eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.8هزار دنبال‌کننده
274 عکس
507 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ زیار با شنیدن صدایی چشم باز کردم _ تو اینجا چکار می‌کنی آقا زیار؟؟ _ تویی مرصاد؟ _ آره... نگفتی اینجا چکار می‌کنی؟ نگاهی به اطرافم انداختم _ نمی دونم ، داشتم با رحمان صبحانه میخوردم، چشم وا کردم دیدم اینجام _ آقا رحمان که این قسمت نیست ، پیش آقا صادقه متعجب گفتم _ صادق؟ مگه صادق اینجاست؟ چرا هیچ چیز با عقلم جور در نمی آمد ، من و رحمان باید داخل آشپزخانه می‌بودیم ، حالا من تنها میان اتاقی کاملاً سفید بودم و رحمان هم نبود ، جایش مرصادی بود که فکر می‌کردم شهید شده. _ باید برگردی آقا زیار... _ کجا برم؟ خب منو ببر پیش بقیه دیگه _ الان که نمیتونم ، اصلأ دست من که نیست به طرفش رفتم و ناراحت گفتم _ نوبه ی قبل هم نذاشتی بیام و برم گردوندی قدش تا شانه ام می رسید ، بوسه ای به قلبم زد _ دست من نیست آقا زیار همین که خواستم دستش را بگیرم زیر پایم خالی شد و حس کردم از بلندی افتادم. _ کمک کن بذاریمش بالا _ یه لحظه صبر کن ... انگار نبض داره فقط صداها را می‌شنیدم _ یا امام رضا برگشته... بعد از سه روز برگشته صدای گریه ی آشنایی در گوشم نشست _ عمو زیار ... عمو زیار صدامو می‌شنوی؟ می‌شنیدم اما نای جواب دادن و باز کردن چشمانم را نداشتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان بشنوم . منتظرم 😊 https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دوباره در عالم بی خبری رفتم و این بار با صدای فریاد کسی چشم گشودم . بالای سرم نشسته بود و اشک می‌ریخت ، چشمان سیاه نگرانش به اشک نشسته بود ، کژالِ من ، چشم سیاهِ صبور من. دستش را روی صورتم می‌کشید و موهایم را نوازش می داد _ چیزی بگو زیار ... بگو صداتو بشنوم... چند روزه ازت بی خبر بودم.... حرف بزن جون و دل کژال و منی که انگار زبانم را به کامم دوخته بودند و نمی توانستم کلمه ای ادا کنم. روزها می گذشت و من همچنان بی حرکت بودم و توان تکلمم در حد گفتن، آب ،سلام و دو سه کلمه ی نامفهوم دیگر بود. سنگینی بار زندگی بر دوش کژالم بود . من چطور باید جبران می‌کردم این همه دردی که هربار به جانش می نشست و از عشقی که داشت به رویم نمی آورد. گفته بودند که از زیر آوار ،بی جان بیرونم کشیدند ، من اما فقط یادم هست که رحمان رفته بود چای را داخل استکان ها بریزد و روی سفره بگذارد که زمین لرزید و بعدش انگار همه چیز از ذهنم پاک شد . شاید واقعا مرده بودم ، نمیدانم . آن همه پزشک و بیمارستان رفتن جوابشان فقط این بود _ عضلاتش کشیدگی و کوفتگی و کبودی داره که نهایت چند ماه دیگه خوب میشه ، شکستگی نداره ، اما از دست دادن قدرت تکلمش نمی دونیم برای چیه،شاید این علائم یک شوک بزرگه شوک بزرگ؟ یعنی چه شوکی می توانست زبانم را بند بیاورد؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دلم میخواست به مزرعه بروم ، کنار کارگران در دامداری بچرخم ،با صادق به کندوی زنبورش سری بزنم, اما نمیشد ، میجان هر وقت تماس می گرفت فقط سلام گفتنم را می‌شنید و بعد زیر گریه می‌زد. _ امروز چطوری عزیزِ کژال؟ بالش زیر سرم را کمی جابجا کرد _ هوای اردیبهشت ماه عالیه ، میخوای بریم یه دوری بزنیم ؟ دستم را گرفت _ اگه دلت میخواد یه فشاری به دستم بده دلم میخواست اما او چطور میخواست مرا ببرد.نگاه به صورتش کردم _ چرا چشمات اشکیه؟ نهایت توانم را به کار بردم تا زبانم را بچرخانم _ کَ....کژا.. لبش به لبخند شیرینی باز شد _ جونِ کژال... دردت به جونم ، بالاخره بعد ۴ ماه اسممو گفتی مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش شادی میکند ، خم شد و بوسه های پشت همش را روی صورت و قلبم نشاند. _ امروز باید با بقیه ی روزا فرق کنه... چون اسم منو آوردی... من برم قیچی و آیینه بیارم این موها و ریش های خوشگلت رو اصلاح کنم بعدش ببرمت مزرعه رفت و با وسایلی که گفت آمد ، یک ساعت بعد من مرتب و آماده بودم. جلویم نشست و خیره در چشمانم گفت _ ماه شدی روحکم، هنوزم دوست داشتنی هستی شایدحـرفهایش را می بلعید و به زبان نمی آورد ، اما غمی که در چشمانش بود ناگفته پیدا بود ، می دیدم چقدر خودداری می‌کند از اینکه اشک نریزد. _ دو...دوس‍ِ ... دوسِت... دام..کژا... چشمانش برقی زد ، بغضش شکست و آزادانه اشک ریخت ، سرش را درون سینه ام فرو برد هق هق هایش دلم را لرزاند. دقیقه ای طول کشید تا آرام شود . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ اشک زیر چشمش را گرفت. _ اگه نتونی هم بگی دوستم داری من از چشمای آبیِ مهربونت می خونم لبخندی زد _ می دونی کاک زیار! آدم عاقل، اونیه که عاشق چشمای دلدارش میشه ، چشم تنها عضویه که تا آخر عمر تغییر نمیکنه ، میشه حرف رو از چشم خوند ، شاید زبون دروغ بگه اما چشم نه، منم عاشق چشماتم دستش را روی قلبم گذاشت _ تو آدم امنِ زندگیِ منی کاک زیار، وقتی کنارتم دلم آرومه ،پس غصه ی چیزی رو نخور لبخندی تحویلش دادم ، کاش می‌توانستم پاسخ این حجم از مهربان بودنش را به زبان بیاورم. با کمک صادق ، مرا به حیاط برد و سوار ماشین کرد . وقتی ماشین بنیامین در آن زلزله هیچ شد ، بر خلاف خواست بنیامین ، کژال خسارتش را با فروش گاو داد. برای اولین بار پشت فرمان ماشین می دیدمش ، اگر زبانم می‌چرخید می توانستم سربه سرش بگذارم . آنقدر آهسته میراند که مسیر نیم ساعته تا مزرعه یک ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم کمربند ایمنی را برایم باز کرد _ ببخشید دیگه... بس رانندگی نکردم ، ترس دارم صندلی چرخ دار را از صندوق برداشت و به زحمت مرا روی آن نشاند _ خب ... چون پسر خوبی بودی و امروز بعد از مدتها یه دوستت دارم خوشگل بهم گفتی ، تا غروب دو تاییمون خوش می گذرونیم سبد غذا را برداشت و با هم به طرف درختان رفتیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ نمی دونستم قراره شگفت زده ام کنی وگرنه غذاهای خوشمزه ای که دوست داری رو درست می کردم دستم را به سمتش بردم، دستم را گرفت و جلویم زانو زد _ جانم زیار؟! دستش را بالا آوردم و کمی سرم را خم کردم ، بوسه ای روی انگشتانش زدم . دست دیگرش را روی دستم گذاشت _ چکار می‌کنی ؟ امروز چت شده زیار ؟ داری منو می ترسونی ؟ لبخندی زدم ، لابد فکر میکرد قرار است تنهایش بگذارم . ایستاد و پشت صندلی قرار گرفت _ اول بریم کنار رودخونه ، پاهاتو بذار توی آب خنک ، روحت تازه شه با یک تکان ، صندلی را به حرکت در آورد و به طرف رودخانه رفتیم. با احتیاط مرا از شیب کم کنار رودخانه پایین برد . تا جایی که پایم داخل آب قرار بگیرد مرا جلو برد . _ خوبه؟؟ چشم روی هم گذاشتم. خندید و پاچه ی درپه را کمی بالا زد و ماشته را از دور گردنش باز کرد و روی پایم گذاشت. کمی جلوتر رفت. ماشته را تا صورتم بالا آوردم و دم عمیقی از آن گرفتم . مرز ۵۰ سالگی را رد کرده بودم اما هنوز با عطر تنش ، مثل جوانی هجده ساله قلبم کوبش بی امانش را شروع می کرد و شیرینی عشق را در رگ هایم پمپاژ می‌کرد. _ به نظرت اینجا ماهی داره کاک زیار ؟؟ داشت به قسمت های عمیق تر می رفت . من قبلاً اینجا آمده بودم اما کژال بار اولش بود _ نَ‍ـ ....نر هنوز جمله ام کامل نشده بود که کژال قدمی عقب گذاشت و پایش روی سنگ کف رودخانه سُر خورد و با سر کنار سنگ بزرگی افتاد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دو دستم را روی دسته صندلی چرخدار گذاشتم و از عمق جانم کژال را صدا زدم _ کژال... کژاااااال با تمام توانی که داشتم به دسته ی صندلی فشار آوردم ، فشار دستم آنقدر زیاد بود که رگهایم بیرون زده بود _ لعنتی .. لعنتی ... بالاخره روی پاهای بی جانم ایستادم و لنگان خودم را کمی جلو کشیدم که زیر پایم خالی شد . دستم را روی سنگ های کف رودخانه گذاشتم تا تکیه گاهم شود و بایستم اما نشد _ کژال... کژال جوابی نمی داد و همین مرا می ترساند. مشت محکمی به پای ناتوانم زدم _ لعنتی تکون بخور مسیر چند قدمی ام تا کژال ،انگار کیلومتر ها شده بود . جان کندم و ایستادم ، یک قدم بیشتر نرفتم که افتادم و آب به سرو صورتم پاشید ، قسمت عمیق رودخانه کارم را سخت تر می‌کرد. پاهای چند تنی ام را بلند کردم و بالاخره به کژال رسیدم. چشمانش بسته بود و موهای خیسش از زیر گلونیش بیرون زده بود. به سختی او را تا نیمه رودخانه برگرداندم . دیگر توان نداشتم ، بعد از ماه ها بی حرکتی ، امروز همین قدر تحرک خسته ام کرده بود و نفسم را بند آورد. کمی همان جا نشستم تا حالم بهتر شود .دستم را روی صورتش گذاشتم _ کژال... جَ‍ ... جواب بده پلک هایش کمی تکان خورد _ کژال جان... خوبی؟؟ بالاخره چشم باز کرد و من توانستم چشمان سیاه زیبایش را ببینم _ منو کُشتی کژال ... چرا رفتی جلو ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ نگاهم میکرد و از من چشم بر نمی‌داشت _ خوبی؟؟ ترسیدی ؟؟زبونت بند اومده؟ _ تو ... داری ... حرف .. حرف می‌زنی ؟! بعد پشت هم سرفه کرد . من داشتم حرف میزدم و از ترس اصلا حواسم نبود به این مسأله. _ تو .... چطور تا اونجا اومدی؟؟ نگاهم را به آن طرف رودخانه دادم ، من راه رفته بودم ، حرکت کرده بودم تا به کژالم برسم. حالا او به من کمک داد از رودخانه بیرون برویم ، کنار صندلی روی زمین نشست اول کوتاه و آرام خندید و بعد خنده اش طولانی و بلند شد _ حتما باید خودمو به کشتن می دادم تا حالت خوب شه؟؟ آره ؟؟ می‌خندید و به چشمانم نگاه می کرد و من مسحور خنده ها و چشمان زیبایش بودم که انگار فقط خلق شده بودند برای دلبری از من. کژال به میجان و بقیه نگفت چه شده ، دلتنگی را بهانه کرد از آنها خواست که به سقز بیایند. مثل همیشه سنگ تمام گذاشت و به همه چیز سرو سامان داد و وسایل پذیرایی را آماده کرد. واقعاً این معجزه ی رخ داده جشن هم داشت. وقتی به دکتر مراجعه کردیم خوشحال گفت که احتمالا شوک از دست دادن کژال مرا به راه انداخت و گفت ، مواردی از این دست پیش از این هم اتفاق افتاد. _ برگرد ببینم با دو عصایی که زیر بغلم بود به سمتش برگشتم _ ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله.... چشم بد ازت دور ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ جلو آمد ، سرم را خم کردم ، چشمم را بوسید _ باید اول یه اسپند برات درست کنم ، اولین باره که وا پاتول می پوشی ولی خیلی به تنت نشسته، هزار الله اکبر خندیدم _ دیگه زیادی داری داری اغراق می‌کنی جانِ دل _ نه به جونِ کژال ، هنوز مثل جوونیاتی ، تو دل برو و دلخواه، اصلأ عاشق کُش _ دست بردار چشم سیاهِ من! اذیتم نکن اخمی کرد و آرام به شانه ام زد _ باید از چشم من خودت رو ببینی، اونوقت میبینی خدا چه شاهکاری خلق کرده ، در ضمن من میگم قشنگ شدی تو بگو چشم، _ چشم‌ خانم کژال به سختی توانست صادق را قانع کند تا این یک ماه به میجان چیزی نگوید. _ سلام بابا زیار _ سلام مرد بزرگ ، امتحان آخری رو چکار کردی؟ _ مثل همیشه _ مثل همیشه افتضاح ؟! خندید _ نه بابا... مثل همیشه عالی مهمان ها رسیدند،میجان مثل همیشه اول سراغ من آمد و دستش را دور گردنم حلقه کرد _ سلام بابا زیار ، خوبی قربونت برم ؟ منتظر بود تا من سری تکان دهم و جوابش را بگیرد اما بد جنسی کردم و محکم در آغوشم نگهش داشتم _ سلام دختر قشنگ بابا، دورت بگردم ، وقتی شما خوب باشین منم خوبم متعجب خواست از آغوشم خودش را بیرون بکشد اما نگذاشتم با صدای بلند فریاد زد _ بابا.... بابا زیار بقیه هراسان داخل اتاق آمدند ، بنیامین جلو آمد _ چی شده میجان ؟ بابا طوریش شده؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ چهره ی خندانم را که دید ، خیالش راحت شد _ خوبی آقا بنیامین _ شُ‍ .. شما حرف میزنی ؟؟ روجا و ایلشام هم متعجب جلو آمدند که به احترامشان دست به دیوار زدم و ایستادم جیغ میجان دوباره بلند شد، ایلشام جلو آمد و برادرانه مرا بغل کرد _ خداروشکر زیار... خداروشکر روجا هم خداراشکر کرد و گفت _ پس خواستید غافلگیرمون کنید ؟! کژال با خنده حرف روجا را تایید کرد. میجان لحظه ای از من جدا نمیشد و مدام به صادق غر میزد که چرا چیزی به او نگفت. بیچاره صادق که مجبور می شد غرغر های میجان را به جان بخرد با اینکه نمی توانستم درست راه برون اما همین که از بند صندلی رها شده بودم ، خدا را شکر می کردم. مهمان ها دو روزی ماندند و بخاطر کار ایلشام مجبور شدند زودتر بروند _ حالا با خیال راحت میرم ، دلم پیش شما و مامان کژال بود نگاه خیسش را پایین انداخت _ اگه ناراحت نمیشی باید بگم بیشتر غصه ی مامان رو می‌خوردم که چطور تنهایی از پس کارا بر میاد _ قدیما میگفتن دخترا بابایین ، شانس من تو مامانی شدی، یعنی از بچگی مامانی بودی، چقدر من حرص می خوردم از این کارت بوسه ای به دستم زد _ برای داشتن شماها همیشه خداروشکر میکنم _ من هم خداروشکر می‌کنم و بهتون افتخار می‌کنم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ کژال بهار و تابستان و پاییژ و زمستان پی هم با بالا و پایین هایش گذشت و زیار دیگر میتوانست به کارهایش برسد ، تازه عصا را کنار گذاشته بود و کار زیاد خسته اش می کرد با این حال ، دلش نمی‌خواست بیکار بماند. _ میگم کژال ، صادق رو ببریم درازلات پیش میجان و خودمون برای تحویل سال بریم مشهد؟؟ _ من پیش میجان نمی مونم بالاخره آدم برفیش تمام شد و به اتاق برگشت _ چرا؟؟ _ بنیامین سرکار میره، میجان هم که چون پارسال قبول نشده ، دوباره داره برای کنکور می‌خونه ، از غذا که خبری نیست ،مطمئن هستم اینا خونه تکونی شونو می اندازن گردنم زیار خندید و به صادق اشاره زد کنارش بنشیند _ ازش قول می گیرم بهت کار نسپره _ نه بابا زیار... من میرم خونه ی عمو ایلشام، زن عمو غذاهاش خوشمزه است در ضمن ترجیح میدم توی کارهای عمو ایلشام کمک کارش باشم _ میجان دوستت داره ، خیلی نامردیه _ منم دوستش دارم ، تنها خواهرمه ، ولی خب منم تعطیلات می‌خوام دیگه زیار موافقتش را با نظر صادق اعلام کرد و صبح زود راهی درازلات شدیم ، با ماشین خودمان نرفتیم که زیار زیاد متحمل فشار نشود.‌ همینکه به درازلات رسیدیم صادق به طرف خانه ی روجا پر کشید. _ پدر صلواتی ،بالاخره کار خودش رو کرد دست زیار را گرفتم تا برای رفتن از شیب کمی که داشت کمکش کنم ، دستم را به گرمی فشرد _ همیشه تکیه گاه و کمک منی ، شدی عصای پیری من ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ شکسته نفسی نکن دیگه، خودت یه پا کوهی خندید ، مردانه و دلربا، خط های ریزی کنار چشمان آبی زیبایش افتاد _ همین که تو رو کنارم دارم باعث میشه قوی باشم کاک زیار _ میخوای اول بریم یه دوری اطراف بزنیم ، دلم برای این‌جا تنگ شده اخم کم رنگی کردم _ نه زیار جان... الان دیگه شب میشه ، تازه میجان غذا آماده کرده _ امر ، امر شماست پایین پله ها ایستادم _ میجان... بنیامین.... مهمان نمی خواید دقیقه ای بعد بنیامین چاقو به دست از قاب در بیرون آمد _ بفرمایید... صاحب خونه اید... بعد به اتاق برگشت، زیار سرش را کمی پایین آورد _ بیچاره صادق می‌گفت میجان غذا درست نمی‌کنه ما باور نکردیم، چاقو دست بنیامینه خندیدم و از پله ها بالا رفتم _ دخترم یه پا کدبانوئه، تو هم پی حرفهای پسرت رو نگیر بیا بالا وارد اتاق شدیم و دیداری تازه کردیم . بنیامین دست خیسش را با حوله خشک کرد و کنار زیار نشست که زیار دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت _ غذا چیه آشپز باشی ؟؟ _ بابا زیار ... اذیت نکنید منو ، داشتم گوشت کبابی رو ریز ریز می‌کردم... بلکه صادق بیاد اینجا، آخه میجان می‌گفت که صادق به هوای غذا رفته خونه ی بابا آرام روی گونه ام زدم _ کاک زیار، پسرتو تحویل بگیر بنیامین ایستاد و به طرفم آمد _ ایرادی نداره، بیچاره حق داره ، هربار اومده میجان سیب زمینی و گوجه گذاشته جلوش کاپشن را روی دوشش گذاشت _ برم دنبال صادق و مارجان و آقا جان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨