eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ کاک سلیم دستور عقب نشینی داد و چند نفری هم به اسارت گرفتند.‌ دلم پیش سیروان و باشیلا ماند , هیچ کدامشان نبودند _ این زن و شوهر که چند روز پیش آوردن کجان ؟؟ دختری کومله ای که در درمان به من کمک می کرد نامه ای به طرفم گرفت _ مسعود خان همراه بقیه ی اسرا ، اونا رو هم برد ، قرار بود ببرن روستای دیگه _ این چیه؟ _ نامه ای که اون مرد داد و گفت بدم به شما، شاید خواسته تشکر کنه از شما سوار کامیون روسی شدم و نامه را باز کردم کاوه مدتی که زانیار را دیدم به این فکر میکردم که من این چشم های روشن و این موی طلایی را کجا دیدم، میان کوچه پس کوچه‌های سقز ، میان هم دوره ای های زمان آموزش ، تا اینکه تصویر تکه شده ی او بالای سقف که از دست کژال رها شده بود به خاطرم آمد. او کژال را درمان کرده بود ، چطور او را نشناخت ؟ یعنی به همین زودی یادش رفته بود ؟ چیزی در درونم گفت _ همون بهتر که نشناخت ،وگرنه کژال می رفت وقتی که گفتند قرار است همراه اسرای دیگر ما را ببرند برگه ی کوچکی گرفتم و برایش نوشتم _ سلام، نمی‌دونم واقعا اسمت زانیار هست یا نه!؟ اما باشیلای من ، همونی هست که از تو دل کنده ، وقتی دیدمت ، فهمیدم تو صاحب همون عکسی هستی که باشیلا باهاش حرف می زد و گریه می کرد . اما بالاخره یک روز از تو و عکست دل کند و تکه تکه اش کرد. ممنونم که به زخم هاش رسیدی ، اما زخمی که به قلبش زدی فکر نکنم التیام پیدا کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
🌸دوستان عزیزم عیدتون مبارک 🌸 ان شاءلله همگی امروز از امام رضا جانمون عیدی های خوب خوب بگیرید🥰🤲 شرمنده دیشب من جایی بودم که نمی‌تونستم گوشی دست بگیرم امروز رمان رنج عشق و آرزوی عشق همراه با برگ های عیدانه خدمتتون ارسال میشه 🌸 از همگی عذر خواهی میکنم که دیروز منتظرتون گذاشتم 🙏🌸 من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان بشنوم . منتظرم 😊 https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ عزیزان فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره‌ کارت زیر 💳:5029381062244199 مریم حسینه فراهانی میتونید وی آی پی کامل شده‌ی رمان ارباب زاده ی سابق رو دریافت کنید🌱 فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👇 @hoseiny110 ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
23.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اینجوری برو حرم امام رضا(ع) 🌱 بگو آقا دلت برای من تنگ شده‌ بود؟! اومدم... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔸 بدجوری دلم گرفته؛ یک ذکر خوب یادم بده از این حال در بیام... ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۱۹ به‌قلم حس کردم دارم میمیرم. از خجالت داشتم پس می افتادم. اون زمان انقدر راحت درمورد ازدواج با یه دختر، خانوادش صحبت نمیکردند چه برسه کسی مستقیم ازش خواستگاری کنه. _نظرت چیه دخترم. یه چیزی بگووو. من خیلی عجله دارم. و دلم میخواد که جواب مثبتتو بشنوم . اصلا نمیدونستم چی بگم فقط گفتم: مارجانم اگه بفهمه.... نذاشت جمله ام کامل بشه و بلافاصله گفت: اینا یه رازه بین من و تو، عروس گلم . وقتی گفت عروس گلم، سرخ و سفید شدم. بلند شدم و سریع به طرف خونه مون دوییدم. آقا عزت الله روز بعدش رفت تهران و تا چند روز خبری ازش نبود. و من موندم و خیالات و لب ساحل و یادآوری مهدی و ذوق های ساده ی دخترانه... تا اینکه آخر هفته، داشتم کمک مار جانم روی ایوون جلوی خونمون برنج پاک میکردم که صدای باز شدن در و یاالله گفتن آقا عزت الله و بعدش صدای دوتا ماشین توی فضای زیبا و دلنشین حیاط خونه باغ بلند شد. مارجانم با اینکه گذرعمر توی چهره و راه رفتنش مشخص شده بود. وقتی صداها رو شنید، سریع چادر رنگی که دور کمرش بسته بود رو محکم تر کرد و طرف ورودی حیاط با سرعت قدم برداشت و به من گفت: برو توی خونه. ❌🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۰ به‌قلم محمد هم چون از قبل آقا عزت الله بهش خبر داده بود خودش رو رسوند خونه. مارجان غذاهای خانواده ی آقا عزت الله رو آماده کرد و محمد سینی به دست برد داخل ساختمونشون. بعد از اینکه من و محمد و مارجان و دریا شاممون رو خوردیم(چند ماهی میشد نجمه ازدواج کرده بود) یکهوو صدای در ورودی خونه ی ما زده شد و صدای یاالله گفتن محمد و بعدش آقا عزت الله توی خونمون پیچید. سریع رفتم توی اتاق قایم شدم. دلم شور میزد. علاوه بر آقا عزت الله، صدای خانمجونت و عمه لیلات و آقا احمد و بعدش آقا مهدی اومد. از پشت در، گوش وایستاده بودم. اول همه سکوت کردند. بعد آقا عزت الله رو به مارجانم گفت: زینت خانم شما ما رو چندین ساله میشناسید. پسرامو هم همینطور، میدونید بچه بد تربیت نکردیم. مارجانم گفت: بله‌آقا ماشاالله، خدا براتون نگهشون داره. _ واقعیتش اومدیم ملیحه خانوم رو برا مهدی خواستگاری کنیم. چند لحظه هیچ صدایی نشنیدم تا بالاخره محمد گفت: آقا شما لطف دارید ولی ما کجا و شما کجا؟! _عزت الله: این چه حرفیه مرد؟ دوباره سکوت شد. خانمجون اصلا صحبتی نمیکرد که برام جالب بود. دوباره آقا عزت الله گفت: حالا دخترم رو بگید بیاد. این خانم ما خیلی وقته ندیدتش. بعدش مارجانم اومد توی اتاق. در رو بست. با یه دست زد توی صورتش و گفت: چقدر گفتم وقتی این مهدی اینجاست نرو بیرون. بعدش یه دست لباس نو ی محلی بهم دادو گفت بپوش بیا بیرون. پوشیدم و دنبال مارجانم بیرون رفتم خیلی خجالت می کشیدم. با اون لباسهای گُل گُلی! درسته بقول دریا خیلی زیبا و با نمک شده بودم ولی یه طوری بودم. 🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۱ به‌قلم با همه سلام و احوال پرسی کردم. نگاه عمه لیلات وقتی زیباییم رو دید مهربون بود ولی خانجون فقط نگاهم کرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. آقا مهدی کلافه بود. چنگی به موهاش زد و به مادرش خیره شد. آقا عزت الله خوشحال و با نگاه خریدارانه ای نگاهم میکرد. آقا احمد هم که اصلا نگاه نکرد و مثل همیشه سربزیر بود. کنار مارجان و دریا نشستم که آقا عزت الله شروع کرد صحبت کردن در مورد ازدواج. و به محمد و مارجان هم گفت: اگه موافقت کنن آخر همین هفته اینجا یه عقد میگیریم بعدش و من رو با خودشون میبرن تهران و اونجا یه عروسی بزرگ میگیره و یک خونه ی نو و زیبا به من و مهدی هدیه میده تا اونجا زندگی کنیم. محمد نگاه نگرانش رو به مارجانم داد. میدونستم مارجانم احترام خاصی برای آقا عزت الله قائله و مطمئن بودم چیزی نمیگه. بالاخره محمد موافقت خودش و مارجان رو اعلام کرد و آقا عزت الله بلند صلوات فرستاد. اصلا باورم نمیشد به این راحتی به مهدی برسم. 🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
2.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام اَلسَّلامُ عَلَیک یا علی ابن موسَی الرِّضا (ع) ولادت با سعادت شمس‌الشموس علی بن موسی الرضا علیه‌السلام مبارک باد 🌺 🌿اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر 🤍