#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_نه
🔹علی اصغر چشمانش را باز کرد و فریاد زد: "هورا امروز جمعه است." زهرا که مشغول کتاب خواندن بود همزمان با فریاد علیاصغر، دستش به بینی رفت و هیس گفت ولی دیر شده بود. زینب هم بیدار شد. سید، کیسه زباله پُری را در دست داشت و گفت: "بیسر و صدا حاضر بشید بریم. آقا چنگیز خوابند. بریم زهرا خانم؟" برق نگاه سید، به زهرا هم منتقل شد و گفت: "بریم... بچه ها مسابقه. بیصدا. یک. دو. سه." بچهها از رختخوابها بیرون پریدند و مشغول پوشیدن لباس شدند. زهرا چند دست لباس برای همه برداشت. سید رختخوابهای بچهها را جمع کرد و گوشهای گذاشت. در عرض چند دقیقه، همه حاضر شدند. پشت سر سید، به سمت آشپزخانه قطار شدند و به صدای آهسته "هوهوچیچی" راه انداختند. اول سید دست و صورتش را شست. نوبت را به زهرا داد و رفت ته قطار ایستاد. زهرا هم شست و وضو گرفت. نوبت را به زینب داد. زینب هم شست و وضو گرفت. نوبت علی اصغر که شد، سید از کمر بلندش کرد، او هم شست. تا علی اصغر به کمک زهرا صورتش را خشک کند، سید هم وضو گرفت. عبا پوشید و عمامه برسر گذاشت. همه پاورچین پاورچین، پله ها را پایین آمدند. بچهها به حرکات پاورچین بابا، ریز خندیدند و مثل بابا، پاها را بالا آورند و نوک پنجه، مورچهوار حرکت کردند و از خانه خارج شدند.
🔸"زینگ زینگ" صدای علی اصغر بود که همزمان با صدای زنگ خانه، به گوش زن عمو رسید. در باز شد و بچهها با جیغ و فریاد داخل خانه شدند. سلام و حال و احوال زن عمو، از حیاط به گوش عمومحسن رسید. خندید. سید همزمان با خنده عمو داخل شد و گفت: "به به. عموی خندان ما. سلام علیکم . حال شما چطور است؟" او را غرق بوسه کرد و در آغوش کشید. نفسی از عمق وجود کشید و گفت: "آخ که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود." عمو محسن به محبتهای سید پاسخ داد و گفت:"من هم دلم تنگ شده بود" سید، عمو را در آغوش کشید و روی ویلچر گذاشت و گفت: "خب عمو جان، امروز جمعه است. آمادهاید؟" عمو محسن که ساعتها منتظر این لحظه بود گفت:"بله که آمادهام. برویم" و هر دو وارد حیاط شدند.
🔹علی اصغر و زینب با لباس، داخل حوض کوچکی که تا نیمه آب داشت شدند. زهرا، یک کاسه پودر دست زینب داد و یک کاسه دست علی اصغر. همه به هم نگاه معناداری کردند و با هیجان گفتند: "یک. دو. سه" و کاسه را داخل حوض خالی کردند. خالی کردن همان و بپر بپر کردن بچهها و بلند شدن صدای خنده همان. آنقدر بپر بپر کردند که سطح حوض پر از کف شد. سید، سبد لباسهای عمو و زن عمو را داخل حوض خالی کرد و گفت: "این هم ترامپولین آبی. بپرید" بچهها با خنده و بازی روی لباسها میپریدند و به هم آب میپاشیدند. حسابی که لباسها مالش داده شد، لباسها را در آوردند و در تشت ریختند. حالا نوبت زهرا و سید بود که آب و آبکشی کنند. هم زمان، کیسه زباله لباسی را که سید از خانه آورده بود، داخل حوض ریختند و مجدد بچه ها پریدند. چه عشقی میکردند و میپریدند. عمومحسن، دیدن این صحنهها را بسیار دوست داشت. اوایل با کمک سید، داخل حوض میشد اما بدنش دیگر، تماس زیاد آب ولرم حوض را نمیپذیرفت. زن عمو روی پتویی گوشه حیاط نشسته بود و تسبیح به دست، شادی داخل خانهاش را نگاه میکرد و خدا را شکر میگفت.
🔸بعد از یک ساعت، آب کفی حوض را خالی کردند. کل بند رخت حیاط پر از لباس شده بود و حالا نوبت مرحله آخر بود. سید، شیلنگ آب را دست گرفت و سرتا پای بچه ها را که کفی بود، شست. صدای خنده همه بلند بود. بچهها به کمک زهرا، لباسهای خیسشان را پشت چادری که گوشه حیاط بسته شده بود، عوض کردند. زن عمو ماچ آبداری به هر دو داد و قربان صدقهشان رفت. زهرا شروع کرد به خشک کردن موهای بچهها زیر نور آفتاب. سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت. عمو را به همان روش شستن بچه ها، با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد. پشت چادر گوشه حیاط، لباسهای تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد: "بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما." و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد.
🔹بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد. چفیهای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند. بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند. خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود. پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد. همه پا تند کردند که ببیند چه شده. کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود. زن عمو به اضطراب گفت: "دزد آمده؟"
@salamfereshte
🔵این گوی و این میدان
🔹این را بخوان: 👈بسم الله الرحمن الرحیم
📌چه خواندی؟ به نام #الله، (حالا مثلا خدایی که) #مهربان است و باز هم #مهربان است. اولی بر همه. دومی بر افرادی خاص مثلا.
🔻خب در این عبارتی که این همه #سفارش شده اول هر کاری بگویی، و چه #برکت ها که به #کار و #اعمال و #رفتار و #روز #انسان نمی دهد، و باعث می شود کار به سرانجام برسد، اسمی از #خشم و #غضب خدا بود؟ نه. همه مهربانی بود.
💎"#اساس کار #خداوند بر #رحمت است. #مجازات و #کیفر جنبه استثنایی دارد و تا عوامل قاطعی برایش پیدا نشود، تحقق نخواهند یافت"(تفسیر نفیس، طباطبایی نسب، ج1،ص30)
👈این یک درس را از اولین آیه #قرآن #بیاموزیم که:
اساس و پایه #کار ما هم بر #رحمت و #محبت باشد.
✅و همین یک #درس را امروز در تمامی کارهایمان #تمرین کنیم. بسم الله. ببینیم امروز، اساس و پایه #کار با خودت، با #خلایق و اطرافت را بر چه میگذاری...
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🌶فلفل نبین چه ریزه...
📌زبان بهترین آلات شیطان است برای گمراه کردن انسان.
🔥ضرر وآفات وسرکشی این عضو بیشتر از سایر اعضا بدن است. وفساد وفتنه انگیزی ان از همه ی اعضا بیشتر.
هرکه آن را مطلق العنان (خودسر و رها) ساخت. شیطان اورا به وادی ظلالت می رساند.
🌻وهرکس آن را نگاه داشت و در موقع لزوم استفاده کرد به خوشبختی وسعادت می رسد.
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمود:مَا مِنْ يَوْمٍ إِلاَّ وَ كُلُّ عُضْوٍ مِنْ أَعْضَاءِ اَلْجَسَدِ يُكَفِّرُ اَللِّسَانَ يَقُولُ نَشَدْتُكَ اَللَّهَ أَنْ نُعَذَّبَ فِيكَ .
🌸🍃روزى نيست جز آنكه هر عضوى از اعضاء تن در برابر زبان فروتنى كنند و بگويند: ترا بخدا مبادا بسبب تو عذاب بينيم.
📚الکافي ؛ ج 2 , ص 114
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل
🔹سید در حال جمع و جور کردن خانه بود که گوشیاش زنگ خورد. زن عمو نگران به زهرا گفت: "ببین چه چیزی را دزدیدهاند؟" زهرا به سید که در حال مکالمه بود نگاهی کرد و گفت: "ظاهرا چیزی دزدیده نشده زن عمو جان"سید گوشی را قطع کرد. عبا و عمامهاش را که تازه در آورده بود از جالباسی برداشت و پوشید:"با اجازه تان بنده باید مرخص بشم. زهرا خانم چیزی برای مادربزرگ نداری ببرم؟" زهرا که از قبل کمی میوه داخل پلاستیک گذاشته بود، آورد و داد دست سید:"سلام برسون و بگو خیلی دوستشان داریم"زینب کاغذی آورد و گفت:"این هم از طرف من"علی اصغر که دید او چیزی نداده، به سمت اسباب بازیهایش رفت. یکی را برداشت و به بابا داد:"این هم از طرف من" سید خندید. همه را گرفت و از خانه خارج شد.
🔻پلاستیک وسایل و تلفن همراه را دم در تحویل افسرنگهبانی داد. وارد شد. سراغ اتاق 208 رفت. آقای مرتضوی و آقای میرشکاری به محض دیدن سید، از صندلیهایشان بلند شدند و جلو آمدند. سید سلام و علیک کرد و از آقای مرتضوی جریان را پرسید. آقای میرشکاری گفت: "چنگیز نمک به حرام را موقع دزدی از خانه تان دستگیر کردند" ابروان سید از تعجب بالا رفت:"دزدی؟" آقای قاضی وارد اتاق شد. با سید سلام علیک کرد و دست داد و پشت میزی که از پرونده های مختلف پربود نشست. فرد دیگری که کنار میز قاضی نشسته بود ماوقع را شرح داد: "با پلیس تماس گرفته شده که در خانه شما دزد دیده شده. پلیس هم آمده و چنگیز را که آقای میرشکاری نگهش داشته بود به اتهام دزدی دستگیر کرده. آقای میرشکاری مدعی است که او را در حال دزدی دیده و این سکه را هم از جیب چنگیز پیدا کرده" سکه تمام بهار آزادی که بین مقوایی نارنجی رنگ لای تلقی پرس شده، روی دست قاضی بود. آقای قاضی گفت: "این سکه مالِ شماست؟" سید لبخندی زد و گفت: "خیر برای ما نیست." نگاهی به آقای میرشکاری کرد و گفت:"آقا چنگیز منزل ما مهمان بودند" آقای قاضی گفت:" از وسایل منزل چیزی کم نشده؟ " سید رو به سمت آقای قاضی کرد و گفت:"خیر چیزی کم نشده" و به آقای میرشکاری نگاهی عمیق انداخت و گفت:"وسایل به هم ریخته شده بود. انگار که درگیری شده باشد"
🔹آقای قاضی اظهارات سید را یادداشت کرد و گفت:"شما شکایتی از آقای بهرامی ندارید؟"سید گفت: "آقا چنگیز؟ خیر.کی آزاد میشوند؟ قرار بود این ساعت با هم به ملاقات مادربزرگ شان که در بیمارستان بستری است برویم. اگر امکان دارد ولو با ضمانت بنده ایشان را آزاد کنید. " آقای قاضی کاغذی جلوی سید گذاشت و گفت:"موردی نیست. اینجا را امضا بفرمایید که هیچ شکایتی ندارید. ایشان آزاد هستند. " چهره میرشکاری از اینکه تیرش به سنگ خورده برافروخته شد. انتظار داشت سید مثل پدر.روحانی داستان ژان والژان بگوید سکه مال اوست و خودش به چنگیز داده. تا بعد رو کند که این سکهای است که او چند روز پیش در مسجد گم کرده و سید را زیرسوال ببرد و او را به دزدی متهم کند. اما دروغ نگفتن مصلحتی سید، تمام نقشه های او را خراب کرد. مانده بود الان نه چنگیز به زندان می رود نه سید متهم و لااقل بی آبرو می شود و نه سکه دستش است. پرسید: "پس این سکه که در جیب چنگیز بود چه؟" آقای قاضی گفت:"فعلا در پرونده میماند تا استعلام خرید شود و اثر انگشت و بقیه مسائل" رو به سید کرد و گفت: "متشکرم حاج آقا. وقت شما را هم گرفتیم. بفرمایید." و رو به نفر کناری اش گفت: "نامه ای بدهید که آقای بهرامی هم آزاد هستند." سید ایستاد. نامه را خودش گرفت و به همراه آقای مرتضوی، به بازداشتگاه رفتند. آقای میرشکاری در همان اتاق قاضی ماند و گفت با آقای قاضی کار دارد.
🔸وسایل و گوشیاش را پس دادند. دستبند باز شده از دستان چنگیز، دل سید را خراشید. دستانش را گرفت و از او معذرت خواهی کرد که منزل نبوده و این مشکل برایش درست شده. آقای مرتضوی به چنگیز گفت: "مراقب خودت باش. از در افتادن با میرشکاری بپرهیز. خودت میدانی که چه آدمی است."غم صورت چنگیز را پر کرده بود. حرفی نمیزد. سید، دستی به شانه اش زد و گفت: "پهلوان امانتدار، برویم که مادربزرگ منتظر ماست ها" با این حرف، گل از گلش شکفت. وسایل و گوشیها را از افسرنگهبانی گرفتند و راهی بیمارستان شدند.
🔹مادربزرگ، حالش بهتر شده بود و روی تخت نشسته بود. به محض دیدن چنگیز، لباسهایش را خواست و رضایت داد و خودش را ترخیص کرد. سید گفت: " منزل ما در اختیار شماست. تا هر وقت که بخواهید. بفرما آقا چنگیز این کلید خدمت شما. ما خوشحال میشویم." مادربزرگ سید را دعا کرد. چنگیز گفت:"دردسرتان میدهم حاج آقا. مادربزرگ پیش شما باشد ولی من اگر اجازه بدهید نیایم" و کلید را نگرفت. سید گفت:"من همه جوره در خدمت شما هستم" چنگیز گفت:"آخه میترسم .. " و بعد به اشاره سید، سکوت کرد.
@salamfereshte
فقط #خدا
دستم درد میکند. باید #دکتر بروم. بالاخره #وسیله ای است برای یافتن علت و درمانم. اما #خدایا، حواسم هست که یافتن #علت را تو به ذهنش میاندازی و #تاثیر و #شفا را تو به نسخهاش میبخشی.
در تک تک مسائل اینگونه باید باشیم. #قرآن به ما آموخته:
ایاک نستعین.. این عبارت، #توحید افعالی را بیان میکند. این که تنها #خدا را #موثر حقیقی در #عالم میدانیم و تنها از او #یاری میجوییم.
نه اینکه #عالم اسباب را #انکار کنیم و دنبال #سبب نرویم. بلکه معتقد و متوجهیم که هر سببی با هر تاثیری، به فرمان و #امرالهی است. اوست که به #آتش سوزانندگی داده و به #خورشید، روشنایی و به #آب، #حیات بخشیده. این اثرها را او قرار داده.
لاموثر فی الوجود، الا الله.. هر چه #تاثیر است، از #خداست.. این را بارها به قلبت #تلقین کن.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_یک
🔹زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود. زنگ در که به صدا در آمد، علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظهای به مادر داد: "الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. سلام بابا.." سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: "به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم." قند در دل زینب آب شد. از پلهها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالتهای زینب خندهاش گرفت و گفت:"قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟ "
🔸 زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد:"سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید." از پلهها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پلهها را سبکتر بالا برود. سید پشت سر زهرا، آرام گفت:"سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟" زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد. سید دست و صورت شست و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد. آبی به صورت زد و پرسید: "چرا اینقدر وضو میگیرید حاج آقا؟" سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیهای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد:" به خاطر برکتهای بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود میبرد. تاریکیها که برود، وجود، نورانیتر که بشود، به خدا نزدیکتر میشود." چنگیز با خود فکر کرد:" تاریکیها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو میگیرد؟ " دیگر نپرسید و پشت سر سید، داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد.
🔹چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد. سید متوجه حال غریبش شد و پرسید: "صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟" چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:"زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمیدانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمدهای خانهی دُش.. " سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت: "خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شدهای. رنگ به رو نداریها" و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست. صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق میآمد. چنگیز گفت:"به خدا شرمنده شماهستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کردهام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیدهام." و سرش را پایین انداخت. چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود.
🔸سید، لبخند تلخی کرد و گفت: "خوشابه سعادتت که اشتباهاتت را فهمیدهای. من هنوز در فهم اشتباههایم ماندهام" چنگیز به سید نگاه کرد که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد. متعجب بود از اینکه چه راحت، اشکش جاری است و چه راحتتر، جلوی او، اشک میریزد. اما سید که در این عالم نبود. انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجاتهایش را از سر بگیرد که:" خدایا، چه بسیار اشتباه و خطا کردهام و تو آن را پنهان کردهای. خدایا چه بسیار لغزشهایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچگاه معصیتت را نکردهام. خدایا گناهانم را ببخش." آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود.
🔹زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد: "آقا سید." سید متوجه نشد. کمی بلندتر و محکمتر صدا زد. سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت: "جانم؟" زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داریها. کجا سیر میکنی؟ سید که متوجه حرف زهرا شد، خندهای کرد و گفت:"چشم" و رو به چنگیز گفت:"خب آقا چنگیز، اگر میخواهی کمی استراحت کنی، بچهها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن" چنگیز گفت: "نه خسته نیستم." سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت:"پس چند دقیقهای به ما مرخصی میدهی که در استخدام خانم باشیم؟" چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت:"خواهش میکنم. بفرمایید." و نگاه کرد که ببیند سید چه میکند و منظورش چه بوده.
@salamfereshte
🔸روزی من غیبتی از مرحوم ارباب کرده بودم، پشیمان شدم. رفتم منزل ایشان آن زمان در سن 18 سالگی بودم ایشان در حال وضو گرفتن سر حوض و عازم مسجد بودند در زدم گفتند بیا داخل رفتم داخل خانه و کنار ایشان قرار گرفتم.
🔻 گفتم من غیبت شما را کردم و آمده ام از شما عذرخواهی کنم. ایشان فرمودند عزیزم شما اهل غیبت نیستید، ایشان سماجت می کرد که چرکی و عیب من پیدا نشود و من اصرار داشتم که آقا من غیبت کرده ام
🔹ایشان وضو را نیمه تمام گذاشت و پا شد و مرا بوسید و فرمود دعا کن خدا رحیم را ببخشد گفتم آقا تکلیف من چه می شود فرمود تو اهل غیبت نیستی اگر هم چیزی گفته ای بخشیدم. دعا کن خدا رحیم را مورد لطفش قرار دهد
📚حدیث خوبان، ص27
#از_خوبان_بیاموزیم
#حکایت
@salamfereshte
💫بابدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی
✨هر انسانی خود و صفات واعمال خود دوست دارد و خودش را بدون عیب ونقص می بیند؛ از این رو بیشتر مردم از عیب های خود غافلند.
✨اگر کسی طالب سعادت و نجات است باید درشناسایی عیب هایش بادقت ووسواس عمل کند.
✨ازاقداماتی که در این باره موثر است انتخاب دوستانی دانا،بصیر ومهربان است. که از آنها درخواست کند عیب اورا شناسایی کنند وبه او بشناسانند. و فرد هم از کمالات آنها چیزی نصیبش شود.
🌸🍃امام حسین علیه السلام فرمودند:مَن اَحَبَّکَ نَهاکَ وَ مَن اَبغَضَکَ اَغراک.
🌸🍃کسی که تو را دوست دارد، از تو انتقاد می کند و کسی که با تو دشمنی دارد، از تو تعریف و تمجید می کند.
📚بحار الانوار(ط-بیروت)ج75،ص128
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_دو
🔹سید نزدیک زهرا شد و گفت:"خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟" زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت:"لطفا آنجا بگذار" سید، چَشم کشیدهای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلیهای قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید:"این طور خوب است؟" زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز میکرد گفت: "نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشهتر کنجِ دیوار لطفا" سید خندهای کرد و چَشم کشیدهتری گفت. صندلیها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند. چنگیز جلو آمد: "بگذارید کمک کنم حاج آقا" سید کمر خمیدهاش را راست کرد:"نه آقا چنگیز. شما مهمان هستی." دستش را گرفت و بسیار محترمانه، او را روی پتو نشاند. بوسهای به سرش زد و گفت:"خدا خیرت بدهد بنده خوب خدا" زهرا همیشه از دیدن این ملاطفتهای سید با دیگران کیف میکرد. با لحنی رسمی و ساده به آقا چنگیز گفت: "دست شما درد نکند. لطف دارید"
🔸سید، میز را در آغوش کشید و گوشه اتاق برد. صندلیها را با سلیقه اطرافش چید و منتظر نظر زهرا شد. زهرا گفت:"خیلی گوشه رفته آقا سید، انگار قهر کرده. میخواهی بیاور همین جا دمِ درِ آشپزخانه بگذار" سید، گُل از گلش شکفت. چَشم شاداب و کشیدهتری گفت و ادامه داد:"حتما. هر چه خانم بگوید" مجدد صندلیها را کنار گذاشت. میز را بلند کرد و با چشمکی که به چنگیز زد، او را هم به خنده انداخت. صندلیها را یکی یکی بلند کرد و بُرد کنار میز و چید. نگاهی به زهرا که بالای سر میز ایستاده بود کرد و گفت:"اینجا چطور است؟" زهرا، کمی از میز فاصله گرفت. نگاهی به فاصله میز از در ورودی کرد. فاصله میز از در اتاق را سنجید. زاویه نور پنجره و چراغ سقفی را بررسی کرد و گفت:"ای بَدَک نیست. ولی این کمد خیلی نزدیک شده و فضا را تنگ کرده. میز اگر اینجا باشد کمد را باید جابهجا کنیم." انگار که به بچهای دو ساله، بستنی میوهای رنگارنگ داده باشند، سید از این حرف زهرا شنگول شد و گفت:"کمد را هم جابهجا میکنیم. حالا کجا بگذارمش؟" و نگاه پر مِهری به زهرا کرد که داشت اتاق را بررسی میکرد.
🔸چنگیز مات و مبهوت حالتهای سید شده بود که به جای خسته شدن از این همه جابهجایی، شادابتر شده. با خود گفت:" این سید دیوانه است ها." از این جمله خندهاش گرفت. سید که متوجه خنده چنگیز شد، خندید و گفت: " سلیقه ما آقایان به پای خانمها نمیرسد آقا چنگیز" زهرا که به نظر میرسید بررسیهایش تمام شده گفت:"آخر هر جا کمد را بگذاریم فضای نشستن را کم میکند. بهترین جا برایش همین جاست. یا اینکه بگذاریم دم درِ اتاق و جالباسی را هم در زاویه خالیای که بین کمد و کناره دیوار ایجاد میشود بگذاریم. بله به نظرم این بهتر هست." سید کمد را از گوشه سمت راست، کنار در ورودی سالن، اهرم کرد و مانند راه رفتن ربات، گوشه به گوشه کرد و تا وسط اتاق آورد. زهرا گفت:"این طوری که نه آقا سید. محتویاتش به هم وَر شد که." سید که انگار کار مهمی را فراموش کرده رو به چنگیز کرد و گفت:"دیدی گفتم خانمها واردترند." چنگیز از جا بلند شد و گفت:"اگر اجازه بدهید من سرش را بگیرم" و بدون اینکه منتظر پاسخ زهرا شود، سر کمد را گرفت و رو به سید گفت:"بریم حاجی؟" سید که نخواست لطف دوباره چنگیز را رد کند گفت: "برویم اخوی. خدا خیرت بدهد ما را از یک تخلیه حسابی نجات دادی" و کمد را بلند کردند و گوشه اتاق بردند.
🔹زهرا که تازه یادش افتاده بود برای بردن شربت از اتاق بیرون آمده، به آشپزخانه رفت و در فاصله جابهجایی کمد، شربت را به اتاق برد. با باز شدن در اتاق، زینب و علی اصغر که سروصدا را شنیدند، بیرون آمدند. علی اصغر جلو آمد و سر کمد را مثلا گرفت و اِهِن اُهُن کنان، در حمل کمد، کمک کرد. زینب، نگاهی به میز انداخت و گفت: "مامان میز را چرا جلوی پنجره نگذاشتی؟ آنجا که بهتر بود؟" زهرا که در حال کمک کردن به مادربزرگ برای نشستن و خوردن شربت بود گفت: "جدی؟ الان میآیم نگاه میکنم" زینب گفت:"بله. آنجا نورش بیشتر است. حیاط هم پیداست." سید که از اظهارنظر زینب خوشحال شده بود گفت:"این هم حرفی است. تا نظر مادرت چه باشد" زهرا کنار زینب ایستاد. نگاهی به کمد کرد و گفت:"جایش خوب است." به میز نگاه کرد و گفت:" به نظرم همان جا خوب است. الان آن قسمت جلوی پنجره باز است و سالن بزرگ به نظر می رسد. اگر میز را آنجا ببریم فضا اشغال میکند." چنگیز محو مکالمات اعضای خانواده شده بود. تا جایی که یادش میآمد او بود و مادر بزرگ و هر حرفی با یکی دو بار رفت و برگشت، به تصویب میرسید اما تا الان که سه بار میز جابه جا شده بود حالا دختر خانواده نظر جدیدی میداد. به دیوار تکیه داد تا ببیند سرانجام این میز چه میشود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_سه
🔹صدای گوشی سید بلند شد. زهرا دست زینب و علی اصغر را گرفت و به آشپزخانه رفتند. سید تلفنش را پاسخ داد: "سلام علیکم. بله. بفرمایید. بله خانم قدیری. الحمدلله. بفرمایید در خدمتم. بله.." سید همین طور که به حرفهای خانم قدیری گوش میداد، دست چنگیز را گرفت و هدایت کرد به سمت اتاقی که مادربزرگ در آن بود. لبخندی زد. چنگیز وارد اتاق شد. سید در اتاق را پشت سر چنگیز بست و به آشپزخانه رفت: " خانم قدیری امروز جمعه است و بنده در خدمت خانواده هستم. " زهرا با اشاره سر و چشم و دست از سید می پرسد که چه شده؟ سید همان طور که گوشی روی گوشش است، از جلوی دهانش کنار میبرد و میگوید: "مادر شاگرد خصوصیام هست. گویا حال پسرش خوب نیست میگوید بروم آنجا" زهرا به فکر فرو میرود. سید مجدد میگوید:"بله. عجب.. بله.. متوجهام اما ..." خانم قدیری مهلت نمیدهد و ادامه میدهد. سید با صدای بسیار آرام رو به زهرا میگوید:"پدر و پسر دعوایشان شده" زهرا به صدایی آرام میگوید:"خب اگر لازم است برو. اشکالی ندارد." قلب سید به همسرایثارگرش گرم میشود، لبخند میزند و میگوید: "درسته خانم قدیری. اما مهمان هم دارم آخر.بله... چشم... چشم خدمت میرسم"
🔸سید علی اصغر را بغل کرد. دست دیگرش را روی سر زینب کشید و گفت:" اگر دوست دارید شما هم بیایید. زهرا گفت: "ما کجا بیاییم جوادجان؟" سید مکث کوتاهی کرد و گفت:"شاید خوب باشد کمی با خانم قدیری صحبت کنی، با گریه صحبت میکردند" زهرا با اینکه خانم قدیری را نمیشناخت، نگران حالش شد. با خود گفت :"یعنی چه اتفاقی افتاده " به سید گفت:"بگذار کمی فکر کنم" سید، علی اصغر را برای دستشویی به حیاط برد. زهرا زودپز را روی گاز گذاشت. دو لیوان نخود در آن ریخت. نمک و ادویه اش را زد. گوجه ای داخلش انداخت. پیازی را حلقه کرد و داخلش ریخت. درش را بست و فکر کرد " تاچند دقیقه که جوش بیاید فرصت هست."
🔹گوشیاش را برداشت. اتصال همراه را روشن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و همزمان وارد پیامرسان ایتا شد. یکی از مطلب هایی که دیشب نوشته و ذخیره کرده بود را کپی کرد. زیر لب گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. قربه الی الله هدیه شما یا صاحب الزمان" و در کانال، ارسال کرد. همین کار را برای کانال سروش و بله هم کرد. اینترنت را قطع که کرد، سید و علی اصغر هم از حیاط آمدند. سید گفت:"خب؟ نظرت چیست؟" زهرا گفت: "بچه ها خیلی خسته اند. آب بازی و نمازجمعه و.. بعد هم که زن عمو اینجا بودند نخوابیدند.” سید گفت:"هر طور شما بگویی. شما بهتر میدانی" زهرا با کمی تردید به زینب نگاه کرد. زینب که گوشه آشپزخانه چادر به سر بیحال نشسته بود گفت:"نه من خسته نیستم. میآیم" علی اصغر هم گفت:"من هم میآیم" صدای زودپز کمی در آمد. زهرا شعله زیرزودپز را تنظیم کرد و حرکت کردند.
🔸نفس زهرا از گرمای هوا بالا نمیآمد. با خود فکر کرد:"بندگان خدا مردمی که در این هوا و با زبان روزه کار میکنند. خدا خیرشان بدهد. این ها اراده دارند و دین داری میکنند."همان سه دقیقه اول، بچه ها داخل تاکسی خوابشان برد. سید ماجراهایی که خانم قدیری پشت تلفن تعریف کرده بود را برای زهرا گفت. بعد از حدود ده دقیقه، به منزل خانم قدیری رسیدند. منزلی دو نبش با حیاطی پر گل. خانم قدیری در را باز کرد و با دیدن زهرا و بچه ها، لبخند به جانش نشست:"خیلی خوش آمدید. بفرمایید. صفا آوردید. " همه وارد خانه شدند و با تعارف خانم قدیری روی مبلهای سالن نشستند. سامان مشغول دیدن تلویزیون بود. سلامی کرد و گوشه مبلی کز کرد. علی اصغر و زینب روی مبلهای جداگانهای نشستند. سید گفت:"خوب هستید؟ آقا صادق خوب هستند؟ آقای قدیری خوب هستند؟ تشریف ندارند؟" خانم قدیری که یاد جریان چند ساعت قبل افتاد با صدایی غمگین گفت: " نه. منزل نیستند." سکوتی عجیب، فضا را سنگین کرد. سید همان طور که نگاهش به پاهایش بود پرسید:"آقا صادق داخل اتاقشان هستند؟" خانم قدیری گفت:"بله متشکرم" سید از جا برخاست. خانم قدیری خواست راهنمایی کند که یادش افتاد سید قبلا طبقه بالا رفته است. فقط گفت:"بعد از راه پله، درِ دوم اتاق صادق است. خدا خیرتان بدهد"
🔹سید پله ها را بالا رفت. در زد. صدایی نیامد. لای در را باز کرد و بلند گفت: "با اجازه آقا صادق.. سلااام. کسی خونه هست؟" و آرام در را بازتر کرد. صادق زیر لحاف رفته بود. با صدای سید، از جا بلند شد. لب تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد. چشمان قرمز و صورت پف کرده و غمگینش دل سید را به درد آورد. سید در را بست. کنار صادق لب تخت نشست و گفت:"به به. چه اتاق مرتب و تمیزی. چه وسایل زیبا و خوشگلی. چه تخت نرم و خوبی." صادق گفت:"اینها که برای من نیست" سید متعجبانه پرسید: "پس برای کیست؟" صادق گفت: "برای پدرم. هر بار میگوید فلان قدر میلیون خرج اینهاست و یادآوری میکند که مال خودش است"
@salamfereshte
🔸🌹🔸 یک دستور بین دو تمرین
🌟اگر اهل تمرین کردن هستی، دوست داری پیشرفت کنی، بخوان. والا که بیخیال شو.
بی مقدمه برویم سراغ تمرین اول:
1️⃣به احسان های خدا نگاه کن.. خود همین نگاه کردن هنر می خواهد.
وقتی چشمانت، احسان های خدا را دید و قشنگ فهم کرد
2️⃣مانند خدا احسان کن.
☘️آنوقت است که می توانی بگویی سعی کردم به یک آیه قرآن عمل کنم:
... و أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيكَ .. (القصص/77) همچنانکه خدا به تو نيکي کرده نيکي کن
📌به شبیه شدن به خدا توجه کنی ها نه به احسان هایت.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte