✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
#دوستش_داشتم
برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند.
مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد.
بقیه هم برای به اصطلاح #زن_ذلیلی او شوخی می کردند.
مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی #نگاهی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، #عاطفه بود...
اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های #مسعود شده بود...
قاشقم را روی زمین گذاشتم ...
صداهای دور و برم گنگ شدند ...
تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ...
مسعود چندبار پرسید :
چیزی شده؟
چیزی لازم نداری؟
و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم.
خدایا چرا #سایه ی این دختر روی زندگی من افتاده؟
حالم بد بود ...
بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند.
چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد.
احساس می کردم #تب دارم ...
گلویم هم درد گرفته بود ...
از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد
انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ...
مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم.
یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت.
+خوبی خانومم؟
به بچه اشاره کرد
این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟
نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست.
همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی #مرتبط بوده .
اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود.
با بد خلقی گفتم :
_ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم.
آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت.
فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم.
مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد.
ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم.
هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم.
هرکسی مشغول کاریبود.
پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم.
بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند.
خوش می گذشت...
اما ...
اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود.
به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکارخودش #غرق بود.
گاه گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد...
شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ناراحت است و یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟
با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزینشده.
چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت.
من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم .
دراز کشیده بود و پشتش به من بود ...
سر شوخی را باز کردم
برگشت و رو به من شد.
_ خوبی مسعود؟
با بی حوصلگی جواب داد :
+ بععله خانومم چرا که بد باشم ؟
یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟
_خب خداروشکر ...
نگرانت شدم...
+نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام
شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده.
منم از خداخواسته گفتم:
_فردا !!!
باشه هرچی #آقامون بگه.
دراز کشیدم ...
مسعود زود خوابش برد.
از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ...
در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، #دوستش_داشتم ، در این شکی نبود ...
اما ...
به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#کاش_آن_شب_خواب_میماندم
نیمه های شب از خواب بیدار شدم
دیدم مسعود سر جایش #نیست ...
چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ...
دیر کرده بود ...
نگرانش شدم ...
آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم.
بالای پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ...
دیدم ...
انگار خوابمی دیدم...
کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ...
زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ...
بی صدا می خندید ...
و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ...
و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش #او نشسته بود...
عاطفه بود با لباس نامناسب
در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های لاک زده اش سیگار می کشید ...
نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود...
روی زانوهایم خم شدم ...
نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوازدهم ۱
... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم .
یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید.
شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند.
طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد.
خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود.
من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق #پیشرفت نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم.
مسعود سال به سال کم حرف تر و #ساکت تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد.
همین موضوع هم باعث شده بود احساس #قدرت بیشتری کنم.
از هر لحاظ خودم را #برنده ی رقابت با عاطفه می دانستم.
عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفیکه داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم.
در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد.
مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوستدارد ...
از نوع نگاهش مشخص بود ...
اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ...
عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود.
نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت...
او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود.
شب تولد ریحانه مادر و پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت :
_اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست.
با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در #انتخاب من تاثیر بگذارد.
من باید طوری زندگی می کردم که #مسعود دوست دارد و باید مطابق میل #او می شدم تا شوهرم به سمت #دیگری میل نکند.
هرکاری می کردم برای #حفظ زندگی ام بود.
کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم.
آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود.
یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند .
همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند.
مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد.
جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم
_مسعود ببین چه خوشگل شدم...
+خوب شدی عشقم...
فقط ...
شیرین نیستی...
انگار یه غریبه جلومه
چشمکی زدم
_بهتر یه تنوعی هم میشه برات ...
اخمی کرد و گفت :
+من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کار هاتو درک نمی کنم...
مثل همیشه لباس #رسمی پوشید.
موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من #زیباترین مرد عالم می آمد.
دست هایش را گرفتم
_ اگر بدونی چقدر دوستت دارم...
+می دونم خانومم ..
_نمیدونی...
اگر می دونستی حال منو درک می کردی ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿