#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_دو
🔹سید نزدیک زهرا شد و گفت:"خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟" زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت:"لطفا آنجا بگذار" سید، چَشم کشیدهای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلیهای قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید:"این طور خوب است؟" زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز میکرد گفت: "نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشهتر کنجِ دیوار لطفا" سید خندهای کرد و چَشم کشیدهتری گفت. صندلیها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند. چنگیز جلو آمد: "بگذارید کمک کنم حاج آقا" سید کمر خمیدهاش را راست کرد:"نه آقا چنگیز. شما مهمان هستی." دستش را گرفت و بسیار محترمانه، او را روی پتو نشاند. بوسهای به سرش زد و گفت:"خدا خیرت بدهد بنده خوب خدا" زهرا همیشه از دیدن این ملاطفتهای سید با دیگران کیف میکرد. با لحنی رسمی و ساده به آقا چنگیز گفت: "دست شما درد نکند. لطف دارید"
🔸سید، میز را در آغوش کشید و گوشه اتاق برد. صندلیها را با سلیقه اطرافش چید و منتظر نظر زهرا شد. زهرا گفت:"خیلی گوشه رفته آقا سید، انگار قهر کرده. میخواهی بیاور همین جا دمِ درِ آشپزخانه بگذار" سید، گُل از گلش شکفت. چَشم شاداب و کشیدهتری گفت و ادامه داد:"حتما. هر چه خانم بگوید" مجدد صندلیها را کنار گذاشت. میز را بلند کرد و با چشمکی که به چنگیز زد، او را هم به خنده انداخت. صندلیها را یکی یکی بلند کرد و بُرد کنار میز و چید. نگاهی به زهرا که بالای سر میز ایستاده بود کرد و گفت:"اینجا چطور است؟" زهرا، کمی از میز فاصله گرفت. نگاهی به فاصله میز از در ورودی کرد. فاصله میز از در اتاق را سنجید. زاویه نور پنجره و چراغ سقفی را بررسی کرد و گفت:"ای بَدَک نیست. ولی این کمد خیلی نزدیک شده و فضا را تنگ کرده. میز اگر اینجا باشد کمد را باید جابهجا کنیم." انگار که به بچهای دو ساله، بستنی میوهای رنگارنگ داده باشند، سید از این حرف زهرا شنگول شد و گفت:"کمد را هم جابهجا میکنیم. حالا کجا بگذارمش؟" و نگاه پر مِهری به زهرا کرد که داشت اتاق را بررسی میکرد.
🔸چنگیز مات و مبهوت حالتهای سید شده بود که به جای خسته شدن از این همه جابهجایی، شادابتر شده. با خود گفت:" این سید دیوانه است ها." از این جمله خندهاش گرفت. سید که متوجه خنده چنگیز شد، خندید و گفت: " سلیقه ما آقایان به پای خانمها نمیرسد آقا چنگیز" زهرا که به نظر میرسید بررسیهایش تمام شده گفت:"آخر هر جا کمد را بگذاریم فضای نشستن را کم میکند. بهترین جا برایش همین جاست. یا اینکه بگذاریم دم درِ اتاق و جالباسی را هم در زاویه خالیای که بین کمد و کناره دیوار ایجاد میشود بگذاریم. بله به نظرم این بهتر هست." سید کمد را از گوشه سمت راست، کنار در ورودی سالن، اهرم کرد و مانند راه رفتن ربات، گوشه به گوشه کرد و تا وسط اتاق آورد. زهرا گفت:"این طوری که نه آقا سید. محتویاتش به هم وَر شد که." سید که انگار کار مهمی را فراموش کرده رو به چنگیز کرد و گفت:"دیدی گفتم خانمها واردترند." چنگیز از جا بلند شد و گفت:"اگر اجازه بدهید من سرش را بگیرم" و بدون اینکه منتظر پاسخ زهرا شود، سر کمد را گرفت و رو به سید گفت:"بریم حاجی؟" سید که نخواست لطف دوباره چنگیز را رد کند گفت: "برویم اخوی. خدا خیرت بدهد ما را از یک تخلیه حسابی نجات دادی" و کمد را بلند کردند و گوشه اتاق بردند.
🔹زهرا که تازه یادش افتاده بود برای بردن شربت از اتاق بیرون آمده، به آشپزخانه رفت و در فاصله جابهجایی کمد، شربت را به اتاق برد. با باز شدن در اتاق، زینب و علی اصغر که سروصدا را شنیدند، بیرون آمدند. علی اصغر جلو آمد و سر کمد را مثلا گرفت و اِهِن اُهُن کنان، در حمل کمد، کمک کرد. زینب، نگاهی به میز انداخت و گفت: "مامان میز را چرا جلوی پنجره نگذاشتی؟ آنجا که بهتر بود؟" زهرا که در حال کمک کردن به مادربزرگ برای نشستن و خوردن شربت بود گفت: "جدی؟ الان میآیم نگاه میکنم" زینب گفت:"بله. آنجا نورش بیشتر است. حیاط هم پیداست." سید که از اظهارنظر زینب خوشحال شده بود گفت:"این هم حرفی است. تا نظر مادرت چه باشد" زهرا کنار زینب ایستاد. نگاهی به کمد کرد و گفت:"جایش خوب است." به میز نگاه کرد و گفت:" به نظرم همان جا خوب است. الان آن قسمت جلوی پنجره باز است و سالن بزرگ به نظر می رسد. اگر میز را آنجا ببریم فضا اشغال میکند." چنگیز محو مکالمات اعضای خانواده شده بود. تا جایی که یادش میآمد او بود و مادر بزرگ و هر حرفی با یکی دو بار رفت و برگشت، به تصویب میرسید اما تا الان که سه بار میز جابه جا شده بود حالا دختر خانواده نظر جدیدی میداد. به دیوار تکیه داد تا ببیند سرانجام این میز چه میشود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_سه
🔹صدای گوشی سید بلند شد. زهرا دست زینب و علی اصغر را گرفت و به آشپزخانه رفتند. سید تلفنش را پاسخ داد: "سلام علیکم. بله. بفرمایید. بله خانم قدیری. الحمدلله. بفرمایید در خدمتم. بله.." سید همین طور که به حرفهای خانم قدیری گوش میداد، دست چنگیز را گرفت و هدایت کرد به سمت اتاقی که مادربزرگ در آن بود. لبخندی زد. چنگیز وارد اتاق شد. سید در اتاق را پشت سر چنگیز بست و به آشپزخانه رفت: " خانم قدیری امروز جمعه است و بنده در خدمت خانواده هستم. " زهرا با اشاره سر و چشم و دست از سید می پرسد که چه شده؟ سید همان طور که گوشی روی گوشش است، از جلوی دهانش کنار میبرد و میگوید: "مادر شاگرد خصوصیام هست. گویا حال پسرش خوب نیست میگوید بروم آنجا" زهرا به فکر فرو میرود. سید مجدد میگوید:"بله. عجب.. بله.. متوجهام اما ..." خانم قدیری مهلت نمیدهد و ادامه میدهد. سید با صدای بسیار آرام رو به زهرا میگوید:"پدر و پسر دعوایشان شده" زهرا به صدایی آرام میگوید:"خب اگر لازم است برو. اشکالی ندارد." قلب سید به همسرایثارگرش گرم میشود، لبخند میزند و میگوید: "درسته خانم قدیری. اما مهمان هم دارم آخر.بله... چشم... چشم خدمت میرسم"
🔸سید علی اصغر را بغل کرد. دست دیگرش را روی سر زینب کشید و گفت:" اگر دوست دارید شما هم بیایید. زهرا گفت: "ما کجا بیاییم جوادجان؟" سید مکث کوتاهی کرد و گفت:"شاید خوب باشد کمی با خانم قدیری صحبت کنی، با گریه صحبت میکردند" زهرا با اینکه خانم قدیری را نمیشناخت، نگران حالش شد. با خود گفت :"یعنی چه اتفاقی افتاده " به سید گفت:"بگذار کمی فکر کنم" سید، علی اصغر را برای دستشویی به حیاط برد. زهرا زودپز را روی گاز گذاشت. دو لیوان نخود در آن ریخت. نمک و ادویه اش را زد. گوجه ای داخلش انداخت. پیازی را حلقه کرد و داخلش ریخت. درش را بست و فکر کرد " تاچند دقیقه که جوش بیاید فرصت هست."
🔹گوشیاش را برداشت. اتصال همراه را روشن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و همزمان وارد پیامرسان ایتا شد. یکی از مطلب هایی که دیشب نوشته و ذخیره کرده بود را کپی کرد. زیر لب گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. قربه الی الله هدیه شما یا صاحب الزمان" و در کانال، ارسال کرد. همین کار را برای کانال سروش و بله هم کرد. اینترنت را قطع که کرد، سید و علی اصغر هم از حیاط آمدند. سید گفت:"خب؟ نظرت چیست؟" زهرا گفت: "بچه ها خیلی خسته اند. آب بازی و نمازجمعه و.. بعد هم که زن عمو اینجا بودند نخوابیدند.” سید گفت:"هر طور شما بگویی. شما بهتر میدانی" زهرا با کمی تردید به زینب نگاه کرد. زینب که گوشه آشپزخانه چادر به سر بیحال نشسته بود گفت:"نه من خسته نیستم. میآیم" علی اصغر هم گفت:"من هم میآیم" صدای زودپز کمی در آمد. زهرا شعله زیرزودپز را تنظیم کرد و حرکت کردند.
🔸نفس زهرا از گرمای هوا بالا نمیآمد. با خود فکر کرد:"بندگان خدا مردمی که در این هوا و با زبان روزه کار میکنند. خدا خیرشان بدهد. این ها اراده دارند و دین داری میکنند."همان سه دقیقه اول، بچه ها داخل تاکسی خوابشان برد. سید ماجراهایی که خانم قدیری پشت تلفن تعریف کرده بود را برای زهرا گفت. بعد از حدود ده دقیقه، به منزل خانم قدیری رسیدند. منزلی دو نبش با حیاطی پر گل. خانم قدیری در را باز کرد و با دیدن زهرا و بچه ها، لبخند به جانش نشست:"خیلی خوش آمدید. بفرمایید. صفا آوردید. " همه وارد خانه شدند و با تعارف خانم قدیری روی مبلهای سالن نشستند. سامان مشغول دیدن تلویزیون بود. سلامی کرد و گوشه مبلی کز کرد. علی اصغر و زینب روی مبلهای جداگانهای نشستند. سید گفت:"خوب هستید؟ آقا صادق خوب هستند؟ آقای قدیری خوب هستند؟ تشریف ندارند؟" خانم قدیری که یاد جریان چند ساعت قبل افتاد با صدایی غمگین گفت: " نه. منزل نیستند." سکوتی عجیب، فضا را سنگین کرد. سید همان طور که نگاهش به پاهایش بود پرسید:"آقا صادق داخل اتاقشان هستند؟" خانم قدیری گفت:"بله متشکرم" سید از جا برخاست. خانم قدیری خواست راهنمایی کند که یادش افتاد سید قبلا طبقه بالا رفته است. فقط گفت:"بعد از راه پله، درِ دوم اتاق صادق است. خدا خیرتان بدهد"
🔹سید پله ها را بالا رفت. در زد. صدایی نیامد. لای در را باز کرد و بلند گفت: "با اجازه آقا صادق.. سلااام. کسی خونه هست؟" و آرام در را بازتر کرد. صادق زیر لحاف رفته بود. با صدای سید، از جا بلند شد. لب تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد. چشمان قرمز و صورت پف کرده و غمگینش دل سید را به درد آورد. سید در را بست. کنار صادق لب تخت نشست و گفت:"به به. چه اتاق مرتب و تمیزی. چه وسایل زیبا و خوشگلی. چه تخت نرم و خوبی." صادق گفت:"اینها که برای من نیست" سید متعجبانه پرسید: "پس برای کیست؟" صادق گفت: "برای پدرم. هر بار میگوید فلان قدر میلیون خرج اینهاست و یادآوری میکند که مال خودش است"
@salamfereshte
🔸🌹🔸 یک دستور بین دو تمرین
🌟اگر اهل تمرین کردن هستی، دوست داری پیشرفت کنی، بخوان. والا که بیخیال شو.
بی مقدمه برویم سراغ تمرین اول:
1️⃣به احسان های خدا نگاه کن.. خود همین نگاه کردن هنر می خواهد.
وقتی چشمانت، احسان های خدا را دید و قشنگ فهم کرد
2️⃣مانند خدا احسان کن.
☘️آنوقت است که می توانی بگویی سعی کردم به یک آیه قرآن عمل کنم:
... و أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيكَ .. (القصص/77) همچنانکه خدا به تو نيکي کرده نيکي کن
📌به شبیه شدن به خدا توجه کنی ها نه به احسان هایت.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_چهار
🔹زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز میکردند. زهرا، کنار خانم قدیری، مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشکهای دیگران از جا کنده میشد. دلش میخواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدیای. خانم قدیری گفت:"نمی دانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمیدید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانهای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند" زهرا گفت:"کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران میشدم. پس فکر میکنید که پدرش او را نمیبیند؟" خانم قدیری گفت:"بله. وقتی به خانه میآید برای سامان هله هوله میخرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی میخرد فقط سایز سامان میخرد و اگر من نروم و چندبار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست." زهرا گفت:"عجب. فکر میکنید علت این رفتار همسرتان چیست؟" خانم قدیری گفت:"نمیدانم. بارها روی این مسئله فکر کردم." زهرا گفت:" مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید."
🔸خانم قدیری فکر کرد. صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند، در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید. دو سه ساعت بعد بلند شد و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد" پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟" و بعد از اینکه او یادآوری کرده که "سحری خوردیم پرویز جان، روزهای." عصبانی تر شد و گفت "چرا باید روزه بگیرم" و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشیاش ور میرفت. بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که "این تنه لَشت را جمع کن" و با لگد، او را از خواب پرانده بود. بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد.
🔹زهرا گفت:"وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از بیتوجهی یا کمتوجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز میکند. چند وقت پیش خانمی میگفت بعضی وقتها از بچهام متنفر میشوم. از میوه دلش متنفر میشود. انتهای صحبتهایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی میشود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز میدهد." خانم قدیری فکر کرد و گفت:"شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمیدانم" زهرا گفت:"باید بررسی کنید و علتها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر میکنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟" خانم قدیری گفت:"من همه توجهی به او میکنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی میکنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر میکند."
🔸صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت:"بچهام را خیلی تحقیر میکند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرفهاست که نثارش میکند. اوایل جلویش میایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد." زهرا گفت:"جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث میکردید؟" خانم قدیری گفت:"همان لحظهای که تیکه میپراند یا حرف نامربوطی میزد میگفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق میگویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم." خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت:"حاج خانم چه کار باید میکردم که نکردم. من خودم را فدای این بچهها کردهام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانوادهام جدا شدم تا بهانهای برای درگیری نباشد اما هنوز بچههایم روی خوش زندگی را ندیدند."
@salamfereshte
🌸برای چه کاری است؟
🌟اگر بدانی کتابی، ورقی، چیزی را که قرار است بخوانی، با چه هدفی نوشته شده، خودت را بهتر میتوانی در سمت و سوی همان هدف قرار دهی برای اینکه بهره های بیشتری ببری.
🔻این همه سال، قرآن خواندی؛ تا به حال به این مسئله فکر کرده ای که هدف قرآن چیست؟
🍃هدف قرآن هدایت مردم است. هُدًى لِلنَّاسِ (بقره/آیه185)
🌸اگر در قرآن به مسائلی مانند خلقت آسمان و زمین، رویش گیاه و حیوانات و .. اشاره شده برای این است که توجه مردم به این ها، موجب توجه به علم خدا، قدرت او، و حکمت الهی می شود.
📌و البته این هدایت قرآن و بهره مندی از نور آن، برای کسی است که شیشه دلش عاری از غبار و کثیفی باشد و نور را بتواند از شیشه تمیزدلش، عبور دهد. این هدایت برای متقین است هُدًى لِلْمُتَّقِينَ(البقرة/2)
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
☘عاقلترین مردم کسانی هستند که همواره از شرایطی که برایشان ایجاد شده استفاده میکنند و هیچ فرصتی را به رایگان از کف نمیدهند.
💥اگر نعمت جوانی دارد آن را درراه تحصیل علم وتذهیب نفس و خدمت به مردم به کار گیرد.
💥اگر قدرت دارد قدرتش را در مبارزه با دشمن و حفظ وطن و ناموسش به کار گیرد.
🍃 اگر از حافظه وهوش بالایی برخوردار است به حفظ قرآن و عمل به دستورات قرآن بپردازد...هرکسی باید از توانایی وفرصتش خوب استفاده کند تا قبل ازاینکه از دست برود وچیزی جز حسرت برایش نماند.
🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:«الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر»
🌸🍃«فرصت مانند ابر از افق زندگی میگذرد، مواقعی که فرصتهای خیری پیش میآید غنیمت بشمارید و از آنها استفاده کنید».
📚 (نهجالبلاغه فیض، ص 1086)
#اخلاقی
@salamfereshte