eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
779 عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - میگم کجا بودید ؟؟؟ -میشنوی ؟؟؟ - آره می‌شنوم - کدوم گو .... لااله الا الله - دادگاه بودم ، یادم رفت قبل ازینکه گوشیمو دم در تحویل بدم بهت خبر بدم - اینقدر دادگاه طولانیه ؟ خیلی بهم بر خورد این حرفش ، بهم اعتماد نداشت ؟؟!! - پس فکر میکنی کجا بودم ، دروغ دارم که بهت بگم ؟؟؟ و بعد با حرص گوشی رو قطع کردم تموم ذوق و شوقم به خاطر اولین پرونده ای که برای اولین بار خودم تنهایی وکالتشو برعهده داشتم که البته به جای دکتر بابایی رفته بودم پر کشید . سوار ماشین شدمو برگشتم دفتر ، چهار یا پنج بار دیگه هم گوشی زنگ خورد ولی جواب ندادم - خانوم صبوری؟ منشی دفتر بود - بله ، دکتر بابایی گفتند این دو تا دادخواستو تنظیم کنید ، برای فردا هم ساعت ۸ باید شورای حل اختلاف .. باشید ، و بعد اداره ی ثبت برای ملک آقای سهرابی - باشه چشم - با رفتنش سرمو روی میز گذاشتم ، خیلی خسته بودم و انگار دادو هوار امیرحسین تموم انرژیمو ازم گرفته بود ، حتی حال نداشتم برم آشپز خونه غذامو گرم کنم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای صحبت استاد بابایی با دکتر سرمد سرمو بلند کردم و به اجبار مشغول تنظیم دادخواست شدم بعد از تنظیم دادخواست‌ها به گوشیم که سایلنت کرده بودمش نگاهی انداختم ، همون ۵ بارو تماس گرفته بود ولی بهم پیام داده بود : - از صبح اعصاب برای من نذاشتی حالا هم گوشیتو رو من قطع می‌کنیو جوابمو نمیدی ، واقعاً رفتارت بچه گانه ست!!! با حرص گوشیو انداختم روی میز رفتار من بچه گانه است ؟ اون وقت اگه مثل تو داد و بیداد می‌کردم بزرگانه بود ؟ کلافه دستی به صورتم کشیدمو رفتم بیرون تا دادخواست ها رو تحویل استاد بدم ، مجبور شدم بشینم تا صحبتشون تموم بشه - منشی : خانوم صبوری چای می‌خورید ؟ - نه ممنون - میگم ... تو کارآموزامون فقط شما تعهد دارید و منظم تشریف میارید اون دوتای دیگه مدام نیستند - اونا رو نمی‌دونم ولی استاد از من خواستند حتی اگه کارم نداشته باشم باید منظم اینجا حاضر باشم تا ساعت ۴ ؛ شرطشون این بود - همینه دیگه ..‌‌. استاد بابایی کارآموز نمی‌گیرن نمی‌گیرن وقتی هم که می‌گیرن اینطور سخت‌گیری می‌کنن با اومدن دکتر سرمد بلند شدم و سلامی بهش کردم و از کنارش رد شدم و بعد از ضربه‌ای به در و اجازه ی استاد ، وارد اتاق شدم - سلام استاد ، دادخواست‌ها آماده شد - بده ببینم بعد از مدت کوتاهی که خوندشون گفت : خوبه ، ولی چرا امروز قبل از دادگاه با همسرتون تماس نگرفتید ؟؟؟ حدود ۱۰ _ ۱۲ بار باهام تماس داشت منم که دادگاه انقلاب بودم - برای اینکه اولین دادگاهم بود که بدون شما می‌رفتم ، اونقدر استرس داشتم و مدام حواسم پی این بود که سوالای احتمالی قاضی یا وکیل مقابلو تو ذهنم جواب بدم که اصلاً فراموش کردم - از این به بعد حواستو جمع کن حسابی نگرانت شده بود - بله چشم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - استاد : دادگاه چطور بود؟؟؟ - قاضیه فقط لایحه رو خوند ، وکیل شاکی هم نیومده بود ، هر چند میومد هم بی‌فایده بود چون فقط یه سری سوالات ابتدایی کرد و دیگه اجازه ی صحبت نداد - بله اینا پیش میاد ولی حُسنش این بود که ترست ریخت - بله همینطوره - اگه دیگه کاری برات نمونده می‌تونی زودتر بری خونه ، فکر می‌کنم باید بری دل همسرتو به دست بیاری که بنده خدا رو امروز خیلی حرص دادی به زور لبخندی زدم و گفتم : پس با اجازتون - برو دخترم خدا به همرات برگشتم خونه ولی شدت سر دردم بیشتر شده بود و اصلاً حوصله هیچ کاری نداشتم - سلام - سلام خاله - بابابزرگ : سلام خانم وکیل من ، امروز زود اومدی بابا ! - استاد بهم اجازه داد زودتر بیام - امیرعلی : خاله حوصلم سر رفته خدایااااااا - میشه زنگ بزنی امیر محمد اینا بیان اینجا ؟؟ - خاله جون امروز اصلاً حالم خوب نیست ، سرم خیلی درد می‌کنه - پس من چه کار کنم ؟ این همه منتظر بودم تا برگردی! - بابابزرگ : مریم جان برو استراحت کن من با امیرعلی میرم پیش حاج یونس تا با نوه‌ش بازی کنه مگه نه پسرم ؟ - امیر علی : باشه بریم - از اون طرفم میریم مسجد - دستتون درد نکنه بابا بزرگ زحمت می‌کشید - برو بابا جون ؛ غذایی که دیشب اضافه درست کرده بودی ، مونده برو بخور ! - چشم اونا رفتنو منم رفتم بالا و اول ی دوش گرفتم ، هر وقت که عصبی یا ناراحت میشم هیچی از گلوم پایین نمیره برای همین یک آرامبخش خوردم و خوابیدم *** - خاله مریم.... خاله مریم چشمامو باز کردم و با ۳ جفت تیله ی خوشگل و دلبر مواجه شدم که شیطون بهم چشم دوخته بودند - سلام خاله - سلام وروجکای من ، شما کِی اومدید ؟ - امیرمحمد : خیلی وقته - زینب : خاله چقدر می‌خوابی ، شب شد دیگه بلند شدم و به پنجره نگاه کردم هوا تاریک شده بود !!! نگاه کردم به ساعت موبایلم ، ۵ ساعت خوابیده بودممم !!! 😳 واییییی ... نه شام نداریم ! بلند شدم و سریع وضو گرفتم ی سارافون بلند تن کردمو اول نمازمو خوندم و بعد با هم رفتیم پایین - سلام بابا بزرگ - سلام ، ساعت خواب - کاش بیدارم می‌کردید - امیرعلی و بچه‌ها می‌خواستن بیان بیدارت کنن ، اما امیرحسین گفت : خسته‌ای ، بیدارت نکنند بهتره - حالا خودش کجاست ؟ - امیرمحمد : رفته شام بگیره بابا بزرگ : تا رفت بچه‌ها بدو اومدن بالا دنبالت خندم گرفت - خوب کاری کردند ، بچه‌ها چی گفتید عمو بگیره ؟ - جوجه کباب - خیلی خب ، حالا شما سالاد می‌خورید با غذاتون یا ماست و خیار و نعنا زینب سالاد خواستو پسرا هم ماست - هر دوشو درست می‌کنم براتون چند تا خیار و گوجه و پیاز شستم و بردم پذیرایی تا خرد کنم بچه‌ها دورم نشسته بودن و در مورد این چند روز که از خونشون رفته بودن خونه ی رضوان اینا حرف می‌زدن که زنگ در به صدا دراومد - امیرعلی جان از آیفون ببین کیه - عمو امیرحسینه - بزن درو خاله جون درو زد و چند لحظه بعد امیرحسین با چند تا ظرف غذا اومد داخل و غذاها رو گذاشت روی ناهارخوری 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. باید حواسمون به طوفانهای هر چند لحظه ای و کوتاه زندگیمان باشد باید کمی و فقط کمی صبوری خرج کرد ، تا مبادا به گونه ای رفتار کنیم که غرور عزیزمان بشکند ، باید برد نگاهمان را دورتر ببریم که بعد از طوفان چه ارمغانی برای زندگی مان برجا خواهیم گذاشت اندکی تفکرررررر !🍃🍃 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَقتـئ‌مـئ‌گؤیَـم: مَـن‌لـٕئ‌غَیرُڪ‌یَعنـئ بُـریده‍ ٱم‌ٱز‌ایـن‌دُنیـٱی‌بـئ‌أرزش ٱز‌ایـٓن‌دُنیٱئ‌بـئ‌مهـٓدی... 🍃🍃 شبتون بخیر @salambaraleyasin1401
میانِ این همـہ اࢪباب و این همـہ آقـٰا . . . ! چ‌ـہ خوب شُـد ڪه تویـے اۍ امیرِ؏ـالمیـن ؛ مولایم ، علے جان
مےگفت: یه جوری زندگے کن که اگه خواستے گوشیٺ رو بدے دستِ امامٺ دستاٺ نلرزه از شرم✋🏻 همین الان مےتونے گوشیٺ رو بدی⁉️ 💔
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : درو زد و چند لحظه بعد امیرحسین با چند تا ظرف غذا اومد داخل و غذاها رو گذاشت روی ناهارخوری منم به احترامش وایستادم - بابا بزرگ : دستت درد نکنه پسرم ، زحمت کشیدی - خواهش می‌کنم ، انجام وظیفه ست ، اگه اجازه بدید دستامو بشورم ؟ - چه وظیفه ای پسرم اصلاً اینجوری حرف نزن اینجا هم دیگه خونه ی خودته برای کاری اجازه نگیر - محبت دارید حاج آقا دستاشو شست و اومد کنارم نشست - سلام ، خوبی شما ؟ و دستشو آورد به سمتم و باهم دست دادیم و آروم جواب سلامشو دادم اصلاً به روی خودش نیاورد که ظهر بینمون چی گذشته ، منم اینطوری راحت‌تر بودم هم اون و هم من به هیچ وجه دوست نداشتیم مشکلی که بینمون هست رو دیگران بفهمند و این خصوصیت رو خیلی دوست داشتم - امیرعلی جان عمو ، یه چاقوی کوچیکم برای من بیار به خاله مریم کمک کنم - نه ممنون ، خودم انجامش میدم - چه اشکالی داره ، بلدما شما برو میزو بچین ، منم اینا رو آماده میکنم ، بی زحمت کاسه ی ماست خوری هم بیار سرمو که بلند کردم دیدم بابا بزرگ با لبخندی داره بهمون نگاه میکنه - باشه ، دستت درد نکنه و بلند شدمو ، مخلفات میزو چیدم و دور سفره نشستیم - بچه ها این قابلمه ی کوچیکو آوردم تا هر کسی که فکر میکنه غذاش زیاده همین اول بریزه تو این تا اسراف نکنیم و اول خودم مقداری غذامو که تو ظرف یکبار مصرف بود ریختم تو قابلمه و بعد بچه ها هم به دنبالم اینکارو کردند امیرحسین : آفرین چه کار خوبی ، میتونیم تو دو تا ظرف جداگانه بریزیم و موقع برگشت بدیم به این دوره گردا حالا آقا امیر محمد ، شروع کن دعای قبل از غذا رو بسم‌الله الرحمن الرحیم «بارالها! تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و برما وسیله‌ی رشد و هدایت کامل فراهم کن».[الكهف:۱۰]. بابابزرگ : باریکلا بابا جان ، رحمت به اون شیری که خوردید - من : عالی بود امیرمحمد جان - ممنونم ،خاله امیرعلی: منم میخوام یاد بگیرم - آفرین عموجون ، به شما هم یاد میدم بعد از شام ، نشستم کنار بچه ها روی زمین ، حالا که دارید نقاشی می‌کشید ، بیایید ی نقاشی خوشگل و آسون با پاستل یادتون بدم نگاهشو کاملا رو خودم حس میکردم ، اما سرمو بالا نیاوردم و به کشیدن ادامه دادم - امیرمحمد : وای خاله مریم ، این چقدر قشنگه ! - خب شما هم از رو دست من ببینید و بکشید - همین جور که می‌کشیدیم زینب گفت : - داداش شب اینجا بمونیم ؟؟؟ - امیرعلی : آره بمونید - امیرحسین: نه نمیشه ، باید برگردیم - امیرمحمد : پس کی باهم زندگی می‌کنیم ، نمیشه الان که خونمونو داریم می‌سازیم ، اینجا پیش امیر علی اینا باشیم ؟؟؟ - امیرحسین : نقاشی تونو بکشید - بابا بزرگ : چرا که نه ، ما خیلی خوشحال میشیم که اینجا پیش ما باشید . 😳😳😧😧 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. مریم 🤭😦😕 امیرحسین 😁😁😁 هیچی نمیتونم بگم آخه بابابزرگ ...... بازم هیچی ندارم بگم 🤦‍♀🤦‍♀ عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو جا به دست نبی دست او گره خورده علی مُباهله اش کمتر از غدیرش نیست... ارسالی همراه گرامی ❤️❤️ @salambaraleyasin1401
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن @salambaraleyasin1401