✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۱۶۵
کاک سلیم دستور عقب نشینی داد و چند نفری هم به اسارت گرفتند. دلم پیش سیروان و باشیلا ماند , هیچ کدامشان نبودند
_ این زن و شوهر که چند روز پیش آوردن کجان ؟؟
دختری کومله ای که در درمان به من کمک می کرد نامه ای به طرفم گرفت
_ مسعود خان همراه بقیه ی اسرا ، اونا رو هم برد ، قرار بود ببرن روستای دیگه
_ این چیه؟
_ نامه ای که اون مرد داد و گفت بدم به شما، شاید خواسته تشکر کنه از شما
سوار کامیون روسی شدم و نامه را باز کردم
کاوه
مدتی که زانیار را دیدم به این فکر میکردم که من این چشم های روشن و این موی طلایی را کجا دیدم، میان کوچه پس کوچههای سقز ، میان هم دوره ای های زمان آموزش ، تا اینکه تصویر تکه شده ی او بالای سقف که از دست کژال رها شده بود به خاطرم آمد.
او کژال را درمان کرده بود ، چطور او را نشناخت ؟ یعنی به همین زودی یادش رفته بود ؟ چیزی در درونم گفت
_ همون بهتر که نشناخت ،وگرنه کژال می رفت
وقتی که گفتند قرار است همراه اسرای دیگر ما را ببرند برگه ی کوچکی گرفتم و برایش نوشتم
_ سلام، نمیدونم واقعا اسمت زانیار هست یا نه!؟ اما باشیلای من ، همونی هست که از تو دل کنده ، وقتی دیدمت ، فهمیدم تو صاحب همون عکسی هستی که باشیلا باهاش حرف می زد و گریه می کرد . اما بالاخره یک روز از تو و عکست دل کند و تکه تکه اش کرد.
ممنونم که به زخم هاش رسیدی ، اما زخمی که به قلبش زدی فکر نکنم التیام پیدا کنه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
🌸دوستان عزیزم عیدتون مبارک 🌸
ان شاءلله همگی امروز از امام رضا جانمون عیدی های خوب خوب بگیرید🥰🤲
شرمنده دیشب من جایی بودم که نمیتونستم گوشی دست بگیرم امروز رمان رنج عشق و آرزوی عشق همراه با برگ های عیدانه خدمتتون ارسال میشه 🌸
از همگی عذر خواهی میکنم که دیروز منتظرتون گذاشتم 🙏🌸
من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان #ارباب_زاده_سابق بشنوم . منتظرم 😊
https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
عزیزان فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره کارت زیر
💳:5029381062244199
مریم حسینه فراهانی
میتونید وی آی پی کامل شدهی رمان ارباب زاده ی سابق رو دریافت کنید🌱
فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👇
@hoseiny110
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
23.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اینجوری برو حرم امام رضا(ع)
🌱 بگو آقا دلت برای من تنگ شده بود؟! اومدم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔸 بدجوری دلم گرفته؛
یک ذکر خوب یادم بده از این حال در بیام...
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
حس کردم دارم میمیرم. از خجالت داشتم پس می افتادم. اون زمان انقدر راحت درمورد ازدواج با یه دختر، خانوادش صحبت نمیکردند چه برسه کسی مستقیم ازش خواستگاری کنه.
_نظرت چیه دخترم. یه چیزی بگووو.
من خیلی عجله دارم. و دلم میخواد که جواب مثبتتو بشنوم .
اصلا نمیدونستم چی بگم فقط گفتم: مارجانم اگه بفهمه....
نذاشت جمله ام کامل بشه و بلافاصله گفت: اینا یه رازه بین من و تو، عروس گلم .
وقتی گفت عروس گلم، سرخ و سفید شدم. بلند شدم و سریع به طرف خونه مون دوییدم.
آقا عزت الله روز بعدش رفت تهران و تا چند روز خبری ازش نبود. و من موندم و خیالات و لب ساحل و یادآوری مهدی و ذوق های ساده ی دخترانه...
تا اینکه آخر هفته، داشتم کمک مار جانم روی ایوون جلوی خونمون برنج پاک میکردم که صدای باز شدن در و یاالله گفتن آقا عزت الله و بعدش صدای دوتا ماشین توی فضای زیبا و دلنشین حیاط خونه باغ بلند شد.
مارجانم با اینکه گذرعمر توی چهره و راه رفتنش مشخص شده بود. وقتی صداها رو شنید، سریع چادر رنگی که دور کمرش بسته بود رو محکم تر کرد و طرف ورودی حیاط با سرعت قدم برداشت و به من گفت: برو توی خونه.
❌🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
محمد هم چون از قبل آقا عزت الله بهش خبر داده بود خودش رو رسوند خونه.
مارجان غذاهای خانواده ی آقا عزت الله رو آماده کرد و محمد سینی به دست برد داخل ساختمونشون.
بعد از اینکه من و محمد و مارجان و دریا شاممون رو خوردیم(چند ماهی میشد نجمه ازدواج کرده بود) یکهوو صدای در ورودی خونه ی ما زده شد و
صدای یاالله گفتن محمد و بعدش آقا عزت الله توی خونمون پیچید.
سریع رفتم توی اتاق قایم شدم.
دلم شور میزد. علاوه بر آقا عزت الله، صدای خانمجونت و عمه لیلات و آقا احمد و بعدش آقا مهدی اومد.
از پشت در، گوش وایستاده بودم.
اول همه سکوت کردند. بعد آقا عزت الله رو به مارجانم گفت: زینت خانم شما ما رو چندین ساله میشناسید. پسرامو هم همینطور، میدونید بچه بد تربیت نکردیم.
مارجانم گفت: بلهآقا ماشاالله، خدا براتون نگهشون داره.
_ واقعیتش اومدیم ملیحه خانوم رو برا مهدی خواستگاری کنیم.
چند لحظه هیچ صدایی نشنیدم تا بالاخره محمد گفت: آقا شما لطف دارید ولی ما کجا و شما کجا؟!
_عزت الله: این چه حرفیه مرد؟
دوباره سکوت شد. خانمجون اصلا صحبتی نمیکرد که برام جالب بود.
دوباره آقا عزت الله گفت: حالا دخترم رو بگید بیاد. این خانم ما خیلی وقته ندیدتش.
بعدش مارجانم اومد توی اتاق.
در رو بست. با یه دست زد توی صورتش و گفت: چقدر گفتم وقتی این مهدی اینجاست نرو بیرون.
بعدش یه دست لباس نو ی محلی بهم دادو گفت بپوش بیا بیرون.
پوشیدم و دنبال مارجانم بیرون رفتم
خیلی خجالت می کشیدم. با اون لباسهای گُل گُلی!
درسته بقول دریا خیلی زیبا و با نمک شده بودم ولی یه طوری بودم.
🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
با همه سلام و احوال پرسی کردم.
نگاه عمه لیلات وقتی زیباییم رو دید مهربون بود ولی خانجون فقط نگاهم کرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. آقا مهدی کلافه بود. چنگی به موهاش زد و به مادرش خیره شد.
آقا عزت الله خوشحال و با نگاه خریدارانه ای نگاهم میکرد. آقا احمد هم که اصلا نگاه نکرد و مثل همیشه سربزیر بود.
کنار مارجان و دریا نشستم که آقا عزت الله شروع کرد صحبت کردن در مورد ازدواج. و به محمد و مارجان هم گفت: اگه موافقت کنن آخر همین هفته اینجا یه عقد میگیریم
بعدش و من رو با خودشون میبرن تهران و اونجا یه عروسی بزرگ میگیره و یک خونه ی نو و زیبا به من و مهدی هدیه میده تا اونجا زندگی کنیم.
محمد نگاه نگرانش رو به مارجانم داد.
میدونستم مارجانم احترام خاصی برای آقا عزت الله قائله و مطمئن بودم چیزی نمیگه.
بالاخره محمد موافقت خودش و مارجان رو اعلام کرد و آقا عزت الله بلند صلوات فرستاد.
اصلا باورم نمیشد به این راحتی به مهدی برسم.
🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
2.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
اَلسَّلامُ عَلَیک یا علی ابن موسَی الرِّضا (ع)
ولادت با سعادت شمسالشموس علی بن موسی الرضا علیهالسلام مبارک باد 🌺
🌿اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر 🤍