همه مون یه داعشِ درون داریم
که دونه دونه عقایدمون رو سر میبُره!
دقیقا همون جایی که میگیم،
یه شب که هزار شب نمیشه..
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت871
صورت خیس از اشکمو پاک کردم و رفتم سر جلسه و با لبخندی نگاه قدردانمو به استاد و ترنم دوختم که استاد گفت : خب خدا رو شکر خانم صبوری هم تشریف آوردن و گل از گلشون شکفته
این برگهها رو ببین دخترم ...
بعد از یک ساعت و نیم آشنایی با مدارک و روند دعوا ، بالاخره همراه ترنم راهی خونه شدیم و سر راه برای خونه و بچهها خرید کردیم و اون رفت
وقتی رسیدم خونه بچهها دورمو گرفتن
_ امیرمهدی : شی خلیدی ...میمینم (ببینم)
پلاستیک تو دستمو کشید تا بزارم زمین و همین که گذاشتم روی زمین انگار دنیا رو بهشون داده بودم
ریختن سرشو هرکی سهمیه بستنیشو برداشت
زینب گونمو بوسید و سه قلوها هم به تقلیدش تکرار کردن
_ مامان قربون یکی یکی تون بشه خوشگلای من ، بچه ها بشینید روی رو فرشی که سه قلو ها یاد بگیرند بشینند وگرنه راه میفتن تموم مبلا رو بستنیی میکنند
_ امیرمحمد : خاله داداش تماس گرفت باهات ؟
_ آره عزیزم
_ ما که تازه از مدرسه اومدیم به گوشی خاله زنگ زد و همه باهاش حرف زدیم
_ واییی خوش به حالتون
امیرحسین بود دیگه اگر اینکارو نمیکرد و خودش با بچه ها حرف نمیزد بهش شک میکردم ؛ خریدارو بردم آشپزخونه و گفتم : سلام خاله خسته نباشی
_ سلام عزیزم تو هم خسته نباشی ، چه خبر ؟
_ سلامتی... خاله دعا کن این دو روزم بخیر بگذره و برگرده
_ انشالله صحیح و سالم برمیگرده بالا سر بچه هاش
_ زهرا که دیگه گریه نکرد؟
_ نه امروز بچهها گرفتنش به بازی یادش رفت
_ عوضش شبا حسابی به یاد بابا جونه شه ... باید به امیرحسین بگم وقتی برگشت اینقدر بچه رو به خودش نچسبونه ، دیشب مگه ساکت میشد
_ دخترا بابایی هستن دیگه ، میخوای امشب بمونم پیشت ؟
_ نه میدونم از صبح حسابی بچهها خستهتون میکنن حداقل برید خونه یکم از دست ما نفس بکشید ، دریا نیست ؟
_ قبلاً گفته بود امروز مهمون داره و زودتر میره
_ آهان یادم نبود
با رفتن خاله یک ساعتی استراحت کردمو برای اینکه بچهها رو خسته کنم تا شب زود بخوابن بردمشون پارک و حسابی از خجالتی تاپ و سرسرهها در اومدن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت872
هر چی گوشی رو تو این فاصله چک کردم از ساعت ۱۱.۵ که با هم حرف زدیم آنلاین نشده بود
بازم طبق معمول دلشوره گرفتم اما سعی کردم خودمو با بچههام مشغول کنم و اهمیتی ندم
نزدیکیهای اذان رفتیم مسجد و بعد از نماز به نیت سلامتیشون زیارت عاشورا خوندم و همین که سرمو از سجده برداشتم دیدم خانومی داره امیر مهدی و امیر هادی رو دعوا میکنه
اونام ترسیدنو اومدن تو بغلم نشستن بوسیدمشونو گفتم : مامان جون اینجا بشینید الان من میام ، اما ترسیدنو بهم چسبیدن
نمیدونم چی باید گفت به اینطور آدما
_ نترسید مامان جان چیزی نشده
سرشونو کردن زیر چادرمو نزاشتن برم باهاش صحبت کنم ، ناراحت هادیو بغل کردمو دست مهدی رو گرفتم
_ زینب ، زهرا بیاید بریم خونه
به سمت جاکفشی راه افتادم که صدای همون خانمو شنیدم که به دوستش میگفت : چهار تا بچه داره دیگه مسجد اومدنت چیه ، نظم مسجدو به هم میزنی
_ برگشتم به سمتشو گفتم مسجد اومدم چون نسل آینده ی بچههای مسجد اینان
حقشونه که بیان و با این فضا مانوس بشن و کسی هم حق نداره دعواشون کنه
_ بچهتو جمع کنی کسی دعواشون نمیکنه
_ خانم محترم مسجدی که توش سر و صدای بچه ها نباشه مسجد نیست خونه سالمندانه ، خواهشا با این رفتارای قشنگ بچهها رو زده نکنید
و دیگه منتظر جوابشون نشدمو عصبی دست بچه ها رو گرفتم و برگشتیم خونه و تا شام خوردیمو کوچولو ها رو حمام بردم ساعت شده بود ۱۱ و تازه گریه های رو اعصاب زهرا شروع شده بود
اصلا امروز همه چیز سر ناسازگاری داشت ، اون از مسجد اینم از زهرا
امیرحسین که بود ساعت ۹ برای بچه ها در حال قصه گفتن بود و بعد میرفتیم بالا و سه قلوها رو با هم میخوابوندیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومه راهی مشایه شم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#امام_حسین #اربعین
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
23.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔮اگر با چیزهای کوچک خوشحال میشید،سلامت روان بالایی دارد...
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📨 :من ایرانم و تو عراقی...💔🥺
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت873
اصلا نمیزاشت بفهمم سختی سه قلو داشتن چطوریه ، چقدر همه چیز به هم ریخته میشد در نبودش
زهرا گریه میکرد و زینب تو اون بلبشو میگفت : مامان امشب دیگه خودت قصه بگو
_ زینب جان زهرا نمیزاره که ، امیرعلی امشب نوبت توئه از رو کتاب بخون باشه؟
_ چشم ... فقط بازم جا بندازیم تو پذیرایی که همه پیش هم باشیم؟
_ بندازید منم برم زهرا رو بخوابونم
_ امیرعلی : مامان مهدی و هادی گوش نمیدن هی راه میفتن تو خونه
_ عیب نداره براشون لِگو بیارید بازی کنن ، خودشون خسته میشن خوابشون میبره ، شما هم زود بخوابیدا فردا مدرسه دارین خیلی دیر شده
رفتم تو آشپزخونه و تو شیشه شیر ریختم و رفتم تو اتاق و درو بستم
هر کاری میکردم مگه ساکت میشد دیگه به جیغ رسیده بود و مدام باباشو صدا میکرد
منم که معطل تلنگر ... پابه پاش اشک ریختم و اونقدر رو دست راهش بردم که دیگه نایی برای گریه کردن نداشت و بالاخره ۱۲ و نیم خوابش برد
همونطور که تو بغلم گرفته بودمش رفتم بیرون و با احتیاط گذاشتمش رو تشک
، به اطراف نگاه کردمو دیدم مهدی و هادی زیر ناهارخوری خوابشون برده بغلشون کردم و گذاشتمشون سر جاشون و بلافاصله گوشیمو چک کردم و بازم آنلاین نبود
نشستم گوشه مبل و زانوهامو تو خودم جمع کردم و ماتم زده به بچه نگاه کردمو به گریه افتادم
_ نه چیزیش نمیشه به من قول داده ... خودش گفت سرش شلوغه ...مثل دفعه اولشون شده .... امروزم که گذشت یه فردا و پس فردا میمونه
دوباره گوشیمو برداشتمو کانال اخبار سپاه قدسو چک کردم و نفس راحتی کشیدم ، اتفاق خاصی نیفتاده بود ، خیالم راحتتر شد
آره چیزی نیست و فقط سرش شلوغه و من نباید اضطراب الکی داشته باشم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت874
کنار سه قلوها دراز کشیدمو پتو رو کشیدم رو سرم و مدام با خودم تکرار کردم
"مطمئن باش برمی گرده "
و اونقدر گفتم و گفتم تا بالاخره خوابم برد
***
با صدای به هم خوردن پنجرهها چشمامو باز کردم ، باد به شدت پرده ها رو تکون میداد بلند شدم و تو جام نشستم و به اطراف نگاه کردم ، بچهها نبودنو صداشون از تو حیاط میومد
روسریمو رو سرم مرتب کردم و گفتم : آخه من نمیدونم واسه چی پنجرهها رو باز کردید ، مگه نگفتم اینا نباید باز باشه هر خاکه الان اومد تو
بلند شدمو پرده رو کشیدم و پنجره ها رو بستم بچه ها تو حیاط توپ بازی میکردن که باد شدت بیشتری گرفت که دیدم با ترس صدام میکنند
سریع چادرمو سر کردم و رفتم تو ایوون
آسمونو ابر سیاهی پوشانده بود و یک دفعه رعد و برق وحشتناکی زد و بچهها از ترس جیغ کشیدن و من پابرهنه دویدم وسط حیاط
_ نترسید مامان ... چیزی نیست رعد و برقه جیغ نزنین
شدت باد زیاد و زیادتر شد به قدریکه شاخههای درخت خرمالوی ته حیاط کامل خم شده بود و زهرا و هادی و مهدی از ترس زدن زیر گریه ، چادرمو باز کردم و گفتم بیاید اینجا نترسید
همگی شون اومدن و محکم چسبیدن بهم و چادرمو کشیدم روشون که چیزی نبیننو نترسن
سرمو رو به آسمون بلند کردم و دیدم اون ابر سیاه کم کم تبدیل به گردبادی شد و هجوم آورد به سمت خونه ، قدرتش اونقدر زیاد بود که گلهای توی باغچه و درختهای حیاط از جا کنده شد و دونه دونه آجرهای خونه شروع به کنده شدن کرد
ترس و وحشتی به دلم افتاد که تموم بدنم رو به لرزه انداخت و پاهام رفته رفته سست تر شد ، اما بچهها اونقدر محکم بهم چسبیده بودند که اجازه سقوط بهم ندادن
انگار مرکز یک گردباد عظیم گیر کرده بودیم و تنها نقطه امن همین جا بود و زیر چادر خاکی من و عجیب اینکه با این همه قدرتش ، چادرم از روی بچه ها کوچیکترین تکونی نمی خورد
گردباد تموم خونه رو داشت میبلعید و با خودش بالا میبرد و وقتی دیوار کناریمون از جا کنده شد از ترس اینکه به بچه ها نخوره دستامو پیچیدم دورشونو و از ته دل فریاد کشیدم " یا فاطمه زهراااااااا "
و چشمامو بستمو سرمو بردم زیر چادر
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
یا خدا ، چه خواب وحشتناکی 😱😱
ینی اتفاق شومی در راهه؟؟؟😥😶🌫
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رُبما یُساق إليك قدرٌ منَ اللّٰه...
خیرٌ من کل أحلامك
شايد تقديرى از سوى خدا به سمت تو رانده شود،كه از همه ی آرزوهايت بهتر باشد..
به همین قشنگی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌عزیز من! عمرت بر فناست اگر اینجا رو نبینی!
🔺انشاءالله خدا برای کسی نیاره ...
#تصویری
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت875
با صدای گریه زهرا و هادی چشمامو باز کردم
_ امیرعلی : مامان حالت خوبه
نیم خیز شدمو دست گذاشتم رو قلبم تا آروم بگیره
_ خوبم امیرعلی جان ، خوبم
یکمی که نفسم آروم گرفت گفتم : شیشه بچهها رو شیر میکنی ؟
_ آره الان میارم
بچه ها رو کشیدم سمت خودم که امیرمحمد هادی رو بغل کرد و شروع کرد به راه رفتن تا آروم بشه
_ امیرعلی : مامان بیا اول اینو بخور بابا علی هر بار که من میترسیدم بهم آب قند میداد
_ دستت درد نکنه پسرم ، شیر چی...
_ میارم الان
سر جام نشستم و آب قندو سر کشیدم که دیدم زینب وحشت زده بهم خیره شده سعی کردم بهش لبخند بزنم که گفت : مامان دستات میلرزه
_ چیزی نیست عزیزم خواب ترسناک دیدم
_ چی دیدی ؟
_ زهرا رو خوابوندم رو پامو گفتم خواب ترسناک گفتن نداره که بگم شما هم میترسید
_ غول اومده بود خونمون ؟؟؟
_ نه عزیزم غول نبود
دستی به صورتم کشیدمو عرق نشسته روی صورتمو پاک کردم
_ امیرعلی : بیا مامان شیر
شیشه رو گذاشتم دهن زهرا که
امیر محمد تا هادی رو خواست رو پاش بزاره ، بلند شد و دوید به سمتم و خودشو تو بغلم جا کرد
بوسیدمشو دست دراز کردم به سمت امیرمحمد تا شیرشو به خودم بده
_ ببخشید بیدارتون کردم دیگه بخوابید ساعت چهاره بچه ها
زینب بالشتشو کنار پام گذاشت و دراز کشید ، همه که دوباره خوابشون رفت گوشیو چک کردم ؛ هنوز آنلاین نشده بود
_ خدایا نکنه واقعا دارم خونه خراب میشم ... راضی نشو ... راضی نشو به بی کس شدنم
اشکی که از گوشه چشمم افتاده بود رو با سر انگشت پاک کردمو بلند شدم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم
و بعد از نماز سر سجاده نشستمو تسبیح رو برداشتم و شروع کردم به خوندنِ آیه ی《فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ》
خدا بهترین نگهدارنده است و او مهربان ترین مهربانان است.
میگفتم و اشک میریختم و از ته دلم به خدا التماس میکردم حافظش باشه ، نگاهم به ساعت که افتاد دیدم نزدیک به رفتن بچه ها به مدرسه ست ، بلند شدمو رفتم آشپزخونه و زیر کتریو روشن کردم و به لیلا پیام دادم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت876
"سلام لیلا جون صبحت بخیر ، آقا سید باهات تماس نگرفته یا پیامی برات نفرستاده ؟؟؟
امیرحسین از دیروز ساعت : ۱۱ و نیم آنلاین نیست دلم خیلی شور میزنه پیاممو خوندی حتماً بهم خبر بده"
همینطور که وسایل صبحانه رو روی میز میزاشتم گوشیم زنگ خورد
_سلام لیلا
_سلام عزیزم ... نگران نباش پیش میاد احتمالاً اینترنت اونجا قطع شده دفعه ی پیش که سید با حاج رسول رفته بود سه روز ازش خبر نداشتم مُردم از دلواپسی اما الحمدالله صحیح و سالم تشریف فرما شد ، الانم ان شاءلله همون طوریه ، نگران نباش باشه ؟
_ لیلا وحشتناک دلم شور میزنه ، سابقه نداشت تا این حد منو بیخبر بزاره
_ بالاخره اونجا جنگه ، طبیعیه که گاهی نتونه برات پیام بفرسته
توکلت به خدا باشه ... انشالله
خدا نسل داعشو از رو زمین برداره که این مردم بیگناه نجات پیدا کنند
_ انشالله ... ببخش که این ساعت مزاحمت شدم
_ تو هیچ وقت برای من مزاحمتی نداری هر وقت دلت گرفت زنگ بزن ، یا اصلاً امروز که از سر کار برگشتی بیاید اینجا
_ نه دیگه دستت درد نکنه
_ بیا خودتو لوس نکن ، بچه هام ی کمی سرشون شلوغ میشه کمتر بهانه میگیرن
_ مگه بهانه میگیرن ؟
_ آره هر سه تاشون تا دلت بخواد
مطهره که دیشب اصلاً آروم نمیگرفت
_ لیلا خوش به حالت تو چقدر صبوری
_ چاره ی دیگه ای هم دارم ؟؟؟
این راهیه که منو اون باهم انتخاب کردیم و بهش قول دادم مریم ... قول دادم شونه خالی نکنم و تا آخرش باشم ، اما حداقل میتونم خودمو بچه ها رو با فکرو خیال اذیت نکنم دیگه نه ؟؟؟
_ آره ... همینطوره
من برم بچه ها رو بیدار کنم
_ بعد از ظهر منتظرتم
_ باشه خداحافظ
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
_ خدایا نکنه واقعا دارم خونه خراب میشم ... راضی نشو ... راضی نشو به بی کس شدنم
امان از دل بی تاب مریم 😔
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام کربلا
سلام اربعین
سلام بهترین جادهی رو زمین
سلام علت نجات جهان
مسیر ظهور امام زمان(عج)
#جاماندگان💔
😭😭😭😭😭😭
عزم سفر به نورکن با کوله بار ی از سلام
در هر قدم ،در هر نفس ،بر صاحب این ره سلام
:السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
خشونتی بنام مرگ بر ....mp3
11.55M
ادعای مسلمانی دارید و دینتان دین رحمت است و پیامبرتان پیامبر مهربانیها
ولی چپ و راست، «مرگ بر» این و آن میخوانید!
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
منبع: جلسه ۷ از مبحث شرح زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ اعتراف بزرگان صهیونیسم به نزدیک بودن ظهور فرزند پیامبر اسلام
#کلیپ | #استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔆و إن سألونى يوما عن اجمل الأشياء؛
فى حياتى سأكتفى بذكر اسمك فقط..
🔸اگر روزی پرسیدند
از زیباترین چیزهایِ زندگیم،
من فقط اسم تو را ذکر میکنم..
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ اربعین چگونه میتواند به حادثه باشکوه ظهور کمک کند!
#اربعین #امام_حسین
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها.. 🤲🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»
در جستجوی آنچه برایم مقدر نکردهای، خستهام مکن.
التماس دعا 🌴🌴🌴🙏🙏
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن روزِ خوب امروز است😍
کیفش را نکنی، از آن لذت نبری
مواظبش نباشی، میرود
روزهایِ خوب نمیآیند
میروند...🌞🌹
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿اکثر کسانی که به یه جایی رسیدند #نذر بودند.🙏
همین الان بچه ات رو نذر کن.🤲
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
مداحی آنلاین - نماهنگ کشتی نجات - عرب خالقی.mp3
4.2M
دنیا رو آب ببره،چشما رو خواب ببره
ما رو تنها میتونه،کشتی ارباب ببره(:
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت877
از سر کار که برگشتم رفتیم خونه ی لیلا و تا دیر وقت اونجا بودیم و دیگه شب نموندیم چون بر خلاف ظاهرم که تمام تلاشمو میکردم آروم جلوه کنم درونم غوغایی بود و تحمل این حجم سرو صدا و شلوغی رو نداشتم
فقط به این امید بسته بودم که صبح فردا مثل دفعه ی اولی که رفته بود چشم باز کنمو این کابوس وحشتناک تموم بشه و کنارم ببینمش و کلی بزنمش که چرا ...
نه نه نه ... بقیش نه ... فقط عزیزمو خدا بهم برگردونه دیگه قول میدم بقیه نداشته باشه
اما صبح شد ، نیومد ...
شب شد ، نیومد ...
و فردا و پس فرداش هم
دیگه به معنای واقعی اسفند رو آتیشی شده بودم که به هر جا و هر کسی که فکر میکردیم سر زدیم تا بلکه خبری ازش بگیریم
وحید هم پا به پای آقا حامد و مجتبی و میثم تلاش میکرد تا بلکه خبری پیدا کنه
و بچه هام آواره ی خونه ی این و اون شده بودن
نشسته بودم گوشه ی حیاط روی سکویی که کنار باغچه ی سبزیجات با دستای خودش درست کرده بود و خیره به ریحون هایی که با هم کاشته بودیم و حالا بلند شده بود که راضیه کنارم نشست
_ مریم جان بیا امشب بریم خونه ی ما
_ نه ... بیاد و ببینه خونه نیستم ناراحت میشه ، فسنجون پختم که اومد براش گرم کنم باید خونه باشم
اشکاشو پاک کرد و گفت : عزیز دلم خبر میده وقتی بیاد
چیزی نگفتم و رضوان گوشیمو داد دستم
_ مریم جان آقا وحیده
گوشی و گرفتمو با صدای گرفته ای گفتم:
_ بله
_ مریم دارم میام دنبالت ، آقا سید حسن گفته بریم ستادشون
_ برای چی ؟
_ ی خبری ازشون به دست آوردن
عوض اینکه خوشحال باشم وحشت کردم ، و تموم صحنه های خوابم جلوم زنده شد ؛ با تموم وجود میترسیدم از چیزی که قرار بود بشنوم
_ چ ... چه خبری ؟
به رضوان و راضیه نگاه کردم
_ بهم چیزی نگفتن ، میام دنبالت حاضر باش
گوشی رو قطع کردم و با قدمهای سنگین راه افتادم به سمت ساختمون ، دیگه نای بلند کردن پاهام رو هم نداشتم و دمپایی هام رو زمین کشیده میشد که رضوان دستمو گرفت
_ مریم آقا وحید چی گفت ؟
ایستادم بعد از مکث کوتاهی برگشتم به سمتش و بی رمق لب زدم : رضوان اینکه ما رو ستاد بخوان خوبه یا بده ؟؟؟
راضیه اشکاشو پاک کرد و گفت : قربون دلِ بی تابت بشم ... ان شاءلله میریم بهمون خبر خوش میدن ، بشین همین جا میرم چادرتو میارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت878
وحید که رسید با اصرار زیاد رضوان و راضیه همگی راهی ستاد شدیم و چون اون اطراف جای پارکی نبود چند کوچه بالاتر پارک کرد و جلوتر راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم
پاهام از ترسی که به تمام وجودم غالب شده بود میلرزید و یاریم نمیکرد تا مثل بقیه تند قدم بردارم
که رضوان متوجهم شدو برگشت به سمتم و دست گذاشت پشت کمرم و به جلو هلم داد ؛ جون دادم تا رسیدیم پشت در اتاقی که آقا سید حسن به وحید گفته بود
در زد و وارد اتاق بزرگی شدیم که دور تا دورش میز و صندلی ها به حالت نعل اسبی چیده شده بود قبل از ما لیلا و خواهر و مادرش و دوتا برادرای آقا سید رسیده بودن و خانواده ی دو نفر دیگه هم بودند
آقا حامد و احسان و مجتبی و میثم علی هم با دیدنمون بلند شدند
حرف که میزدن توان اینکه جوابی بهشون بدم رو نداشتم و فقط تو سکوت نگاهشون میکردم تا بالاخره لیلا متوجه حالم شدو دستمو گرفت و صندلی کنار خودش جام داد و راضیه هم سمت دیگم نشست
بالاخره آقا سید حسن همراه آقای دیگهای اومدن
قلبم به شدت میکوبید و احساس میکردم هر آن ممکنه از سینم بیرون بزنه ، دست گذاشتم روی سینم و صداش تو گوشم پیچید
_ اَلا به ذکر الله تطمئن القلوب ...
تکرار شد و تکرار شد
چشمامو بستم تا صدای آرامش بخشش مرهمی بشه برای وجود آشفته ی این روزهای پر از نبودش
که یک دفعه با صدای بلند یا امام حسینِ یکی از خانمها چشامو باز کردم و نگاهم با نگاه خیس از اشک وحید تلاقی کرد
همه به هم ریخته بودن همهمه و گریه فضا رو پر کرده بود ، آقا حامد سرشو میون دستاش گرفته بود
و لیلا ... لیلا آروم چشماشو بسته بود از گوشه چشمش اشک روون بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
نمیدونم چی بگم واقعا
فقط دلم برای مریم آتیش گرفته 😞
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢