🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت357
#مریم
وقتی وارد خونه شدیم همه بودن خانواده ی عمو احمدو عمو محمد و عمه و وحید و بابابزرگ ؛ حسابی شلوغ بود
با همه سلام و احوالپرسی کردیمو نشستیم ، وحید اومد کنار زینبو امیرمحمد نشست
- بیمعرفتا دلتون برای دایی وحید تنگ نشده بود ؟
- زینب : چرا خیلی هم تنگ شده بود بازم بریم شهربازی ؟
- امیرحسین : عهههه زینب جان ؟!
- وحید : بچهها اگه اینجا بشینیم این داداشتون میخواد همش تو صحبتهای ما دخالت کنه ، بیاید بریم اون طرف پیش دختر من بشینیمو حرف بزنیم
- زینب : دخترت کدومه دایی وحید ؟
- اونی که مانتوی آبی تنشه
- زینب : باشه بریم پیشش
- وحید : آقا امیر محمد شما نمیای ؟
- نه ممنون
- بیا بریم دایی جون ، یک ساعته دختر من منتظره تا شما رو ببینه
- امیر علی : بیا بریم ، اونقدره مهربونه
و دست امیرمحمدو گرفتند و به زور بردنش
- امیرحسین : مریم این خان داداشت فقط با من مشکل داره !!!
- نه چه مشکلی
- هیچی فقط ی جور رفتار میکنه که اصلا نمیشه بهش نزدیک شد
- وحید خیلی مهربونه ، الان هنوز یکم جبهه میگیره ولی کم کم درست میشه
- خدا کنه ، میگم برو تو اتاق ببین چرا این بچه اینقدر گریه میکنه
- عه ، صدای بچه ی علیه ؟
- آره
- الان میام
رفتم تو اتاق و دیدم مامانِ هما و زن عموها و عمه هم هستند و هر کاری میکنند بچه ساکت نمیشه ، دیگه داشت از زور گریه غش میکرد
هما گریش گرفته بود و حسابی دست پاچه شده بود
منم که هاج و واج وایستاده بودمو نگاه میکردم چون اصلا نمیدونستم چکار کنم .
نمیدونم چقدر گذشت که علی اومد تو اتاقو بچه رو گرفت و برد
و منم دنبالش رفتم بیرون که دیدم بچه رو برد اتاق خودش و امیرحسین هم پشتش وارد اتاق شد
منم بی اختیار وارد اتاق شدم و در کمال ناوری دیدم امیرحسین خیلی خونسرد لباسشو داره در میاره و انگار نه انگار که بچه داره جیغ میزنه
- علی روغن زیتونو بده من
و علی هم داد و انگشتشو چرب کردو دو انگشتی طوری که ناف بچه که هنوز نیفتاده بود اذیت نشه شروع کرد به ماساژ و بد تر شد که بهتر نشد
- علی : امیرحسین ولش کن ببریمش بیمارستان
- چیزی نیست ، الان خوب میشه ، ی کمی حوصله میخواد و بچه رو بلند کردو رو یک دستش به حالت دمر خوابوند و مدام کمرشو ماساژ داد تا یواش یواش آروم شد
- امیرحسین: علی بچت حسابی سفید برفی شده ها
علی هم مثل من مات زده نگاه میکرد
- امیرحسین: این جور وقتا فقط باید خونسرد باشی پسر
- علی : چش بود ؟
- هیچی فکر میکنم هم شکمش کار نکرده بود که الان کار کرد ، هم زیاد دست به دست شده ، بدن درد گرفته
تازه ۸ روزشه نزار مدام ازین بغل به اون بغل بشه
- باشه
همونطور که کمرشو ماساژ میداد گفت : عمو جون دیگه این باباتو نترسونیا کپ کرده اینطوری دیدتت ، ی مهلتی به مامان بابا بده تا یاد بگیرند
در باز شدو هما و مادرش و زن عموها اومدن تو
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت358
- هما : دستتون درد نکنه آقا امیرحسین ، لطف کردید واقعا ،چش بود ؟
امیرحسین : چیزی نبود فقط همینطور دمر ی مدت بزارید رو دستتون باشه و خیلی ملایم کمرشو ماساژ بدید ، جاشم بی زحمت عوض کنید
- هما : چشم
- مادر هما : پسرم خدا خیرت بده ، چقدر خوب آرومش کردی
- خواهش میکنم حاج خانوم انجام وظیفه بود
و موقع رفتن دستمو گرفت تا منم باهاش برم
درو که بست گفت :
- مریم جان ، تا من دستامو میشورم ی چایی برام میاری ؟
- آره ، حتما
- لیوانی باشه بی زحمت
- چشم
- ممنون خانوم خانوما
براش چایی ریختمو بردم
که دیدم داره با عمو محمدو بابابزرگ صحبت میکنه
- زینب که نوزاد بود خیلی اینطوری میشد ، اینکارو که انجام میدادم آروم میگرفت
- بابا بزرگ : خدا خیرت بده پسرم ، داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که نباید اینقدر زود مهمونی می دادند
- دیگه ازین به بعد براشون زیاد پیش میاد اینجور چیزا ، عادت میکنند
برای خودش ی پا مادر با تجربه بود !!!
چایی رو که براش گذاشتم ، دیدم اونور سالن زینب داره حرف میزنه و بقیه هم میخندن ، کنجکاو شدم ببینم چی میگه و رفتم به سمتشون
- وحید : خب خاله مریم چی گفت ؟
- هیچی قرار گذاشت که همیشه داداش از سر کار اومد بریزیم سرشو حسابی بزنیمش
و جمع رفت رو هوا
- نههههههه ، اینجا هم ؟؟؟!!!
- وحید : اگه نیرو کمکی خواستید منم میتونم بیاما
- سمیرا (دختر وحید) : بابا شما هم معطلی این آقا امیرحسین بیچاره رو مدام اذیت کنید
- اذیت چیه ، شوخیه دیگه ولی از شوخیهای مورد علاقه ی منه
- زینبم : شما هم بیا دایی وحید
داداشم گفته ، لحظه شماری میکنم برای اون موقع ، بلبل خانوممممم😳
با چشمای از حدقه دراومده و دهن باز به امیرحسین نگاه کردم که اصلا حواسش به اینور نبود
سامان : عه.... داداشت به تو میگه بلبل خانوم ؟؟؟
- نهههههه ، به خ...
- خوش میگذره ؟
- سمیرا : خیلیییییی ، عمه خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم
- کارتون اصلا درست نیستااااا
زینب جان برو پیش داداش شما رو کار داره
- وحید : چکار دارید بچه رو ، بشین دایی جون ؛ تازه داریم قرار میزاریم منم بهتون کمک کنم روشو کم کنیم
- وحییییییید !!!
این چه حرفیه که میزنی
زینب جان برو پیش امیرمحمد اینا
- منو بازی نمیدن ، میگن بلد نیستی بازی کنی
دستمو گذاشتم روی پیشونیم ، خدایااااا چکار کنم از دست اینا ، این وحید نه از امیرحسین حساب میبرد که کوتاه بیاد نه از من
- وحید : بیا بشین مریم حرص نخور
حالا بعد از عمری داره بهمون خوش میگذره ، اینم بهمون نمیبینی
دست زینبو گرفتمو بردم به سمت آشپزخونه که با اعتراض جمع مواجه شدم ، اما محل ندادم
همینم مونده بود جلوی خانواده ی خودم آبرومون بره که رفت ، خدا میدونه دیگه چیا گفته بود ، چون اونقدر بحثشون گرم شده بود که فکر کنم اصلا متوجه ی گریه ی بچه نشده بودن ، ما هم که سرمون گرم بود و اصلا حواسمون نبود
دیگه ازین فاجعه تر ؟؟؟؟؟
🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وحید بد جنس
همش ی دونه داماد دارید
باهاش خوب باش دیگه
پسر به این گلیییییی 🙈😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبلیغ مهدویت به سبک استاد رائفی پور-!
@salambaraleyasin1401
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔
دوست دارے با یڪے درد و دل ڪنے ولے
میترسے ڪہ بره حرفات رو بہ ڪسے بگہ؟! ☹️
یک شخصے بهت معرفے میڪنم ڪه هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل ڪنے
به ڪسے نمیگہ😌🌱
تازه مشڪلت رو هم حل میڪنہ↻💌
مهدےفاطمہ🙃♥️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⛅️
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت359
- تا آخر مهمونی دیگه نزاشتم ازم دور بشه ، حوصلش سر رفته بودو چند بار خواست بچه رو بیاریم تا بزاره رو پاش ، اما نیاوردیم ، فقط بردمش تا بچه رو ببینه
بالاخره مهمونی تموم شد و از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
طبق معمول بابابزرگ نیومد باهامون و گفت با عمو محمد بر میگرده
واقعا درک نمیکردم چرا اینقدر ملاحظه میکنه ، ما که این مسیرو میرفتیم !!!
- امیرحسین : بچه ها آبمیوه میخورید ؟
- بچه ها : بللللههههه
- شما چی مریم بانووو ؟
- نخیر
- چرا ؟!
- هنوز یک ساعت نشده که شام خوردیم
- سخت نگیر ، ی لیوان کوچولو میگیرم براشون
- امیرمحمد: بستنی بگیر ، ما بستنی میخوریم
و امیرعلیو زینبم تایید کردند
نزدیک آبمیوه فروشی پارک کردو گفت : شما چی میخوری مریم بانو ؟
- شیکِ....
- شاتوت ؟؟؟
- بله
- میدونستم ، ولی فکر کردم شاید ایندفعه ی چیز دیگه بگی
- نه هنوز ازش خسته نشدم ، فقط لیوانش کوچیک باشه لطفا
- چشم
چند دقیقه بعد با آبمیوه و بستنی ها برگشت ، برای خودش نسکافه گرفته بود
بستنی ها رو که دادم به بچه ها
خودمونم شروع کردیم به خوردن
- زینب : داداش اصلاً نزاشتن نی نی شونو بغل کنم ، نذاشتن رو پام بخوابونمش ، نمیشه شما هم برید بیمارستان یه نینی ، خوشگلتر از مال دایی علی اینا بخرید ، آخه من نی نی میخوام
به زور شیکی که تازه خورده بودمو قورت دادم و رومو کردم سمت پنجره که انگار هیچی نشنیدم
- زینب : داداش ؟؟؟
- جانم عزیزم ؟
- نمیخری ؟
- میخریم ، قول میدم انشالله خدا بخواد پولامونو جمع کنیم و تا سال دیگه یه نینی بخریم
ابروهام پرید بالا و نفسم حبس شد
- امیر محمد : خب الان بخرید
- الان پولمون نمیرسه تا سال دیگه باید پولامونو جمع کنیم
- امیرعلی : مگه خیلی گرونه ؟
- امیرحسین : خیییییلی ، مگه نه مریم بانو
هیچی نتونستم بگم و فقط به بیرون نگاه کردم
- زینب : باشه منم پولای قلکمو جمع میکنم که زودتر نی نی بخری
- امیر محمد : منم جمع میکنم
- امیرعلی : منم همینطور
بلند خندید و گفت : چه عالیییییی نی نی چقدر طرفدار داره
و دیگه تا آخر اینکه برسیم نتونستم حرفی بزنم
وقتی دم خونه نگه داشت ، ی خداحافظی سر سری کردم و سریع پیاده شدم و امیرعلی هم دنبالم پیاده شدم
رفتیم بالا و جا انداختمو کنارم خوابید
ولی مگه من خوابم میبرد
با حرفای امروزش کاملا مشخص بود که خیلی بچه دوست داره ، اما من چی ؟؟؟
من واقعا نمیخواستم اینقدر زود بچه دار شم
۱۸ ماه فقط دوره ی کارآموزیم بود و بعدم آزمون اختبار ( آزمون دوم و نهایی برای گرفتن پروانه ی وکالت )
من داشتم وارد دنیای متاهلی میشدم که سه تا بچه هم متن اصلیه این زندگی بودند ، همزمان کار و درسو ی آزمون دیگه
و باید بهش خانه داریو مهمونداری هم اضافه میشد !!!
واقعا جایی برای بچه نبود
نه واقعا نمیتونستم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
یواش یواش مریم بانو داره با چالش های زندگیش روبرو میشه
وحید الکی این همه حرص نمیخورد
😐😐
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ویو فقط این..❤️
شبتون بخیر
التماس دعا 😢😢
@salambaraleyasin1401
💔و من....
یقین دارم که آخر
روزی....
دوست داشتن تو
عاقبت بخیرم میکند
یا حسین (علیه السلام)
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
انسان شناسی ۲۴۱.mp3
10.93M
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #انسان_شناسی ۲۴۱
👤 استاد #شجاعی
🪴 نترسترین، شجاعترین، و موحدترین انسانها چه کسانی هستند؟
- مسیری که بتوان شبیه آنها شد، کدام مسیر است؟
- آیا همه امکانِ حرکت در این مسیر را دارند؟
@salambaraleyasin1401