بعدش مجبور شم باهاش حرف بزنم ، همیشه میگفت در هر شرایطی حتی اگه بدترین دلخوری هارو از هم داشتیم نباید کسی متوجه بشه و هر چی که بود باید بین خودمون حلش کنیم ، خیلی رو این مسئله حساس بود اما مثل اینکه این قوانین فقط مال منه و خودش هر کاری بخواد میتونه بکنه
بالاخره رسیدیم بیمارستان و زندایی و امیرحسین رفتند داخل تا ببینند سونو گرافی هست یا نه ؛ بعد از چند دقیقه امیرحسین اومد دنبالمونو و درو برام باز کرد
- بیا پایین مریم جان
جان ؟؟؟!!! الان دیگه جان شدم ، اون موقع که جلوی اون همه آدم منو سکه ی پول کردی جان نبودم حالا تغییر هویت دادم ؟؟؟
اینا رو میخواستم بهش بگم اما نمیدونم چرا زبونم باز نشد ، شایدم از بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود ترسیدم که نکنه سر باز کنه
خواست دستمو بگیره که سریع کشیدمو اجازه ندادم بهم دست بزنه
نگاهش نکردم ولی کاملا مشخص بود تعجب کرده و خشکش زده ، پیاده شدمو با رضوان راه افتادیم به سمت سونو گرافی و بعد از چند ثانیه صدای بستن درو شنیدم
نیم ساعتی گذشت و راه میرفتمو آب میخوردم که آقا حامدو دایی مرتضی هم اومدند و همون موقع اسممو خوندند
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم وارد اتاق سونوگرافی شدم و دیدم زندایی و رضوان هم دنبالم اومدند
حال خودمو نمیفهمیدم از ی طرف درد وحشتناک دستم بود و از طرف دیگه دلهره ی از دست دادن بچه ای رو داشتم که هر چند همه ی برنامه هامو به هم ریخته بود ولی از ته دلم میخواستم که باشه ، که حسش کنم
- خب عزیزم چند وقت تونه ؟
به خانومه نگاه کردم و گفتم : نمیدونم ... خودمونم تازه دو روزه متوجه شدیم
لبخندی زدو گفت : مبارکه ، بخواب ببینم کوچولوت در چه حاله
خوابیدم و در همون حال زندایی که گویا با هم دوست بودند ، براش توضیح داد چه اتفاقی افتاده
با دقت هر دو تو مانیتور نگاه میکردند که بالاخره بهم نگاه کرد و گفت : چطور متوجه نشدی ، سن بارداریت حدودا هشت
هفته ست ...!!!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
فکر کنم مریم شمشیرو از رو بسته برای امیرحسین 😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💦🍃💦یَا رَبَّ اَلعَالَمین🍃💦🍃
خدایا توشنیدنی هستی،
با هر طنین، با هر صدا!
و صدای آب
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت591
- هشت هفته ؟؟؟!!!
آب دهنمو قورت دادمو گفتم : نمیدونم آخه من **** میشدم
- زندایی : طبیعیه درصد خیلی کمی از خانوما اوایل بارداریشون این حالتو دارند و به همین خاطر دیرتر متوجه میشن چیزی نیست نگران نباش
- خبببب ... اینم از نی نیِ نازِ مامانیمون که همه رو امروز ترسونده ، چقدرم اینور اونور میره برای خودش
تماما چشم شده بودم که برای اولین بار ببینمش اما تو اون تصویر سیاه و سفید چیزی رو تشخیص نمیدادم
تا بالاخره یک تصویر خیلی کوچولو رو نشونم داد و شروع کرد به توضیح دادن ، اونقدر هیجان زده شده بودم که گریه م گرفت
اون میگفت و من چشمام مدام تار میشد و با دستمال اشکامو پاک میکردم که بتونم ببینمش
میخواستمش ولی الان نه ، با این وجود نمیدونم چرا از اینکه دیدمش اینقدر خوشحال شدم
- همه چیزش عالیه خانوم دکتر و هیچ مشکلی هم وجود نداره
رضوان با بغض گفت : خدا رو شکر
زندایی با محبت بهم لبخندی زدو گفت : مبارکت باشه عزیزم ، ان شاءلله تا هفت ماه دیگه میاد تو بغلت
- لبخندی زدمو گفتم : ممنون
- فقط صبر کنید ببینم ، انگار اینجا ی خبرایی هست
نگران شدم
چند دقیقه ای با دقت تو مانیتور نگاه میکردند که زندایی گفت : اینا هاش زوم کن روش ...
#امیرحسین
- بچهها رو پیش کی گذاشتی حامد؟
- حامد : میثم همراهمون اومده ، تو حیاط بیمارستانند
- دایی : طفلیا چقدر امروز وحشت کردن
نفسی عمیقی گرفتم و آرنجمو گذاشتم روی زانوهام و سرمو گرفتم ما بین دستام ، وحشتناک سرم درد میکرد
چند دقیقهای به سکوت گذشت که حامد گفت : ببخشید دایی ، ی چیزی رو میخوام مطرح کنم شاید ناراحت بشید اما باید حتماً گفته بشه
- بگو دایی جون
- به نظرم فرزانه خانم چیزی مصرف میکنه
این دیگه چه حرفی بود حامد زد بلافاصله سرمو بلند کردم و نگاش کردم ، وقتی حامد اینطور بود ، یعنی هیچ شوخیی تو کارش نبود ولی از فرزانه همچین چیزی بعید بود
- من : امکان نداره حامد ، از این چیزا متنفره
- مگه تو باهاش این ۱۷ - ۱۸ ساله زندگی کردی که اینقدر مطمئن این حرفو میزنی ؟
مات زده نگاش کردم که ادامه داد : وقتی باهات بحث میکرد منو رضوان نزدیکش بودیم دستاش لرزش خفیفی داشت
- خب این دلیل نمیشه ، خیلی از خانوما موقع استرس ممکنه همچین حالتی بهشون دست بده
- آره ولی تو چهرش که دقیق شدم دیدم مردمک چشماش بیش از حد معمول گشاده و پیشونیش عرق نشسته بود و دهنشم خشک میشد چون ی لیوان آب دستش بود و مدام از اون آب میخورد ؛ وقتی اینا در کنار هم قرار بگیره ، قطعا نشون از اعتیاده
ناخودآگاه هر دو به دایی نگاه کردیم که بهت زده به حامد خیره بود
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ «حضرت مادر»
🎙 با صدای: بینشان
🎵 شعر و ملودی: اسماعیل شبرنگ
🎛 تنظیم: علی وانیار
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
008-1.mp3
2.62M
🟣خانواده موفق
#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت هشتم (پارت یک)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
008-2.mp3
10.35M
🟣خانواده موفق
#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت هشتم (پارت دو)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۳۰ ثانیه سخن از جنس جواهر
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت592
- حامد : دایی با پدرش و برادراش صحبت کنید ، توهم بعد از مصرفش میتونه برای اطرافیان خیلی خطرناک باشه ؛ اصلاً نباید دست دست کنید حتی اگه الان بستری بشه خیلی بهتر از چند ساعت دیگه است .
و رو کرد به منو ادامه داد : به نظرم خطر بزرگی از سر مریم خانوم رد شده چون رفتارش غیر ارادی بود ، میتونست اتفاقی خیلی بدتر از این بیفته
حامد فوق تخصص اعصاب و روان بود و تو کارش یکی از بهترینهایی بود که سراغ داشتم ، بنابراین حرفش قطعا درست بود
از فکر اینکه خدای نکرده چه اتفاقی میتونست برای مریم بیفته کلافه از جام بلند شدم
نباید به حرف مریم گوش میکردم، نباید میومدیم ؛ دیگه همچین ندونم کاریی نباید اتفاق بیفته
- حامد : ببخشید دایی من آدم چشم چرونی نیستم ، به دلیل شغلم با اینجور افراد زیاد سرو کار دارم
و چون رفتار فرزانه خانوم به عنوان یه آدم تحصیل کرده خیلی برام تعجب آور بود ناخودآگاه تو چهرش دقیق شدم و با اطمینان میگم که صد در صد اعتیاد داره و اعتیادشم سنگینه
دایی دستی به پیشونیش گرفت و گفت : الان که دارم به کاراش فکر میکنم میبینم درست میگی ، بزار تکلیف اینجا مشخص بشه بعد میرم خونه ی خواهرم
در باز شدو اول زندایی و بعد رضوان و مریم اومدند بیرون
نگاهم قفل صورت مریم شد که انگار به شدت تو هم بود ، ته دلم خالی شد ، آب دهنمو قورت دادمو پرسیدم : چی شد ، سرشو اصلا بالا نیاورد که نگام کنه
زندایی با لبخندی گفت : الحمدالله همه چی عالی
چشمامو بستمو بالاخره نفسمو آزاد کردم ، حامد بغلم کردو تبریک گفت و بعدم دایی و رضوان
- دایی : مادر شدنت مبارک باشه دخترم
حامد : تبریک میگم مریم خانوم
و عزیز دلم از خجالت سرخ شده بودو سربه زیر تشکر کرد
- دایی : امشب امیرحسین باید سور بدیا
- چشم ، حتما دایی جون
همه راه افتادند به سمت حیاط ، منم دست گذاشتم روی کمرش تا باهم بریم که ایستادو تکون نخورد
- چیزی شده مریم جان ؟
- با بغض جواب داد : چه عجب بالاخره یادت افتاد بپرسی چیزی شده یا نه
ابروهام از لحن حرف زدنش پرید بالا
بلند زندایی رو که چند قدم فاصله گرفته بودند صدا کرد
زندایی : جانم عزیزم
- میشه بریم دکتر اورژانس ؟
زندایی نگاهی به من انداخت و پرسید : چرا عزیزم مشکلی پیش اومده برات ؟
- مچ دستم خیلی درد میکنه
- من : ببینم دستتو
انگار نه انگار که من باهاش حرف زدم
- زندایی : چی شده مامان خانوم ؟
دستشو نشون زندایی داد ، دور مچش به شدت ورم کرده بود ، ماتم برد وقتی دستشو دیدم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چه عجب بالاخره یادت افتاد بپرسی چیزی شده یا نه🤭🤭
اوه مریم حسابی عصبانیه 😵💫
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
هر کس وطنی دارد،
و اهلیتِ جایی..
من، اهلِ دیارِ دلِ بیتابِ تو هستم
«يا مَوْلاتى يا فاطِمَةُ أَغيثينى..»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت593
وارد اتاق دکتر که شدیم گفت : باید حتماً از مچشون عکس بگیرید ببینم وضعیت به چه صورته
- زن دایی : دکتر باردار هستند نمیتونن عکس بگیرن
- اگه عکس بود خیلی بهتر میشد
بلند شد و اومد به سمت مریم وگفت : حالا دیگه مجبورم که دستشونو همینجوری جا بندازم
من : شما رزیدنت هستید ؟
- بله
- ممنون لازم نیست جا بندازید
دست سالمشو گرفتمو آوردمش بیرون ؛ دستشو کشید و گفت بزار جا بندازه دیگه دردش امونمو بریده برای چی درک نمیکنی
برگشتم تو صورتشو جدی طوری که بهش بفهمونم تو این زمینه کوتاه اومدنی در کار نیست گفتم : این رزیدنته ، تجربه ی کافی نداره تو هم بارداری اگه یک درصد بد جا بندازه بعدش عذاب میکشی
- من دو ساعته که دارم عذاب میکشم و شما اونقدر حواست به بچه ت بود که اصلاً منو ندیدی ، حالا تازه یادت اومده که مریمی هم هست؟؟؟
خواست برگرده که محکمتر دستشو گرفتم و کشیدم سمتِ خودم و اجازه ندادم قدمی برداره
- واسه چی اینجوری میکنی بزار برم
- الان اون روی لج بازت اومده بالا ، حالیت نیست چکار داری میکنی
- ولم کن ببینم ، من حالیم نیست یا تو که ...
همون لحظه زندایی اومد بیرونو گفت : چرا نمیزاری دستشو جا بندازه امیرحسین ؟
- این رزیدنته زن دایی ، اصفهان مرکز تخصصی ارتوپدی داره دیگه نه ؟
- آره داره
- بریم اونجا بهتره
و بدون اینکه دستشو ول کنم و صبر کنم تا باهام چونه بزنه راه افتادم به سمت حیاط ؛ بچهها تا دیدنمون دویدن سمت مریم و نشست رو نیمکت و باهاشون صحبت کرد از چهرش مشخص بود درد زیادی رو داره تحمل میکنه ولی تموم سعیشو میکرد به روی بچهها نیاره
- دایی : چی شد ؟ دکتر چی گفت؟
- به احتمال زیاد دستش در رفته میخوام ببرمش یه مرکز تخصصی
- حامد : برو ما هم دنبالت میایم
نه دیگه همگی برگردید ، ناهارم نخوردید ، احتمالاً کار ما طول بکشه تموم شد ما هم میایم و بعد آدرسو از دایی گرفتمو با مصیبت بچهها رو راضی کردیم که با حامد اینا برگردن
وقتی رسیدیم خوشبختانه یک متخصص ارتوپدی داشتن ؛ دکتر مسنی بود و تا دست مریمو دید گفت صد در صد در رفته
با ترس بهم نگاه کرد و چقدر اون لحظه به خودم بد و بیراه گفتم که چرا حرفشو قبول کردم و اومدیم اصفهان
دست دیگشو گرفتم و گفتم چیزی نیست مریم جان ، فقط یه لحظه است ، بعدش دیگه این درد تموم میشه
با تردید به دکتر نگاه کرد و دکتر هم با لبخندی گفت : دخترم این همه دردو تحمل کردی اینم تحمل کن بعد دیگه آتل میبندم و همه چی تموم میشه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرم دیدن این کلیپ در ایام فاطمیه یه رزقه👌
از امشب خونه ما حرم شماست مادر 💔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
16.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|ثروتمند می شوی...|
تسبیحات حضرت زهرا "س"📿
آیت الله جاودان🎙
#فاطمیه #حضرت_زهرا
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت594
اشک تو چشماش جمع شد و به بیرون از پنجره خیره شد ، روبروش ایستادمو بغلش کردم و سرشو گرفتم تو سینم خواست برگرده و نگاه کنه که نگذاشتم ؛ دکتر دستشو گرفت و بهم اشاره کرد که محکم بگیرمش و بعد صدای جیغش بود که اتاقو برداشت و به شدت ناخوناش تو پهلوم فرو رفت
چشمامو از درد بستم و کمرشو نوازش کردم و گفتم : تموم شد عزیزم ، تموم شد
لرزش خفیف بدنشو حس میکردم ، پاهاش سست شد و بالاخره دستشو از پهلوم باز کرد
دیدن چشمای اشکیش وقتی سرشو بالا آورد حالمو بد کرد
- بزار بشینم
کمکش کردمو نشوندمش
- دکتر تا آتل میبندید میتونم فشارشو بگیرم ؟
- اجازه بده به پرستار شیفت میگم بگیره
- پزشکم ، خودم میتونم بگیرم
اینو گفتم و پشیمونم کرد از گفتن ، به وضوح مشخص بود که حال مریم اصلا خوب نیست و این تازه چونش گرم شده بود
فشارشو گرفتم که به شدت پایین بود
- دکتر ببخشید میون کلامتون ، نبندید آتلو ، فشارش خیلی پایینه باید بهش سرم وصل شه
مشکلی نیست همین جا رو تخت دراز بکشند میگم براشون سرم بیارن ، من میرم اتاق بغل
- ممنون لطف میکنید
با رفتنش ، بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و بی جون گفت : میشه برگردیم تهران
- برمیگردیم عزیزم ، فعلا بزار ردیفت کنم بعد میریم
سرمشو که وصل کردم خوابش برد و تا تموم شدنش ، دکتره اومدو آتلشو بست و خوشبختانه براش بیمار اومدو رفت
***
تو راه برگشت سکوت کرده بودو حرفی نمیزد ؛ جلوی یک رستوران نگه داشتم و گفتم پیاده شو بریم ی چیزی بخوریم
- نمیخورم
- مریم خانوم ناهار نخوردی هنوز ، الان شما دیگه یک نفر نیستیا
- آهان ببخشید ، چند لحظه یادم رفت بچه تون خیلی براتون مهمه
کلافه به صورتم دست کشیدم
- دردت چیه عزیزم ؟ من هزار بار بهت گفتم تو لفافه با من حرف نزن ، من حال و حوصله ی معما حل کردن ندارم ، نحوه ی رفتارتم جلوی زندایی اصلا درست نبود
- هر چی باشه از رفتار تو خیلی بهتر بود که جلوی اون همه آدم سرم داد کشیدی
- برای این بود که پاتو کردی تو ی کفشو منو کشوندی تو این خراب شده که این مصیبتا رو بکشیم
- اولا که دلیلشو بهت گفتم ، دوما اصلا مقصرم باشم تو حق نداشتی جلوی اون همه آدم سرم داد بزنی ، چون خودت این مثلا قانونو گذاشتی
که هرچقدرم از دست هم دلخور باشیم تو تنهایی فقط بین خودمون حلش میکنیم ولی انگار این قانونا فقط مال منه
- مریم من اون موقع عصبانی بودم
حالم خوب نبود
- عه ... پس یادم باشه هر وقت عصبانی بودم حق هر رفتاریو دارم ...!!!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110