eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالی بود که در اصفهان بارندگی بسیار شد و خانه های زیادی خراب و یا در شرف خراب شدن بود. آقا همسایه ای داشتند که آنقدر هم مذهبی نبود و چند بچه داشت، آقا به عیالشان فرموده بودند بروید در خانه همسایه و ببینید در چه وضعی هستند، همسرشان آمده و دیده بود که زن و بچه همسایه گریه می کنند و اتاق آنها مشرف به خراب شدن بود و موضوع را برای آقا نقل کرده بود. 🔹آیت اللّه ارباب فوراً آنها را به منزل خود برده بودند نکته ای که جالب توجه است اینکه آقا یک اتاق و پس اتاق بیشتر نداشتند و فرموده بودند شما در اتاق زندگی کنید، من و همسرم در پس اتاق. ☘️پس از قطع بارندگی و مرمت خانه، همسایه قصد رفتن به منزل خود را نمود در آن حال آقا فرموده بودند من باید ببینم اتاق قابل زندگی هست یا نه و بعد از آن بروید، پس از تحقیق دیده بودند که منزل او قابل سکونت است سپس فرموده بودند حالا مختارید می خواهید بمانید یا بروید اختیار با شماست حدیث خوبان،ص26 @salamfereshte
🔸زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت: "مامان اگر گفتی این چیست؟" زهرا گفت: "سفینه ی فضایی است؟" و شوق زینب که :"نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی". علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد: "مامان پاک کن داری؟" زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت: "چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟" علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت: "آره. ماژیک" هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:"من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی." علی اصغر همان طور بلند جواب داد:"آن ها خراب اند." شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:"لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم" و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت: "خانه درختی است؟" زینب گفت:"نه. گلدان است" زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:"عجب سازه‌ای. گلدان است." لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت: "مخترع خوبی خواهی شد"صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت: "چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی. " با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد. 🔹زهرا، محو کارهای علی اصغر شد. ماژیک های بی در را لای کناره‌ی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود. به مادر نگاه کرد و گفت: "مامان من زندانی ام" زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت: "ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان" علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید. زهرا گفت: "همان جا بنشین تا بیایم" ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است. زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن. 🔸 زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید. نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود. از دیدن او جا خورد و گفت:"دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که" و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان. جیغ ممتد و گوش خراشی کشید. از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد. زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد. رشته های اعصاب زهرا، به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت: " پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟" علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید. 🔹 زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: "سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان". عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد. زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت: "خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها" با این تشری که به دل زد، نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید. قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: "حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن". علی اصغر مشغول شد. زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینی‌ای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید. تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت. @salamfereshte
✨إلَهِي أَشْكُو إِلَيْكَ عَدُوّاً يُضِلُّنِي، وَ شَيْطَاناً يُغْوِينِي، قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِي، وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ بِقَلْبِي، يُعَاضِدُ لِيَ الْهَوَى، وَ يُزَيِّنُ لِي حُبَّ الدُّنْيَا، وَ يَحُولُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَى، ✨خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم، ✨شیطانی که سینه ام را از وسوسه انباشته، ✨ زمزمه های خطرناکش قلبم را فرا گرفته است، ✨شیطانی که با هوا و هوس برایم کمک می کند، ✨ عشق به دنیا را در دیدگانم زیور می بخشد، ✨بین من و بندگی و مقام قرب پرده می افکند. @salamfereshte
📌پرسیدند چرا سید در گوش چنگیز اذان و اقامه گفت؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️خدمت شما عارضم که: یکی از خاصیت های اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ گفتن، از بین رفتن عصبانیت است که برخی از اساتید اخلاق این توصیه را به کسانی که کنترلی روی خشم و عصبانیت خود ندارند کرده اند. بزرگی و اکبریت خداوند آن فرد را در برمی گیرد و شیطان از او دور می شود. ✍سید هم در گوش چنگیز و نادر، اذان گفت و با مهر و محبت،جویای حال و زندگی شان شده بود، انگار نه انگار که دقایقی قبل، دعوایی راه انداخته بودند. همین نوع رفتار و تغافل سید، پسرها را آرام کرده بود. 😉ئه خب صبر کنین به موقعش بگیم تومسجد چی کار کرد دیگه🙃، جلو جلو می پرسینا 😂دمتون گرمم😃 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
🌸🍃در تقدیرات زندگیمان بیایید زینب گونه رفتار کنیم. 🍃بادیدن آن همه مصیبت فرمود:ما رَاَیتُ الّا جَمیلا (من جز زیبایی چیزی ندیدم) 🌸🍃واینگونه بود که زینب سلام الله علیها قهرمان کربلا نام ویادش تاابد در تاریخ جاودان شد. ✨الإمامُ عليٌّ عليه السلام : الجَزَعُ لا يَدْفعُ القَدَرَ، و لكنْ يُحْبِطُ الأجْرَ ✨امام على عليه السلام : بيتابى كردن تقدير را دفع نمى كند، بلكه اجر را به هدر مى دهد . 📚غررالحکم :1876 @salamfereshte
مایه کیسه 🔸روز عیدی بود علاقمندان بسیاری در خدمت آیت اللّه ارباب بودند. یکی از افراد حاضر در مجلس پس از زیارت آقا اجازه گرفت مرخص شود در همان حال از آقا طلب عیدی نمود آیه اللّه ارباب یک عدد دو ریالی به آن فرد دادند وی پس از اظهار امتنان اظهار داشت قصدم این است که این دو ریال را ذخیره کنم آقا فرمودند برگرد بیا. 🔹پس حاج آقا رحیم رو به او کرده و فرمودند: مایه کیسه این نیست این اشتباهی است که مردم دارند. آن خیری که می تواند ذخیره باشد برای همیشه این است که شما از منزل ما که بیرون رفتید آن پول را به اول فقیری که در راه دیدید بدهید، این برای شما می ماند زیرا ذخیره و مایه کیسه این نیست که آن را جهت خود نگهداری. 📚حدیث خوبان، ص28 #از_خوبان_بیاموزیم #حکایت @salamfereshte
🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم." 🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشاره‌ای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. 🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم." 🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. " 🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر." 🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود. 🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پله‌ها یا علی گویان بالا می‌آمد بلند بلند زهرا و سید را دعا می‌کرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد می‌کنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه می‌کرد و صلوات می‌فرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است. @salamfereshte
🌺 اللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَكَّلِ عَلَيْكَ وَالتَّفْويضِ اِلَيْكَ وَالرِّضا بِقَدَرِكَ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِكَ حَتّى لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لاتَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ يا رَبَّ الْعالَمينَ ☘️خدایا به توکّل بر خودت، و واگذاشتن به نگاهت، و خشنودى به تقدیرت، و تسلیم در برابر امرت بر من منّت گذار، تا شتاب آنچه را تأخیر انداختى، و تأخیر آنچه را در آن شتاب کردى دوست نداشته باشم، اى پروردگار جهانیان. @salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ☘️حواس چندگانه؟ 🌸خدا به ما چشم داده. دست داده. زبان داده. بینی داده. حواس پنجگانه را که نعمتی بسیار عظیم است، به ما داده. با این حواس است که اطرافمان را می شناسیم و درک می کنیم. اما به همین بسنده نکرده. عقل هم داده. قلب هم داده. این ها هم ادراک دارند. حب و بغض ها را. حق و باطل را. قلب و عقل سالم، این ها را درک می کند. 🔹جهانی غیر از این ماده هست که به محسوسات نمی شود آن را درک کرد و وجود این ابزارها برای درک، لازم است. جهانی مهم تر از این جهان ماده و اثراتی بسیار بزرگ. 👈قرآن به ما می آموزد که خود را محدود به عالم ماده نکنیم. درک مان را محدود به همین حواس ظاهری نکنیم. عالم دیگری هم هست که قلب های سالم و متقی، آن عالم را نه تنها درک کرده اند بلکه به آن ایمان دارند:"... هُدًى لِلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يؤْمِنُونَ بِالْغَيبِ..(بقره/ آیات 2 و 3)" @salamfereshte 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✨یاد خدا آرام بخش دل هاست✨ 🌸🍃هر کسی آرامش را در چیزی می جوید. 🍃یکی در خواندن و گوش دادن به صوت قرآن. 🍃یکی در نماز خواندن وارتباط با خداوند. 🍃ودیگری درورزش و سیروسفر،دید وبازدید و صله ی رحم. ❌ولی برخی با کارها ولذت های حرام وگناه. 🚫مانند نوشیدن شراب، 🚫با شنیدن سخنان باطل وشهوت انگیز یک آوازه خوان وموسیقی حرام ،غیرت خود را نادیده می گیرند و به خیال خودشان به آرامش می رسند. 🌸🍃امام علی علیه السلام :مَن تَلذَّذَ بمعاصي الله أورَثَه اللهُ ذُلاًّ. 🌸🍃هر كه از معصيت خدا لذّت ببرد ، خدا او را خوار و ذليل مى سازد» . 📚(غررالحكم ودررالكلم ، ح 8823) @salamfereshte
🔸زهرا پشت در شیشه‌ای نیمه باز مسجد ایستاد. صدای کلفت و از گلو رها شده، در راهروی ورودی شبستان مسجد و در گوش زهرا پیچید: "این وقت صبح چرا در مسجد باز است؟ چه کسی در را باز کرده؟ حاج عباس کجاست؟" زهرا با احترام گفت: "بنده در را باز کردم. جلسه قرآن خواهران است." کم مانده بود صدا به نعره تبدیل شود: " یعنی چه جلسه خواهران است؟ سابقه نداشته درِ مسجد جز در مواقع نماز باز شود، مسجد فقط برای نماز خواندن است نه برای کلاس و جلسه " و چنان نعره ای کشید و حاج عباس را صدا زد که خانم ها همه از جا بلند شدند. زهرا نگاهی به خواهران کرد. همزمان با حرکت دست، بفرمایید بنشینیدی گفت. مرد پشت در، با دسته کلید، به شیشه کوبید: " بیایید بروید بیرون بساطتان را جای دیگر پهن کنید. کلید مسجد را بده ببینم" زهرا گفت: "آقای محترم، کلید را از شما نگرفتم که به شما بدهم. با آقای طباطبایی هماهنگ کنید. بنده شما را نمی شناسم. لطفا بفرمایید" ▪️عصبانیت، صدایش را دورگه کرده بود: "خوب است حالا. خود او را به زور داریم تحمل می کنیم. من را نمی شناسی؟ من رئیس هیات امنا هستم. من میرشکاری هستم. شما کی هستید که کلید را دست شما داده؟ اصلا کلید دست طباطبایی چه می‌کند؟ " زهرا صحبت کردن با نامحرم را بیش از این صلاح ندانست. با احترام گفت:" با اجازه تان باید بروم. خواهران منتظر هستند. اگر شماره اقای طباطبایی را ندارید عرض کنم." کمی صبر کرد و بعد، به آرامی در را بست. هنوز ایستاده بود. آقای میرشکاری چند بار حاج عباس را صدا زد و همان طور که به سمت آبدارخانه می‌رفت، گفت:" مسجد را با خانه خاله شان اشتباه گرفتند. چراغانی کرده‌اند نمی‌گویند پول این برق را چه کسی می‌پردازد." زهرا نگاهی به لوستر کوچک وسط مسجد انداخت. به سمت جعبه تقسیم رفت و لوستر را خاموش کرد و پشت رحل قرآن نشست. خانم ها با تعجب نگاه می‌کردند. زهرا برای اینکه حرفی گفته نشود، بلافاصله گفت: " برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله صلواتی ختم کنید." حاج عباس در مسجد نبود. آقای میرشکاری، درب آهنی مسجد را محکم به هم کوبید و رفت. 🔹دل زهرا از این نوع برخورد رئیس هیات امنا شکست. نه به خاطر خودش. به خاطر سید که چقدر مظلوم است و در این چند روز طوری وانمود کرده بود که انگار هیچ مشکلی در مسجد نیست. سرش را پایین انداخت. دستانش را رو به آسمان برد. و با چشمان به اشک نشسته، دعای فرج را شروع کرد. خانم ها هم با او هم نوا شدند:" الهی عظم البلاء و برح الخَفاء و انکشف الغِطاء وانقطع الرجاء..." حال و هوای مسجد جمکران وجودش را پُر کرد. آن زمانی که قم بودند، آن زمانی که توفیق یک شب خادمی مسجد مقدس جمکران را داشت، همیشه این دعا را بعد از نماز صبح می خواندند و چه صفایی به دل های بی قرارشان می داد. چنان آشوبی در دلش ایجاد می کرد که ساعت ها، حال دلش امام زمانی می شد. 🔸اشک هایش را پاک کرد. بسم الله گفت و دفترچه اش را باز کرد :" اگر موافق باشید، اول هر جلسه نکته ای تفسیری از جزئی که در همان روز تلاوت می کنیم را با خانم ها بررسی کنیم تا با معانی زیبای آیات قرآن آشناتر شویم. و بعد دو صفحه دو صفحه، تلاوت را بین خواهران بچرخانیم که اگر اشکالی در روان خوانی یا تجوید و .. دارند برطرف شود. اگر هم پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید." برق شادی را با بیان این پیشنهاد در چشمان خانم ها دید. ادامه داد: "همه مان آمده ایم در محضر قرآن بنشینیم تا بیاموزیم و دل هایمان را نورانی تر. ان شاالله عنایات خدا شامل همه مان شود. شروع کنیم؟" مادربزرگ چنگیز گفت: "خدا خیرت بدهد خانم حاجی. شروع کن دخترم" زهرا مجدد از جمع صلوات گرفت و گفت: "در سومین آیه از سوره بقره، که بلندترین سوره قرآن است، نکته زیبایی را می خواندم که خدمتتان عرض خواهم کرد. آیه این است: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ. متّقین کسانى هستند که به غیب ایمان دارند، ولى دیگران تنها آنچه را قبول مى‌کنند که برایشان محسوس باشد. حتّى توقّع دارند که خدا را با چشم ببینند و چون نمى بینند، به او ایمان نمى‌ آورند. چنانکه برخى به حضرت موسى همین را گفتند. اشتباهشان این است که راه شناخت را منحصر در محسوسات می‌دانند و می‌خواهند همه چیز را از طریق حواس درک کنند. اما متقین، پا از محسوسات فراتر گذاشته اند و ..." بعد از توضیحات زهرا، تلاوت خوانی بین خانم ها چرخید و رفع اشکال شد. دقایق آخر جلسه، حاج عباس خرما به دست، با اضطراب خاص خودش وارد مسجد شد:"خانه خراب شدم رفت.".. @salamfereshte
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ رَوْحَهُمْ وَ راحَتَهُمْ وَ سُرُورَهُمْ، وَ اَذِقْنى طَعْمَ فَرَجِهِمْ، وَ اَهْلِكْ اَعْدآئَهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، و در فَرَجشان و آسودگی و راحتی و شادی شان شتاب فرما، و طعم فَرَجشان را به من بچشان، و دشمنانشان را از جنّ و انس نابود کن #دعا @salamfereshte
🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچه‌اند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید می‌شوی و من بیچاره می‌شوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله می‌زنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار می‌کردم و مفیدتر بودم." 🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر می‌روم خانه عمو محسن، بعد برمی‌گردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنی‌ها. خدانگهدارتون " 🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بی‌قرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانی‌ات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن می‌کنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا می‌کرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب می‌شود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید. 🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم‌." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانه‌ای بر موی کم پشت سفید و ریش‌های پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان". 🔹عمو محسن که هنوز چهره‌اش غمگین بود گفت:" پسرم می‌خواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمه‌اش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.." 🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا می‌خواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبک‌تر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت. @salamfereshte
🌸 الّلهُمَّ ارْفَعْ ظَنّى صاعِداً، وَلاتُطْمِعْ فِىَّ عَدُوّاً وَ لاحاسِداً، وَاْحْفَظْنى قآئِماً وَ قاعِداً وَ يَقْظانَ وَ راقِداً، اَللّهُمَّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى، وَ اهْدِنى سَبيلَكَ الْاَقْوَمَ، وَ قِنى حَرَّ جَهَنَّمَ، وَ احْطُطْ عَنِّى الْمَغْرَمَ وَ الْمَاْثَمَ، وَ اجْعَلْنى مِنْ خِيارِ الْعالَمِ. ☘️خدایا گمانم را رفعت ده [تا از مرحله سوء ظن به فضای حسن ظن بالا رود] ، و درباره من دشمنی و حسودی را به طمع مینداز، و مرا در حال ایستاده و نشسته و در بیداری و خواب حفظ فرما، خدایا مرا بیامرز، و به من رحم کن، و مرا به راه استوارترت هدایت فرما، و از سوزش دوزخ حفظ کن، و سنگینی بدهی و گناه را از من فرو ریز، و مرا از خوبان جهان قرار ده. #دعا @salamfereshte
💎پیمودن پله های ترقی ☘️کسی که می گوید، می‌خواند، دیگر چرا از خدا کند که: ما را به راه راست هدایت فرما. شده است دیگر. 🌸به این می گویند تفکر کردن. بله خب. در یک مرحله ای شده است. اما آیا در تمامی مراحل اینگونه است؟ یا حتی بالاتر، به تمامی مراحل و ابعاد و گستره ی رسیده است؟ 👈اصلا مگر می شود بگوییم همه مراحل و ابعاد هدایت را دارا هستیم! 🌟هدایت به سمت و است. هم که بی نهایت است. پس تا بی نهایت، جا داریم برای هدایت بیشتر.. هم به ما می‌آموزد که مدام هدایت را داشته باش.. درخواست است که تو را به می رساند و طلب است که تو را به مطلوب خواهد رساند 🌱الهی که به بر محمد و آل محمد، از بالاترین پله های هدایت، بالاتر بروید و بالاتر .. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
🚫چقدر زشت است دوستی های اضطراری ! ❌دوستی هایی که در صورت نیاز توجه به غیر دارندو بعد از برطرف شدن نیاز او را به دست فراموشی می سپارند. 🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أقبَحَ الخُضوعَ عِندَ الحاجَةِ وَالجَفاءَ عِندَ الغِنى. 🌸🍃چه زشت است فروتنى هنگام نیاز و درشتى هنگام بی نیازى. 📚(تحف العقول/ ص83) #اخلاقی @salamfereshte
🔹صادق در را باز کرد. بلوز شلوار اسپورت طوسی رنگی پوشیده بود. چشمان قرمزش را با بی حالی به سید دوخت و گفت: "بفرمایید" صدایش دورگه بود. صورت سفیدش ورم کرده بود و تناسب بینی کوچک و چشمان کشیده اش را به هم زده بود. سید سلام کرد و به صادق دست داد و وارد شد:"بسم الله الرحمن الرحیم" صادق، خیلی شُل دست داد و همان طور که در را بست یواشکی خمیازه‌ای کشید و فکر کرد: "آخ که چقدر خوابم می‌یاد. کاش قبول نمی‌کردم" و در دل به حال زارش گریه کرد. ابروهایش تاب برداشت و چشمانش تنگ تر شد. بی حال و آهسته، گفت: "بفرمایید" و خودش جلو افتاد. ▫️دمپایی های طوسی رنگش را روی زمین می‌کشید و با هر قدم یا خمیازه می‌کشید یا چشمانش را نیمه بسته می‌کرد. سید، پشت سر صادق، حرکت کرد. عرض حیاط ورودی که با باغچه های پرگل، خوش بو شده بود، به آرامی طی کردند. سید، نگاهش به زمین بود و از حالت‌های صادق فهمید که حسابی خواب بوده است. 🔸 وارد خانه که شدند، هوای بسیار خنک خانه، صورت به گرما نشسته سید را نوازش داد. یاد گرمای شدید تابستان قم و خنکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. دلش برای حرم پر کشید. دست روی سینه گذاشت و با زبان دل، سلامی از سر دلتنگی داد: "السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه المعصومه" هم زمان با سلام قلبی‌اش، مادر صادق سلام کرد: "سلام علیکم حاج آقا. خوش آمدید. بفرمایید. صادق جان حاج آقا را راهنمایی کن اتاق مهمان" صادق با بی حوصلگی چشمی گفت و به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: "از این طرف" سید، پاسخ خانم قدیری را داد و با گفتن"با اجازه تان" پشت سر صادق حرکت کرد. خنکی سرامیک های طوسی رنگ با طرح گل‌های ملیح صورتی-آبی رنگ کنار هر کاشی، گرمای کف پاهایش را هم گرفت. از پله های پیچ خورده‌ مرمری بالا رفت. راهرو را تا انتها رفت و وارد اتاقی شد. صادق گفت: "می رم دفتر و کتابم را بیاورم" و از اتاق خارج شد. 🔹سید، نگاهی گذرا به اتاق کرد. تابلوی بسیار نفیس "و ان یکاد" را روی دیوار دید. ترجیح داد تا صادق بیاید، تابلو را نگاه کند و ننشیند. آیه را تلاوت کرد. صادق، دفتر و کتاب عربی به دست وارد شد. در را بست. روی مبلمان راحتی طرح گل آبی صورتی نشست و گفت: "من حاضرم" سید، کنار او نشست. نگاهی به چهره خواب آلوده صادق کرد و گفت: "آقا صادق اگر خسته‌ای من با مادر صحبت کنم ساعت دیگه ای خدمت برسم. " صادق گفت:"نه حاج آقا. حوصله یکی به دو شنیدن ندارم. شروع کنیم." 🔸سید، بسم الله گفت. کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت. ورود به بحث را با سوال شروع کرد. صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد "پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟" بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد. و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد. صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد. خانم قدیری، نیم ساعتی بود که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد. تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت:"هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت." و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکرده‌ای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست. به اتاق سامان رفت. 🔹سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود. اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود. ردیف کتاب‌های زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. ربات‌های جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود. پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق، مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد. لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد. لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگ‌تر خود را در آینه می دید. نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد: " هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. " اشک در چشمانش جمع شد. @salamfereshte
✨إِلَهِي إِلَيْكَ أَشْكُو قَلْباً قَاسِياً،مَعَ الْوَسْوَاسِ مُتَقَلِّباً، وَ بِالرَّيْنِ وَ الطَّبْعِ مُتَلَبِّساً، وَ عَيْناً عَنِ الْبُكَاءِ مِنْ خَوْفِكَ جَامِدَةًوَ إِلَى مَا يَسُرُّهَا طَامِحَةً، ✨خدایا از دل همچون سنگی که با وسوسه زیرورو می شودو به آلودگی گناه و سیاهی نافرمانی آلوده شده به تو شکایت میکنم. ✨خدایا از چشمی که از گریه ناشی از هراس تو خشک شده و در عوض به مناظری که خوش آیند آن است خیره گشته به تو گلایه می کنم. #مناجات_الشاکین #دعای_امام_سجاد_علیه_السلام 📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی( مناجات خمس عشره) @salamfereshte
📍از کدام راه برویم؟...... مستقیم⬆️ 📌بالاخره اگر بخواهیم سریع تر به مقصدی برسیم، راه مستقیم تر را انتخاب می کنیم. ما هم هدایت پیدا کردن به سمت همین راه مستقیم تر را از خداوند می خواهیم : اهدنا الصراط المستقیم. (سوره حمد/6) 💠و البته در راه کسب کردنش تلاش می کنیم که نشان دهیم می خواهیم و خداوند ما را به آن راه، هدایت فرماید. اما این صراط مستقیم چیست؟ 1️⃣یکی صراط مستقیم در اعتقادات 2️⃣دومی صراط مستقیم در عمل ✅صراط مستقیم در عرصه عقیدتی، ثابت و پابرجا ماندن بر آیین توحیدی و نفی هرگونه شرک است: إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(مريم/36) و در حقيقتخداست که پروردگار من و پروردگار شماست پس او را بپرستيد اين است راه راست ✅صراط مستقیم در جنبه های عملی، نفی هر گونه کار شیطانی و عمل انحرافی از حق است. أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(يس/60 و61) اي فرزندان آدم مگر با شما عهد نکرده بودم که شيطان را مپرستيد زيرا وي دشمن آشکار شماست. و اينکه مرا بپرستيد اين است راه راست ♦️و ما در نماز، هر دوی این ها را از خداوند می خواهیم که او باید بدهد: قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يهْدِي مَنْ يشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ(البقرة/142) بگو مشرق و مغرب از آن خداست هر که را خواهد به راه راست هدايت ميکند ☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، ما را بر صراط مستقیمت، ثابت قدم بدار. اللهم صل علی محمد و آل محمد @salamfereshte
📌پرسیدند آیا این داستان واقعی است؟ آن را از چه کتابی می نویسید؟ نام کتاب را بگویید که بخریم و یک باره بخوانیم. 🔹🔸🔹🔸 ✍️خدمت شما عارضم که: هم بله هم خیر. بله از این لحاظ که داستان، برش های بسیار واقعی ای دارد. و چنین آدمی با جمع همین خصوصیات هست. با این نوع رفتارها با قشرهای متفاوت مردم . عکس العمل هایش در رابطه با حوادثی که پیش آمده. نوع رابطه اش با خدا و خانواده و .. فعالیت های مجازی و جنگ نرم و ... این سبک خلاقیت در تعاملات مثلا زهرا با کودکانش و .. اما این نوع چینش و کنار هم قرار دادن حوادث و سلسله مسائل، نه واقعی نیست و در اثر مباحثات داخل حرمی است که با دوستانمان انجام می دادیم که چه حادثه و اتفاقی را در کجا قرار دهیم. این یعنی چند نفره داستان را می نویسیم😊😉 و خب مشخص شد که کتاب نیست. خودمان می نویسیم. به قول یکی از دوستان، هر شب داغ داغ از تنور در می آید☺️.. 🌸ممنون💐💐 که می خوانید.🙏 سوال می کنید. 👏بازخورد می دهید. 😍و ما را از نظراتتان آگاه می کنید. 🌺چه دوستان در بله، چه بزرگواران در ایتا و چه در بخش تعاملی کانال مان در سروش. جزاکم الله خیرا کثیرا.. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. #دریچه سوال از #داستان #کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک @salamfereshte
📌عملی بزرگ تر از گناه 🚫بعضی انسان ها طاعات وعباداتی انجام می دهند که گمان می کنند به وسیله ی آن ها موجودی مقدس ودرنزدخداوند متعال صاحب منزلت شده اند. ⭕️ممکن است کسی از بسیاری از حائل ها بگذرد،قدم روی شهوات بگذارد،زهدپیشه کند.اما سر انجام عبادات وطاعات او حائل وحجاب او گردند واز رانده شدگان درگاه حق شود. 🍂آن ها کسانی هستند که دچار عجب (خودپسندی)شده اندواز اعمال خود خوشنودند و آن را بزرگ می شمارند و به بوسله ی آن فخر می فروشند. 🌸🍃أَعِزَّنِی وَ لَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْکِبْرِ، وَ عَبِّدْنِی لَکَ وَ لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ 🌸🍃امام سجاد (علیه السلام): بارالها! مرا به عبودیت و ذلت در مقابل ذات مقدست وادار ساز و عبادتم را بر اثر عجب فاسد منما. 📚صحیفه سجادیه،دعای بیستم(مکارم الاخلاق). @salamfereshte
. 🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدن‌هایش بود. حساب خرجی‌ای که پرویز به او می‌داد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام می‌کرد. 🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمی‌های کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محله‌ای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرش‌های نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت. 🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه می‌کرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسید‌ه‌ام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. " 🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف می‌برند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیده‌اند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت می‌کرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداری‌هایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریه‌هایش را از بوی خوش گل‌ها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمی‌جات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژی‌تر خواهند شد ان شاالله." خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که می‌کشید دیگر چه روزه ای. 🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمی‌اش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوری‌ها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو می‌کرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسره‌‌ی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبی‌اش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابی‌ای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه می‌گیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشته‌های گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا