eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
851 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌"ســــــربازی یا ســــــرداری؟!" به‌فکر جایگاهتون تو دولت‌کریمه باشید... ♥️ 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ هر وقت ناامید شدی از خودت، این ذکر نجاتت میده!... 🕊 🥀 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - رضوان : آره اول من گرفتمش ولی از دستم ول شد - زن دایی : خب خدا رو هزار مرتبه شکر ، حالا تو سونوگرافی مطمئن میشیم ، امیرحسین جان نگران نباش چیزی نیست - امیرحسین : احتمالا هنوز بدنش گرمه متوجه نشده ... زندایی با شدت پرت شده چون میز تو آلاچیق با صدای بدی رفت عقبو از اون سمتِ آلاچیق افتاد بیرون بعد گوشه ی خیابون نگه داشت و پیاده شدو با چند تا آبمیوه و آب برگشت ، در یکی از آبمیوه ها رو باز کردو داد دستم و گفت : بخور باید مثانت پر باشه برای سونو به اجبار ازش گرفتمو خوردم و دو تا هم داد به رضوان و زن دایی - زن دایی : دستت درد نکنه ، ان شاءلله که میریم سونو و با خبر خوش میایم بیرون - امیرحسین : ان شاءلله تموم حواسش انگار فقط به سلامت بچش بود حتی یک بار هم نکرد بگه تو که افتادی رو دستت ، اصلا خودت سالم هستی یا نه ازین رفتارش واقعا دلخور شده بودم چشمامو بستم تا باهام صحبت نکنه که بعدش مجبور شم باهاش حرف بزنم ، همیشه میگفت در هر شرایطی حتی اگه بدترین دلخوری هارو از هم داشتیم نباید کسی متوجه بشه و هر چی که بود باید بین خودمون حلش کنیم ، خیلی رو این مسئله حساس بود اما مثل اینکه این قوانین فقط مال منه و خودش هر کاری بخواد میتونه بکنه بالاخره رسیدیم بیمارستان و زندایی و امیرحسین رفتند داخل تا ببینند سونو گرافی هست یا نه ؛ بعد از چند دقیقه امیرحسین اومد دنبالمونو و درو برام باز کرد - بیا پایین مریم جان جان ؟؟؟!!! الان دیگه جان شدم ، اون موقع که جلوی اون همه آدم منو سکه ی پول کردی جان نبودم حالا تغییر هویت دادم ؟؟؟ اینا رو میخواستم بهش بگم اما نمیدونم چرا زبونم باز نشد ، شایدم از بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود ترسیدم که نکنه سر باز کنه خواست دستمو بگیره که سریع کشیدمو اجازه ندادم بهم دست بزنه نگاهش نکردم ولی کاملا مشخص بود تعجب کرده و خشکش زده ، پیاده شدمو با رضوان راه افتادیم به سمت سونو گرافی و بعد از چند ثانیه صدای بستن درو شنیدم نیم ساعتی گذشت و راه میرفتمو آب میخوردم که آقا حامدو دایی مرتضی هم اومدند و همون موقع اسممو خوندند بدون اینکه نگاهی بهش بندازم وارد اتاق سونوگرافی شدم و دیدم زندایی و رضوان هم دنبالم اومدند حال خودمو نمیفهمیدم از ی طرف درد وحشتناک دستم بود و از طرف دیگه دلهره ی از دست دادن بچه ای رو داشتم که هر چند همه ی برنامه هامو به هم ریخته بود ولی از ته دلم میخواستم که باشه ، که حسش کنم - خب عزیزم چند وقت تونه ؟ به خانومه نگاه کردم و گفتم : نمیدونم ... خودمونم تازه دو روزه متوجه شدیم لبخندی زدو گفت : مبارکه ، بخواب ببینم کوچولوت در چه حاله خوابیدم و در همون حال زندایی که گویا با هم دوست بودند ، براش توضیح داد چه اتفاقی افتاده با دقت هر دو تو مانیتور نگاه میکردند که بالاخره بهم نگاه کرد و گفت : چطور متوجه نشدی ، سن بارداریت حدودا هشت هفته ست ...!!!! 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. فکر کنم مریم شمشیرو از رو بسته برای امیرحسین 😁😁 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💦🍃💦یَا رَبَّ اَلعَالَمین🍃💦🍃 خدایا توشنیدنی هستی، با هر طنین، با هر صدا! و صدای آب . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - هشت هفته ؟؟؟!!! آب دهنمو قورت دادمو گفتم : نمیدونم آخه من **** میشدم - زندایی : طبیعیه درصد خیلی کمی از خانوما اوایل بارداریشون این حالتو دارند و به همین خاطر دیرتر متوجه میشن چیزی نیست نگران نباش - خبببب ... اینم از نی نیِ نازِ مامانیمون که همه رو امروز ترسونده ، چقدرم اینور اونور میره برای خودش تماما چشم شده بودم که برای اولین بار ببینمش اما تو اون تصویر سیاه و سفید چیزی رو تشخیص نمی‌دادم تا بالاخره یک تصویر خیلی کوچولو رو نشونم داد و شروع کرد به توضیح دادن ، اونقدر هیجان زده شده بودم که گریه م گرفت اون میگفت و من چشمام مدام تار میشد و با دستمال اشکامو پاک میکردم که بتونم ببینمش میخواستمش ولی الان نه ، با این وجود نمی‌دونم چرا از اینکه دیدمش اینقدر خوشحال شدم - همه چیزش عالیه خانوم دکتر و هیچ مشکلی هم وجود نداره رضوان با بغض گفت : خدا رو شکر زندایی با محبت بهم لبخندی زدو گفت : مبارکت باشه عزیزم ، ان شاءلله تا هفت ماه دیگه میاد تو بغلت - لبخندی زدمو گفتم : ممنون - فقط صبر کنید ببینم ، انگار اینجا ی خبرایی هست نگران شدم چند دقیقه ای با دقت تو مانیتور نگاه میکردند که زندایی گفت : اینا هاش زوم کن روش ... - بچه‌ها رو پیش کی گذاشتی حامد؟ - حامد : میثم همراهمون اومده ، تو حیاط بیمارستانند - دایی : طفلیا چقدر امروز وحشت کردن نفسی عمیقی گرفتم و آرنجمو گذاشتم روی زانوهام و سرمو گرفتم ما بین دستام ، وحشتناک سرم درد میکرد چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت که حامد گفت : ببخشید دایی ، ی چیزی رو می‌خوام مطرح کنم شاید ناراحت بشید اما باید حتماً گفته بشه - بگو دایی جون - به نظرم فرزانه خانم چیزی مصرف می‌کنه این دیگه چه حرفی بود حامد زد بلافاصله سرمو بلند کردم و نگاش کردم ، وقتی حامد اینطور بود ، یعنی هیچ شوخیی تو کارش نبود ولی از فرزانه همچین چیزی بعید بود - من : امکان نداره حامد ، از این چیزا متنفره - مگه تو باهاش این ۱۷ - ۱۸ ساله زندگی کردی که اینقدر مطمئن این حرفو میزنی ؟ مات زده نگاش کردم که ادامه داد : وقتی باهات بحث می‌کرد منو رضوان نزدیکش بودیم دستاش لرزش خفیفی داشت - خب این دلیل نمی‌شه ، خیلی از خانوما موقع استرس ممکنه همچین حالتی بهشون دست بده - آره ولی تو چهرش که دقیق شدم دیدم مردمک چشماش بیش از حد معمول گشاده و پیشونیش عرق نشسته بود و دهنشم خشک می‌شد چون ی لیوان آب دستش بود و مدام از اون آب می‌خورد ؛ وقتی اینا در کنار هم قرار بگیره ، قطعا نشون از اعتیاده ناخودآگاه هر دو به دایی نگاه کردیم که بهت زده به حامد خیره بود 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
گل یاس علی، می روی و بی هواس نفس های علي.... 🖤
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ «حضرت مادر» 🎙 با صدای: بی‌نشان 🎵 شعر و ملودی: اسماعیل شبرنگ 🎛 تنظیم: علی وانیار . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
008-1.mp3
2.62M
🟣خانواده موفق 💠قسمت هشتم (پارت یک) . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
008-2.mp3
10.35M
🟣خانواده موفق 💠قسمت هشتم (پارت دو) . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - حامد : دایی با پدرش و برادراش صحبت کنید ، توهم بعد از مصرفش می‌تونه برای اطرافیان خیلی خطرناک باشه ؛ اصلاً نباید دست دست کنید حتی اگه الان بستری بشه خیلی بهتر از چند ساعت دیگه است . و رو کرد به منو ادامه داد : به نظرم خطر بزرگی از سر مریم خانوم رد شده چون رفتارش غیر ارادی بود ، می‌تونست اتفاقی خیلی بدتر از این بیفته حامد فوق تخصص اعصاب و روان بود و تو کارش یکی از بهترین‌هایی بود که سراغ داشتم ، بنابراین حرفش قطعا درست بود از فکر اینکه خدای نکرده چه اتفاقی میتونست برای مریم بیفته کلافه از جام بلند شدم نباید به حرف مریم گوش می‌کردم، نباید میومدیم ؛ دیگه همچین ندونم کاریی نباید اتفاق بیفته - حامد : ببخشید دایی من آدم چشم چرونی نیستم ، به دلیل شغلم با اینجور افراد زیاد سرو کار دارم و چون رفتار فرزانه خانوم به عنوان یه آدم تحصیل کرده خیلی برام تعجب آور بود ناخودآگاه تو چهرش دقیق شدم و با اطمینان میگم که صد در صد اعتیاد داره و اعتیادشم سنگینه دایی دستی به پیشونیش گرفت و گفت : الان که دارم به کاراش فکر میکنم میبینم درست میگی ، بزار تکلیف اینجا مشخص بشه بعد میرم خونه ی خواهرم در باز شدو اول زندایی و بعد رضوان و مریم اومدند بیرون نگاهم قفل صورت مریم شد که انگار به شدت تو هم بود ، ته دلم خالی شد ، آب دهنمو قورت دادمو پرسیدم : چی شد ، سرشو اصلا بالا نیاورد که نگام کنه زندایی با لبخندی گفت : الحمدالله همه چی عالی چشمامو بستمو بالاخره نفسمو آزاد کردم ، حامد بغلم کردو تبریک گفت و بعدم دایی و رضوان - دایی : مادر شدنت مبارک باشه دخترم حامد : تبریک میگم مریم خانوم و عزیز دلم از خجالت سرخ شده بودو سربه زیر تشکر کرد - دایی : امشب امیرحسین باید سور بدیا - چشم ، حتما دایی جون همه راه افتادند به سمت حیاط ، منم دست گذاشتم روی کمرش تا باهم بریم که ایستادو تکون نخورد - چیزی شده مریم جان ؟ - با بغض جواب داد : چه عجب بالاخره یادت افتاد بپرسی چیزی شده یا نه ابروهام از لحن حرف زدنش پرید بالا بلند زندایی رو که چند قدم فاصله گرفته بودند صدا کرد زندایی : جانم عزیزم - میشه بریم دکتر اورژانس ؟ زندایی نگاهی به من انداخت و پرسید : چرا عزیزم مشکلی پیش اومده برات ؟ - مچ دستم خیلی درد میکنه - من : ببینم دستتو انگار نه انگار که من باهاش حرف زدم - زندایی : چی شده مامان خانوم ؟ دستشو نشون زندایی داد ، دور مچش به شدت ورم کرده بود ، ماتم برد وقتی دستشو دیدم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. چه عجب بالاخره یادت افتاد بپرسی چیزی شده یا نه🤭🤭 اوه مریم حسابی عصبانیه 😵‍💫 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
هر کس وطنی دارد، و اهلیتِ جایی.. من‌، اهلِ دیارِ دلِ بیتابِ تو هستم «يا مَوْلاتى يا فاطِمَةُ أَغيثينى..» . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : وارد اتاق دکتر که شدیم گفت : باید حتماً از مچشون عکس بگیرید ببینم وضعیت به چه صورته - زن دایی : دکتر باردار هستند نمی‌تونن عکس بگیرن - اگه عکس بود خیلی بهتر میشد بلند شد و اومد به سمت مریم وگفت : حالا دیگه مجبورم که دستشونو همینجوری جا بندازم من : شما رزیدنت هستید ؟ - بله - ممنون لازم نیست جا بندازید دست سالمشو گرفتمو آوردمش بیرون ؛ دستشو کشید و گفت بزار جا بندازه دیگه دردش امونمو بریده برای چی درک نمیکنی برگشتم تو صورتشو جدی طوری که بهش بفهمونم تو این زمینه کوتاه اومدنی در کار نیست گفتم : این رزیدنته ، تجربه ی کافی نداره تو هم بارداری اگه یک درصد بد جا بندازه بعدش عذاب می‌کشی - من دو ساعته که دارم عذاب می‌کشم و شما اونقدر حواست به بچه‌ ت بود که اصلاً منو ندیدی ، حالا تازه یادت اومده که مریمی هم هست؟؟؟ خواست برگرده که محکم‌تر دستشو گرفتم و کشیدم سمتِ خودم و اجازه ندادم قدمی برداره - واسه چی اینجوری می‌کنی بزار برم - الان اون روی لج بازت اومده بالا ، حالیت نیست چکار داری میکنی - ولم کن ببینم ، من حالیم نیست یا تو که ... همون لحظه زندایی اومد بیرونو گفت : چرا نمیزاری دستشو جا بندازه امیرحسین ؟ - این رزیدنته زن دایی ، اصفهان مرکز تخصصی ارتوپدی داره دیگه نه ؟ - آره داره - بریم اونجا بهتره و بدون اینکه دستشو ول کنم و صبر کنم تا باهام چونه بزنه راه افتادم به سمت حیاط ؛ بچه‌ها تا دیدنمون دویدن سمت مریم و نشست رو نیمکت و باهاشون صحبت کرد از چهرش مشخص بود درد زیادی رو داره تحمل می‌کنه ولی تموم سعیشو می‌کرد به روی بچه‌ها نیاره - دایی : چی شد ؟ دکتر چی گفت؟ - به احتمال زیاد دستش در رفته میخوام ببرمش یه مرکز تخصصی - حامد : برو ما هم دنبالت میایم نه دیگه همگی برگردید ، ناهارم نخوردید ، احتمالاً کار ما طول بکشه تموم شد ما هم میایم و بعد آدرسو از دایی گرفتمو با مصیبت بچه‌ها رو راضی کردیم که با حامد اینا برگردن وقتی رسیدیم خوشبختانه یک متخصص ارتوپدی داشتن ؛ دکتر مسنی بود و تا دست مریمو دید گفت صد در صد در رفته با ترس بهم نگاه کرد و چقدر اون لحظه به خودم بد و بیراه گفتم که چرا حرفشو قبول کردم و اومدیم اصفهان دست دیگشو گرفتم و گفتم چیزی نیست مریم جان ، فقط یه لحظه است ، بعدش دیگه این درد تموم میشه با تردید به دکتر نگاه کرد و دکتر هم با لبخندی گفت : دخترم این همه دردو تحمل کردی اینم تحمل کن بعد دیگه آتل می‌بندم و همه چی تموم میشه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرم دیدن این کلیپ در ایام فاطمیه یه رزقه👌 از امشب خونه ما حرم شماست مادر 💔 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
16.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|ثروتمند می شوی...| تسبیحات حضرت زهرا "س"📿 آیت الله جاودان🎙 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : اشک تو چشماش جمع شد و به بیرون از پنجره خیره شد ، روبروش ایستادمو بغلش کردم و سرشو گرفتم تو سینم خواست برگرده و نگاه کنه که نگذاشتم ؛ دکتر دستشو گرفت و بهم اشاره کرد که محکم بگیرمش و بعد صدای جیغش بود که اتاقو برداشت و به شدت ناخوناش تو پهلوم فرو رفت چشمامو از درد بستم و کمرشو نوازش کردم و گفتم : تموم شد عزیزم ، تموم شد لرزش خفیف بدنشو حس می‌کردم ، پاهاش سست شد و بالاخره دستشو از پهلوم باز کرد دیدن چشمای اشکیش وقتی سرشو بالا آورد حالمو بد کرد - بزار بشینم کمکش کردمو نشوندمش - دکتر تا آتل میبندید میتونم فشارشو بگیرم ؟ - اجازه بده به پرستار شیفت میگم بگیره - پزشکم ، خودم میتونم بگیرم اینو گفتم و پشیمونم کرد از گفتن ، به وضوح مشخص بود که حال مریم اصلا خوب نیست و این تازه چونش گرم شده بود فشارشو گرفتم که به شدت پایین بود - دکتر ببخشید میون کلامتون ، نبندید آتلو ، فشارش خیلی پایینه باید بهش سرم وصل شه مشکلی نیست همین جا رو تخت دراز بکشند میگم براشون سرم بیارن ، من میرم اتاق بغل - ممنون لطف میکنید با رفتنش ، بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و بی جون گفت : میشه برگردیم تهران - برمیگردیم عزیزم ، فعلا بزار ردیفت کنم بعد میریم سرمشو که وصل کردم خوابش برد و تا تموم شدنش ، دکتره اومدو آتلشو بست و خوشبختانه براش بیمار اومدو رفت *** تو راه برگشت سکوت کرده بودو حرفی نمیزد ؛ جلوی یک رستوران نگه داشتم و گفتم پیاده شو بریم ی چیزی بخوریم - نمی‌خورم - مریم خانوم ناهار نخوردی هنوز ، الان شما دیگه یک نفر نیستیا - آهان ببخشید ، چند لحظه یادم رفت بچه تون خیلی براتون مهمه کلافه به صورتم دست کشیدم - دردت چیه عزیزم ؟ من هزار بار بهت گفتم تو لفافه با من حرف نزن ، من حال و حوصله ی معما حل کردن ندارم ، نحوه ی رفتارتم جلوی زندایی اصلا درست نبود - هر چی باشه از رفتار تو خیلی بهتر بود که جلوی اون همه آدم سرم داد کشیدی - برای این بود که پاتو کردی تو ی کفشو منو کشوندی تو این خراب شده که این مصیبتا رو بکشیم - اولا که دلیلشو بهت گفتم ، دوما اصلا مقصرم باشم تو حق نداشتی جلوی اون همه آدم سرم داد بزنی ، چون خودت این مثلا قانونو گذاشتی که هرچقدرم از دست هم دلخور باشیم تو تنهایی فقط بین خودمون حلش میکنیم ولی انگار این قانونا فقط مال منه - مریم من اون موقع عصبانی بودم حالم خوب نبود - عه ... پس یادم باشه هر وقت عصبانی بودم حق هر رفتاریو دارم ...!!!! 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. وایییییییی 🤦‍♀ حداقل شما دیگه دعوا نکنید 😐 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - امیرحسین : مریم جان چرا درکم نمیکنی ؟ اصلا متوجه هستی که من به خاطر زندگیمون چه دعوا و مرافه‌ای جلوی اون همه آدم داشتم با فرزانه و خالم ؟ - آره ... کاملاً متوجه شدم ، خیلی خوب فهمیدم که چطور بودید با هم و براش چه کارا می‌کردی و چرا نمیخواستی روبه رو شم باهاش چون نمیخواستی این چیزا رو متوجه بشم ، اصلاً تو ذهنم نمی‌گنجه که رابطه تون اینطور بوده و باز به من نگفتی ، این اصلاً چیز کمی نبوده که بخواد یادت بره تو منو با خودخواهی انداختی تو چاهی که هر لحظه باید وحشت داشته باشم از حضور ی آدم روانی ... بغضم شکست و ادامه دادم : بهم گفت اومده که بمونه که هوار شه رو سرم ؛ به اصطلاحش من اومدم بینتون و زندگیشو خراب کردم و اومده زندگیمو نیست و نابود کنه ... تو باید متوجه باشی نه من و مقصر همه ی اینا تویی ؛ تویی که پای منو به این زندگی باز کردی من اشتباه کردم حرف وحیدو گوش ندادم اشتباه کردم که با وجود اینکه فهمیدم فرزانه نامی تو زندگیت بوده ، بازم اونقدر دوستت داشتم که نتونستم دوریتو تحمل کنم ، اشتباه کردم که تو روی برادرم که همه این روزا رو می‌دید وایستادم و گفتم این زندگی رو می‌خوام ، اشتباه کردم که تصمیم گرفتم تموم آرزوهامو حرومه زندگیی کنم که مثل آتیش زیر خاکستر ، هر آن ممکنه گُر بگیره و نابود شه این زندگی هر لحظه‌اش داره برام تبدیل به وحشت میشه ، میفهمی اینا رو ؟ اشکامو پاک کردم - آره ... لازم بود بیام اصفهان ، خیلی خیلی لازم بود بیام تا چشمام باز بشه ، تا به اوج خریت خودم پی ببرم که چرا با وجود فرزانه و خاله جونت بازم اینقدر احمق بودم که گذاشتم وسط همه ی این بدبختی ها پای یه موجود بی‌گناه دیگه هم به این زندگی که از اولشم اشتباه بود باز بشه ماتش برده بود و بدون اینکه پلکی به هم بزنه فقط به روبروش نگاه می‌کرد هیچی نگفت ، فقط سکوت بود و سکوت همون بهتر ، چون اگه چیزی می‌گفت جوابشو هم می‌خورد و وضعیت خیلی بدتر می‌شد و رومون تو روی هم بازتر حرف‌های فرزانه حسابی ترسونده بودتم و وقتی یادم میومد که جلوی اون همه آدم از مهربونی و محبت‌هایی که امیرحسین بهش کرده بود چقدر با آب و تاب تعریف می‌کرد حالم بد می‌شد شکسته بودم ، جلوی همه بد جور خورد شده بودم ، باید می‌گفتم که اگه نمیگفتم این بغضی که از صبح تو گلوم مونده بود حتما خفه م می‌کرد ، باید نشونش می‌دادم که درونم چه طوفانی به پا شده خودش خواسته ، مگه نگفته بود تو لفافه باهاش حرف نزنم و حوصله حل معما نداره ؛ حالا معماشو حل شده تحویلش دادم که زحمتی برای حلش نکشه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
و مقصر همه ی اینا تویی ؛ تویی که پای منو به این زندگی باز کردی من اشتباه کردم حرف وحیدو گوش ندادم اشتباه کردم که با وجود اینکه فهمیدم فرزانه نامی تو زندگیت بوده ، بازم اونقدر دوستت داشتم که نتونستم دوریتو تحمل کنم ، اشتباه کردم که تو روی برادرم که همه این روزا رو می‌دید وایستادم و گفتم این زندگی رو می‌خوام ... مریمممممم چرا آخه ؟!!!😨😰😨 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
۱- سلام ، نه چالش بزرگ زندگی مریم این نیست ، تا همین حد میتونم بگم 😢 ۲- بله حق دارید شما و این گفته ی خیلی از عزیزان بود که امروز پی وی مو ترکوندنن 😁😅 در جوابتون بگم که فرزانه تو بحثهاش ی روابطی رو جلوی همه بازگو کرده بود که البته خیلی‌هاش چرت و ساختگی بود اما همونا کافی بود که حال یه زنو بدتر از بد کنه ( البته منظورم روابط عاطفی هست لطفا ذهنتون جای بدی نره چون آقا امیرحسین اونقدر مقید و معتقد هستند که اگر کوچیک ترین اشاره ای به روابط ... میکرد همه متوجه دروغش می‌شدند ) 😔🥺 و چون رمان مذهبیه و ان شاءلله قراره که چاپ بشه من نمیتونم همه چی رو باز کنم البته بازم نباید به این شدت واکنش نشون میداد ولی خب متأسفانه شده بوده دیگه 😔 ۳- واقعا مریم اون لحظه از آیندش و اینکه باردار شده بود ترسیده بود ۴- نگو که دل خودمم خونه
۱- واقعا سخته مخصوصا تو دوران بارداری ☹️ ۲- 😭😭😭😭 ۳- حال همگی حول حالنا مخصوصا مریم و امیرحسین 😊
۱- اون موقع به نظرش نه بی انصافی نبوده ولی بعدا چرا 🌸 ۲- چشم گذاشتم 😉🙏 ۳- هیچی دیگه وحید اگه بفهمه مصیبته ، دعا کنید نفهمه 😁 ۴- طفلک امیرحسین الان تو شوکه ، هیچ وقت مریم اینجوری باهاش صحبت نکرده بود دقیقا این شکلی بوده 😨😨 یا شایدم این شکلی 😰😞
۱- ولی خیلیا نظر شما رو ندارند 🙁 ۲- بله قبول کرده ولی از عمق فاجعه خبر نداشت 😣 ۳- به چالش بزرگشون که زندگی شونو زیر و رو میکنه هنوز نرسیدیم🌸 ۴- 🤜🤛 😉❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موج اسلام آوردن غربی‌ها با مطالعه‌ی قرآن ادامه دارد؛ صحبت‌های جالب این جوان آمریکایی رو بشنوید... با شروع مسئله فلسطین، اتفاقات بی سابقه ای در سطح جهان در حال رخ دادن است. گویا خبری در راه است... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - دیگه نمیخوام اینجا بمونم ، برگردیم تهران سکوتش طولانی شده بود و من دستم از درد ذُق ذُق میکرد و دیگه کنترلی رو اشکام نداشتم گوشیش زنگ خوردو تماسو برقرار کرد - بله دایی - امیرحسین جان دست خانومت چطور شد ؟ - در رفته بود که دکتر براش جا انداخت - خب خدا رو شکر که حل شد ، سریع‌تر بیایید خونه که بچه ها مدام بهونه میگیرن مخصوصا امیرعلی - خونه ی شما بیاییم ؟ - آره - باشه ، بی زحمت به بچه ها بگید آماده باشند، باید برگردیم تهران - ینی چی ؟ مگه میزاریم حالا بیایید حرف میزنیم با نچی گوشی رو قطع کرد و از ماشین پیاده شدو با یک ظرف غذا برگشت و بعد راه افتادیم به سمت خونه ی دایی *** - امیرعلی : مامان دستت درد میکنه ؟ - نه پسرم ، نگران نباش - امیرمحمد : دیگه نمی یاییم اصفهان که کسی هولت بده - لبخندی به مهربونیش زدمو گفتم : ببینم شما چرا نمیرید بازی کنید ؟ - زینب : می‌خوایم پیش تو باشیم - من به خاطر خودتون میگم ، چون من حالم خیلی خوبه ، و شما هم اینجا بشینید فایده ای نداره فقط حوصله تون سر میره خلاصه بعد از کلی حرف زدن راضی شدن برن بازی و بعد به پسر دایی هاش نگاه کردم که با آقا میثم شوخی می‌کردند و همه به شوخیهاشون میخندیدن اما امیرحسین به یک نقطه خیره شده بود نه میخندید و نه حرفی می‌زد زندایی : مریم جان ی لحظه بیا خانوم گل بلند شدمو رفتم اتاق کناری ی سینی کوچیک زرشک پلو با مرغ گذاشت رو زمین - بفرمایید اینم غذای سفارشی همسر جانتون ، دادم برات گرم کردن عزیزم - ممنون زندایی جان لطف کردید ، شرمنده امیرحسینم ناهار نخورده - رضوان : میگه نمی‌خورم مریم میخواستیم الان سوپرایزمونو راه بندازیم ولی انگار خیلی ناراحته - زندایی : خب بزار برای فردا چقدر اینا سرخوشند ، دیگه اصلا حال و حوصله ی این کارا رو ندارم - رضوان : بیا بشین مریم جان ، بیا که امیرحسین کلی سفارش کرده بشینم بغل دستت تا غذاتو تموم کنی پوزخندی زدم به این دلسوزیی که برای من که نه ، بلکه برای بچش داشت نشستم کنارش و اولین قاشقو که گذاشتم تو دهنم از بوی وحشتناکش حالم دوباره بد شد و دوییدم به سمت دستشویی و خواستم درو ببندم که پای کسی جلوی در قرار گرفتو نگذاشت درو ببندم ، فرصت کلنجار نبود سریع خم شدم و تموم محتویات معدمو بالا آوردم همونطور که عق می‌زدم بین دو کتفمو کسی ماساژ میداد ، سرمو بلند کردم و از تو آیینه امیرحسینو دیدم که با اخم غلیظی داشت اینکارو انجام می‌داد و بعد خیلی جدی پرسید : - بهتر شدی ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. الان اینکه امیرحسین پاشو گذاشت لای در و بعد گفت بهتر شدیو این حرفا ... منت کشی محسوب کنیم ؟؟؟!!! 🤔🤔 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
کاش‌بعد‌از‌این‌نبیند‌‌کسی‌میان‌شعله‌نگارش‌را💔! . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
عـلاج‌دیدهٔ‌مـاخاك‌آستان‌شماست..♥️ ..🌱 🪴 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401