eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ اسماعیل جلویم روی پنجه ی پا نشست _ باید این دو نفر رو ببریم پیش بقیه ی کسانی که پیدا شدن ، تو هم بیا اونجا تا اگه شد کارهاشو انجام بدیم و بتونی دفنشون کنی من باید عمو زیار را اینجا به خاک می سپردم؟ نه این امکان نداشت _ من ... من عمو زیار رو با خودم می‌برم، آقا رحمان رو اینجا دفنش میکنم _ آقا رحمان خانواده ای نداره؟ _ نمی‌دونم... نمی دونم _ بابا... بابا جان دختری بر سرو صورت زخمی و خاکیش میکوبید و به طرف ما می آمد. از ما رد شد و کنار آقا رحمان زمین گرفت _ چشماتو واکن بابا ... بابا اسماعیل آهی کشید و آهسته گفت _ دخترشه... خدایا طاقتم از دیدن این صحنه ها طاق شده، دیگه نمی کشم بلند شد و به طرف دختر رفت ، دختر ، آقا رحمان را در آغوش کشید و مویه می‌کرد و اشک می‌ریخت ، میجان دل نازکم لابد با دیدن پدرش جان می‌داد. _ خدایا به قلب میجانم رحم کن دست به زانو زدم و ایستادم تا جنازه ی عمو زیار را ببرم. وقتی به خودم آمدم و آن تنش های اول کنار رفت تازه دور و اطرافم به نظرم آمد. انگار همان ماشین هایی که آقا رحمان می‌گفت سر فرصت و با حوصله همه ی خانه ها را تخریب کرده بودند . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ هرچه می رفتیم صدای ضجه ها بلند و بلند تر میشد . هر تپه آواری انگار مزار دسته جمعی کسانی بود که یا کسی برایشان نماند و یا یک بازمانده بر آن به سرو صورتش چنگ می انداخت. خورشید هم بساطش را جمع کرد، انگار توان دیدن این همه درد و خرابی را نداشت . _ پشت سرمون بیا ... اینجا ماشین رو نیست بس که آوار ریخته... حواست به ما باشه که گممون نکنی مکثی کرد _ این قدر هم اینور و اونور رو نگاه نکن حالت خراب میشه سری تکان دادم و در آن ظلمت وهم انگیز که گویی میان قبرستان قدم بر می داشتم به دنبال نور کمی که از چراغ آنها بود پشت سرشان می‌رفتم. جایی از مسیر چشمانم سیاهی رفت و روی زمین افتادم . کشش بدنم تا همین جا بود ، میخواستم بگویم صبر کنید تا من به شما برسم اما صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. چند دقیقه ای نشستم تا بهتر شوم که صدایی شنیدم. _ ولش کن ... ول کن این لعنتیو به سختی روی پاهای بی جانم ایستادم ، در آن تاریکی که چشم چشم را نمی‌دید به طرف صدا رفتم. نور کمی به چشمم خورد و بعدش مرد جوانی را دیدم که کلاه بافتنی سرش بود و جز چشمانش بقیه ی صورتش با شال پوشانده شده بود _ چی شده اقا؟ _ هیـ... هیچی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ صدای ناله ی ریزی آمد سر خم کردم که دخترک ۴_۵ ساله ای را میان آوار دیدم _ بچه رو می آوردی بیرون؟؟ بذار کمکت کنم _ آ ... آره... دخترمه ... می‌خوام بکشم بیرون ، تموم تنم درد می‌کنه نمی‌تونم، این بچه هم که نق و نوق می‌کنه همکاری نمیکنه _ بچه است دیگه ... ترسیده ، نور رو نگه دار که بتونم خاک و سنگ رو از کنارش بردارم نزدیک دختربچه شدم _ نترسی دخترم ... بابات اینجاست ، منم کمک تون می‌کنم نگاه دختر روی مرد پشت سرم نشست و چیزی نگفت. دقیقه ای طول کشید تا دست راستش آزاد شد. مرد گفت _ شما برید من میارمش بیرون دختر دستانش را ناگهان دورِ گردنم حلقه کرد و آرام گفت _ عمو ... اون ... اون بابای من نیست، گفت اگه به کسی بگم منو می‌کشه بوسه ای به صورتش زدم و مثل خودش آرام گفتم _ نترس ... من باهاتم... اسمت چیه ؟ _ اسمم نهاله مرد که انگار متوجه شد من و دختر چیزی به هم گفتیم جلو آمد _ من خودم میارمش بیرون... شما دیگه برو ، خِیر ببینی _ نه ... من داوطلب هلال احمر هستم می‌دونم چطور بکشم بیرون که آسیب کمتری ببینه دختر را آزاد کردم ، او چند روز این‌جا برای زنده ماندن جنگیده بود ، انصاف نبود به دست این مرد در سرنوشت نا معلومی گرفتار شود. مرد دست دختر را گرفت _ ممنونم ازتون... دخترم بیا بریم دخترک اما محکم به پایم چسبیده بود ، دستم را روی سرش گذاشتم _ اسم دخترتون چیه؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ مضطرب گفت _ اسمش... اسمش مهلاست _ پس اسم این دختر خوشگل مهلا خانومه مرد که خیالش راحت شد ، بله ی کوتاهی گفت و خواست نهال را ببرد که مشت محکمم را به صورتش کوبیدم، دست نهال از دستش جدا شد و چراغ روی زمین افتاد. تمام خشم و ناراحتی و همه ی احساسی که از ظهر تا حالا به جانم نشسته بود را در مشتم ریختم و به جان مرد افتادم _ کثافتِ رذل... سنگدل بد ذات نهال به گریه افتاده بود، مرد روی زمین افتاده بود ، یقه اش را گرفتم و تکانش دادم ، شال دور صورتش کنار رفته بود _ عوضی می کشمت ، حال و روز مردم رو نمی‌بینی ، داغشون رو نمی‌بینی ؟ آخه کاسبی با درد و داغ و رنج مردم؟؟ _ من ... من ... کاره ای نیستم ، به من پول دادن گفتن .... _ که بچه ها رو بدزدی و یه درد دیگه بذاری روی درد مردم ؟... حیوون پست ، چندتا دیگه غیر این بچه رو بردی آره ؟؟ مشت ها و لگد هایم مرد را بی جان کرده بود ، به زحمت گفت _ فق‍. ....فقط ۶ تا _ لعنتی ! این فقط ۶ تایی که میگی آدمن، بچه ی یکی بودن که تو داغ گذاشتی رو داغشون فریاد میزدم و ناسزا میگفتم، میان این سرما عرق از صورتم جاری بود _ چی شده ؟ تو اینجا چکار می‌کنی ؟ مگه نگفتم دنبالمون بیا سرم پایین بود ،از صدایش شناختم که قاسم است ، از روی مرد بلند شدم و به طرف نهال رفتم _ عوضی داشت این دختر بچه رو می دزدید _ یا فاطمه ی زهرا... امروز دو سه تا گزارش داشتیم ولی .... ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ نفس عمیقی کشید _ حالت خوبه ؟؟ _ آره.... نهال رو تازه از آوار کشیدم بیرون.. از این لعنتی هم ترسیده نشست و بوسه ای به پیشانی نهال زد و دستی به صورتش کشید ، اورکتش را از تن بیرون آورد و دور نهال پیچید و بغلش کرد و ایستاد _ بریم _ این لعنتی چی ؟؟ پشت بی سیم از دونفر خواست که به اینجا بیایند ، بعد از آمدن آنها ما راهی شدیم _ من دو مورد گزارش داشتم که طلاهای کسایی که زیر آوار گرفتار هستن رو بر میدارن... اما ... اما دزدی آدم... خدایا عاقبت همه رو ختم به خیر کن بالاخره به ماشینی که عمو زیار و آقا رحمان بودند رسیدیم . _ عموت داخل اون آمبولانس هست ، اگه خواستی میتونی بری پیشش _ آقا رحمان چی؟؟ _ یکی از بچه ها می شناختشون ، تایید کرد و دخترش و دامادش بردنش _ خدا رحمتش کنه _ گفته بودی از کردستان اومدی ؟؟ _ آره... یکی از همرزم های عمو زیار ، توی تفحص پیکرش رو پیدا کردند و رفته بودیم انجیرک تشییع و بعدش اومدیم خونه ی آقا رحمان _ نکنه منظورت دایی صادقه؟؟ از اولی که دیدمت چهره ات به نظرم آشنا اومد ، حکما توی تشییع دیدمت _ عمو زیار خیلی دوستش داره ، حتی اسم پسرش رو هم گذاشته صادق قاسم آهی کشید _ واقعا هم دوست داشتنی بود، خدا رحمتشون کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان بشنوم . منتظرم 😊 https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ سوار آمبولانس شدیم ، نهال کنارم نشست و سرش را روی پایم گذاشت ، من غم عمو زیار زیادی برای شانه و دلم سنگین بود و غم نهال را نمی دانستم کجای دل وامانده ام بگذارم _ نهال چی میشه؟ قاسم نگاهی به نهال انداخت _ می برمش و میسپارم که عکس و مشخصات رو بین نیروها پخش کنن تا فامیلی آشنایی دوستی پیدا بشه ... اگه نشد هم که.... شاید بعد ها که حالم بهتر شد خبرش را از قاسم می گرفتم . عبور آمبولانس از روی خاکها و سنگها با تکان شدیدی همراه بود جوری که چند بار نهالی که حالا آسوده خوابیده بود از روی پایم در حال افتادن بود. _ میشه من شماره ای از شما داشته باشم که بعداً خبر نهال رو بگیرم قاسم لبخندی زد _ آره ، چرا که نه دفترچه کوچکی از جیبش بیرون کشید _ این دفترچه، پر شده از اسم و مشخصات ظاهری کسایی که عزیزانشون گمشون کردن و چشم امیدشون به لطف خدا و ماهایی هست که داریم آوار برمی‌داریم شماره اش را یادداشت کرد و برگه را به دستم داد _ عموتون جانبازه کدوم عملیاته؟ _ دوست پدرم و پدرِ همسرمه، کربلای ۴ مجروح شده _ خدا رحمتش کنه، رفت پیش رفیقش دایی صادق لبخند کم رنگی گوشه ی لبش نشست _ پس متأهل هستی _ تموم غصه ام این شده چطور خبرشو به همسرم و خانواده اش بدم ؟ _ خدا بهتون صبر بده ، واقعاً سخته چشم بستم تا ذهن آشفته و نا آرامم کمی آرام گیرد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ میجان چهار روز از حادثه می‌گذشت ، خانه مان ماتم کده بود و دست و دلمان به کاری نمی رفت . چندباری پدر و مادر ایلشام تماس گرفتند و مادر صلاح ندیده بود چیزی از اتفاقی که حادث شده بود بگوید. ترکاشوند از دوستان پدر، دیروز راهی کرمان شد و قرار شد حداکثر تا امروز، خبرمان کند . با صدای تلفن تقریباً شیرجه زدم تا زودتر خبر را بشنوم _ الو‌ بفرمایید صدای کسی نیامد فقط صدای سرو صدا بود _ الو ... صداتون نمیاد _ میجان! بنیامین ؟! این صدای بنیامین بود که بعد از چند روز بی خبری و دلهره می شنیدم ؟ _ بنیامین ؟؟! تویی دورت بگردم ؟ _ آره قربونت تمام اشکهایی که این چند روز سعی کردم نریزم تا پشت مادر بیشتر خم نشود، روی گونه هایم سُر خورد و زمین افتاد _ کجا بودی ؟ چرا خبری ندادی بهمون؟ بابا کجاست ؟ صدایش بغض داشت _ میام توضیح میدم برات، عمو زیار هم پیش منه ، یکی دو ساعت دیگه سمت کردستان میایم شادی به دلم سرازیر شد _ خداروشکر که زنده اید ، فقط اینکه به درازلات هم زنگ بزن ، البته بابا مامان خبر ندارن بودی بم _ چشم الان بهشون زنگ میزنم. تو خوبی عزیزم ؟؟ _ الان صداتو شنیدم آره _ باید قطع کنم ، فعلآ خداحافظ خدا حافظی کردم و بوسه ای به گوشی تلفن زدم _ دیوونه شدی دختر؟ گوشی را پایین گذاشتم و ایستادم و به سمت مادر دویدم و در آغوشش کشیدم _ بنیامین بود مامان جون ، دارن حرکت می کنن سمت کردستان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
.‌‌ مثل وقتی كه دل چلچله‌ای می‌شكند مرد هـــم زير غــــم زلزله‌ای می‌شكند هيـــچ جای دلِ آبادِ شما ، بـــــم نشود سايه‌ی لطف خدا از سر ما كم نشود .‌ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان بشنوم . منتظرم 😊 https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ مادر مرا از خودش فاصله داد و با بغض و حیرت گفت _ راست میگی ؟ خودش بود ؟ مطمئنی ؟ _ آره جونم ، گفت زیاد نمیتونه صحبت کنه، ان شاءالله دیگه دوری تمام میشه مادر روی زمین نشست و به سجده رفت _ خدایا شکرت... خدایا شکرت که پیش ایلشام و روجای مریض روسیاه نشدم و پسرشون سالمه صادق هم از بیرون آمد و با شنیدن خبر مانند بچگی هایش بلند بلند گریه کرد. با مادر به جان خانه افتادیم و تمیزش کردیم . سال نو در خانه ی ما امروز بود نه آخر زمستان. مادر همچنان مشغول بود،آخر شب بود که شیرینی های بژی درست شد ، آنها را در بشقابی مرتب چید.نگاهی به دورتادور خانه انداخت و بعد از چند روز آسوده خوابید. صبح زود از خواب بیدار شدیم و منتظرشان ماندیم.مادر غذایی که پدر دوست داشت را درست کرد. با صدای در همه به حیاط رفتیم ، حس ناشناخته ای بود ، بغض و شادی و دلتنگی همه در هم آمیخته بود. بنیامین از ماشین پیاده شد مادر در آغوشش کشید و بوسیدش _ الحمدلله که سالمی... زیارم کو مادر؟ بنیامین بغض کرده سر به زیر انداخت، و به آمبولانس پشت سرش اشاره زد .به طرفش رفتم دلتنگ مرا در آغوش کشید و مدام عذر خواهی می‌کرد و بی توجه به چشم همسایه هایی که می دیدند پیشانیم را می بوسید. _ بابا زخمی شده؟؟ مادر در آمبولانس را که باز کرد ، لحظه ای گذشت که فریاد بلندش در حیاط پیچید. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ من و بنیامین به پیشنهاد مادر بی آنکه جشنی بگیریم ، با سفر به مشهد ، در خانه ی قدیمی خودمان زیر یک سقف رفتیم . نمی دانستم صلاح هست پیش مادر بنیامین بمانم که بیمار است و یا به سقز بروم و کنار مادر بمانم که دست تنها بود . _ چی شده عزیزم ، به چی فکر می‌کنی ؟ _ به مادرامون کنارم نشست _ قربون دل مهربونت ، این مسیر رو همه ی دخترا میرن و از خانواده شون جدا میشن _ هر دو شون به کمک احتیاج دارن و من کاری ازم بر نمیاد _ همینکه تو آروم و خوش باشی اونا خوش هستن، مامان روجا که بهتره و کارهای خونه رو می تونه رسیدگی کنه، کارش روی زمین نمی مونه، مامان کژال هم که ماشاءالله از مادر من قوی تره، مطمئن باش می تونه از پس زندگیش بر بیاد ، ماهم هستیم ، تنهاشون نمیذاریم _ کاش بابا اینطور نمیشد ؟ کاش نمی رفتید بم؟ روبرویم قرارگرفت و بوسه ای به سرم زد _ حسرت خوردن و ای کاش گفتن کاری رو درست نمیکنه میجان... میخوای کردی قربون صدقه ات برم حالت خوب شه؟؟ لبخندی زدم که صورتم را میان دستانش قاب گرفت وگفت _ وەڪ مانڪًی چواردە جوانی...×××× خندیدم _ چیه .... اشتباه گفتم ؟؟ _ نه ... از اینکه از گیلکی حرف زدنم ناامید شدی و خودت دست به کار شدی خندیدم _ بی انصاف ، خب چه کنم اگه به زبون خودم بگم سه ساعت باید ترجمه کنم و اون حس و حالش ازبین میره ××××××× ××××مثل ماه شب چهاردهم زیبایی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ بنیامین... بنیامین جان صدای عمو ایلشام از حیاط آمد ، بنیامین سریع به طرف در رفت . من هم ایستادم و پشت سرش رفتم _ جانم آقا جان _ مادرت میگه این چند روز تعطیلات عید رو بریم سقز ، دلش پیش کژاله ، می تونی ما رو ببری ؟؟ _ آره آقاجان... شما تا آماده بشید من و میجان هم میایم خوشحال از اینکه می‌توانستم به سقز بروم سریع دست به کار شدم . من بعد از تعطیلات باید تمرکزم را برای کنکور می‌گذاشتم و بنیامین هم باید به دانشگاه می رفت. قبل از ظهر به طرف سقز حرکت کردیم ، بخاطر خاله روجا بنیامین با احتیاط بیشتری می رفت . به خانه مان که رسیدم بی اختیار سریع از ماشین پیاده شدم . در حیاط مثل همیشه کمی باز بود ، داخل شدم و مادر را صدا زدم. _ مامان... مامان جان... مهمان نمیخوای مادر از حیاط پشتی آمد و با دیدنم دستانش را باز کرد _ له دورت گرم،گیان و دلم مرا محکم در آغوشش فشرد ، به قول پدر وقتی مادر احساسی میشد انگار روی زبان کردی تنظیم میشد و کلمه ای فارسی نمی‌گفت. قربان صدقه ام می‌رفت و فرصت حرف زدن به من نمیداد ، با دیدن بنیامین و عمو و خاله بالاخره مرا رها کرد و به سمت آنها رفت. خاله روجا را در آغوش گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بیاید _ صادق کو خاله کژال ؟؟ مادر جلوی سلته اش را با دو دستش نگه داشت _ رفته پیش کندوی زنبورش ، بیشتر از زنبورای کارگر، کار می‌کنه برای کندو با خنده وارد اتاق شدیم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨