eitaa logo
سلام فرشته
162 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط دستم درد می‌کند. باید بروم. بالاخره ای است برای یافتن علت و درمانم. اما ، حواسم هست که یافتن را تو به ذهنش می‌اندازی و و را تو به نسخه‌اش می‌بخشی. در تک تک مسائل اینگونه باید باشیم. به ما آموخته: ایاک نستعین.. این عبارت، افعالی را بیان می‌کند. این که تنها را حقیقی در می‌دانیم و تنها از او می‌جوییم. نه اینکه اسباب را کنیم و دنبال نرویم. بلکه معتقد و متوجهیم که هر سببی با هر تاثیری، به فرمان و است. اوست که به سوزانندگی داده و به ، روشنایی و به ، بخشیده. این اثرها را او قرار داده. لاموثر فی الوجود، الا الله.. هر چه است، از .. این را بارها به قلبت کن. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود. زنگ در که به صدا در آمد، علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظه‌ای به مادر داد: "الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. سلام بابا.." سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: "به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم." قند در دل زینب آب شد. از پله‌ها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالت‌های زینب خنده‌اش گرفت و گفت:"قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟ " 🔸 زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد:"سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید." از پله‌ها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پله‌ها را سبک‌تر بالا برود. سید پشت سر زهرا، آرام گفت:"سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟" زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد. سید دست و صورت شست و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد. آبی به صورت زد و پرسید: "چرا اینقدر وضو می‌گیرید حاج آقا؟" سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیه‌ای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد:" به خاطر برکت‌های بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود می‌برد. تاریکی‌ها که برود، وجود، نورانی‌تر که بشود، به خدا نزدیک‌تر می‌شود." چنگیز با خود فکر کرد:" تاریکی‌ها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو می‌گیرد؟ " دیگر نپرسید و پشت سر سید، داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد. 🔹چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد. سید متوجه حال غریبش شد و پرسید: "صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟" چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:"زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمی‌دانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمده‌ای خانه‌ی دُش.. " سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت: "خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شده‌ای. رنگ به رو نداری‌ها" و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست. صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق می‌آمد. چنگیز گفت:"به خدا شرمنده شماهستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیده‌ام." و سرش را پایین انداخت. چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود. 🔸سید، لبخند تلخی کرد و گفت: "خوشابه سعادتت که اشتباهاتت را فهمیده‌ای. من هنوز در فهم اشتباه‌هایم مانده‌ام" چنگیز به سید نگاه کرد که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد. متعجب بود از اینکه چه راحت، اشکش جاری است و چه راحت‌تر، جلوی او، اشک می‌ریزد. اما سید که در این عالم نبود. انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجات‌هایش را از سر بگیرد که:" خدایا، چه بسیار اشتباه‌ و خطا کرده‌ام و تو آن را پنهان کرده‌ای. خدایا چه بسیار لغزش‌هایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچ‌گاه معصیتت را نکرده‌ام. خدایا گناهانم را ببخش." آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود. 🔹زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد: "آقا سید." سید متوجه نشد. کمی بلند‌تر و محکم‌تر صدا زد. سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت: "جانم؟" زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داری‌ها. کجا سیر می‌کنی؟ سید که متوجه حرف زهرا شد، خنده‌ای کرد و گفت:"چشم" و رو به چنگیز گفت:"خب آقا چنگیز، اگر می‌خواهی کمی استراحت کنی، بچه‌ها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن" چنگیز گفت: "نه خسته نیستم." سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت:"پس چند دقیقه‌ای به ما مرخصی می‌دهی که در استخدام خانم باشیم؟" چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت:"خواهش می‌کنم. بفرمایید." و نگاه کرد که ببیند سید چه می‌کند و منظورش چه بوده. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸روزی من غیبتی از مرحوم ارباب کرده بودم، پشیمان شدم. رفتم منزل ایشان آن زمان در سن 18 سالگی بودم ایشان در حال وضو گرفتن سر حوض و عازم مسجد بودند در زدم گفتند بیا داخل رفتم داخل خانه و کنار ایشان قرار گرفتم. 🔻 گفتم من غیبت شما را کردم و آمده ام از شما عذرخواهی کنم. ایشان فرمودند عزیزم شما اهل غیبت نیستید، ایشان سماجت می کرد که چرکی و عیب من پیدا نشود و من اصرار داشتم که آقا من غیبت کرده ام 🔹ایشان وضو را نیمه تمام گذاشت و پا شد و مرا بوسید و فرمود دعا کن خدا رحیم را ببخشد گفتم آقا تکلیف من چه می شود فرمود تو اهل غیبت نیستی اگر هم چیزی گفته ای بخشیدم. دعا کن خدا رحیم را مورد لطفش قرار دهد 📚حدیث خوبان، ص27 @salamfereshte
💫بابدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی ✨هر انسانی خود و صفات واعمال خود دوست دارد و خودش را بدون عیب ونقص می بیند؛ از این رو بیشتر مردم از عیب های خود غافلند. ✨اگر کسی طالب سعادت و نجات است باید درشناسایی عیب هایش بادقت ووسواس عمل کند. ✨ازاقداماتی که در این باره موثر است انتخاب دوستانی دانا،بصیر ومهربان است. که از آنها درخواست کند عیب اورا شناسایی کنند وبه او بشناسانند. و فرد هم از کمالات آنها چیزی نصیبش شود. 🌸🍃امام حسین علیه السلام فرمودند:مَن اَحَبَّکَ نَهاکَ وَ مَن اَبغَضَکَ اَغراک. 🌸🍃کسی که تو را دوست دارد، از تو انتقاد می کند و کسی که با تو دشمنی دارد، از تو تعریف و تمجید می کند. 📚بحار الانوار(ط-بیروت)ج75،ص128 @salamfereshte
مطالعه اش تمام شد. گاهی بعضی ها آنقدر دوست داشتنی می شوند که نمی شود دلتنگ شان نبود.. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید نزدیک زهرا شد و گفت:"خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟" زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت:"لطفا آنجا بگذار" سید، چَشم کشیده‌ای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلی‌های قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید:"این طور خوب است؟" زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز می‌کرد گفت: "نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشه‌تر کنجِ دیوار لطفا" سید خنده‌ای کرد و چَشم کشیده‌تری گفت. صندلی‌ها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند. چنگیز جلو آمد: "بگذارید کمک کنم حاج آقا" سید کمر خمیده‌اش را راست کرد:"نه آقا چنگیز. شما مهمان هستی." دستش را گرفت و بسیار محترمانه، او را روی پتو نشاند. بوسه‌ای به سرش زد و گفت:"خدا خیرت بدهد بنده خوب خدا" زهرا همیشه از دیدن این ملاطفت‌های سید با دیگران کیف می‌کرد. با لحنی رسمی و ساده به آقا چنگیز گفت: "دست شما درد نکند. لطف دارید" 🔸سید، میز را در آغوش کشید و گوشه اتاق برد. صندلی‌ها را با سلیقه اطرافش چید و منتظر نظر زهرا شد. زهرا گفت:"خیلی گوشه رفته آقا سید، انگار قهر کرده. می‌خواهی بیاور همین جا دمِ درِ آشپزخانه بگذار" سید، گُل از گلش شکفت. چَشم شاداب و کشیده‌تری گفت و ادامه داد:"حتما. هر چه خانم بگوید" مجدد صندلی‌ها را کنار گذاشت. میز را بلند کرد و با چشمکی که به چنگیز زد، او را هم به خنده انداخت. صندلی‌ها را یکی یکی بلند کرد و بُرد کنار میز و چید. نگاهی به زهرا که بالای سر میز ایستاده بود کرد و گفت:"اینجا چطور است؟" زهرا، کمی از میز فاصله گرفت. نگاهی به فاصله میز از در ورودی کرد. فاصله میز از در اتاق را سنجید. زاویه نور پنجره و چراغ سقفی را بررسی کرد و گفت:"ای بَدَک نیست. ولی این کمد خیلی نزدیک شده و فضا را تنگ کرده. میز اگر اینجا باشد کمد را باید جابه‌جا کنیم." انگار که به بچه‌ای دو ساله، بستنی میوه‌ای رنگارنگ داده باشند، سید از این حرف زهرا شنگول شد و گفت:"کمد را هم جابه‌جا می‌کنیم. حالا کجا بگذارمش؟" و نگاه پر مِهری به زهرا کرد که داشت اتاق را بررسی می‌کرد. 🔸چنگیز مات و مبهوت حالت‌های سید شده بود که به جای خسته شدن از این همه جابه‌جایی، شاداب‌تر شده. با خود گفت:" این سید دیوانه است ها." از این جمله خندهاش گرفت. سید که متوجه خنده چنگیز شد، خندید و گفت: " سلیقه ما آقایان به پای خانم‌ها نمی‌رسد آقا چنگیز" زهرا که به نظر می‌رسید بررسی‌هایش تمام شده گفت:"آخر هر جا کمد را بگذاریم فضای نشستن را کم می‌کند. بهترین جا برایش همین جاست. یا اینکه بگذاریم دم درِ اتاق و جالباسی را هم در زاویه خالی‌ای که بین کمد و کناره دیوار ایجاد می‌شود بگذاریم. بله به نظرم این بهتر هست." سید کمد را از گوشه سمت راست، کنار در ورودی سالن، اهرم کرد و مانند راه رفتن ربات، گوشه به گوشه کرد و تا وسط اتاق آورد. زهرا گفت:"این طوری که نه آقا سید. محتویاتش به هم وَر شد که." سید که انگار کار مهمی را فراموش کرده رو به چنگیز کرد و گفت:"دیدی گفتم خانم‌ها واردترند." چنگیز از جا بلند شد و گفت:"اگر اجازه بدهید من سرش را بگیرم" و بدون اینکه منتظر پاسخ زهرا شود، سر کمد را گرفت و رو به سید گفت:"بریم حاجی؟" سید که نخواست لطف دوباره چنگیز را رد کند گفت: "برویم اخوی. خدا خیرت بدهد ما را از یک تخلیه حسابی نجات دادی" و کمد را بلند کردند و گوشه اتاق بردند. 🔹زهرا که تازه یادش افتاده بود برای بردن شربت از اتاق بیرون آمده، به آشپزخانه رفت و در فاصله جابه‌جایی کمد، شربت‌ را به اتاق برد. با باز شدن در اتاق، زینب و علی اصغر که سروصدا را شنیدند، بیرون آمدند. علی اصغر جلو آمد و سر کمد را مثلا گرفت و اِهِن اُهُن کنان، در حمل کمد، کمک کرد. زینب، نگاهی به میز انداخت و گفت: "مامان میز را چرا جلوی پنجره نگذاشتی؟ آنجا که بهتر بود؟" زهرا که در حال کمک کردن به مادربزرگ برای نشستن و خوردن شربت بود گفت: "جدی؟ الان می‌آیم نگاه می‌کنم" زینب گفت:"بله. آنجا نورش بیشتر است. حیاط هم پیداست." سید که از اظهارنظر زینب خوشحال شده بود گفت:"این هم حرفی است. تا نظر مادرت چه باشد" زهرا کنار زینب ایستاد. نگاهی به کمد کرد و گفت:"جایش خوب است." به میز نگاه کرد و گفت:" به نظرم همان جا خوب است. الان آن قسمت جلوی پنجره باز است و سالن بزرگ به نظر می رسد. اگر میز را آنجا ببریم فضا اشغال می‌کند." چنگیز محو مکالمات اعضای خانواده شده بود. تا جایی که یادش می‌آمد او بود و مادر بزرگ و هر حرفی با یکی دو بار رفت و برگشت، به تصویب می‌رسید اما تا الان که سه بار میز جابه جا شده بود حالا دختر خانواده نظر جدیدی می‌داد. به دیوار تکیه داد تا ببیند سرانجام این میز چه می‌شود. @salamfereshte
قدر چیزی که داری را بدان @salamfereshte