#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_هفت
🔹سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:"در مورد شماست" سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:"آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید." حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:"بیشتر مراقب خودتان باشید. علیهتان اقداماتی دارند صورت میدهند." سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبتها و ناراحتیهای چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:"آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد." پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد. چراغهای همیشه روشن گلدستههای مسجد، به چشم راننده هم آمد: " چقدر زیباست. چه نوری دارد." سید گفت:"بله زیباست." دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدستههای بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: " کجا بروم حاج آقا؟" سید همان طور که کوچهای را نشان داد گفت: " آنجا، کوچهی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد."
🔸سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت:"بهتر نبود علی اصغر را میآوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟" زهرا گفت:"نه خیلی خسته است. تا صبح میخوابد." به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:"منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر میآیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟" چنگیز گفت:"چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها" سید تشکر کرد و گفت:"تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. " چنگیز گفت:"زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمی دانم اما خیلی شاد و سرحال هستم." سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:"در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد." چنگیز از سید خداحافظی کرد و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد.
🔹در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران جسمی و روحی بود.
🔸سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت:"اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟" سید گفت:"نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم" زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:"مطمئنم چیزی نخوردهای" سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:"دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت" زهرا گفت:"کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان." و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده، کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هفت
" حالا با این همه شکلات می خواین چی کار کنین؟
* می شه من یکی اش رو بخورم؟ چشمک می زنه آخه.
ریحانه پاکت پلاستیک ها را آورد. مادر هم منگنه را از اتاق پدر آورد. گفتم:
- این شکلات ها نذری امام زمان هست. پسفردا نیمه شعبانه. و می خواهیم این ها رو بکنیم توی این پلاستیک ها. هر کی پایه است بسم الله. کار ، کار امام زمانه. خودشون پاداش می دن. فقط یه شرط داره؟
" چه شرطی؟
- اینکه همه پاشیم بریم وضو بگیریم.
🔸صدای خنده بچه ها بلند می شود.
* همچین گفتی شرط داره، با خودمون گفتیم چه شرط سختی می خواد بزاره. خب وضو می گیریم. مگه نه؟
🔹همه بلند می شویم. برای شلوغ کاری بیشتر، در صف می ایستیم و سر به سر هم می گذاریم. بعد از وضو، کمی هم شوخی و آب پاشی می کنیم. برای اینکه کمی هم چیز یاد بگیریم، از مادر و ریحانه برخی از احکام وضو را می پرسم. دختر خاله ها خوب گوش می دهند و با ظرافت کلامی که مادر و ریحانه در هم صحبتی با هم و توضیح دادن نحوه شستن صورت و دست دارند، بدون اینکه احساس بدی به آن ها دست بدهد، چندبار وضویشان را اصلاح می کنند. مادرم خوشحال و راضی است.
🔸جلوی شکلات ها می نشینیم و پلاستیک ها را بین خودمان پخش می کنیم. قرار است در هر پلاستیک پنج شکلات رنگارنگ به نیت پنج تن آل عبا بگذاریم. بسم الله می گوییم و شروع می کنیم. ریحانه و مادر از همان ابتدا، مشغول ذکر می شوند. کم کم ذکر گفتن های مادر و ریحانه به بقیه هم سرایت می کند. خاله پری و فرزانه و مهناز هم شروع می کنند. شهناز که مات از این حرکات شده است و انگار تا به حال چنین چیزی را ندیده، از مادرم می پرسد:
" چه ذکری رو باید بگیم وقتی داریم بسته بندی می کنیم خاله؟
= هر چی که دوست داری عزیزم. مثلا صلوات.
🔹 شهناز و پریناز هم شروع می کنند به صلوات فرستادن. ریحانه نگاه معناداری به من می کند و لبخند می زند. تقریبا از آن روز باصطلاح مشاوره، هر روز با همدیگر در مورد روند کار و تاثیر و بهبود حال خاله پری و بچه ها صحبت می کردیم. او هم نکاتی را می گفت و من اجرا می کردم. یک روز پرسیدم: ریحانه، تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ جواب داد:
+ خب، هم قبلا مطالعه در این زمینه داشته ام، هم وقتی سوال می کنی جوابش یه جورایی به دلم می افته. کار من نیست. لطف و هدایت های خداست که داره ما رو جهت می ده.
"باید چی کار کنم که به دل من هم بیافتد؟ " این سوالی بود که همیشه از خودم می پرسیدم و در جوابش می گفتم: باید مثل ریحانه شوم.
🔸کار بسته بندی شکلات ها خوب پیش می رود. هر از گاهی ریحانه دست از ذکر می کشد و سربه سر مهناز می گذارد و باب شوخی و خنده باز می شود. نوبت می گذاریم هر یک ساعت، به مدت نیم ساعت، یکی از ما دست از کار بکشد و کتاب مسابقه ایمان را بلند بلند برای همه بخواند تا بتوانیم جواب ها را پیدا کنیم. لابه لایش هم روی کتاب بحث می کنیم و بعد از آن دوباره همه ساکت می شویم و همراه با ذکر، شکلات ها را بسته بندی می کنیم. صلوات هایی که شهناز و پریناز می فرستند بسیار برایم دلنشین است. می دانم این صلوات ها با قلبهایشان چه ها خواهد کرد. منم با هر بسته، صلواتی می فرستم و حواله کسی که آن شکلات ها را می خورد می کنم. تا روزیِ چه کسی باشد.. ریحانه می گوید:
+ همین طور که دارین خدمت به مولا می کنین، برای ما فقیر بیچاره ها هم دعا کنین خیلی ممنون می شیم. کاسه گدایی دعام رو ببینین چقدر خالیه...
🔹و بعد دستش را مانند کاسه ای می کند. مادر شکلاتی کف دست ریحانه می گذارد و می گوید:
= ان شاالله حاجت روا بشی و هر چی دوست داری خدا بهت بده.
🔻بقیه هم که یاد می گیرند و همین کار را می کنند. مادر به همه شکلاتی می دهد و دعایشان می کند. لبخندی به ریحانه می زنم و می گویم:
- ای زرنگ. خوب از آب گل آلود ماهی تازه می گیری هاااا..
+ زرنگی از خودتونه. دیدم ماهی زیاده. خب یکی اش هم به ما برسه. کم شده مگه از ماهی هات؟
🔸و باز هم همه می خندیم و برای یکدیگر دعا می کنیم. علت این کار ریحانه را می فهمم و با هر بسته بندی ای که می کنم، از خدا توفیقات و نزدیک شدن بیشتر به خودش را برای خودم و دخترخاله ها و خواهر و برادرم می خواهم. لحظات ساده و دل نشینی است. جعبه منگنه مان تمام می شود. مادر به اتاق پدر می رود. جعبه منگنه ای می آورد و با کیسه ای پر از شکلات به اتاق پدر باز می گردد.. نگاه پرسشگر مرا که می بیند، می گوید:
= احمد اومده. اونم دوست داشت بسته بندی کنه.
- به به.. پس بهش بگین وضو یادش نره. به علاوه چاشنی دعا.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_هفت
🔹همان طور که ضحی پیش بینی کرد، دکتر دارویی تجویز کرد و داخل سرم تزریق شد. فعلا کاری نمی شد کرد تا دستگاه را از اطراف دستش باز کنند. چنگک کوچک تری را آوردند و مشغول برش لایه درونی دستگاه شدند. یکی از انگشتان بیمار کاملا قطع شده بود. با آزاد شدن بخشی از دست بیمار، انگشت از داخل دستگاه بیرون افتاد. بلافاصله پرستار آن را برداشت و کارهای مقدماتی برای پیوند دادن را انجام داد. پرستار دیگری به سمت تلفن رفت و گزارش وضعیت را به خانم دکتر بحرینی داد. ضحی احساس کرد دیگر نیازی به حضور او نیست. کیسه پارچه ای کتابها را از گوشه دیوار برداشت و به سمت آسانسور رفت تا در جلسه ای که چند دقیقه از شروعش گذشته بود شرکت کند. تسبیح را از جیبش در آورد و برای سلامتی بیمار، ذکر صلوات گرفت.
🔸خانم وفایی، برگه ای را دست ضحی داد که رویش نوشته شده بود:
- خانم دکتر، امروز وقت دارین بعد از جلسه، با هم بریم کافی شاپ؟
ضحی زیر نوشته خانم وفایی نوشت:
- بله. حتما. خوشحال می شم
🔹برگه را به خانم وفایی که کنارش ایستاده بود داد. وفایی نوشته ضحی را خواند و لبخند زد. بی صدا از گوشه سالن کنفرانس به سمت در خروجی رفت. باید با ضحی دوست می شد. رفتارهایش را می شناخت تا مورد مناسبی را برای ازدواج به او معرفی کند. به اتاق کارش برگشت. با وجود نظم کاری ای که دکتر بحرینی داشت، کارش راحت بود. اکثر برنامه ها را خود خانم دکتر می ریخت و در تقویم یادداشت می کرد. برنامه ریزی فوق العاده اش باعث می شد وقت کم نمیاورد. کارهای دیگر مربوط به نظارت بر مجموعه هم با خانم دیگری بود که وفایی یک بار بیشتر او را ندیده بود. حتی اسمش را هم نمی دانست. نگاهی به ساعت کرد. تا پایان جلسه، نیم ساعت وقت بود. به کافی شاپ زنگ زد و میزی را رزرو کرد و برای چهل دقیقه بعد، دو همبرگر سفارش داد. به لیست کارهایی که باید امروز انجام می داد نگاهی انداخت. دو مورد تایپی داشت. کامپیوتر را روشن کرد و مشغول شد.
کافی شاپ مثل همیشه شلوغ بود. وفایی فکر کرد چه خوب که میز را رزرو کرده. به سمت پیشخوان رفت. فامیلی اش را گفت. کارتی را گرفت. به همراه ضحی به میز شماره سه رفتند.
🔸ضحی نیم نگاهی به اطراف انداخت و میز را دور زد و طرف دیگر نشست. وفایی هم روبروی ضحی نشست. به محض نشستن، لیمونادی را برایشان آوردند. تشکر کردند و با نی های سفید و بلندی که داخل لیوان ها بود، مشغول نوشیدن شدند. وفایی با پرسیدن از کیفیت جلسه کنفرانس، سر صحبت را باز کرد. و بعد برای اینکه کمی فرصت به ضحی بدهد، از اورژانس گفت:
- پذیرش های این مدلی را در طول ماه زیاد داریم. اکثرا خود دکتر بحرینی مسئولیتش را قبول می کنن. حتی داشتیم که هزینه عمل را هم خود ایشان پرداخت کردن. خانم نازنینی هستن.
- طبیعیه. خدا حفظشون کنه.
- چی طبیعیه؟
- اینکه پذیرش ها بالا باشه. وقتی بیمارستان های دیگه قبول نمی کنن، اورژانس و آتش نشانی و مردم، بیمارشون رو به بیمارستان شما میارن.
🔹ضحی چند جرعه دیگر لیموناد نوشید تا ناراحتی ای که از یاداوری رفتار پرهام در چهره اش افتاده بود، محو شود. وفایی گفت:
- کلا بیمارستان ما با بیمارستانای دیگر فرق داره. اینجا شیفت شب یک نفر نیست. دو نفر هستن. ساعت شیفت ها کوتاه هست. دکتری که روز قبل شیفت بوده؛ شیفت شب نباید بایسته. استراحت و آزاد باش، حداقل هشت ساعته بین شیفت ها باید باشه. خانم دکتر معتقدن این شیوه، کارآمدی رو بالاتر می بره و اشتباهات رو به حداقل می رسونه. معتقدن هر پزشک باید برنامه روزانه مطالعاتی داشته باشه. وقتی تمام مدت سر شیفت باشه وقت برای مطالعه نداره. معتقدن باید وقتی رو با خانواده اش بگذرونه. و برنامه هایی که با خانواده دارن رو از پزشک ها و حتی از پرستارها می گیرن.
- جدا؟ یعنی چی؟
- یعنی تو سامانه باید وارد کنند که مثلا امروز، چه تفریحی، چه وقت گذرانی ای با خانواده داشتند. مثلا برخی هاشون می نویسند بازار. برخی فیلم دیدن. برخی سینما رفتن. برخی پارک. برخی.. یکی از پزشک هامون هست که با همسرش همیشه می رن تیراندازی
- جالبه. اونوقت ساعت کم نمی یارن این طور؟
- خب راه های جبران هم داره. مثلا شرکت در جلسات هفتگی. یا حتی کارهای پژوهشی دو نفره. اینجا کلا متفاوته با جاهای دیگه. خانم دکتر خودشون این سیستم رو طراحی کردند. معتقدن ی پزشک باید اول به خانواده اش برسه تا بتونه به بیمارها برسه. وقتی نگران خانواده اش باشه یا خسته باشه، رسیدگی به بیمار معنا نداره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌چرا ما از نعمت ها و فرصت ها خوب استفاده نمی کنیم؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌸 در ادامه رسول گرامی اسلام یک توصیه ای می فرمایند، مطلبی را مطرح می کنند، در حقیقت، برحذر داشتن از یک آسیب خیلی بزرگ. یک آسیب خیلی فراگیر. که خیلی می تواند ارتباط معنا داری با این توصیه قبلی پیامبر داشته باشد.
☘️ توصیه قبلی پیامبر این بود که غنیمت بشمار. آفت و آسیبی که متوجه انسان می شود که فرد نتواند از نعمت ها خوب استفاده کند و غنیمت بشمارد عبارت است از تسویف. معادل و ترجمه فارسی اش، اهمال کاری می تواند باشد. یعنی امروز و فردا کردن. این دست و آن دست کردن. مدام به تاخیر انداختن. این یک آفت است برای آن غنیمت شمردنی که رسول گرامی اسلام توصیه فرموده اند.
📌به عبارت دیگر چرا ما غنیمت نمی شماریم و از نعمت ها و فرصت ها خوب استفاده نمی کنیم؟ به خاطر همین روحیه تسویف. و حضرت توجه می دهند به این آسیب بسیار ضرر زننده . بر اساس بعضی از تحقیقاتی که ارائه شده، اکثریت قریب به اتفاق انسان ها در زندگی، مبتلای به این اهمال کاری هستند. تسویف. سوف سوف می کنند. حالا بعدا. در ذهن و دل خودشان هر کاری را به تاخیر می اندازند. بعدا انجام می دهم.
🍃البته یک موقع هست انسان بر اساس یک نقشه ای، بر اساس یک برنامه ریزی ای، کاری را باید بعدا انجام بدهد، خب طبیعی است. باید منتظر شود تا وقت انجام آن کار فرا برسد. اما یک موقع نه، زمان انجام آن کار همین الان است اما انسان هی به تاخیر می اندازد و می گوید بعدا.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_ششم در تاریخ دوشنبه 1400/08/24
#قسمت_شصت_و_هفت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #اهمال_کاری #نعمت #فرصت